از « لیلی » تا « نازی »
نویسنده : داکتر مراد نویسنده : داکتر مراد

 

از

« لیلی »  تا  « نازی »

 

( شکستهای سلسله یی ، سنتهای پنهان ، خانمهای نق زن )

 

 

بنام او که اشک را آفرید تا قلب شکست خوردۀ عشق ، از حرکت باز نماند .

 

01.02.2012

 

نویسنده : داکتر مراد

 

 

 

یادآوری:

خوانندۀ عزیز !

برای دلچسپ ساختن حداقل داستان زندگی « احمد »، از کتابهای ذیل به ترتیب الفبایی نام نویسندگان «استفاده» و«اقتباس آزاد» صورت گرفته است. به عبارۀ دیگر دراکثر جاها،که داستان زندگی احمد با متن کتاب همسانی داشته،کلمه به کلمه نقل قول صورت نگرفته، بلکه از متن جملات و مفاهیم آن استفاده به عمل آمده است:

ـــ آلنده، ایزابل،«به سوی پایتخت»، مترجم ــ رضا منتظم، تهران، چاپ کوثر، 1383.

ـــ بالزاک، انوره دو، «زن سی ساله»، مترجم ــ ادوارد ژوزف، تهران، چاپ سوم، 1368.

ـــ جبران خلیل جبران، «نامه های عاشقانه یی یک پیامبر»، گردآوری و اقتباس آزاد ــ پائولوکوئلیو ــ مترجم ــ آرش حجازی، تهران، چاپ دهم، 1383. 

ـــ حبیب، اسدالله داکتر، «انفجار»، بلغاریا، مرکزنشراینفورماپرنت، 1389.

ـــ حبیب، اسدالله داکتر، «دستور زبان فارسی دری»، بلغاریا، مرکز نشر اینفورماپرنت ، 1388 .

ـــ رحیمی، فهیمه، «روزهای سرد برفی»، تهران، 1385.

ـــ کارنگی، دیل،«آئین زندگی»، مترجم ــ محمد رضا اکبری بیرقی، تهران، انتشارات اردیبهشت، چاپ پنجم، 1385.

ـــ کارنگی، دیل، «آئین زندگی»، مترجم ــ محمد رضا اکبری بیرقی، تهران، انتشارات اردیبهشت، چاپ اول، 1384.

ـــ گیفورد، هنری، «تولستوی»، مترجم ــ علی محمد حق شناس، تهران، چاپ قیام، چاپ سوم، 1375.

ـــ گینس، تام مک، داکتر، «اولین سال ازدواج»، مترجم ــ آذر کارگاه، تهران، تلاش، چاپ دهم، 1381.

ـــ نجفی، ابوالحسن، «غلط ننویسیم»، تهران، چاپ اول، 1366. 

ـــ ویکی پدیا (دانشنامۀ آزاد).

داکتر مراد

 

مقدمه:

از کودکی به نویسندگی علاقه داشتم. اما افسوس و صد افسوس، که استعدادش رانداشتم. همواره قلم بدست، میخواستم روی چند صفحۀ کاغذ را سیاه نمایم، مگرنمیشدکه نمیشد. حتی در دوران جوانی با سختی چیزی مینوشتم و کاغذ سفید و قلم بی حرکت، مرا بستوه می آورد . درآغازِ دهۀ چهارمِ زندگی، یک ــ دوجزوه یی«کتـاب مانند » و یک ــ دو «مقالـه » ام اقبال چاپ یافتند. باز شوق نوشتن را کردم و عقب سوژه سرگردان بودم. دور از وطن، بیکار و بی روزگار، روز را برای فرا رسیدن شب و شب را برای فرا رسیدن روز، ساعت شماری میکردم. بهترین و نزدیک ترین یار و یاورم کتاب و سایتهای انترنیتی بودند. یک دلتنگی خورنده، سراپا وجودم را فرا گرفته بود .

روزی از روزها ، دریکی از شهرهای المان کنار کانالی ، که کشتیهای باربری غول پیکرهمیشه در آن رفت و آمد مینمایند ، قدم میزدم . ناگهان چشمانم به مردی که  حدود شصت سال عمر داشت و پریشان حال به نظرمیخورد ، دوخته شد . صـد دل را یک دل کرده ، برایش سلام دادم . مرد متأثر با تأنی سلامم را علیک گفت و میخواست از کنارم رد شود . اما من به خود جـرأت دادم و پرسیدم :

ـــ میبخشید ! پریشان به نظر می آیید ! خیریت باشد ؟

او با تبسم « زهرخند دار » ، که یک بیان یأس در آن خوانده میشد ، گفت :

ـــ بلی ، خیر و خیریت است . قدم زدن آمده ام .

ـــ میشود ، چند لحظه با هم صحبت کنیم ؟

ـــ بلی .

ـــ چرا گرفته به نظر می آیید ؟

ـــ راستش را بگویم ، زمانی که از پوهنتون فارغ گردیدم وسال 1357 به خدمت سربازی سوق گردیدم ، « تأثر » دوست و رفیق همیشگی من بوده است ، اما امروز بعداز یک بگومگو با خانمم ، که سبب شد این جا به گردش بپردازم ، « تأثر » به « کلید» تعین سرنوشتم ، مبدل گردیده است .

با خود گفتم ، سرانجام قصۀ را برای سیاه ساختن روی کاغذ پیدا کردی و با تقاضاهای مکرر او را وادار ساختم  فردا در یک جای مناسب ، که به نظرم خانه ام بهترین جای بود ، باهم ملاقات نماییم . او قبول کرد و فردا ساعـت 9 صبح وعدۀ ملاقاتگذاشتیم ، آدرس خانۀ خودرا برایش دادم  و خداحافظی کردیم .

فردا 9 صبح ، صدای زنگ دروازه را شنیدم . در را باز کردم . دیدم خودش است . با تقدیم سلام ، به خانه دعوتش کردم . بعد از تعارف چای ، گفتم :

ـــ نامم « مراد» است . نویسنده نیستم . از بیکاری بهترین مصروفیتم کتاب خواندن ومرورکردنِ سایتهای انترنیتی میباشد ، ولی گاه گاهی شوق « غلط نویسی » را نیز میکنم . 

ـــ نام من «احمد» است . مدت 17 سال میشود که با خانواده ام به المان آمده ام . بلی ! با خانواده ام ودرهمین شهر زندگی میکنیم ، در همین نزدیکیهای شما . اما از خانه کمتر بیرون میبرایم . به همین خاطر با هم روبرو نشده ایم .

ـــ از شما خواهش نهایت دوستانه دارم . لطفاً ، در مورد زندگی خود به تفصیل مطالبی را برایم قصه کنید . با تمام جزئیاتش . میخواهم یک چیزی بنویسم . من در چشمان شما چیزهای زیادی را میخوانم و امیدوارم مطالب دلچسپ و عبرت انگیزی برای نسل آینده باشند و قول میدهم که تمام مسایلی که به شخصیت انسانها بربخورد ، از کلمات مستعار استفاده نمایم .

اوگفت :

ـــ درست است . گرچه زبانم از شرح حوادث که اکنون برای شما قصه مینمایم و از قلبم میبراید و من تمام عمر آنرا مکتوم نگهداشته بودم ، چون از گفتن آن قاصر بود ، کلالت پیدا خواهد کرد و در ضمن مطمئین نیستم که قصه ام چیزی به دردبخوری را برای نسل آینده داشته باشد ، اما گذشتۀ زندگی ام چنان پُرآشوب است ، که روزهای زیادی را دربر خواهد گرفت تا داستانش تمام شود . این را هم میدانم داستان زندگی ام را که به شما قصه مینمایم ، از قلبم به همان زبان ساده و حقیقی برخاسته وشما آن را بروی کاغذ مینویسید ، شاید برای خوانندۀ عزیز دلچسپ نباشد .

ـــ گفتم ، من به قدر کافی وقت دارم و مایلم همه را با تفصیل برایم قصه کنید .

میخواهم نوشته ام ساده باشد . قصه های که دردناک یا خوش آیند است ، زشت ننویسم و از همه مهم این است که شخصیت داستان ،«حقیقت» را برایم بگوید .

 

بخش اول

احمد قصۀ زندگی خود را چنین آغاز کرد :

خاطره های از دوران کودکی و جوانی ــ

خانوادۀ ما ، در یکی از ولسوالیهای ولایت کابل ، در یک خانه یی که نزدیک شهرکابل موقعیت داشت ، زندگی میکردند .

میگفتند ، ماه حوت بود . برف سپید چهره های خوبها و بدها را پوشانیده بود . درختها ، همچون دوشـیزه های که پیرهن عروسی برتن دارند ، خود را جلوه میدادند . خویشاوندان و مادرم منتظر به دنیاآمدن « نوزاد » بودند . بلی ! من در یکی ازشبهای دهۀ سوم ماه حوت سال 1331 ، دریکی ازولسوالیهای ولایت کابل به دنیا آمده ام .

میگفتند ، دو ــ سه روز بعد از تولدم خاله ام که یک زن بی بی و دلسوز بود ، مرا در آغوش گرفته و به پدرم پیش کرده و گفته بود :

ـــ ببین چقدر شیرین است . از شما دریشی میخواهد . دریشی برایش نیاورده یی ؟

پدرم در جواب برایش گفته بود :

ـــ می آورم . بخیر کلان شود ، برایش می آورم .

من ، ششمین فرزند خانواده ام هستم . دو برادر و سه خواهر برمن تقدم دارند .

بزرگان خانواده ام میگفتند ، چون بعد از سه دختر به دنیا آمده بودم ، ازاین رو خانواده ام به اساس رواجهای خرافی عشق پُرشوری را نثارم میکردند . درکودکی شاد و بشاش و درعین حال بسیار سربراه بودم . در هنگام بازی تخیلی بی پایان از خود نشان میدادم و سرشار از شوخیها بودم . چیزی در سرشتم نـشان نمیداد ، که زندگی ام در شروع طفولیت وقف پرخاشگری ، در سن نوجوانی وقف تأمل آرام ، درجوانی سرشار از شادیها و شکستها و بعداز فراغت از پوهنتون وبخصوص بعد از سال 1357 ، درگیر «تأثـر» خواهد شد .

***

راستش را بگویم ، تا سن شش ــ هفت سالگی خود ، هیچ چیزی را بخاطر ندارم . مطالبی را که قبلاً یادآور شدم ، حرفهای است  که از زبان اعضای فامیلم شنیده ام . اما زمانی که به هفت سالگی قدم میگذاشتم ، بیاد دارم که یکی از روزهای اوایل ماه حوت 1338 پدرم مرا با خود به پارک زرنگار ، که درآنزمان شاروالی کابل درآنجا موقعیت داشت ، نزدعکاس بُرد وعکسم را برای شمولیت درمکتب گرفت و دریکی از مکتبهای تجربوی شهرکابل شامل گردیدم .

من در واقعیت تحت سه نوع شرایط به جوانی رسیده ام :

ـــ تحت شرایط فامیلی ، که پدرم و دو برادربزرگم ، مردمان نهایت سختگیر و با انظباط بودند . به همین خاطر از آنها قلباً سپاسگذارم ، ور نه من هم مثل بسیاری ازکوچگی هایم بیسواد و بیراه  میبودم ،

ـــ تحت شرایط کوچه ، که یک محیط بی نهایت نامساعد برای تربیت محسوب میگردید . در کوچه به جزاز پرخاشگری ، توشله بازی ، گودی پران بازی ، یخ مالک زدن ، دنده کلک ، توپ دنده ، چشم پُتکان ، ریسمان بازی ، قوتکان ، شودومک ، شیر یا خط  ، جُزبازی. . . چیزی دیگری در آن وجود نداشت و

ـــ تحت شرایط مکتب ، که درآنوقت مکتب تجربوی ما زیر نظارت یونسکو قرارداشت و یک محیط مساعد و نهایت دسپلین پذیر بود .

بعد از هفت سالگی از خانه به کوچه یی پیش روی خانه ام  زیاد علاقه داشتم . منطقۀ ما در دامنه یی یک تپه موقعیت داشت.اکثری خانه ها مربوط صاحب منصبان قوای مسلح، یک تعداد آن مربوط  کارمندان دولت و یک تعداد هم مربوط  باشندگان اصلی آن منطقه بودند . پرخاشگری با همسنهایم ، توشله بازی ، دنده کلک ، توپ دنده ، چشم پُتکان ، ریسمان بازی ، قوتکان ، شودومک ، گودی پران بازی ، یخمالک زدن ، شیر یا خط  و حتی جُزبازی نصف زندگی مرا تشکیل میداد . در جنگ و دعوا با همسنهایم ، خواهرم که یکنیم سال برمن تقدم داشت ، همواره مرا یاری میرساند .

بیاد دارم،که روزی در کوچه با دوهمصنفی ام توشله بازی میکردم،بچه یی همسایه یی روبروی خانۀ ما بنام« جبار »، که به حساب« زور » کمی برما چربی میکرد، آمد و توشله های مارا چور کرد. میخواست به خانۀ خود فرار نماید. حین فرار، من ازکمرش محکم گرفتم و صدا کردم :

ـــ حمیده ، حمیده زود بیا . . .

خواهرم رسید وعلاوه براین که از« جبار » توشله ها را گرفتیم ، هردوی ما خوب لت و کوب هم برایـش دادیم . همچو پرخاشگری بارها رُخ داده است ، که بعضی اوقات سبب جنگ لفظی بین همسـایه ها نیز میگردید .

بخاطر دارم که متعلم صنف 5 مکتب بودم ، یک روز مادرم برایم گفت :

ـــ احمد ! من در آشپزخانه مصروف هستم . برادرت را برای چند لحظه بیرون ببر .

من برادرم « جمال الدین جان » را که در حدود سه سال عمر داشت ، به کوچه بُردم . در کوچه ، ما مصروف بازی بودیم که یک تکسی به داخل کوچه آمد . من از وارخطایی با صدای بلند گفتم :

ـــ جمال الدین ! جمال الدین ! بطرف من بیا .

یک کوچگی ما بنام « بلال » که سر کته و قد کوتاه داشت و اطفال کوچه اورا « بلا » صدا میکردند و دو سال از من بزرگتر بود ، با پُررویی گفت :

ـــ اوه اوه ! پدرش سید جمال الدین افغان شده نمیتواند .

من با شنیدن حرفش بالایش حمله کردم و قسمت بازوی دستش را چنان دندان کندم ، که با صدای گریه مانند چیغ زد وگفت :

ـــ بد کردم . دیگر این گپ را نمیزنم . . .

چند بچه آمدند و ما را ازهم جدا ساختند و من با برادرم به خانۀ خود رفتم .

***

برجسته ترین ویژه گی ام استعداد در « ریاضی » بود . به مضامین دیگرعلاقه نداشتم . خوب بیاد دارم ، که روزی برادربزرگم در مضمون دری پارسی سوال کرد : 

ـــ « اُم البلاد» چی معنی دارد ؟

من معنی اش را نمیدانستم .

خواهرم « حمیده » آهسته گفت :

ـــ « مادر شهرها .»

من که درست نه شنیده بودم ، گوشم شهرها را شترها شنیده بود ، در جواب گفتم :

ـــ «مادر شترها» ، که همه اعضای فامیلم از خندۀ زیاد گُرده درد شده بودند . 

احساس شدید رفیق دوستی داشتم . هر چیزی راکه در خانه برایم برای خوردن به مکتب میدادند با رفیق خود نصف میکردم.کوچکترین تبعیضی را دربارۀ برادران وخواهران روا نمیدیدم .عاشق پُرشور کوچه بخاطر فرار ازدرس خواندن بودم . هرگز فرصت رفتن به کوچه را ازدست نمیدادم . بارها از طرف پدر و برادران ارشدم مورد لت و کوب قرار میگرفتم ، اما از کوچه دل نمیکندم .

البته این تنها من نبودم ، بلکه تمامی پسران و دختران همسن من ، که دور و پیش خانۀ ما زندگی میکردند ، چنین علاقه مندی را داشتند .

بازیهای کوچه ، که در حقیقت سرگرمی های دوران کودکی میباشند ، اطفال را به دو سمت سوق میدادند . برخی ازاین بازیها مانند :  یخمالک زدن ، برف جنگی ، جُزبازی ، چشم پُتکان ، ریسمان بازی ، توپ دنده ، دنده کلک ، گودی پران بازی . . . در رشد جسمی و روحی اطفال تأثیر بسزای خودرا داشت . بعضی ازاین بازیها ، کـه تشریح مکمل آن بعد از 60 سال که شصت و شکست من شروع گردیـده و « موهایم متمایل به سفیدی است و نمیتواند سرمرا بپوشاند و خواهی نخواهی چهرۀ مرا پیرتر از آنچه کـه است مینماید و از پختگی بطرف پیری در حرکت هستم ، زیاد مشکل میباشد . گرچه من از جمله کسانی هستم که همیشه تبسم برلب دارم ، اما افسوس که سنم ازآن گذشته که خودرا چون بعضی ها که از راه خودپرستی خویشتن را بلذتهـای فریبنده قانع میکنند ، نشان دهد.»(1) به همین اساس مطمئین هستم که حتماً کمبودیهای زیاد را خواهد داشت . ولی  درهرصورت ، این بازیها چنین انجام میشدند :

« یخمالک زدن –

این بازی ، یکی ازبازیهای سرگرم کننده اطفال در میدانی و کوچه بود . زمانی که برف میبارید و هوا سرد میشد ، اطفال در کوچه و یا میدانی با انداختن آب بالای برف ، آن را به یخک تبدیل میکردند و بعد روی آن یخمالک را به شکل ایستاده و یا نشسته انجام میدادند.

 

برف جنگی –

برف جنگی ، یکی ازبازیهای دلپسند میان اطفال حتی بزرگسالان درفصل زمستان که برف باری زیاد صورت میگیرد ، میباشد .  اطفال این بازی را نتنها درکوچه ، بلکه درمکتب نیز هنگام تفریح و یا هنگام رفتن بطرف مکتب و آمدن ازمکتب انجام میدادند . این بازی بین اطفال به شکل دونفره و یا گروپی انجام میگردید و تا زمانی ادامه پیدا میکرد تا دستهای بازی کن از سردی زیاد کبود میگشت و دیگر توان گرفـتن برف را توسط دستهای خود نداشت .

گودی پران بازی –

این بازی یکی ازسرگرمی های ما ، بخصوص در زمستان که مکتبها رخصت میشدند ، بود.علاوه براطفال ، بزرگسالان نیزمصروف این بازی بودند . اطفال با گودی پرانهای خود بالای بامهای خود و یا در کوچه مصروف این بازی میبودند ، اما بیشتر دو چشم شان به آسمان دوختگی میبود و« گودی پران جنگی » بزرگسالان را تماشا میکردند . بزرگسالان با چرخه ها،تاردادن ها،جنگ انداختن گودی پران و آزاد ساختن گودی پران حریف خود ، سرگرم میبودند . حین آزاد شدن گودی پران ، یک گروپ کلان از اطفال برای تارگرفتن و گودی پران گرفتن آزادشده ، میدویدند ، که بعضی اوقات سبب آسیب دیدن اطفال نیز میگردید .

دنده کلک –

این یکی از بازیهای دیگری در بین اطفال بود . این بازی بین دو نفر انجام میشد . هرنفر یک چوب دراز و یک چوبک خورد را برای خود آماده میکرد . بازی ازیک نقطۀ معین آغاز میگردید . هر نفر چوبک خورد را بالای چوب دراز میگذاشت ، یک کمی به هوا پرتاب مینمود وتوسط چوب بزرگ با ضربه میزد ، تا فاصلۀ دور را بپیماید . بین دو نفر در اول فیصله به عمل می آمد که این عملیه چندبار تکرار گردد . بیشتر برای سه ــ چهاربار فیصله به عمل می آمد و درختم بازی هر کسی که به فاصله یی زیاد چوبک خودرا پرتاب نموده بود ، برنده حساب میگردید و نفر بازنده مجبور بود برنده را در پشت خود گرفته و به نقطه اولی برگرداند .

 

چشم پُتکان –

این بازی یکی از بازیهای بسیار دوست داشتنی در میان اطفال بود و بیشتر بین دختران و پسران همسن وسال صورت میگرفت . برای اجرای این بازی در قدم اول یک نقطۀ معلوم دریک محل تثبیت میگردید . سپس یک نفر به اساس قرعه و یا داوطلبانه انتخاب میشد که چشمان خودرا  درهمان محل تثبیت شده پُت نماید . دیگران میدویدند و هر یکی خودرا در یک گوشۀ مصؤن پنهان میکرد. کسی که چشمان خود را پُت میگرفت ، صدا میکرد :

«ماه» ؟ واین «ماه» گفتنش تا هنگامی ادامه پیدا میکرد که دیگران نی نی نی گفتن خودرا قطع و خاموش میشدند. بعد از آن کسی که چشمان خودرا پُت گرفته بود ، اجازه داشت چشمان خودرا باز نماید و برای پیدا کردن آنها این سو وآنسو را جستجو نماید . کسانی که در جاهای مصؤن پنهان گردیده بودند ، از مخفی گاه های خود بیرون میشدند و تلاش میورزیدند تا بدون آن که دست « ماه » به آنها اصابت کند ، خــودرا به محل تعین شده برسانند . دراین بگیر وبدو ، بیشتر اطفال به جای تعین شده نمیرفتند و برای آزار دادن «ماه» به هرسو میگریختند  و در فرصت مناسب به جای تثبیت شده خودرا میرساندند . اگر «ماه» موفق نشود که به بدن کدام طفل دستش اصابت کند ، مجبور است بار دیگر چشمان خودرا پُت کند و اگر دستش به کدام طفل بخورد ، آن طفل «ماه» میشود و خودش همراه دیگران به بازی ادامه میدهد .

این بازی ، در واقعیت یک ورزش بسیار خوب و مفید برای جست و خیز اطفال بشمار میرفت .

برخی دیگری ازاین بازیها مانند : توشله بازی ، قوتکان ، شودومک ، شیر و خط . . . اگر ازطرف فامیلها دقت و توجه لازم صورت نمیگرفت ، اطفال به بیراهه تشویق و سوق میگردیدند . بطور نمونه :

توشله بازی –

این بازی بین دونفر انجام میشد . درزمین مسطح یک خانه گک کوچک را حفر میکردند و دو توشله یی که رنگهای مختلف میداشتند و صاحب هر رنگ معلوم میبود ، به بالا انداخته میشدند وهر توشله یی که به خانه گک حفرشده فاصله نزدیک میداشت ، نوبت اول داشت تا توسط توشلۀ خود ، توشله حریف خودرا بزند و بعد توشله او را داخل خانه میساخت . در صورت خانه ساختن توشله حریف ، توشله حریف خود را میبُرد .

شیر یا خط _

این بازی هم بین دو نفرتوسط سکه انجام میشد . یکی ازدونفر سکه یی که بریک طرف آن نقش شیر و طرف دیگر آن کدام نقش دیگر دارد ، در دست میگیرد و از حریف خود میپرسد : شیر یا خط ؟ یکی ازایـن دونقش را جانب مقابلش انتخاب میکند و او سکه را به شکل دورانی به هوا پرتاب مینماید تا بر زمین اصابت کند . اگر آن سوی سکه که حریفش انتخاب کرده بر روی زمین دیده شود بازنده واگر دیده نشود برنده حساب میگردد . این بازی هم در بین اطفال حتی نوجوانان و جوانان مروج بود و شکل قمار  را به خود گرفته بود.»(2)

راستش را بگویم که برخی ازهمین بازیهای دوران کودکی بودند که درآخر به قمارمنتهی میگردید . چنانچه سرهای برخی از همسالان مرا از گریبان قمار بیرون کشیدند و به قماربازان مشهور که با درس و مکتب در نوجوانی و جوانی خداحافظی گفتند ، تبدیل شده بودند . از همچو بازیهای توشله بــازی ، بجل بازی ، شودومک ، قوتکان ، شیر یا خط . . . به پربازی ( چال دار ، فلاش ، چهاروالی ) و از پربازی به کمسایی رسیدند و تمام عمر خودرا در دربدری بسر بُردند . اما من و تعداد زیادی از همسنانم از برکت توجه والدین و بزرگسالان فامیل ازاین بلای خانمان سوز نجات یافتیم .

گرچه درجوانی برای مدت کوتاه پربازی دامنگیر من نیز گردیده بود ، اما کامیاب شدنم به پوهنتون ازاین « بلای بد » نجاتم داد .

بخاطر دارم که متعلم صنف 6 مکتب بودم ، یک روز برادر بزرگم گفت :

ـــ احمد ! چون ناوقت شده ، مجبورهستم به وظیفۀ خود توسط بایسکل بروم .

او ، مرا درعقب بایسکل تا جای کار خود بُرد . از آنطرف من بایسکل را از نزدش تسلیم شدم و بطرف خانه راه اُفتادم .

حین رسیدن به نزدیک کوچۀ ما ، دیدم یک گروپ نوجوانان گردهم نشسته اند و پربازی مینمایند . من هم بایسکل را ایستاد کردم و پربازی آنها را تماشا میکردم که قبله گاه ام بطرف وظیفه میرفت . حین دیدن من که مصروف تماشای پربازی بودم ، مرا چنان لت و کوب داد ، که تمام نوجوانان از ترس فـرار کردند و من که زیاد مورد لت و کوب قرار گرفته بودم ، با چشمان اشک پُر بایسکل را گرفتم و بطرف خانه رفتم . وقتی مادرم وضع مرا دید ، گفت :

ـــ همراه کی جنگ کردی؟ دستش بشکند. باش شام برادرانت بیایند، جزایش را میدهند .

من گفتم :

ـــ پدرم مرا زد . من پربازی بچه ها را تماشا میکردم که آمد و مرا لت داد .

مادرم گفت :

ـــ خوب کرده است . بد کردی به تماشای قمار بازان ایستاد شده بودی .

بعد واسلین را گرفت و تمام جاهای بدنم که کبود شده بود ، چرب کرد .

شب از ترس پدرم در بستره خانه خودرا پنهان کرده بودم . پدرم ، مرا نزد خود خواست ، درآغوش گرفت ، بار بار بوسید و گفت :

ـــ بچیم ! نزدیک قماربازان ایستاد شدن و قمار را تماشا کردن ، آدم را گمراه میسازد و به راه بد تشویقـش میکند.تو باید مثل برادران بزرگت تحصیل کرده شوی نه قمارباز . توبه بکش که دیگر این کار را نمیکنی .

من هم به پیشگاه اش توبه کردم وتعهد سپردم که دیگر این کاررا تکرارنمیکنم و راستی این لت و کوب بالایم چنان تاثیر انداخته بود که هر جا نوجوانان را حین پربازی میدیدم ، به سرعت از آنجا فرار میکردم .

***

بلی ! حویلی ما ، در حدود 1200 متر مربع ( 60 متر × 20 متر )  مساحت داشت . زیاد کلان بود . دو دروازه یی درآمد داشت . یکی آن به سمت شرقی که به میدان بسیار وسیع که از دامنۀ تپه شروع و به قُلۀ تپه میرسید ، راه داشت . این میدان در بین اهالی بنام « میدانی » یاد میشد و دروازۀ دیگری به سمت جنوبی که به کوچه راه داشت . ما همیشه از دروازۀ جنوبی استفاده می کردیم . درحویلی دو حلقه چاه حفر گردیده بود . یک تعمیر دو طبقه یی ( دو منزله ) که شیشه خانۀ منزل دوم آن به تخت بامی بالای پیاده خانه ها که بعداً از آن نانوایی زنانه ساخته شد ، راه داشت . بالای تخت بام یک آشپزخانه اعمار گردیده بود . از تخت بام زمستان ، بهار و خزان بحیث جای پیتاو و تابستان برای خوابیدن شبانه استفاده صورت میگرفت . شیشه خانه که هژده مترمربع ( شش در سه ) مساحت داشت و دو دیوار آن مشرف به جنوب و غرب بودند و به اصطلاح آفتاب رُخ گفته میشد ، دارای کلکینها از سطح تا سقف بود و سمت جنوبی آن توسط شاخچه های تاکهای سگ انگورک پوشانیده شده بود .

این حویلی را پدرم به سه حویلی تقسیم کرد . دو حویلی یی جدیداً اعمار شده را به دو فامیل که با هم باجه میشدند ، به کرایه داده بود . اتاقهای که بنام پیاده خانه یاد میشد ، آنرا به یک انسان بی نهایت شریف بنام« نجف علی » که ما اورا « کاکا نجف » صدا میکردیم و راستی هم مانند کاکای خود اورا دوست داشتیم ، مراجعه کرده بود ، که این پیاده خانه را برای من بدهید ، من در یک اتاق آن نانوایی زنانه میسازم ، البته کرایه داده نمیتوانم ولی نان دو وقتۀ تانرا بدون دریافت پول در تندور میپذیم و هر روز حویلی را چون ما هم از آن استفاده میکنیم ، جاروب مینماییم .

پدرم نیز همرایش موافقه کرد و بعد از ترمیم کاری پیاده خانه ها ، آنرا در اختیارش قرار داد .

دو فامیل ، که حویلی ها را به کرایه گرفته بودند ، نام خدا اولاد زیاد داشتند و بیشتر آنها همسن وسال من ، خواهرم و برادر کوچکم که صنف دوم مکتب بود ، بودند . اطفال یکی از آنها آصف ، شفیقه ، ظاهـره ، حبیب و کمال و از دیگرش احمدالله ، میراجان ، شیرآقا ، مکی ، کبرا و تورپیکی نام داشتند .

بعد از یک مدتی که با هم جوش خوردیم ، گروپ ما قویترین گروپ کوچۀ ما محسوب میشد. پرخاشگری که به جزء کرکتر اطفال مبدل گردیده بود ، گاه گاهی سبب جنگهای لفظی بین همسایه ها نیز میشد . در این میان یک بچه که یک ــ دو کوچه بالاتر از ما زندگی میکرد و دو سال در مکتب هم بر من قدامت داشت ، یکی از بچه های جنگجو ، قوی ، دلیرونترس حساب میگردید . نامش «سلطانعلی» بود ، ولی درمکتب بنام «گرگ علی» شهرت داشت . یک بچۀ آزارده برای تمام اطفال بود . توشله ، گودی پران ، توپ . . . خلاصۀ کلام که هر چیزی اطفال را چور میکرد و فرار مینمود .

یکی از روزها ، ما بین خود فیصله کردیم که اگر بار دیگر « گرگ علی » آمد و کدام چیزی ما را چـور کرد ، برایش خوب لت میدهیم . ما مصروف توپ بازی در کوچۀ خود بودیم که « گرگ علی » آمد و سربخود داخل میدان شد و توپ را در قید پاهای خود گرفت . ماهم به اساس فیصلۀ قبلی چنان لت وکوبش کردیم که بعداً به ندرت از کوچۀ ما رد میگردید .

اما،«سلطانعلی» که درجوانی به «سلطان» منطقۀ ما مبدل گردیده بود، ازپرخاشگری، توشله بازی، قوتکان، شودومک . . . به پربازی و کمسایی و کاکه گی رسید، با مکتب وداع گفت و در35 سالگی در یک جنگ تن به تن از دست حریفش توسط فیر تفنگچه به حق پیوست و تمامی آروزهای خودرا با خود به زیر خاک برد. روحش شاد باد.

***

با وجود علاقمندی زیادی که به کوچه داشتم، کم وبیش درسهای خودرا نیز میخواندم و سرانجام مکتب تجربوی را سال 1344 به اتمام رساندم . برای سپری نمودن امتحان کانکور آماده گی میگرفتم . شب و روز مصروف درس خواندن بودم . . .

برادر بزرگم که عضو ارشد خانوادۀ ما نیز بود و مرا به شمول تمام اعضای فامیل زیاد دوست داشت ، بعضی وقتها به مزاح برایم میگفت :

ـــ احمد ! اگر درامتحان ناکام شدی ، در آنجا یک کوه است ، که بنام کوه علی آباد یاد میشود ، از همان کـوه پائین می اندازمیت .

من به اساس مهر و محبتش هیچگاه این مطلب را قبول کرده نمیتوانستم اما با وجود این ، نزد خود تشویش داشتم .

روز امتحان فرا رسید . از خانه مرا با خود گرفت و به سوی پوهنتون کابل حرکت کردیم . از خانه تا پوهنتون برایم بسیار ناز داد . در راه گاه گاهی سوال میکرد و من به سوالش جواب درست میدادم . با تبسم و خنده برایم میگفت :

ـــ من میفهمیدم که تو بچه یی لایق هستی ، حتی من فکر میکنم که در امتحان اول نمره کامیاب میشوی . بعد از امتحان تورا یک جای میبرم که هیچ وقت آنجا را ندیده یی ، یکجا نان چاشت را میخوریم و باز بخیر خانه میرویم .

امتحان ختم گردید . ازاین که سوالها را یاد داشتم ، راضی  و خوش بودم . برادرم مرا رستوران خیبر بـرد و راستی من هیچگاه آن رستوران را ندیده بودم . باهم یکجا نان خوردیم و بطرف خانه حرکت کردیـم . او مرا به خانه رساند و خودش دوباره بطرف شهر رفت .

بعد از سپری نمودن امتحان کانکور ، در صنف 7 یکی از لیسه های شهر کابل شامل گردیدم . درختم سال درسی ، پدرم به یکی از ولایات تبدیل گردید و من هم به صنف 8 مکتب متوسطۀ ولسوالی خود که ما در آن زندگی میکردیم ، سه پارچه بُردم . درصنف 8 به نوجوانی رسیده بودم . در صنف 9  با پرخاشگری و کارهای طفلانه وداع گفته بودم . صدایم کمی غُر شده بود . به اصطلاح مردم مرغم آذان داده بود . در خانه که فعلاً من پسرکلا ن خانواده یاد میشدم چون دو برادر بزرگم در کابل بودند ، با بسیار غرور راه میرفتم و چنان اکت میکردم که باید همه ازمن بترسند . بالای زمین چنان راه میرفتم که فکر میکردم که زمین باید خوش باشد که من بالایش راه میروم. اما بیرون از خانه و در مکتب وضع کاملاً تغیر داشت. ما پنج نفر پسران کاکا دریک صنف بودیم. در قریه یی که ما زندگی میکردیم، گرچه کوچک بود اما نام خدا تعداد نوجوانان زیاد بودند. بعد از مکتب، تمام روز ما در بازی های محلی سپری میگردید. در صنف حتی مکتب زور ما را کسی نداشت. اگر گاه گاهی با کدام کسی پرخاش میکردیم، هر پنج ما مثل زنبور به جانش میریختیم و به جانش میچسپیدیم. 

***

تا صنف 9 مکتب، شاگرد متوسط بودم. بیشتر میل داشتم در میزهای اول صنف باشم. چنان سرگرم بازی با همسنها، همصنفی ها و دوستانم بودم، که وقت اندکی برای درس خواندن میماند.

بعد از فراغت از صنف 9، من ویکی از پسران کاکایم در صنف 10 لیسۀ ولایت خود شامل گردیدیم.

هنگامی که به لیسۀ خود رفتیم و چند روز را سپری کردیم، متوجه شدیم که تعداد متعلمین ولسوالی ما زیاد است. زمانی که، صبحانه از قریه های خود به سرک عمومی میرسیدم ، با قطار دور و درازی از بایسکلها بطرف لیسه درحرکت میشدیم. بیشترآنها صنفهای 11 و 12 درس میخواندند.

در ماه های اخیر صنف 11 در اثر همنشینی با دوستان بیراه، یک ارواح خبیثۀ پشک سیاه سرا پا وجودم را فرا گرفت و همچو پیله یی به دورم با تارهای نامریی خود تنید.

بلی ! آن گیر اُفتادن در دام پربازی بود. اول برایم آموختند که این بازی چگونه صورت میگیرد. بعداً مرا تشویق کردند که بیا این یک مصروفیت بسیار خوب است. ما قمار نمیزنیم، بلکه روز های خود را بخوشی و ساعت تیری سپری میکنیم.

من هم علاقمند شدم و بعد چنان مصروف پربازی که مطلقاً به قماربازی تبدیل شده بود ، گرفتار گردیدم . شبانه تا ناوقتهای شب ریاضیت جورکردن پرها را میکردم تا در میدان بازی پرهای خوب را برای خودم و پرهای خراب را برای حریفانم تقسیم کنم . حتی از دست همان دوستان بدراه دوــ سه بار چرس سگریتی نیز دود کردم .

من که از طفولیت به مضامین ساینس علاقه داشتم ، از صنف دهم چون میخواستم رشتۀ طب را بخوانم ، تمام توجه خودرا به مضامین الجبر ، هندسه ، مثلثات ، بیولوژی ، کیمیا و فزیک متوجه ساخته بودم و به مضامین دیگر چندانی علاقه نشان نمیدادم . فقط درسطح گرفتن نمرۀ کامیابی با مضامین دیگر برخورد میکردم .

اما در ماه های اخیر صنف یازده ازهم نشینهای خود که هیچ نوع علاقه به درس نداشتند و بیشترین وقت شان مصرف پربازی و دود کردن سگرتی میشد ، متأثر گردیدم . آهسته آهسته علاقه ام به درسها کم و به پربازی بیشتر میگردید ، اما با وجود آن سوم ــ چهارم نمره گی خودرا حفظ کرده بودم .

درصنف دوازده بعد ازیک برخورد لفظی با نگران صنف که الجبر و مثلثات ما را درس میداد ، تمام توجه خودرا به همین دومضمون معطوف ساخته بودم و به مضامین دیگر درسطح کامیابی برخورد میکردم . تمام روزم در پربازی میگذشت . شبانه مصروف ریاضیت پربازی میبودم .

حتی روزی که هئیت تشریح چگونگی اخذ امتحان کانکور به مکتب ما آمده بود ، من درصنف حاضر نبودم و در پربازی مصروف بودم .

چندی بعد روز اخذ امتحان کانکور فرارسید . تمام فارغان صنوف دوازدۀ ولایت ما در صحن لیسۀ ولایت حاضر گردیدند وامتحان سپری گردید. چند ماه بعد نتایج کانکور اعلام گردید. برادر ارشدم که دراین وقت درکابل زندگی میکرد ، نتیجۀ مرا برایم به ولسوالی ما آورد . به فاکولتۀ طب موفق نگردیده بودم . پدرم زیاد واسطه و وسیله برای تبدیلی ام به فاکولتۀ طب کرد ولی نتیجه نداد . دو هفته بعد به فاکولته یی که کامیاب شده بودم ، رفتم .

بیاد دارم روز اول ، زمانی که به داخل فاکولته قدم میگذاشتم ، دروازه اش را بوسیدم وبا خود عهد بستم که بعد ازاین که به این کانون علمی قدم گذاشتم ، دیگر از پرخاشگری و پربازی برای ابد فاصله میگیرم و توبه میکنم .

 سال 1350 درسهایم دریکی ازفاکولته های پوهنتون کابل شروع گردید . صنف اول فاکولته را با آنهم که مطابق میلم نبود ، با بسیار علاقمندی ، که شاید موفق به درجۀ اعلی و گرفتن بورس به خارج شوم ، سپری کردم ، ولی به آرزوی خود نرسیدم .

عاشق پیشه گی را از برادران بزرگ خود ، به ارث بُرده بودم. اما از درگیر شدن به آن بخاطر درسهایم ازآن دوری میجُستم. ولی افسوس که عاشق شدن ودل باختن درارادۀ انسان نمیباشد .

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ــ انوره دوبالزاک ، زن سی ساله ، ترجمۀ ادوارد ژوزف ، چاپ سوم، تهران ، 1368 ، ص ــ 15و16.

2 ــ ویکی پدیا ( دانشنامۀ آزاد ) .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

ــ قصۀ لیلی .

 

 

بخش دوم

شکستهای سلسله یی :

قصۀ لیلی ـــ

ماه ثور سال 1351 که، روزهای امتحان سمستردوم صنف اولم بپایان رسیده بود،به عیادت برادرزادۀ نوزادم که درشفاخانۀ مستورات بستر و تحت تداوی قرارداشت،رفته بودم .

هوای تازه وگواراهمراه با نم نم باران به انسان قوت قلب میبخشید.سرکها ازگِل و لای پاک بودند. درآسمان ابر با اشعۀ آفتاب بازی را براه انداخته و وضع صحی برادرزاده ام کاملاً بهبود یافته بود .

بعد ازعیادت بخوشی راهی ایستگاه سرویس شدم. منتظر آمدن سرویس بودم، که چشمانم به یک دختری که لباس مکتب برتن داشت و اوهم منتظر سرویس بود، خورد. او،« بوت کوری بلند سیاه بپا داشت و قامت دلربایش را پیرهن سیاه مکتب پوشانیده بود، که یخن آن گردن و قسمت از سینه اش را درست نمیپوشاند. بهنگام حرکت درجای خود، با وجود این که جراب سیاه نزدیک به زانو بپا داشت و دستمال سر ململی را بالای شانه های خود آویخته بود، اما قسمت از پاهای زیبا و ظریفش حین حرکت، نمایان میشد.»(1) ناخودآگاه به چشمانش نگاه کردم. متوجه شدم، که اوهم بطرف من نگاه میکند، ولی حین چشم به چشم شدن او، روی خودرا بطرف دیگر دور داد وبعد شرمگین نگاه به پایین افکند. من هم ازروی خجالتی عمل باالمثل را انجام دادم. طاقتم نشد ودوباره نگاهش کردم. او هم با چشمان نافذ و بشاش خود  بطرفم نگاه میکرد.

زیبایی اش توجه اشخاص پیاده رو را، که اینطرف و آنطرف گردش مینمودند، نیز جلب میکرد. « گاهی رهگذرها که گونه های گلاب مانند و گیسوان سیاه درازش چشم شان رامیگرفت از قدمهای تند خود میکاستند، ولی بی تفاوتی دختر بلافاصله از ایجاد هر گونه مزاحمتی منصرفشان میکرد.»(2)

 او با قد متوسط، موهای سیاه دراز، چشمان میشی آهومانند، اندام موزون که دراین جا برایش « مُدل » میگویند و چهرۀ گندمی مایل به سفید، واقعاً دلرُبا بود. « چند حلقه از گیسوان سیاه رنگش روی گونه هایش گاز میخورد. چهرۀ گندمی مایل به سفیدش که از اثر گرمی کمی گلابی گشته بود، زیبایـی اورا دوچندان مینمود. شور و جوانی از تمامی حرکاتش نمایان بود. یکنوع نگاه سحرآمیز از چشمان آهو مانند میشی اش آشکار بود. ابروان نیش گژدمی و مژه های بلند به چشمانش چنان شکل داده بود، که گویی از آبی زلال نمناک گشته اند .

بلی ! جوانی، طنازی خودرا برروی چهرۀ زیبایش و پیکر دلارایش با طراوت گشوده بود وخورشید بخاطرش ابر را درآسمان اینطرف وآنطرف تیت وپاشان میساخت.»(3)

 نگاه های ما چندین بار تبادله گردید. در چهره اش یک تبسُم سحرآمیز و در چشمانش یک بیان معنـی دار خوانده میشد. بلی، یکی از عوامل مهم دلربایی اش همین تبسم سِحرآمیز و افسون کننده بود که به قلبم راه یافت و با اولین نگاه های خود آن را ربود و قلبم تازه و برای اولین بار تمرین هجای الفبای عشق را آغاز کرد و دلم در حلقۀ گیسویش بسته شد.

درهمین لحظه سرویس رسید و هردوی ما سوارسرویس شدیم. در داخل سرویس زیاد بیروبار بود، هم دیگری خود را دیده نتوانستیم. چند ایستگاه به لیلیۀ پوهنتون مانده بود، که دخترپیاده شد و من به لیلیه رفتم. شب دربسترم در چرت و فکر فرورفتم و با خود اندیشیدم که کاش نزدش میرفتم و برایش میگفتم:

ــ ای دختر زیبا و دلبرنده ! اجازه دارم همرایت چند کلمه صحبت کنم ؟

او، شاید از روی شکسته نفسی برایم میگفت :

ــ من نه زیبا ام و نه دلبرنده و نه برای شنیدن حرفهایت وقت دارم.

اوه خدا ! چه دختر دلربایی ! تا کنون همانندش را ندیده ام. چه اندامی و چه چشمان آهو مانند داشت. او، با تمام زیبایی خود چقدر شورانگیز بود. آیا تا زنده ام چشمان نافذش، نگاه های سحرانگیزش و گونه های پُرفروغش را از یاد خواهم بُرد ؟ او، با چه نازروی خود را بطرف دیگر دور میداد و بعد چشمان بادامی خود را چه خوش به پایین می افکند و به چه ساده گی قلبم را ربود ! و چهره اش در درون آن نقش ابدی حک کرد. اوه ! که چه زود گذشت آن لحظات و چه زود از سرویس پیاده شد و به خانۀ خود رفت و مرا گرویدۀ خود ساخت. در همین خیالها به خواب رفته بودم و شب را تا صبحدم با خواب و بیداری سپری کردم.

فردا که متعلمین پیشینکی، ساعت 12 بجه از خانه بطرف مکتب میرفتند، من هم 11 بجه و 30 دقیقه به بهانه یی سردردی از استاد خود اجازه گرفتم و خودرا به ایستگاه، که روز قبل دختر در آن پیاده شده بود، رساندم. ده دقیقه بعد سر آن دختر نیز پیدا شد و لحظه یی که چشم به چشم شدیم ، یک تکان غیر ارادی خورد و من هم از هیجان زیاد میلرزیدم .

سرویس رسید ، دختر بالا شد و من هم از دروازۀ عقبی سوار سرویس شدم . دربین سرویس بین من و او بارها نگاه ها رد و بدل گردید و این وضع چندین روز ادامه پیدا کرد .

توان ایستاد کردنش وگفتن گپهای قلبم را به او دروجودم نمیدیدم. خوانده بودم « که هرگاه زبان کوتاه بیاید ، خط به کمک میشتابد و خط هم چهرۀ مکتوب زبان است ، باید از آن استفاده کرد. اما من این استعداد را نیزنداشتم و درفاکولته هم با مضامین ساینس سروکار داشتم . قبلاً درتمام زندگی ، یک نامۀ عاشقانه هم به کسی ننوشته بودم.»(4)

سرانجام، یک شب قلم توش سبزرنگ ویک ورق کاغذ را برداشتم وبرایش یک نامه یی که چندانی عاشقانه نبود ، چون دراین زمینه دسترسی نداشتم ، به متن ذیل نوشتم :

« سلام ای دختر دلرُبا .

ازاین که نامت را نمیدانم ، مرا ببخش .

ده روز قبل که تورا در ایستگاه سرویس دیدم ، به چیزی که باور نداشتم ، چون سخت مصروف درسهای خود بودم ، ناخودآگاه گرفتارش شدم .

نگاه های سحرآمیز تو چنان به قلبم چنگ زده ، که دراین مدت ده روز یک لحظه هم تورا فراموش کرده نتوانستمو درهرقدم با تو بودم. درعالم رویأ باربار برایت میگویم:

ای دختر طناز !

بعد ازاین که تورا دیدم ، میدانی !

درزندگی چی میخواهم

من تو باشم ، سرتاپا تو

زندگی گر هزاربار بود

باردیگر تو، باردیگر تو، باردیگر تو، باردیگر تو . . .

اجازه بده با صراحت برایت بنویسم ، که از دوست داشتن یک جانبه نفرت دارم . امید به هر وسیله یی ممکنه ، نظرت را برایم ابراز بداری .

ناگفته نماند، که نامم «احمد» است، محصل صنف دوم یکی ازفاکولته های پوهنتون کابل میباشم . گرچه درکابل به دنیا آمده ام ، ولی فامیلم مربوط به یکی از ولایات میباشد . بچۀ دهاتی و اطرافی هستم و درلیلیه زندگی مینمایم . عاشقت شده ام .

آرزومندم از پذیرفتن « عشق پاکم »  یا  « رد » آن هرچه زودتربرایم جواب بدهی .

از این که نامه ام جملات زیبای عاشقانه درخود ندارد ، چون قبلاً هیچگاه با چنین حالت مواجه نگردیده بودم ، مرا ببخش .

با محبت »

فردا ، درراه مکتب یاعلی یاعلی گفته ، در حالیکه دُب دُب قلبم را میشنیدم ؛ لرزه یی شدید بدنم را فرا گرفته بود و صدایم تغیر کرده بود، نامه را برایش با گفتن«لطفاً همین را بخوانید» تسلیم دادم .

او هم با دودلی که گاهی سرخ میشد و گاهی رنگش میپرید ، نامه را از دستم گرفت و بطرف ایستگاه سرویس حرکت کرد .

بلی ! علاوه براینکه ، متن نامه ام عاشقانه نبود ، کارتی را که ضمیمۀ نامه ساخته بودم وبه عوض یک گُل سرخ زیبا که از زمانهای قدیم به عنوان زبان عشق شناخته شده است ، حاوی منظرۀ بُت بامیان بود ، نیز نمایندگی از بی تجربه گی ام دراین زمینه میکرد.

یک ــ دو روز  جرأت رفتن را به پیش مکتب نکردم . روز بعد که درایستگاه سرویس منتظر آمدنش بودم،  دیدم همراه همصنفی اش بطرفم می آید. با چشم به چشم شدن، خودرا درکنار غرفۀ قرطاسیه فروشی پنهان کردم . چند لحظه بعد، دزدکی بطرفش نگاه کردم. دیدم یک کاغذ کوچک را بالای کتارۀ سمنتی گذاشت و با اشارۀ سر وانمود ساخت که آن را بگیرم. کاغذرا گرفتم، سرویس آمد، آنها سوار سرویس شدند ومن به رستوران روبروی ایستگاه رفتم . قبل ازآن که نامه را باز نمایم با احساس دوگانه از خوشی و اضطراب با خود گفتم :

چی نوشته کرده باشد ؟« بلی » یا « نی » ؟

کاغذ را باز کردم ، دیدم به جز از نامش که با رنگ سبز نوشته شده بود ، جمله های دیگر را با رنگ سرخ نوشته بود :

« سلام !

نامه ات را بارها خواندم . چیزی حاصلم نشد . فردا ، تایم دیگرانه با دختران مامایم به دیدن فلم هندی ، سینما آریوب میروم . میتوانی آن جا بیایی . من نظر خودرا در همان جا برایت میگویم .

نام من « لیلی » است .

خدا حافظ . »

چند لحظه بعد ، راهی لیلیه شدم . در سرویس من هم بار بار نامه را خواندم . امـا برای من راستی هم از متن نامه چیزی حاصل نشده بود .

در لیلیه ، هم اتاقی هایم پرسیدند :

ـــ چرا پریشان و رنگ پریده به نظر میخوری ؟

ـــ تو خو مست مستان ما بودی ، زمین همرایت میخندید ، نی که « عاشق » شده یی ؟

ـــ گفتم ، خیر و خیریت است ، کمی بیخواب هستم ، شب درست خوابم نبُرد . میفهمین ، که آمد آمد امتحانها است ، طبیعی است که آدم باید کمی مشوش باشد .

آنها هم موضوع را جدی نگرفتند و من هم به بستر خود رفتم و دراز کشیدم .

شب را با خواب و بیداری صبح نمودم . روز جمعه بود . سوالهای زیاد در ذهنم خطور میکرد .

چرا در سینما آریوب ؟

چرا با دختران مامایش ؟

چرا در نامه نظر خودرا ننوشته است ؟

آیا در صورت توافُق ، میخواهد از اول برایم بفهماند که سینما را دوست دارم و یا این که یک دختر آزاد هستم ؟

وبا« چرا » های زیاد کتاب درسی ام را که پیش روی خود برای خواندن گرفته بودم ، دیوانه ساختم .

سه ــ چهارساعت به تایم دیگرانۀ سینما مانده بود ، به یک هم اتاقی ام که رفیق وهمرازم بود و« فضــل » نام داشت ، اما تا حال این راز را از نزدش پنهان کرده بودم ، گفتم :

 ـــ بیا ! امروز سینما آریوب برویم. میگویند، یک فلم بسیار خوب نمایش داده میشود . ولی درمورد نام و محتویاتش، چیزی نمیدانم. اگر فلم دلچسپ نبود، باز از نزدم خفه نشوی .

اوهم قبول کرد . من جان پاک ، شامپو و صابون را گرفتم ، جان شستن رفتم .

حین دوش گرفتن یک مطلب در ذهنم خطور کرد ، که اگر در تمام چراها ، یک چرا که اگر خواسته باشد از اول برایم وانمود سازد ، که من یک دختر آزاد هستم ، حقیقت داشته باشد، من هم باید همین امروز برایش بفهمانم که من هم یک بچۀ دهاتی وعقب مانده هستم . باید با لباس ملی ( پیرهن تنبان و پتو ) به سینما بروم .

از دوش گرفتن آمدم . چند لحظه بعد دوستم نیز از دوش گرفتن خلاص شد و آمد . هردوی ما خودرا آماده ساختیم و راهی سینما شدیم . نیم ساعت بعد به سینما رسیدیم . من بطرف غرفه یی تکت فروشی رفتم تا تکتها را خریداری کنم ، که دوستم صداکرد :

ـــ احمد ! اول باید ببینیم که کدام فلم نمایش داده میشود ، بعداً تکتها را بخریم .

ـــ گفتم درست است . اما شاید در هرصورت من داخل تالار شوم ، یک موضوع بسیارمهم است . داستانش را پسان برایت قصه میکنم .

 دوستم گفت :

ـــ خوب ! این قسم ، خیر گپ کلان است . حدس ما نادرست نبود .

رفتیم ، اعلان فلم را دیدیم . یک فلم هندی بنام « فقط یکبار درآغوشم بیا » نمایش داده میشد . حین خریدن تکتها بودیم ، که « لیلی » با سه دختر یکجا آمد . وقتی اورا با دختران مامایش درآستانۀ در دیدم ، نزدیک بود قلبم از حرکت باز ماند . او هم بعد از چشم به چشم شدن با من درحالی که رنگ گونه هایش سرخ گشت و چشمانش همچو برق میدرخشید ، آهسته در گوش دختر مامایش چیزی گفت . با دیدنش از هیجان زیاد فکر   میکردم که بین مغز و پاهایم کدام رابطه یی وجود ندارد . قیمت تکتها  را دوستم پرداخته بود و در گوشم آهسته گفت :

ـــ بیا تا شروع شدن فلم ، دریک جای خلوت منتظر بمانیم .

هر دوی ما بطرف کانتین رفتیم . برای دوستم گفتم :

ـــ چهار دختری که روبروی ما ایستاده هستند ،  دختر مابینی که بالاتنۀ جگری راه دار برتن دارد ، انتخاب من است .

دوستم گفت :

ـــ کمیت ، ذوق عالی داری .

« لیلی » هم درمورد من ، به دختران مامای خود چیزی میگفت و میخندیدند .

چند لحظه بعد ، قبل ازآن که فلم شروع شود ، به کدام بهانه و یا اجازۀ آنها نزدیک کانتین آمد . دوستم برایم کمی جرأت داد و من هم نزدش نزدیک شدم . بعد از یک سلام سطحی بااشارۀ سر، درحالتی که چهره اش از شرم همچو سیب نازک بدن سرخ گشته بود،گفت:

ـــ فقط میخواستم تورا به دختران مامایم نشان بدهم ، با این لباس که پوشیده یی ، اگر سابق یک کمی خوشم آمده بودی ، حالا مورد تائید من و دختران مامایم قرار گرفتی .

با گفتن همین چند کلمه دوباره نزد گروپ خود رفت .

این چنین اولین«عشق» و«عاشقی » من با یک دختر متعلم صنف 9 مکتب آغاز گردید. من بیست سال داشتم و « لیلی » در شانزده سالگی قدم گذاشته بود . ولی هوشیاری  و تیزهوشی اش،عمق نگاه هایش، زیبایی اش که روز تا روز درحال شگوفا شدن بود ومن بعضی وقتها فکر میکردم که این همه جز رویأیی چیزی بیش نیست ، مرا در حیرت انداخته بود .

بعد از ختم فلم ،« لیلی » و دختران مامایش را در زیر نورمهتاب ، بلی آن دایرۀ سپید ، تعقیب کرده تعقیب کرده تا خانۀ مامایش که درنزدیکی سینما آریوب موقعیت داشت ، رساندیم و ما روانۀ لیلیۀ خود شدیم .

در راه ، درحالی که داستان« عاشقی » خودرا برای دوستم ، آرام آرام و به مزه مزه قصه میکردم ، از حرفهای« لیلی » نیز درقلب خود دلهره داشتم .

سرانجام  به لیلیه رسیدیم . وقتی چراغها را خاموش کردیم و به بسترهای خود رفتیم ، راحت و آسوده دراز کشیدم و دیده برهم گذاشتم که اگر خوابم ببرد . اما خوابم نبُرد و چند حرف کوتاه« لیلی » تازه در ذهنم گل انداخت .

آیا« لیلی » راستی عشق مرا پذیرفت ؟

آیا « لیلی » راستی لباس مرا پسندید ؟

درهر صورتش ، یک چیز را باید قبول کنم که« لیلی » ام بسیار هوشیار است . اگر قلباً از لباسم خوشش آمــده باشد ، خو نور در نور و اگر هدف مرا از پوشیدن لباسم نیز درک کرده باشد، این هم زرنگی و هوشیاری اش را ثابت میسازد. با همین خیالات به خواب رفته بودم و صبح ازخواب  بیدار شدم .

بعدها ، علاوه بر راه مکتب و خانه ، بعضی اوقات در باغ بالا ، روزهای چهارشنبه در زیارت پیر بلند و یک ــ دو بار در رستوران سینما آریوب باهم ملاقات کردیم .

یکی از روزها « لیلی » با دختران مامایش به میلۀ زیارت پیربلند آمده بود . در سرک باغ بالا در بیروبار ، از نظرم ناپدید گردید . سرانجام اورا  دوباره یافتم . او با پیرهن نخی میده گل شیرچایی درحالی که در ایـن روز خرمنی از گیسوان خودرا در پشت گردنش با یک قیدک موی شیرچایی جمع و بسته کرده بود و به دختر مامایش در بسته کردن موهایش کمک میکرد و من از پهلویش رد میشدم ، دزدکی یک پــرزه گک را در دستم گذاشت . در آن نوشته بود :

« احمد سلام !

فردا ساعت پنج بعد ازظهر درهمین جا .

به امید دیدار

لیلی »

این اولین بار بود ، که در باغ بالا روز پنج شنبه ساعت پنج بجه دوبه دو باهم ملاقات کردیم. زمانی که با دست همرایش سلام علیکی کردم ودستش را فشردم وبا دقت سرتا پا نگاهش میکردم ، تمام وجودم  میلرزید . لیلی پرسید :

چرا میلرزی ؟

برایش گفتم، لرزه ام، نگاه ام و فشردن دستت؛ آن چه را که نمیتوانم به زبان برایت بیان کنم، به تو بازگو میکند. بعد باهم راه رفتیم ، قدم زدیم ، گاهی دریک گوشۀ خلوت نشستیم و باهم درددل کردیم. در این ملاقات چنان دلبستۀ یکدیگر شدیم که حاضر نبودیم ازهم جدا شویم ؛ ولی شرایط محیط حتی ملاقات بسیار عادی دو دلداده را اجازه نمیداد و خواست قلبی را از دست ما گرفته بود . پس میباید ازهمدیگر جدا میشدیم و « به امید دیــدار بعدی » باهم خداحافظی میکردیم .

همیشه با خود میگفتم ، خوش به حال قلبی که به یاد عشقی درسینه میتپد و به خود تلقین میکردم که ، عشق انسان را سروسامان میدهد . وقتی بداند کسی درخانه هست که برایش بی قرار است و آمدنش را انتظار میکشد ، سر براه میشود . توحالاهم سربراه هستی ، اما بعد ازازدواج حتمی سربراه تر میشوی .

من درعشق خود به «لیلی» چنان گیچ شده بودم که فکر میکردم « تنها منم که میتوانم آن زیبایی حیرت انگیزی را که درزیر پیرهن سیاه مکتبی اش ، پیرهنی که خیاطان آن وقت با مهارت زیاد میدوختند ، پنهان است ، میبینم . حتی بعضی وقتها تشویش را به خود راه میدادم ، که شاید همو قسمی که او راه میرود و احساسات مرا به هیجان می آورد ، احساسات هر بیننده را به هیجان آورد . »(5)

بعد ازعاشق شدن،موقعی که چاشتانه بعد ازختم درسها و صرف غذا من و هم اتاقی هایم دربسترهای خود استراحت میکردیم،«حرارت آتشی جهنمی « لیلی » به سراغم می آمد و خوابم نمیبرد . در آن هنگام درعالم رویأ اورا به خود می خواندم و همرایش درددل میکردم . هیچ هم اتاقی ام هرگز از بگومگوی که درعالم خیال با « لیلی » گرفتار بودم ، خبر نداشت . تمام آنها مرا همان « احمد » درس خوان و کوششی می انگاشتند . بعد از عاشق شدن فکر میکردم ، که تنهای تنها زندگی میکنم و تنها مونسم « لیلی » ام است که هنگام راه رفتن ، استرحت کردن بعد از ظهر و شبانه به سراغم می آید و روانم را در سماعی پایان ناپذیر شعله ور میکند . به کسی مبدل گردیده بودم که گویی با زبان پیشینیان با ستارگان اختلاط مینمایم . »(6)

در زندگی تصورم درمورد « لیلی » چنین بود که هرگز هم دیگر خودرا ترک نخواهیم کرد ، مگر این که مـرگ از هم جدای مان سازد .

قلبم درهوا و هوس عشق ابدی « لیلی » میتپید. فکر می کردم که در زندگی واقعی ما، عشق ما عشقی پاک است، ولی هریکی ما جرأت نداریم که در ابراز احساس درونی خودازحد، بیشتر زیاده روی کنیم.اکثر ملاقاتهای ما ، برای لحظۀ گذرا درایستگاه سرویس میبود و بعضی وقتها درجاهای عمومی و فقط گاهی درگوشۀ خلوت دست همدیگر را نوازش میدادیم .

نُه ماه از دوستی ما سپری گردیده بود ، که دریک بازدید درباغ بالا برایش گفتم :

ـــ « لیلی » اجازه دارم خانۀ تان خواستگار بفرستم ؟ آیا مطالعه ات دراین نُه ماه درمورد من تکمیل شده است ؟ او، دربرابرم شرمگین گشت و درپاسخ گفت :

ـــ احمد ! من در همین مدت در مورد کرکترت و این که شریک زندگی شویم یا نی ، زیاد فکر کردم و به همین اساس برایت میگویم ، بلی اجازه داری . من منتظر همان روز بودم وهستم . تشکر که این موضوع را خودت یاد کردی . امیدوارم بعد ازاین که شریک زندگی شویم نیز با صمیمیـت و محبت مثل همین مدتی که گذشت ، باهم زندگی نماییم . ولی نمیدانم کدام وقت برای خواستگاری مناسب خواهد بود ؟ زمانی که صنف 11 شوم یا صنف 12 ؟

این وضع الی ماه جوزای سال 1352 ادامه داشت . بعد از سپری نمودن امتحان سمستردوم سال دوم ، برای گذراندن رخصتی تابستانی راهی ولایت خود بودم . یک روز قبل از رفتنم ، در باغ بالا وعدۀ ملاقات گذاشتیم . البته ملاقاتهای ما همیشه کوتاه میبودند و این آخرین ملاقات ما بود . بلی ! روزهای شروع ماه جوزا بود و یکسال از دوستی ما سپری میگردید . وعدۀ ملاقات ما حوالی پنج بجۀ بعد از ظهر بود . 

« دراین ماه هوا درآن جا لطیف و دلنواز میباشد . عطر گلهای بهاری برهمه زنده جان فرومیریزد و سبزه ها و تاکها برهمه خواه زیبا ، خواه زشت ؛ خواه مقدس ، خواه شرور ؛ خواه عاشق ، خواه شکست خورده لبخند میزنند . بوی گلهای که دو طرف سرک را رنگین ساخته ، نسیم را خوشبو میکند . ازهر طرف زمین مملو ازدرختان و تاکهای انگور ، لبخند می زند و ازهرسو مناظر سحرانگیز روح آدمی را احاطه میکند ، آرامش و راحت در آن ایجاد میکند ، به آن عشق الهام میکند ، روح آدمی را مسحور میگرداند و آنرا به وجد می آورد .

بلی ! باغ بالای زیبا ودلنشین دردها را تسکین میدهد وعشق را درآدمی بیدار میکند . زیرا درآن هوای گوارا وآسمان صاف ، هیچ کس نمیتواند نسبت به آن تپۀ سرسبز و درخشان بی اعتنأ بماند . آنجا ، شخص درآغوش سعادت کامل می آرامد ، همان طوری که خورشید دربسترهای ارغوانی ولاجوردی خود شبانه می آرامد .»(7)

 همین که درگردنۀ باغ بالا سلام علیکی کردیم و از زیر برگهای سبزدرختان سپیدار و سرو میگذشتیم و بطرف هوتل باغ بالا راه میرفتیم، گل بته های دو طرف سرک با گلهای سفید وگلابی که رایحۀ آن باعطرهای دل پسند که از اثر وزش نسیم ملایم می آمد، آن ساحه را برای ما دل آرأ ساخته بـود. ما نیز همچو پرندگان که الحان موزون خودرا بگوش ما میرساند،عشق و محبت خودرا بوسیلۀ نگاه ها وقصه ها تبادله میکردیم . بلی ! تپۀ باغ بالا یکی از بهترین جاهای دیدار دلداده ها درشهرکابل محسوب میگردید . قسمت زیاد آنرا تاکهای انگور پوشانده است . تشویش، که وقت زود نگذرد،از سیمای هر دوی ما هویدا بود.

بعد ازدوستی ما ، « لیلی »به مقایسۀ سابق تغیر کرده بود . « از رنگِ تروتازۀ چهرۀ او شادابی اش آشکار بود . چشمانش ، از لای هالۀ مرطوبی میدرخشیدند و حالتی داشتند شبیه به حالت چشمان آهوان جذاب . لبخندهایش واقعی وحقیقی بود . زندگی برایش لذت بخش مینمود. از طرزحرکت پاهای ظریفش به آسانی دیده میشد، که از دوستی با من لذت میبرد. نگاه هایش پُرفروغ و گفتارش رسا بود و او چنان حرکاتی از خود نشان میداد، که گویی در شرف تسلیم شدن به لذتهای عشق میباشد .

ما چنان پهلوی هم راه میرفتیم و هردو با هم قدم برمیداشتیم ، که گویی از همان روز اول با هم وحدت داشتیم . ناخودآگاه هر دوی ما از یک اراده تبعیت میکردیم ، از دیدار گل زیبا هردو مکث میکردیم و می ایستادیم ، نگاه ها و گفتار ما باهم هم آهنگ بود . هردوی ما هوای آن جا را با لذت فراوان استنشاق میکردیم . »(8)

دریک قسمتی ، درجای که تاکهای انگور و سبزه آن را پوشانیده بود ، بالای سبزه یی پهلوی هم نشستیم . «لیلی»با صدای آرام و دلنشین گفت :

ـــ چه منظرۀ زیبایی ! کاشکی نام باغ بالا را « باغ عاشقان » میگذاشتند . ای کاش میتوانستیم هر روز دراین جا ملاقات کنیم و قدم بزنیم . احمد ! سابق هم با کسی این جا بودی ؟

من برایش گفتم :

ـــ بلی ! بارها . اما همیشه با دوستانم . نه با یک دختر .

« لیلی » ساکت ماند و « دست خودرا که بطرف سینما آریوب دراز کرده بود ، روی دستم گذاشت . هردوی ما چند لحظه با سکوت محو تماشای منظرۀ زیبای این طبیعت دلربا شدیم . صدای دلنواز پرندگان ، پاکی هوا و صافی آسمان ، همه وهمه با افکاری ما که از قلبهای پُرتپش ما سرچشمه میگرفت ، هم آهنگ بود . او ،با وجد و نشاطی که به مرور زمان افزوده میشد و با محبت ابراز میکرد »(9) ، گفت :

ـــ اولین بار در سینما آریوب در چند کلمۀ کوتاه برایت اعتراف کردم که من هم دوستت دارم . چندین بار درهمین جا ملاقات کردیم . بلی ! این جا برایم محلی دوست داشتنی است . بیا ! همین جا برای خود یک آشیانه گک بسازیم و در آن زندگی کنیم . آه ! که این جا را چقدر دوست دارم .

او « همچو سایردختران جوان استعداد خوب برای بیان احساسات خود داشت . سحرکلامش ، آهنگ گفتارش  و نگاه هایش همه دلنشین بودند . او که ازاین همه صفات برخوردار بود ،  سخت مرا زیر تاثیر آورده بود . من ازاین که زیاد به وجد آمده بودم ، سرخودرا در دودست خـود گرفتـه بودم و به زمین نگاه میکردم.»(10) نخستین باری بود که با کلمه های زیبا و واضح ابراز عشق او را نسبت به خود از زبانش میشنیدم و چنین احساس برایم پیدا شد که میباید همچو باغبان که گلی را میپرورد ، «لیلی» خـودرا پرستش نمایم . بطرف چشمانش نگاه کردم ، دیدم چشمانی بود پراز خوشی .او،احساسی را که تمام این مدت در وجودش نگهداشته بود ، برایم با بسیار صمیمیت ابراز کرد . «من با ملایمت دستش را گرفتم و کف دستش را بوسیدم . کف دستش از حرارت بوسه هایم خیس شد .»(11)

ما ، دوعاشق ومعشوق از ابراز علاقمندی که سراپا وجود ما را فراگرفته بود و توسط نگاه ها و گفتار به همدیگر میکردیم ، لذت فراوان میبردیم . نسیم نوازش کننده ، شاخچه های درختان را به آهستگی به حرکت آورده بود ، طراوت سبزه و رایحۀ گلها در فضا پراکنده بود ، روشنی وسایه در زیر درخت بالای سبزه ، با هم بازی میکردند و به زیبایی این طبیعت دلربا افزوده بود .

من بدون مقدمه برایش گفتم :

ـــ« لیلی » ! امتحان سمستر ما ختم گردید.سر ازفردا لیلیۀ ما بسته میشود ومن مجبور هستم دوماه رخصتی خودرا درولایت خود سپری کنم . اما نمیدانم که جدایی و دوری از تورا تحمل کرده میتوانم یا نی ؟

او، دراول غیرارادی با صدای گرفته گفت :

ـــ برای دو ماه !

اما زود حرف خودرا قطع کرد وگفت :

ـــ بسیار خوب است . بخیر میروی و تمامی اعضای فامیل خودرا میبینی . سلام مرا به هر کدام شان جدا جدا برسان .

زود ازگپ خود پشیمان شد و گفت :

ـــ مزاح کردم . فکر خودرا بگیری که پیش از نامزدی ، این راز را برای هیچ عضو فامیلت نگویی .

برایش گفتم :

ـــ درست است ، برای هیچ کس نمیگویم . اما تو نمیدانی ! از دیروز به این طرف تمام وجود مرا « تب » گرفته است . فراموش کردی ، که حتی در روزهای امتحان ، که برای هرمضمون ما پنج ــ شش روز وقت میداد ، بعد از تسلیمی پارچۀ امتحان ، نان ناخورده خودرا به دیدارت میرساندم ؟

درحالی که چشمانش اشک پُر شد ، برایم گفت :

ـــ راستش را بگویم برای من هم مشکل است ، ولی مجبور هستیم تحملش کنیم .

بغض راه گلو مرا هم از زیاد اندوه بسته بود . خوانده بودم  که :

« اشکها غم دل را میگشاید و اندوه روحی را سبک میسازد ، میباید از چشمانم سرازیر گردد . »(12)

اما غرور جوانی ام جلوش را گرفته بود .

بلی ! این آخرین ملاقات ما بود . درملاقاتها ، ما فقط با دست سلام علیکی میکردیم وازاین بیشتر بین ما کدام رابطه یی وجود نداشت.اما دراین روز یک «هوس شیطانی» برایم پیدا شده بود . ما هردو بالای « سبزه پهلوی همدیگر تنگ ، هریک بر دیگری تکیه کرده وزانو برزانو ودست دردست نشسته بودیم.من حرارت بدنش را احساس میکردم،همین که خواستم اورا درآغوش بگیرم ، او خودرا  با آرامی پس کشید وازنوازش بی زیان من جلوگیری کرد.»(13) اما هوس شیطانی ام زدوده نشد وبا صدای گرفته و لرزان برایش گفتم :

ـــ« لیلی » ! در یک مجله خوانده ام که کدام نویسندۀ مشهور جهان گفته است :

«چیزی که دروجود زن هرگز فراموش مرد نمیشود ، اولین بوسه از لبان اوست .»

میخواهم با بوسیدن لبانت ، که به جانم آتش خواهد زد ، دراین دو ماه دوری ، قلبم را گرم نگهدارد .

آفتاب در حال غروب بود . نسیم گوارا میوزید . بعداز یک لحظه سکوت ، نگاه به چهره ام دوخت و با یـک تبسم معنی دار برایم گفت :

ـــ نی ! من و تو دوستی خودرا الی نامزدی به قسم همین یک سال ادامه میدهیم . برایت قول میدهم که صنف 11 کامیاب شدم ، فامیلت را خواستگاری روان کو ، هفت ــ هشت ماه مانده است ، من اولاد کلان فامیلم هستم ، پدرم مرا زیاد دوست دارد ، از تحصیل کرده ها خوشش می آید ، برای مادرم این موضوع را بدون ازاین هم گفته ام ، فکر میکنم خودت نیز با فامیلت دراین مورد کدام مشکلی نداشته باشی ، چقدر خوب میشود که رسمی نامزد شویم و بدون ترس و دلهره تمام وقت فراغت با هم یکجا باشیم . خواهش میکنم آزرده نشوی . . .

« غروب،درحال آمدآمد بود وما باید باهم خدا حافظی میکردیم . آواز پرندگان باچنان شادی و پُر ازاحساسات لطیف هنگام غروب آفتاب،هیجان شدیدی که ما را مجبور ساخته بود ازهمدیگر جدا شویم،چند برابر ساخته بود.طبیعت هم عشقی را به ما ابراز میکرد که ما توان بیان آن را توسط کلمه ها نداشتیم.»(14) من برایش گفتم :

ـــ « لیلی » ! این تو بودی که با نگاه سحرانگیزت طلوع عشق را به قلبم هدیه دادی و با زیبایی کلامت مرا درعشقت غرق ساختی . قلبم آغوش پرمحبت ترا میطلبد ووجودم برای پیوند هرچه زودتر قلبها روزشماری میکند . کاش این هفت ــ هشت ماه مانند هفت ــ هشت روز میگذشت . میخواهمت ، هرچه زودتر چون توان انتظار بیشتر را در وجود خود نمیبینم ؟

« لیلی » دست مرا گرفت و گفت :

ـــ قسم میخورم که من هم ! به هرصورت . خوب ، احمد ! من ازتو خدا حافظی میکنم . باید درهمین جا از یکدیگر جدا شویم . ازتو یک توقع  دارم . عشق مرا پاک و مقدس نگاه بداری . فردا برایت سفر خوش و بی خطر میخواهم . گرچه دوماه سفر بسیار طولانی است ، ولی من کوشش مینمایم که با حوصله مندی تحملش کنم . ازتوهم درخواست میکنم که زیاد دل خوری نکنی . دوماه بعد بخیر باهم میبینیم . خدا حافظ و به امید دیدار .

خوب بیاد دارم که تمام وجود مرا لرزه گرفته بود ، دستش را گرفتم و روی قلب لرزان خود گذاشتم و برایش گفتم :

ـــ « لیلی » ! عشق خود رازی است مقدس برای کسانی که عاشق اند ، به همین خاطر همیشه بی کلام میماند . اما برای کسانی که عشق نمیورزند ، بلکه با آن بازی میکنند ، عشق شوخی بی رحمانه یی چیزی بیش نیست . همین دُب دُب قلبم آیا خود نشانۀ آن نیست عشقی که به تو دارم ، برایم بسیار مقدس است .

 با همین فیصله با هم خدا حافظی کردیم . دراین ملاقات آنچه واقعاً مرا تحت تأثیر قرار داد ، آن بود که او با مطلبی همرایم توافق کرد که من بسیار زیاد درموردش علاقه داشتم .« توافقش در مورد خواستگاری از او . »

« لیلی » بطرف خانۀ مامای خود و من بطرف لیلیۀ خود رفتیم .

فردا ، من هم به همین امید که هفت ــ هشت ماه آنقدرمدت زیاد نیست ، بطرف ولایت خود رهسپار شدم .

 چند روز بعد ، دوری از « لیلی » وضعیتم را بسیار خراب ساخت . اعضای فامیلم فکر کرده بودند که حتماً در فاکولته ناکام شده ام . اما چند مدتی که سپری گردید متوجه شدند که من تا ناوقتهای شب ، از امواج رادیـو داستانهای دنباله دار ، درامه های رادیویی ، زمزمه های شبهنگام . . . را با بسیار علاقمندی میشنوم ، درک کردند که مسأله ناکامی مطرح نیست ، بلکه عاشق شده ام . مادرم برای خواهرانم گفته بود :

ـــ دخترها ! فکر میکنم امتحان احمد بخوبی سپری گردیده است . احمد هم به قدمهای برادران بزرگ خود قـدم گذاشته است . حتماً عاشق کدام دختر گردیده است . خدا کند که رخصتی اش هر چه زودتر بخیر بگذرد و دوباره به کابل برود .

حین سپری نمودن رخصتی ، در قریۀ ما که آب وهوایش زیاد گرم وحتی نزدیک غروب هم حرارت هوا مرطوب و خفقان آور میبود ، زمانی که در باغچه تنها میبودم با زبان قلم و کاغذ با « لیلی » ام « درد دل » میکردم . برایش مینوشتم :

« لیلی عزیزم !

کاش خداوند به قلم و کاغذ چنان قدرت را میداد ، که عاشق چیزی را که مینویسد ، همان لحظه به معشوقش میرسید . در آن صورت گفته های قلب گرم و ربوده شدۀ مرا که در زیر یخن چپ پیرهنم میتپد و من آن را به روی صفحۀ کاغذ مینویسم ، برایت میرسید و میخواندی !

لیلی ! عشق شدیدی که به تو دارم ، در دوری از تو چنان در وجودم جان میگیرد ، که محبتم را روز به روز نسبت به تو بیشتر میسازد .

من تا ناوقتهای شب ، حرفهایت را که در مدت یکسال برایم گفته بودی ، بازخوانی مینمایم و بیشتر معتقد میگردم که عنقریب شریک زندگی خواهیم شد . این احساس در قلبم جان میگیرد که چند ماه بعد فامیلم را نزد فامیلت به خواستگاری میفرستم و تورا ازآن خود میسازم . دیگر دروجود خود ، توان دوری از تورا نمیبینم ومیخواهم هرچه زودتر شریک زندگی شویم . من به این بـاورم که مدت دوستی ما برای شناخت همدیگر کفایت میکند .

بلی ! درهمین مدت به احساس درونی ات پی بردم و با بسیاری از خصوصیاتت آشنا شدم. کرکترت کاملاً مورد پسندم قرارگرفته و مطمین هستم که با هم خوشبخت خواهیم شد .

میگویند که دورۀ نامزدی زیاد شیرین و فراموش ناشدنی میباشد که پایانش پیوند دو قلب ، دو وجود و دو روان میباشد .

لیلی ! جمله هایی را که برایت مینویسم ، درمسافری و دوری از تو برایم تسلی دهنده میباشد ، چون این جمله ها احساس درونی ام است . همیشه دوستت خواهم داشت . دوستت دارم ای زیباترین خوبرویان . . . »

« لیلی نازنینم !

امروز از خوابی که دیشب دیده ام برایت مینویسم . خوابی که در جستجوی گمشده یی خود بودم . در جستجوی کسی که در روز خداحافظی برایم گفت ، « عشقم را مقدس نگهدار » . دیشب مانند شبهای گذشته بعد از شنیدن برنامه های رادیو به یاد وخاطرات تو به خواب رفتم و خودرا در شهر کابل بخاطر پیدا کردنت سرگردان دیدم . بلی !مکتبها بخاطر گرمای شدید رخصت شده بودند . . . »

با ختم نیمـه اول ماه اسد ، دوباره به سر درسهای خود باز گشتم . شب را با بی صبری طاقت فرسا به سَحر رساندم . با وجود بیخوابی شاد و سرحال بودم . قادر نبودم بی وفایی را درجانب مقابل تصور کنم و روی همین اصل خودم نیز از آن مبرأ بودم .

صبح ، پیش آیینه ایستاد شدم و محو تماشای ریش خود شدم . هنگامی که در آیینه به خود نگاه کردم با کسی روبرو شدم که فکر کردم قیس مجنون دوباره از گور سر بلند کرده است و به سختی توانستم خودرا در آن بشناسم . چشمانم از این که به دیدار « لیلی » خود میرفتم ، از خوشحالی برق میزد . شانه و قیچی را گرفتم و به ریشم کمی سر و صورت دادم . با خود تصمیم گرفتم که بعد از دیدار با او ریشم را میتراشم و از شر این همه موی اضافی خودرا راحت مینمایم . متوجه ساعت شدم و از ترس این که مبادا ناوقت برسم ، با عجله لباسم را پوشیدم و با ریش انبوه که از فراق معشوق طی مدت دو ماه رخصتی روئیده بود ولباسی که از « چپلی بوت » گرفته تا « عینک دودیی » چشم همه نو و مطابق مُد روز بودند ، خودرا به ایستگاهی که« لیلی » همیشه سوارسرویس میشد ، رساندم . درایستگاه سرویس با خود ماه ها را حساب میکردم ، که « لیلی » ام پنج ماه صنف 10 خودرا سپری کرده است . چهارماه دیگر باقی مانده که به صنف11 برسد و قرار وعده اش اجازه دارم فامیلم را به خواستگاری بفرستم و با هم نامزد شویم . . .

 تا آخرین دقایق انتظار کشیدم ، اما از « لیلی » ام خبری نبود . من به آینده ام امیدی زیاد داشتم . سرانجام سرویس رسید و من بالا شدم . با تشویش بی نهایت زیاد راهی شهر شدم ، چند ساعت را در فروشگاه بزرگ افغان و سرکهای دور و پیش آن سپری کردم . حین رخصتی مکتبها خودرا به دروازۀ مکتب رساندم . دختران یکی بعد دیگری از دروازۀ مکتب بیرون میشدند ولی باز هم از لیلی خبری نبود . هرثانیۀ انتظار بالایم مثل یک ساعت سنگینی میکرد . احساس میکردم که قلبم در قفسۀ سینه ام درحال انفجار است . نزدیک بود پیش روی دروازۀ مکتب را رها کرده و برگردم که ناگهان « لیلی »که نظر به سابق زیاد شیک شده بود و یک بکس دیپلومات در دستش بود ، از مکتب بیرون شد . « بطرف گیسوانش ، چهرۀ درخشانش ، گامهای موزونش وپیرهن سیاه مکتبی اش نگاه کردم.به نظرم آمد که رویأیی که درقریۀ خود همیشه درخواب میدیدم،میبینم.»(15) او با سلام بسیارعادی آنهم با اشارۀ سر که به من چندانی توجه هم نکرد ، داخل موتر والگاه سیاه رنگ ، که در سرک جلوی مکتب توقف کرده بود ، سوار شد و بطرف خانۀ خود رفت . لرزه براندامم افتاد و درجای خود معلق ماندم . حتی فکر کردم ، که شاید مرا نشناخته باشد . بعد با تأثر زیاد کشال کشال خودرا به ایستگاه سرویس رساندم و به لیلیۀ خود رفتم .

در لیلیه ، دوستم« فضل » سوال کرد :

ـــ « لیلی » ات را دیدی ؟

ـــ پشتت مریض نشده بود ؟

ـــ وعدۀ ملاقات را همرایش گذاشتی ؟

ـــ از دیدنت که وزنت را باختی ، مجنون شدی ، زیاد متأثر نشد ؟ . . .

از دوستم حقیقت را پنهان کردم و برایش گفتم :

ـــ « لیلی » را دیده نتوانستم . اما از خواهر خوانده اش پرسان کردم :

ـــ چرا « لیلی » امروز مکتب نیامده ؟

ـــ خیریت باشد ؟

 او گفت :

ـــ مریض است ، مکتب نیامده .

ـــ پرسیدم ، فردا می آید ؟

گفت :

ـــ نمیدانم ! اگر جور شود ، شاید بیاید .

با پنهان کردن حقیقت ، خودرا ازسوالهای دوستم نجات دادم .

شب دربسترم،بعد از زیاد فکرکردن،از وضع چنین برداشت کردم، که حتماً پدرش در کدام پُست کلان مقرر گردیده است. بگذار درمورد آیندۀ خود، خودش آزادانه تصمیم بگیرد .

اما، به آسانی خودرا قناعت داده نتوانستم. چندین بار حین رخصتی مکتبها به دیدنش رفتم ولی برخوردش کاملاً تغیر کرده بود، به ساده گی دریافتم که سلام علیکی اش زورکی و تصنعی است که با محبت که سابق ابراز میکرد، خیلی فاصله داشت. چنانچه حاضر نشد تا وعدۀ ملاقات بگذارد. یک روز که در راه خانۀ شان به اصطلاح پیش رویش را گرفتم و تقاضا کردم اگروعدۀ ملاقات بگذارد، باگفتن خو ببینم با ناز و نخره خداحافظی کرد و به راه خود رفت. من هم به این امید که « گل بی خار وجود نـدارد، گل را نباید آزرده ساخت، بلکه از دیدن و بوییدنش باید لذت برد »(16)، از تعقیب کردنش دست بردار نشدم. یکماه به همین منوال سپری گردید. بعد درمکتب دیگر وجودش نبود.

بعد از ناپدید شدن « لیلی » ، شبانه ناوقتها با گامهای آهسته ، دزدکی و لرزان که مزاحم خواب هم اتاقی های خود نگردم ، برای تنفس هوای تازه به بیرون لیلیه میرفتم . شبهای ملایمی بود و آسمان صاف میبود. بالای درازچوکی جلوی لیلیه مینشستم و به آسمان نگاه میکردم و میدیدم که چگونه ستاره با ستاره همسوگند و همنوا میشود و رایحۀ فراگیر از گلهای ساحه به مشامم رخنه میکرد و یک کمی احساس آرامش میکردم .

طاقتم نشد ، یک هفته بعد به ایستگاهی که او همیشه درآن جا سوار سرویس میشد ، رفتم و ازخواهر خوانده و همصنفی اش که همیشه در راه مکتب همرایش میبود ، پرسیدم :

ـــ « لیلی » چه شد ؟

ـــ جور است ؟

ـــ چرا مکتب نمی آید ؟

ـــ کدام مشکل خو برایش پیدا نشده ؟

او گفت :

ـــ من مجبورم حقیقت را برایت بگویم. او کسی دیگری را دوست داشت. دوستدارش  دوــسه بار از او خواستگاری کرده بود. فامیلش موضوع را به تعویق می انداخت. لیلی در حقیقت از وجود تو استفاده کرد. با استفاده از خودت، او توسط دختران مامای خود فامیل خود را تهدید میکرد. چنانچه به آرزوی خود رسید وهمراه نفر دلخواه خود ازدواج کرد .

بعداز شنیدن داستان « لیلی » از زبان خواهرخوانده اش ، فکرمیکردم که چشمانم از ناباوری ازحدقه بیرون زده است و برای اولین بار درعمرم آن متانت همیشگی جوانی ام را ازدست دادم که البته بی دلیل هم نبود ، چراکه ازهمان اولین باری که اورا دیده بودم و به او دل باخته بودم و مدتی را که با هم محبت کرده بودیم ، به این باور بودم که عشق ما ابدی میباشد . به صورت قطع عقلم کار نمیداد که چنین اتفاق افتاده باشد ، چون هرگز درمغزم چنین سوال خطور نکرده بود که کسی دیگری بتواند « لیلی » مرا جلوی چشمانم ازمن برباید . وقتی برای شنیدن قصۀ خواهرخوانده اش سرتاپا گوش شدم و جریان را شنیدم ، نزدیک بود با صدای بلند بخندم و یا گریه سردهم چون در میان همه بدبیاری های ممکن،اتخاذ یکی ازاین دوحالت ازهمه آسانتر به نظرم می آمد.

حرفهای همصنفی اش برایم بسیار منطقی و درضمن تأثرکننده تمام شد .

با خود محاسبه کردم که من خو کیفیت عشق را دربرابر « لیلی » دروجودم به حد جنون احساس میکردم ، اما چرا لحظۀ برای تشخیص عشـق متقابل « لیلی » تأمل نکردم و پی نبردم که آیا اوهم دراین عشق همگامم است یا نه ؟ اما حرکات و کلماتش کـه با عشوه و کریشمه ادأ میکرد،برایم سوال برانگیز بود.او، خودرا زیاد خم وچم میگرفت، ولی من نسبـت به اوهیچ نوع علاقمندی نداشتم.راستش که نه ازچهره اش و نه ازکرکترش، خوشم نمی آمد. یا به اصطلاح برایم گلی بود بدون بوی وعطر.

روزی که دیگر وجود لیلی درمکتب نبود وخواهر خوانده اش گفت با کسی دیگر ازدواج کرده است ومن با قلب شکسته به لیلیه برگشتم،دیدم تمامی هم اتاقی هایم به خواب شیرین چاشتانه رفته اند. من کتاب، چند ورق کاغذسفید و قلم را گرفتم و به بالکن رفتم تا برای غم غلطی خود ، با کتاب خودرا سرگرم نمایم . از بالکن همجوار صدای آهنگ :

« بشنو از نی چون حکایت میکند     از جدایی ها شکایت میکند»

به گوشم رسید . من هم درس را رها کردم و بروی صفحۀ کاغذ نوشتم :

« ای نی ! صدایت را میشنوم که تو هم « آواز غمگین » میخوانی . میدانی که لیلی ام ترکم کرده است . درآوازت به حالم ازجدایی ها شکایت مکن و برایم گریه مکن . میدانم قلبم در راهی که رفته بود ، امروز بی خبر شکست .

خدا حافظ عشقم ! خدا حافظ ای معشوق بی وفایم !

من خو همیشه به تو وفادار بودم . دلم میخواست تورا تا زمانی در رویأهای خود جای دهم که پیشم بازگردی . اما حالا محال است ، چون تورا اغیار ازمن ربوده است و حالا تو مال کسی دیگری هستی .

ای روزها که مانند شبها تاریک شده اید !

برای رهایی وگریز ازجنون کمکم نمیکنید ؟

ای خواب ! ای مونس شبانۀ من !

چرا ازمن گریزان یی و به سراغم نمی آیی ؟ به امید آمدنت هرشب تا صبحدم منتظر میمانم . آیا مثل لیلی یی بی وفایم ازمن گریزان یی ؟

خدا حافظ عشق من . . . »

روزهایم چون شبهای ابری بدون مهتاب وستاره ها ، تاریک بودند وبرای رهایی وگریز ازجنون عشق راه گم شده بودم.تلاش میکردم که خودرا با درسهایم زیاد مصروف بسازم.شبها برایم چندانی با روزتفاوتی نداشتند.بعد ازخاموش کردن چراغها تمام هم اتاقی هایم راحت میخوابیدند و من درعالم خیال با لیلی درجنگ و ستیز بر بستر خوابم که در آن هیچ آرامشی به تسلیتم نمی آمد و گاهی اگر خواب به سراغم می آمد ، خوابهای آشفته به وحشتم درمی انداخت،می آرامیدم . طرفهای صبحدم خواب به سراغم می آمد وبا بیدار شدن هم اتاقی هایم ، من نیز مجبور بودم با چشمان خواب آلود از خواب برخیزم .

با آغازروز ، که هیچ امیدی برای برآورده شدن آرزویم وجود نداشت ؛ آغازروز ، که با شکنجه های درونی ، احساس هر لذتی را تیره میگرداند ؛ آغازروز،که درزیر الهامات قلب شکست خورده ام سپری میگردید ، بطرف اتاقهای درسی خود میرفتم .

دراتاق درسی هم به عوض گوش فرادادن به درس استادان به وسیله یی قلم و کاغذ با لیلی درد دل میکردم ، برایش مینوشتم :

« لیلی بی وفا !

میخواهم امروز از خیالات خود برایت بنویسم . از خیالات که در آن گمشدۀ خودرا در عالم رویأ به خود میخوانم ، کسی را که حاضر نشد کنارم بماند ، کسی را که بی وفایی کرد و اینک برایش مینویسم . هر شب مانند شبهای گذشته به یاد خاطرات شیرینت میخواهم به خواب بروم، اما دریغا که خواب به سراغم نمی آید . . . »

روزها به عوض درس خواندن مصروف نوشتن درد دل به روی صفحۀ کاغذ که چندانی خواندنی هم نبودند  ، میبودم . برایش مینوشتم :

« لیلی عهد شکن!

تا کی عاشق باشم و ازعشقم دور؟ تا کی اسیر تنهایی هایم باشم و از لیلی ام دور؟

تا کی بخاطر ناپدید شدنت جگرخونی کنم و حسرت یاد خاطرات شیرین آن دستهای گرمت را بکشم ؟

تا کی از خدای خود بخواهم تا تورا اگر با کسی دیگر ازدواج نکرده باشی دوباره به من برگرداند و وصلت دهد ! تا بتوانم به آرزوی قلبی خود برسم ؟

تاکی صدای غم انگیز بلبل عشق را بشنوم و دلم برایش تنگ شود ؟

تا کی مزۀ پُردرد شکست را بچشم و قلبم بشکند ؟

تا کی خورشید امیدهایم را که آرام آرام در عقب کوه های یأس ناپدید میشود ، تماشا کنم و تا کی روز شماری کنم تا اگر امکان دیدار دوباره با تو نصیبم شود ؟

دل شکسته ام ، یک دلشکسته یی بینوا !

عاشق شکست خورده ام ، یک عاشق با وفا !

تا کی در رویأها سفرکنم و با قلم و کاغذ باتو درددل کنم ؟

تا کی به امید برگشتنت منتظر بمانم و به قلبم بگویم که لیلی ام دوباره برمیگردد !

تاکی در باغ بالا که تو آن جا را «باغ عاشقان» نام گذاشتی به یاد خاطراتت مجنون وار بگردم و چشمان خیسم را از دیگران پنهان کنم ؟

تا کی به قلبم بگویم که عاشقم ، ولی عاشق تنها ، عاشقی که معشوقش ازاو گریزان است !

تا کی به انتظارت زیر باران یأس و ناامیدی بنشینم و با ستارگان با زبان پیشینیان قصه کنم !

تا کی تورا درعالم خیال به خود بخواهم و همرایت درزیر درختان باغ بالا درد دل کنم ، دوباره با دستان خالی، قلب سرد وفکرپریشان به اتاقم بر گردم و چشمان اشکبار خودرا ازهم اتاقی هایم پنهان کنم ؟

بلی لیلی بی وفا ! تا کی منتظر شنیدن صدایت بمانم ؟ اما میدانم که دیگر پیداکردنت ، دیدنت و بدست آوردنت برایم محال است !

میدانم که درد طاقت فرسای قلب مرا هیچ چیز آرامش بخشیده نمیتواند ، چون تیر زهرآگین حریفی که بی خبر بسویم نشانه گرفته بود ، به قلبم اصابت کرد .

لیلی من ! تو دیگر مال من نیستی ! ترا حریف نا شناخته از من ربوده است . »

یک شب لیلی را در خواب دیدم و شب بعد با زبان قلم و کاغذ همرایش چنین درد دل کردم :

« لیلی بی وفا !

میخواهم امشب از خوابی که دیشب دیده ام ، برایت بنویسم ، خوابی که درآن تو یار « گریزپا » را در کنار خود دیدم ، کسی را که حاضر نشد به قول و قرار خود وفا کند و در کنارم بماند !

دیشب مانند شبهای گذشته به یاد خاطرات شیرینت بخواب رفتم و خودرا در یک پارک سرسبز که با دستان گرمت بازوی دستم را با محبت محکم گرفته بودی ، در حال قدم زدن و قصه کردن دیدم . دربعضی از قسمتهای آسمان نیلگون ، کوه های پخته مانند ابرها از شرق بطرف غرب چنان در دوش بودند که گویی به غروب زندگی خود میشتابند . رایحه یی گلها که نسیم ملایم آن را به مشام ما میرساند ، همه جا محسوس بود . در کنار پارک دریای خروشان با موجهای موزون و آب زلال به چشم میخورد . موجها مانند رشته هایی الماسها خودرا به ساحل شن میکوبید و دوباره به دامن دریا برمیگشت.دریایی بود مملو ازعشق و رحمت.پرندگان در شاخه های درختان برای ما ترانه های خوش الحان را میسرودند . آنجا بهشت مانند بود که نمیتوانم با واژه ها تصویرش کنم .

به چشمان نافذ و بشاشت دقیق شدم و درآن عشق مقدس خودرا خواندم . خواندم که در آن نوشته شده بود ، دوستت دارم ! من فقط مال تو هستم !

با صدای بلند میگویم :

اوه خدای من ! چی جملۀ زیبا ، چی جملۀ آشنا و چی جملۀ دلنشین ! این جمله را بارها از زبانت شنیده ام ، جمله یی که همیشه با شنیدنش امید به آینده دروجودم زنده میشد و اینک آن را در چشمان تو میخوانم .

زمانی که میخواستم در آغوش بگرمیت و چشمانت را ببوسم ، بیدار شدم . با خود اندیشیدم و زیـر زبان آهسته زمزمه کردم ، نی ! او دیگر مال من نیست . افسوس که او نخواست کنارم بماند . او بی وفایی کرد .

لیلی بی وفا ! همان روزی که با نگاه های افسونگرت و چشمان نافذت قلبم را ربودی ، چشمانم از تو وفا میخواست و تو هم چند روز بعد تعهد وفا برایم دادی که برایم همه چیز بود،همه چیز.اکنون که نه اشکهایم درتو اثر کرد و نه حرفهایم ، میباید اززندگی ات بیرون روم .

به تو مینویسم لیلی من ! امید روزی با هم روبرو شویم و این همه نوشته های خودرا برایت با قلب لرزان بدهم . امیدوارم روزی بفهمی که من دیوانه وار عاشقت بودم .

تقدیم به تو لیلی من ! نامت را همیشه مینویسم ، چون میدانم که قلبم با حس کردنش و چشمانم با دیدنش و زبانم با خواندنش تسلی مییابند . »

سرانجام یکی ازشبها توش جگری رنگ را گرفتم و یک نامه ، که دراول پارچه شعر «بارق شفیعی» ، شاعر عشق وحماسه ها ، که آن را در خور حال خود میپنداشم و بعد چند جملۀ کوتاه  به این امید که اگر روزی اورا ببینم برایش تسلیم میدهم ، به متن ذیل نوشتم :

 

« ای کاش با تو هیچ مقابل نمیشدم

ای بی وفا برو که شبستان خاطرم

دیگر نه جای جلوۀ ذوق وصال توست

زآندم که پی به راز پنهان تو برده ام

کابوس خواب راحتم هر شب خیال توست

ای کاش با تو هیچ مقابل نمیشدم

میخواستم زپرتو پندار تابناک

نور چراغ خلوت اندیشه ام شوی

میخواستم چو مرغ سبکبال آرزو

تا آخرین دیار خدا همرهم روی

اکنون بخویش گریم و بر آرزوی خویش

در آسمان روشن اشعار دلکشم

دیگر نتابد اختر چشمان مست تو

گردیده چهره ات به غبار گنه نهان

خاموش گشته شمع محبت بدست تو

دیگر تو آن ستارۀ رخشنده نیستی

ای بی وفا که شهرت هنگامه خیز تو

مرهون شور عشق من و نالۀ من است

گر بر سر وفای تو شد نام و ننگ من

پاداش آن بدست تو پیمان شکستن است ؟

نی نی تو قدر عشق ندانسته یی هنوز

بگذاشتم تورا به هوس های شوم تو

پنداشتم چنین که نه یی آشنای من

شبها برو به خلوت دیوان پارسا

برهرلبی که خواست لبت بوسه ها شکن

دیگر تو آن فرشتۀ پارینه نیستی

زین بعد بر مزار تمنا کنم فغان

آینده را به ماتم بگذشته بسپرم

دامان دل به اشک غمت شستشو دهم

وز سینه داغ مهر تورا پاک بسترم

دیگر نه اعتماد به هر بی وفا کنم

 

 لیلی بی وفا !

کاشکی فامیلت نامت را،لیلی نمیگذاشت . بخاطری که نام « لیلی » و « وفا » چنان با خط زرین درکتاب «مکتب عاشقی» حک گردیده،که با «بی وفایی» سازگار نمیباشد . میترسم «لیلی یی قیسِ مجنون» درآن دنیا بخاطر «بی وفایی» خودت خجالت نکشیده باشد .

ازاین که به تو دل باخته بودم ، پشیمان نمیباشم .

کاش اول برایم میگفتی،که چرا ازمن گریزان شده یی ؟ وباز ترکم میکردی !

نمیدانم چطور نشنیدن صدایت را ، ندیدنت را ، نبودنت را تحمل کنم !

آیا میتوانم عاشق باشم و ندیدنت را تحمل کنم ؟

آیا میتوانم از خاطرات گذشته ات یکسره چشم بپوشم ؟

آیا میتوانم احساسم را در قلبم خشکاند و فراموشت کنم ؟

نمیدانم چرا چنین بی خبر رفتی ! وچرا چنین بی صدا رها کردی مرا ، وعده هایت را و قول و قرارت را !

ازدورویی ات که با من کردی ، در مقابلت نفرت ندارم و درآینده نیز نخواهم داشت . اما به قلبم قوت خواهم داد ، که سرانجام آهسته آهسته فراموشت کند و مایل نباشد ، که در عشق تو بیشتر بسوزد . همین لحظه با خود اندیشیدم ، که کاشکی زندگی عاشقان مثل زندگی گلها میبود ، که یکجا میروئیدند ویکجا میمُردند . ولی زود از اندیشه ام پشیمان شدم و گفتم :

نی ، خود لیلی خو گل است ، خدا هیچگاه عمرش را مثل گل ننماید .

چون عشق ما یکجانبه بود ، از خودت کدام توقع بیشتر نمیتوان داشت . 

ازخواهرخوانده ات سراغت را گرفتم . او همه حقایق را برایم گفت و اشک ریخت به حال پریشان من و به چشم سر دید که چگونه از رفتنت ، نبودنت وخبر ندادنت وبا اغیار طرح دوستی ریختنت زار و حیران شدم .

اگر حرفهایش که برایم گفت ، حقیقت داشته باشد ، نمیدانم کدام مسایل تورا مجبور ساخته بود تا به سرنوشتم بازی کنی ؟ و مرا برای رسیدن به هدفت وسیله قرار بدهی ؟

بلی ! به ایستگاه سرویس رفتم و ازخواهر خوانده ات پرسیدم و او تمام داستانت را برایم قصه کرد .

گرچه عمر دوستی من وتو همچون عمرگلها کوتاه بود،اما همین لحظه یی که مصروف نوشتن این چند سطر هستم ، وقتی حرفهای تو را درمدت کوتاه دوستی ام که برایم گفته بودی بخاطر می آورم ، هیچ باور کرده نمیتوانم که تو همان کسی هستی که تصورش را کرده بودم .

به شریک زندگی ات وفا کن .

خودرا خوشبخت احساس میکنم ، که به موقع خواهرخوانده ات همه چیز را برایم قصه کرد ، تا بــار دیگر به هر بی وفا اعتماد نکنم .

خوشبخت باشی . احمد »

اما چندین سال بعد خبرشدم ، که پدرش دریکی ازولایات،دریک پُست کلان مقرر گردیده بود و « لیلی » و فامیلش به آن ولایت کوچیده بودند .  درحقیقت خواهرخوانده اش یک داستان دروغی را براه انداخته بود .

یکی از روزها در اتاق خود تنها و با خود چنین در ستیز بودم :

کاشکی « لیلی » کم دوستم میداشت ولی دایمی . اما زود به هوش آمدم و با خود گفتم ، چرا من عاشقش باشم ، در صورتی که او مرا نمیخواهد ؟ چرا بخاطر شکستش اشک بریزم و یادی ازدستهای گرمش را درخاطرم بیاورم ؟ من خو بعد از عاشق شدن همیشه درفکر وصل ، لذت و آرامش بودم اما افسوس که شکست مـرا به هجر ، غم و اضطراب رهنمون کرد . سرانجام قلم و کاغذ را برداشتم و یک نامه ، که این آخرین نامه ام به یاد خاطرات « لیلی » بود ، نوشتم :

 

« لیلی بی وفا !

امروز میخواهم آخرین حرفهای دلم را برایت بنویسم . اما دل شکسته ام و نمیدانم که « چی » و به « کی » بنویسم ؟

به تو که بی خبر ترکم کردی و با رقیب ناآشنایم ازدواج کردی یا به خودم که در دنیای مهجوریت و معصومیت بسر میبرم .

به تو که قلبت گویی ازسنگ بود یا به خودم که ساده دل بودم . . .

ازدلم که شکستی ، یا از نگاه افسونگرت ، که با نگاهم آشنا شد ؟

ابتدأ رام شد ، آشنا شد و سپس رشته مهر گسست و رفت و نا پیدا شد . 

از قلبی که مرا نخواست یا قلبی که تو را خواست ؟

شاید هم اگر درمحکمۀ عشق محاکمه شویم ، قاضی تورا مقصر نداند و بر زود باوری قلب من که تورا بی ریا و مهربان انگاشت اتهام بزند .

شاید ازاین که زود دل بستۀ تو شده بودم و ازهمه وابستگیها بریدم تا تو را داشته باشم ، به نوعی گنهکار شناخته شوم .

شایدهم گناه را به گردن چشمان تو بگذارند ، که «عشق پاک» مرا نادیده گرفت چون درانتخابش «دورویی» کرده بود .

اما افسوس صد افسوس ، که توعشقمرا در قلبت حس نکردی و معنایش را ندانستی  و از من بریدی و با اغیار ازدواج کردی . . .

ای کاش هیچگاه نگاهمان با هم آشنا نشده بود . . .

ای کاش هرگز ندیده بودمت و دل به تو دلشکن نمی دادم .

ای کاش ازهمان ابتدأ به بی وفایی  تو پی می بردم و درآتش عشق تو نمی سوختم .

اما امروز می نویسم تا به قلبم قوت بدهم ، که دیگر با یاد اولین دیدار و خاطرات گذشتۀ مان چشمانم پُر از اشک نشود .

چون به بیرحمی آن قلب سنگین  باور کردم .

لیلی !

می دانی ، که دیگر به «عشق و عاشقی» بی باور شده ام . . .

و اگر قلبم باز چنین شوق را بکند ، احساسم محاکمه اش خواهد کرد . احمد »

( bia2mob.net/…/8093-(متآثر از ویکی پیدیا ، میخواهم برایت بنویسم

بلی ! من طعم شکست درعشق که آن را به سرحد جنون رسانده بودم ، در 21 سالگی چشیدم که چه جانگداز بود . من ، دردنیای غم و اندوه غرق شده بودم و هیچ کسی به جز خودم نمیتوانست که اشکهای شکستم را از چهره ام بزداید . جزاین ، مشکل دیگری هم وجود داشت . من باید به درسهای خود نیز رسیدگی لازم که ناکام نمانم ، میکردم . اما چگونه ؟ روزگاری دشواری بود .

این ، اولین « عشق » ناکام من بود . بلی ! « لیلی » که همواره برایم میگفت ، من هم از دل وجان دوستت دارم و مرا راستی « مجنون » خود ساخته بود ، با تقرر پدرش در مقام بالا به عشق دروغین خود پا زد و درذهنم بالای « مکتب راستین عشق و عاشقی » خط بطلان  کشید .

بعد از شکست ، همواره دراین فکر بودم که خیر «عشق واقعی را چطور تشخیص داد ، چگونه به آن نائل آمد و از همه مشکلتر این که چگونه آن را حفاظت کرد .»(17)

آه ! که شکست درعشق چه درد جانگدازی به همراه دارد و آیا عاشق شدن یک جانبه انسان را به سرمنزل مقصود رسانده میتواند ؟

راستش را بگویم ، به این سوال همیشه خودم پاسخ میدادم . پاسخ بسیار روشن .

«هرگز.»

همین «هرگز» بود ، که مرا از غرق شدن درمنجلاب تباهی نجات داد و « امید به آینده » بود که به زندگی کردن ادامه دادم .

یک سرودۀ مذهبی که درکتاب آئین زندگی « دیل کارنگی » نوشته شده آن زمان درخور حالم بود :

« ای پرتو امید ! رهنمایم باش . پیش پایم را روشن کن . نورامید برهمین اندک بتابان . منظره های دوردست را نمیخواهم،فقط پیش پایم را روشن کن . همین یک قدم کافی است . »(18)

یک مدت چنان گیچ شده بودم ، که راه را از چاه تشخیص داده نمیتوانستم . افسرده و رنجور به نظر میخوردم و چهره ام زردرنگ گشته بود ، علاقمندی ام به درسها کم شده بود ، با سپورت وداع گفته بودم ، دود کردن سگرت را با شدت آغاز کرده بودم . غم شکست درعشق« لیلی » تا مدتی برایم همچون سوختگی عمیقی ، دردناک بود و به ساده گی نمیشد مداوا شود.فکر میکردم که این ضربه موجب خواهد شد کـه در چنان عالم مهجوریت و معصومیت فروروم که دیگر هرگز ازآن نجات یافته نخواهم توانست و فکر میکـردم که شکست در عشق « لیلی » ، آن خاطرۀ تلخی است تا زنده ام دست از گریبانم بر نخواهد داشت.فکر میکردم زخم بی وفایی اش که در روانم موجب شد،مانند ضربه یی کشنده مرا میسوزاند.چون درچشمان نافذش همیشه چنان عزم تزلزل ناپذیری را میخواندم ، که مطمئین شده بودم ، که او شریک آیندۀ زنـدگی ام میشود و هرگز به عشق خود خیانت نخواهد کرد .

بعد از شکست ، بعضی وقتها دردلم میگشت که شاید« لیلی »هم ازجملۀ محدود دخترانی فریبکار بوده باشد که باعشوه گری خود جوانان را فریب میدهند ودرتورخود می اندازد و سرانجام « بدل به عنکبوت خونخوری میشود که آنها را در تارهایعشقبازی اش همچون مگس بی دفاعی میبلعد.»(19)

بلی ! شکست مرا چنان متأثر ساخته بود که « درآغازین سپیدۀ سحرهنگامی که سرزمین هنوز دربقایای رویأ غرق میبود و نه انسان و نه حیوان هنوز فعالیت روزانه را شروع نکرده بود ، بیدار میشدم.چهره ام حالت جادوزدۀ کسانی را گرفته بود که درخواب راه میروند و گویی یک قرن خستگی بر فروغ جوانی شان سایه افکنده باشد .»(20)

حتیدرهمان سپیدۀ سحر که بیرون قدم زدن میرفتم ، نسیم روحپرور ، دلشادکننده و آرامبخش برایم تسلی داده نمیتوانست . ولی با وجود این همه به خود تلقین میکردم که :

« بیچارگی این نیست که انسان شکست خورده باشد ، بلکه بیچارگی واقعی این است که نتواند شکست را تحمل کند . »

یک مدت زمانی را دربر گرفت تا به حالت نسبتاً عادی البته نه اولی باز گشتم و با خود گفتم :

« عاشق که راه مقابله با شکست درعشقش را نداند ، تیشۀ اجل ریشه اش را برمیکند وجوان میمیرد . »

خوانده بودم که درشکست میباید :

« حقیقت را درک کرد ، آنرا تحلیل و بررسی کرد وتصمیم گرفت و برای به اجرأ درآوردن آن اقدام کرد . »

بعد تصمیم گرفتم که :

« زندگی خو با تمام مشکلاتش زیباست . میباید با مشکلاتش مبارزه کرد . »

به اندرز نیچه که گفته بود :

« هنگام ضرورت نتنها مشکلات را بپذیر ، بلکه آنها را دوست بدار ! »

گوش فرا دادم ودیگربسیار زیاد غمگین نبودم ، یاد گرفتم کـه :

« گاه مبارزه با شکست درعشق ، ازخود عشق قدرتمندتر است . »

دیگر ازعشق و عاشقی توبه گار بودم . به دخترها یا هیچ نگاه نمیکردم و یا هم کوشش میکردم که همراه شان هیچوقت چشم به چشم نشوم ، جوان باریک اندام ، رنگ پریده و لاغر جلوه میکردم . اما در قلبم همیشه برای « لیلی »بی وفای خود دعا میکردم چون روح و روانم همیشه چنین است که همواره عاری از دشمنی و خصومت میباشد .

« بلی ! دعا میکردم که ، خدایا ! لیلی مرا به مرادش برسان که با جوان دلخواه خود شریک زندگی شود . این دعایم به اساس گفتۀ خواهرخوانده اش که البته یک داستان دروغی را جعل کرده بود ، قبول گردیده بود . دعاهای دیگرم که در زندگی فامیلی خود موفق باشد ، نیز برایم قابل تشویش نبود . چون در ظرف یکسال معرفت ما ، سجایایی را که در وجودش یافته بودم ، به جز از چهرۀ خندان و متبسم ، حتی یکبار هم پیشانی ترشی ، بهانه گیری ، حسادت ، نق زدن . . . را در کرکترش سراغ نداشتم و مطمئین بودم که همچو زن ناپلئون سوم و محدود زنانی با نق زدن کانون گرم خانوادۀ خودرا برای شریک زندگی خود به جهنم مبدل نمیسازد . اما در مورد شوهر آینده اش دعا میکردم که خدایا ! یک جوان نیک صالح را نصیبش بگردان وازجوان شرور وبدخوی نجاتش بده . »

ازهمان زمان ، من در برابر زندگی زنا شویی دیدگاه دوگانه داشتم :

یک دیدگاه از رواجهای سنتی جامعه ما ، که اکثریت مردها در برابر شریک زندگی خود از دهشت و بربریت کار میگیرند.یعنی نظام« مردسالارانه یی » که دربیشترین مناطق کشورما منجملـه ولسوالی ما وقریه های ما رواج داشت،عواطف مراخدشه دار میساخت و از لحاظ اخلاقی مورد قبولم نبود  و دیدگاه دیگرم در برابر یک کمیت ناچیز زنانی بود ، که با نق زدن خود کانون خانوادۀ خودرا همچـو موریانه میخورند .

به اساس همین دیدگاه ها ، من از اول در برابر ازدواج ، بسیار حساس بودم و هـراس داشتم که در«دام» یک زن« نق زن » نه اُفتم .

دیری نگذشته بود ، که دوباره خودرا کمی آرام نمودم . سرشاری جوانی خودرا از سر شروع کردم و شوخی های جوانی دوباره آغاز گردید . 

بلی ! سال 1352 ما شش نفر دریک اتاق زندگی میکردیم.بعضاً چاشتانه ازکانتین لیلیه نقل میخریدیم و همراه چای مصرف میکردیم . یکی از روزها ما پنج نفر بین خود فیصله کردیم ، که بیائید به « نادرشاه » میگوییم که چرا هر روز پول جمع کنیم و از کانتین نقل بخریم . بهتر است قرعه کشی نماییم ، نام هرکس که اصابت کرد به کانتین برود ، ازپول خود نقل بخرد وبیاورد . موضوع را به « نادرشاه » گفتیم اوهم قبول کرد . به اساس فیصله قبلی ما پنج نفر ، میباید درهر شش ورق نام « نادرشاه » نوشته میشد که درهرصورت قرعه به نام او اصابت میکرد . این مطلب سه روز کاری أفتاد و «نادرشاه» بیچاره هرسه بار به کانتین رفت و از پول خود نقل خرید و به اتاق برگشت .

اما چهارم بار که قرعه کشی کردیم او با تعجب گفت :

ـــ نی ! این هیچ امکان ندارد ، که من این قدر کم طالع باشم . من تمام ورقه ها را چک میکنم .

ما برایش گفتیم :

ـــ درست است !

زمانی که ، ورقه ها را چک کرد و دید که در تمامی ورقه ها نام خودش نوشته شده با عصبانیت گفت :

ـــ شما مجبور هستید 25 روز باقیمانده این ماه را نقل بخرید  و من یک پول هم نمیپردازم . این برای شما فریبکارها یک مجازات است .

همۀ ما ، ازیک طرف میخندیدیم و ازطرف دیگر برایش میگفتیم : 

ـــ درست است ! درست است ! به سرچشم ، ما این کار را میکنیم .

درهمین سال یکی ازهم صنفی ما بنام « دلاور » که به بازی لاتری زیاد علاقه داشت و هرماه یک ورق لاتری میخرید ، درگیر یک بازی خطرناک ما افتاد . یکی ازهم اتاقی هایش همراه ما پنج نفر دست را یکی کرد تا نمرات لاتری اش را بدست بیاوریم . روزی که « دلاور » برای لاتری خریدن رفت ، ما بین خـود فیصله کردیم که باید ما هم لاتری بخریم . شام به اتاق « دلاور » رفتیم و برایش گفتیم که ما هم لاتری خریده ایم.ورقه های لاتری را یکی به دیگری نشان دادیم و به همین بهانه به اساس فیصلۀ قبلی هرکدام ما از چپ به راست دودو نمرۀ لاتری اش را حفظ کردیم.روزی که قرعه کشی لاتری صورت گرفت و جایزۀ ممتاز مشخص گردید ، دو نفر ما نزد یک تیپست که دوست ما بود رفتیم و از او خواهش کردیم که مطابق نمونۀ دور قبلی به ترتیب ، جدول قرعه کشی را تیپ نماید و نمرات« دلاور » را در صدرجدول یعنی جایزۀ ممتاز درج کند . او هم قبول کرد و لست را ترتیب و برای ما تسلیم داد .

 حوالی شام به اتاق« دلاور » رفتیم و گفتیم: 

ـــ « دلاور » خبر داری ، امروز قرعه کشی لاتری صورت گرفت .

اودفعتاً سوال کرد :

ـــ کدام یکی از شما شهر رفته بودید ؟ جدول نمرات لاتری را آورده اید ؟

ما برایش گفتیم :

ـــ بلی ما شهر رفته بودیم و از قرطاسیه فروشی جدول را گرفتیم . اما چندانی طالع نداشتیم ، فقط تاوان نکردیم .

او عاجل تقاضا کرد :

ـــ لطفاً جدول را برای من بدهید ، که من هم لاتری خودرا همرایش سر بدهم .

ما گفتیم ، چرا نی ؟ جدول رابرایش تسلیم دادیم و همرایش خداحافظی کردیم و به اتاق خود برگشتیم .

دوساعت بعد هم اتاقی اش آمد و گفت : 

ـــ دلاور در بستر خود لاتری خودرا با نمرات مقایسه کرد و مطمین گردید که برندۀ جایزۀ ممتاز لاتری گردیـده است . اما بعد از نیم ساعت چهره اش چنان سرخ گشته که میترسم سکته نکند .

ما برایش گفتیم :

ـــ عاجل به اتاقت برگرد و مواظبش باش . اگر احساس کردی که خطر تهدیدش میکند ، عاجل برای ما اطلاع بده که یک چاره سازی کنیم .

اما « دلاور »که یک جوان قوی هیکل بود ؛ چندین بار به بالکن رفته بود ؛ هوای تازه را تنفس کرده بود و طبع خودرا راست ساخته بود . صبح بعد از صرف ناشتا برای هم اتاقی خود گفته بود ، که من در شهر کمی کار دارم و یک ، دوساعت بعدتر به درسها می آیم . اما او راساً به ریاست سره میاشت مراجعه کرده بود و مدعی گردیده بود ، که برندۀ جایزۀ ممتاز لاتری میباشد . در مقابل ریاست سره میاشت برایش گفته بود ، که نخیر ! نمرات جایزۀ ممتاز این نمرات نیست و نمرات دقیق را برایش نشان داده بود .

« دلاور » متوجه گردیده بود،که فریب یک بازی همسنهای خود را خورده است ؛ دوباره به پوهنتون برگشت ؛ با بسیار عصبانیت تا سرحد حرفهای رکیک با ما برخورد کرد و وانمود ساخت که :

ـــ من ازدست شما به ریاست پوهنتون شکایت میکنم ، من عارض میشوم،شما اصلاً دسیسۀ کشتن مرا ترتیب داده بودید.اگر من سکتۀ قلبی میکردم ؟ اگر من سکتۀ مغزی میکردم ؟ این یک شوخی گفته نمیشود ، بلکه حماقت محض است.شما درحقیقت به حیات من بازی کردید . . . 

ما ، دراول سکوت اختیار کردیم و گذاشتیم تا یک کمی آرام گردد . بعداً تا دوهفته سبب آزارش میگردیدیم و برایش میگفتیم :

ـــ خوب « دلاور جان » ! بخیر چی وقت موتر میخری ؟ چه وقت خانه میخری ؟

سرانجام او پیشنهاد کرد که :

ـــ بیائید این بازی را بس کنیم ، ورنه مجبور خواهم شد همراه شما برخورد فزیکی نمایم .

بعد از آن ، ماهم از آزار دادنش دست کشیدیم .

بلی ! همچو شوخی های جوانی بین ما وجود داشت ، که بعضی اوقات سبب شکررنجی نیز میگردید . برادرم « عمران جان » قصه میکرد که :

ـــ ما چهار نفر درلیلیه دریک اتاق زندگی میکردیم.هرچهار ما بین خود زیاد صمیمی بودیم . اما از بین ما ، دونفر بنامهای « سمیع » و « فتاح » از برادری و دوستی زیاد لاف میزدند ، ولی درغیاب علیه یکدیگر کمی تبلیغ سو نیز مینمودند .

« فتاح » یک روز گفت :

ـــ رفاقت و دوستی من و « سمیع » یک نمونه میباشد . من افتخار میکنم که مثل« سمیع » دوست و رفیق دارم .

ما برایش گفتیم :

ـــ « فتاح جان » ! خودت درست میگویی . اما بعضی وقتها « سمیع جان » به آدرس خودت یگان حرفها را میزند ، کـه در دوستی و رفاقت جای شایسته ندارد .

 او حرفهای ما را قطع کرد و گفت :

ـــ شما به « سمیع » تهمت میبندید . او هرگز چنین غلطی را مرتکب نمیگردد .

 ما برایش گفتیم :

ـــ درست است ! خیر فردا ده دقیقه وقتر به اتاق بیا و درالماری لباس خودرا پنهان کن . زمانی که « سمیع » آمـد ، ما درمورد خودت از نزدش میپرسیم و خودت بشنو که او درموردت چی میگوید .

او قبول کرد و فردا  ده دقیقه وقتر به اتاق آمد و درالماری خودرا پنهان کرد . موقعی که « سمیع » آمد ، ما از نزدش سوال کردیم :

ـــ اوه ! « سمیع جان » ، تنها آمدی ؟ « فتاح جان » چی شد ؟ شما خو همیشه یکجا می آمدید ؟

« سمیع » گفت :

ـــ من از او دَیدو چی خبر دارم . او خو تمامی روز لَدر لَدر اینطرف و آنطرف میگردد . نمیدانم که او چی را گم کرده است که در جستجویش است .

« فتاح » از بسیار وارخطایی که مبادا « سمیع » بیشتر چتی گویی کند ، از الماری لباس بیرون شد و به  « سمیع »گفت :

ـــ چرا ، این حرفها را به آدرس من گفتی ؟ حاصلقول و قرار من و تو همین بود و بس .

« سمیع » که رنگش مثل زردچوبه ، زرد گشته بود ، فقط به ما گفت ، که :

ـــ این کار ازکردن نبود و خوب کار نکردید . بهتر بود مرا میکشتید ولی این کار را نمیکردید .

با گفتن همین چند کلمه ، ازاتاق خارج شد و تقریباً دو ــ سه هفته با هیچ یکی ما حرف نمیزد تا ما با عذر و معذرت خواستن او را راضی ساختیم و هردوی آنها را دوباره آشتی دادیم .

بلی ! شوخی های جوانی تقریباً اولین شکست درعشقی که کشتی رویأهای مرا روی صخره های حقیقت درهم شکسته بود ، به فراموشی سپرد . بعض وقتها که چشمانم ناخودآگاه به یک دختر دوخته میشد ، عاجل به خود میگفتم :

ـــ « احمد » ! بیاد بیاور آن روزها را ، که چهرۀ غمزده ات را هر«کس و ناکس»میدید و سوال پیچت میکرد .

زود شوق درونی خودرا فروکش میکردم  و به ندای درونی خود پاسخ میدادم ، که باید تلاش نمایم تا بار دیگر درگیر نگاه های افسونگر کدام « دختر بی وفا » نه اُفتم .

اما این بار نگاه سحرآمیز یک دختر دیگر کاری خودرا کرده بود و من هم دل باخته بودم. بلی ! بار دوم در کوچۀ خود ما درگیر طلسم جادویی عشق گردیدم .

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1ــ انوره دوبالزاک ، زن سی ساله ، ترجمۀ ادوارد ژوزف ، چاپ سوم ، تهران ، 1368 ، ص ــ 17 .

2 ــ ایزابل آلنده ، به سوی پایتخت ، ترجمۀ رضا منتظم ، تهران ، 1383 ، ص ــ 13 .

3 ــ انوره دو بالزاک ، زن سی ساله ، ترجمۀ ادوارد ژوزف ، چاپ سوم ، تهران ، 1368 ، ص ــ 17 .

4 ــ داکتر اسدالله حبیب ، انفجار ، بلغاریا ، 1389 ، ص ــ 48 .

5 ــ ایزابل آلنده ، به سوی پایتخت ، ترجمۀ رضا منتظم ، تهران ، 1383 ، ص ــ 132 .

6 ــ همان کتاب ، ص ــ 133 ، 140 .

7ــ انوره دو بالزاک ، زن سی ساله ، ترجمۀ ادوارد ژوزف ، چاپ سوم ، تهران ، 1368 ، ص ــ 93 .

8 ــ همان کتاب ، ص ــ 94 ، 95  .

9ــ همان کتاب ، ص ــ 96 .

10ــ همان کتاب ، ص ــ 97 .

11 ــ ایزابل آلنده ، به سوی پایتخت ، ترجمۀ رضا منتظم ، تهران ، 1383 ، ص ــ 97 .

12 ــ فهیمه رحیمی ، روزهای سرد برفی ، تهران ، 1385 ، ص ــ

13 ــ انوره دو بالزاک ، زن سی ساله ، ترجمۀ ادوارد ژوزف ، چاپ سوم ، تهران ، 1368 ، ص ــ 106 .

14 ــ همان کتاب ، ص ــ 99 . 

15 ــ ایزابل آلنده ، به سوی پایتخت ، ترجمۀ رضا منتظم ، تهران ، 1383 ، ص ــ 96 .

16 ــ داکتر اسدالله حبیب ، انفجار ، بلغاریا ، 1389 ، ص ــ 54 .

17 ــ ایزابل آلنده ، به سوی پایتخت ، ترجمۀ رضا منتظم ، تهران ، 1383 ، ص ــ 45 .

18 ــ دیل کارنگی ، آئین زندگی ، ترجمۀ محمدرضا اکبری بیرقی ، تهران ، 1384 ، ص ــ 20 .

19ــ ایزابل آلنده ، به سوی پایتخت ، ترجمۀ رضا منتظم ، تهران ، 1383 ، ص ــ 83 .

20ــ همان کتاب ، ص ــ 14 .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

قسمت بعدی ــ قصۀ رابعه .








June 18th, 2013


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان