از « لیلی » تا « نازی »بخش هفتم
نویسنده : داکتر مراد نویسنده : داکتر مراد

 

قصۀ شبنم ـــ

 دهۀ سوم ماه اسد سال 1360 بود . دوازده بجۀ شب، « نازی » از خواب بیدارم کرد و گفت:

ـــ احمد! احساس درد شدید میکنم. روزهای به دنیا آمدن نوزاد ما نزدیک است. فکر میکنم، درد زایمـان است.

من، که یک هفته قبل، بعد از سه ماه از یک ولایتی که به آنجا برای پاره یی از امور اعزام گردیده بـودم و یک ولایتی که شبانه هوای سرد و گردباد و خاک باد شدید داشت، گنگس وگیچ  به آغوش گــرم و پُرمحبت نازی برگشته بودم، به بهانه یی قیود شبگردی، تنبلی و کم تجربگی اورا به شفاخانه انتقال ندادم و گفتم:

ـــ آرام استراحت کو. دیروز داکتر گفت، که چند روزی دیگر به ولادت مانده است، شاید از تـرس ولادت اول باری، احساس درد کنی.

تا چهار بجۀ صبح، که قیود ختم میشد، منتظر ماندم. چیزی کم چهارصبح به سرک عمومی رفتم، تکسی کرایه کردم و« نازی » را به شفاخانۀ ملالی رساندم. چند لحظه بعد داخل بستر گردید.

من هم درجمع پایوازها که، در صحن حویلی یی شفاخانه منتظر نشسته بودند، برای شنیدن صدای نرس قابله، بی صبرانه انتظار میکشیدم.

در مورد متولدین ماه اسد خوانده بودم که:

« متولدین این ماه به وسیلۀ آفتاب جهانتاب هدایت میشوند. این ماه به عنوان علامت شاهـانه در منطقۀ البروج شناخته شده است و سمبولش شیر است. فاکتورهای همچو وراثت، محیط زیست، تربیت و تحصیلات تاثیرات قویتری دررشد شخصیت متولدین این ماه را دارند. بطور کلی از لحاظ جسمی قوی و تنومند میباشند. از لحاظ روحی، صفات مثبت یا منفی دراین افراد در حد اکثر قرار گرفته و درهر بُعد که تربیه شوند، به نهایت آن خواهد رسید. اگر درست زیر تربیت گرفته شود، میشود هنرمند، شاعر، نویسنده، نقاش، نظامی، سیاستمدار . . . موفقی خواهد شد. بخصوص متولدین دهه سوم این ماه اغلب دارای رشد مغزی بزرگ، حافظۀ خوب و در امور محاسباتی، اجتماعی، اقتصادی و سیاسی متفکر و درصورت سیاستمدارشدن، گرایش به دیکتاتوری میداشته باشند. »(1) 

بناءً با درنظر داشت سجایای پیشبینی شده، در جامعه نهایت سنتی ما، به پسر بودن طفـل نـوزاد ما علاقمند بودم.

بلی! طفل اول باری ما بود. ولادت طبیعی امکان ناپذیر گردیده بود. کمیسیون دوکتوران فیصله کردند، که طفل باید از روی شکم گرفته شود. آنهاخواهر نازی و من را خواستند و گفتند :

ـــ طفل را خطر تهدید مینماید و باید از روی شکم گرفته شود .

« خواهرنازی » و من، با آنها موافقه کردیم. ادویه لازم، خون و غیره چیزهای مورد ضرورت آماده گردید. لحظات را با خوشی و تشویش دقیقه شماری میکردم. در قلبم زلزله برپا بود.

ـــ عملیات بخیر و بدون خطر سپری خواهد گردید ؟

ـــ نوزاد را کدام خطر تهدید نمیکند ؟

ـــ پسر خواهد بود یا دختر ؟

ناگهان صدای « ذکیه جان »، نرس قابله به گوشم رسید:

ـــ پایواز خانم نازی جان!

دویده دویده خودرا نزدش رساندم.

« ذکیه جان »، که یک نرس قابلۀ جوان، خندان و بشاش بود، بعد از این که اطمنان داد، که عملیات بخیر گذشت و وضع صحی طفل و مادر هردو به فضل خداوند خوب است، پُرسید :

ـــ پسر را خوش داری یا دختر را ؟

من، که در دلم به پسر بودن خوش میشدم، چون درهمین سال پنج عضو فامیلم منتظر اولاد بودنـد، دو ولادت قبلاً صورت گرفته بود و هردوی آنها پسر بودند، نظر قلبی خودرا پنهان کردم و برایش گفتم :

ـــ دختر را !

« ذکیه جان » هم با تبسم برایم گفت:

ـــ خیر خوشبخت هستی. خدا برایت یک دختر نازنین داده است. تبریک باشد. خداوند قدمش را برای همۀ تان نیک و مبارک سازد.

من، هم از او تشکری کردم و برایش گفتم:

ـــ سپاسگذار، که هم از صحت مادر و طفل اطمنان دادید و هم اولین تبریکی اولین طـفلم را شما لطف فرمودید.

خیاشنه ها، خواهرها و دیگر اعضای فامیلم، که آن طرف زیر سایۀ درختها، منتظر نشسته بودند، نیز رسیدند. به همدیگر تبریکی گفتیم و بعداً من به یک گوشه رفتم، تذکرۀ تابعت خودرا از جیبم گرفتم و درآن نام اولین طفلم را که ساعت 11 بجه و 35 دقیقه یی 23 اسد سال 1360 به دنیا آمده بود،«شبنم» نوشتم. بلی ! نام اولین طفل ما که در تذکرۀ خود نوشتم، آنرا بوسیدم و دوباره درجیب پیراهنم، که بالای قلبم قرار داشت، گذاشتم.

چند لحظه بعد اعضای فامیل« نازی » و من، مرا خواستند و گفتند:

ـــ نام دخترک قندولت را چی بگذاریم ؟

ـــ آیا نازی جان وخودت قبلاً بالای کدام نام به توافق رسیده بودید ؟

گفتم :

ـــ نخیر. ما همیشه در مورد پسر فکر میکردیم. اما من چند لحظه قبل نامش را در تذکرۀ تابعتم نوشتم . «شبنم » . بلی !« شبنمِ » من و « نازی جان » .

ولی تمام اعضای فامیل« نازی » و من به دلیل این که نام دختر زنده یاد«احمد ظاهر» را« شبنم » گذاشـتند و او کشته شد، گفتند :

ـــ نی! این امکان ندارد. باید یک نام دیگررا انتخاب کنیم.

من سکوت اختیار کردم و آنها به اتفاق نظر نام اولین طفل ما را « آرزو » گذاشتند.

« نازی » مجبور بود چند روزدیگرهم در شفاخانه بخاطر صحت یاب شدن، بماند. اما «آرزو» را باید به خانه میبردیم. خیاشنۀ کلانم که درمکروریون زندگی میکرد، از پذیرفتن « آرزوگک » درخانۀ خود از ترس شوهرش ابأ ورزید و ما مجبور اورا به خانۀ خود بردیم. درآن جا شب شدید مریض شد. فردا اورا به معاینه خانۀ داکتر آرام ، که در جادۀ میوند موقعیت داشت، بردم. او بعد ازمعاینه گفت، که طفلک در شفاخانه به مریضی سپتسیمی مبتلا گردیده، بایدعاجل درشفاخانۀ صحت طفل بسترشود. خط بستر را گرفتم و او را در شفاخانه داخل بستر نمودم . چند روز بعد صحت یاب گردید و « نازی » هم از شفاخانه خارج شد و طفلک دوباره آغوش گرم و پرمهر مادرش را تصاحب کرد.

فردا به ادارۀ حفظ و مراقبت مکروریونها رفتم ، کلید اپارتمان را تسلیم شدم و به خانۀ نو خود کوچ کشی کردیم. دو هفته بعد از تولد« آرزو » به ولایتی که مقرر گردیده بودم، ذریعه یی طیاره پرواز کردم و وظیفۀ جدید خودرا اشغال نمودم. در ولایتی که مقرر گردیده بودم، وضع امنیتی اش زیاد خراب بود. هر شب مورد حملات، بخصوص حملات راکتی قرار میگرفت.

بیست ماه درآن جا مصروف وظیفه بودم. درمدت بیست ماه چهار پنج بار غرض سپری نمودن رخصتی خود نزد فامیلم به کابل آمدم.

شروع سال 1362 دوباره به کابل تبدیل گردیدم. وظیفۀ جدید را که در کابل عهده دار شدم، ایجاب میکرد که هردو ماه یکبار به یکی از ولایات برای پاره یی از امورسفر نمایم. دوسال بعد، مشکلات وظیــفوی سبب شد که به تکلیف التهاب معده مبتلا گردم. چند سال بعد مسلک و وظیفه یی خـود را عوض کردم و از سفر به ولایات نیز رهایی یافتم.

تا ماه ثور سال 1371 یا به اصطلاح آمدن مجاهدین در وظیفه یی دولتی خود مشغول بودم. در همین مـدت هفت بار به خارج از کشور ( سه بار بخاطر تداوی و چهار بار بخاطر آموزش مسلکی ) که جمعاً شانزده ماه میشد، سفر کرده بودم. بعد از طفل اول، خداوند دو پسر را نیز برایم ارزانی کردند. تا سال 1374 ( 1995 ) بیکار و بعضی اوقات مصروف کاروبار شخصی بودم. سال 1995 مثل دیگر هموطنان خود من هم ازکشورم به هجرت مجبور گردیدم و به المان مهاجر شدم.

زمانی که ما به المان آمدیم « آرزو » نیز به نوجوانی رسیده بود. « خالۀ آرزو »، که همزمان با ما به المان مهاجر گردیده بود، اورا به پسرش «همایون»که سه سال قبل به المان آمده بود، خواستگاری کرد و « نازی » بدون این که تفاوت سنی هردو را در نظر بگیرد و یا درمورد کرکتر خواهرزادۀ خود تحقیق کند، با این وصلت توافق کرد و من هم که اگر واقعیت رابگویم بدون تأمل دراین مورد موافقه کردم و«آرزو» با پسر خاله اش نامزد گردید.

دورۀ نامزدی « آرزو » با نامزدش طی یکسال به سردی تصور ناپذیری سپری گردیــد. بعد از یک جنگ لفظی تیلفونی آرزو با نامزدش، که سبب گردید نامزدش بعد از نوشیدن مشروب زیاد، بعد از 12 بجۀ شب از طریق تیلفون برایش دشنام بدهد، ازهم جدا شدند. مدت جدایی « آرزو » از نامزدش یکسال دوام کرد. اما ازطرف خاله ها و ماماهایش همیشه برایش گفته میشد که « همایون » ازاین وضع زیاد رنج می برد، بخاطرخودت مریض شده، عکست را کلان چاپ کرده و به دیواراتاق خود آویخته و همیشه بطرفش نگاه میکند.او هرگز چنین نمیخواست. درحالت نیشه این گستاخی از پیشش سرزده... او تورا زیاد دوست دارد. ما فکر میکنیم که اگر خودت اورا دوباره نبخشی، شاید ازغم و اندوه تو بمیرد. یگانه کسی که پدرت را قناعت داده میتواند، او خودت هستی. البته به همکاری مادرت. این همه حرفهای آنها کاری افتاد و« آزرو » در نظر خود تغیر آورد.

یک شب « آرزو » را نزد خود خواستم و برایش گفتم :

ـــ «دخترم ! فکر میکنم که تو و مادرت چیزی را ازمن پنهان میکنید.

دیدم رنگش سرخ گشت. من برایش گفتم :

ـــآرزو! من امید داشتم که تو و مادرت نسبت به قولتان تا آخر وفادار بمانید، امیدوار بودم این بار در مورد آینده ات دقیق برخورد نمایی. اما حالا مشکل است که امیدی نسبت به سعادت زندگانی تو داشته باشم، زیرا از حرکاتت معلوم میشود که دوباره به نامزدت علاقمند شده یی، دیگر شکی دراین موضوع ندارم.

دخترم! گوش کن. متأسفانه دختران جوان اکثراً تصورات خوشبینانه درمغز خود میداشته باشند و نسبت به مردان احساسات عجیب و غریب دارند که با حقیقت وفق نمیداشته باشد. بهتراست بدون شوهرزندگی کنی ولی نه با پسر خاله ات « همایون ». من او را در این مدت یکسال خوب شناختم. مراجعه او اگر کرده باشد تصنعی و از روی مجبوریت است. او یک اوباش و ولگرد است. او ازجمله یی جوانانی است که خداوند آنها را برای آن خلق کرده  که بخورند، مشروب بنوشند، با رفقای ولگرد خود شب نشینی کنند، بخوابند و صرف بنام زن داشته باشند. او معنی زندگی زناشویی را نمیداند. این موضوع درمدت یکسال نامزدی ات واضح معلوم گردید. یک خاطره یی کوچکش را بیادت می آورم. زمانی که ما برای اولین بار به شهر آنها، خانۀ عمه ات رفتیم و او ازآمدن خودت خبر داشت، من تصور میکردم که او حتمی در ایستـگاه ریل با یک دسته گل منتظرت است. اما دیدم که نه تنها نیامده بود، بلکه فردایش تو برایش تـیلفون کردی، با آنهم او یک روز بعد به دیدنت آمد و چند ساعت بعد به راه خود رفت.

او یک انسان بی بندوبار است. آن لطافت قلبی که مردان را اسیر خوشبختی یک زن میکند دروجود او نیست، نادان است، خودپسند است . . . و بسیار کمبودی های دیگر در موردش وجود دارد.

آرزو در حالی که چشمان خودرا به زمین دوخته بود، با خجالتی گفت :

ـــ پدر! من یکسال تمام با او نامزد بودم. با هم نشست و برخاست داشتیم. من خجالت میکشم که با مرد دیگر عروسی کنم . . .

من برایش گفتم :

ـــ دخترم! « همایون » تمام عمر مثل یکسال نامزدی که در برابرت بی تفاوت بود، همان قسم بی تفاوت خواهد ماند. من اورا لایق همسری تو نمیبینم. تو هنوز شانزده سال عمر داری. تو بسیار جوان هستی، زیاد ناتوان هستی که قادر باشی که دردسرهای را که او بعد از ازدواج برایت ببار خواهد آورد، تحملش کنی. او درسن نوجوانی به خدمت سربازی سوق گردید.درآنجا به تکلیف شدید روانی مبتلا شده بود.بعد ازترخیص به خارج بورس گرفت.درخارج به نوشیدن مشروب و شب نشینی ها عادت کرده است.

آرزو،دخترم ! تو یک انسان سربراه هستی . شما هردو تحت شرایط متفاوت بزرگ شده اید . با این روان متضاد که سازش دادن آن محال است، چطور میتوانید با تفاهم باهم زندگی کنید. تمام عمرت درجنگ و دعوا سپری خواهد گردید. اما یک چیز امکان دارد که چون تو مهربان، با حوصله، ترسو، متواضع و باگذشت هستی،مجبور خواهی بود که همیشه تسلیم خواسته های اوشوی. ولی میدانم که این هم برایت بسیار گران تمام خواهد شد. تو دارای احساسات لطیفی هستی که او آنرا هرگز نخواهد دانست و آنوقت ... خلاصه « همایون » تمام فضائل روح جوانت راجریحه دارخواهد ساخت.

آرزویعزیزم ! من به اساس وظیفه ام که مدت زیاد با جوانان سروکار داشتم، همچو بچه ها را خوب میشناسم. من درمورد جوانان بیراه زیاد تجربه دارم. بسیار مشکل است که قلب این اشخاص بتواند برعادات مکتسبۀ خویش تسلط یابد.

او، درختم گفته هایم با لحن عذرآمیز برایم گفت :

ـــ پس با کسی که یکسال باهم نامزد بودیم و درهمین مدت جدایی، تمام خاله ها و ماماهایم را چندین بار واسطه کرده، مادر خودرا همراه با گوسفند به عذر روان کرده و تمام خاله هایم میگویند که او بخاطر من مریض شده است،شما اجازه نمیدهید،ازدواج کنم ؟

من با قهر برایش گفتم :

ـــ به هرصورت. تصمیم نهایی مطلق مربوط بخودت است. دیگر این حرفها را، که با لحن پدرانه برایت گفتم، تکرار نخواهم کرد و تورا اجازه خواهم داد که همرایش عروسی کنی. حق داری با او ازدواج بکنی، اما روزی فرا خواهد رسید که بانهایت تلخی به بی ارزشی او افسوس خواهی خورد و به بی بندوباری او، به خود پسندی او، به بی نزاکتی او، به بی شایستگی او درزندگی زناشویی و بـه صدها اندوهی که او برایت فراهم خواهد کرد، پشیمانی ات خواهد آمد. آنوقت این پیشگویی های من که گوشهایت با دقت تمام آن را شنید، بیاد خواهی آورد.

بعد ازموافقه ام با ازدواجش متوجه شدم، که یک خوشی تعجب برانگیز سراپا وجودش را فراگرفت و من با تعجب به او نگاه کردم و از خوشحالی معصومانه و ناآگاهانۀ دخترم زیاد متأثر شدم .»(2)

سرانجام توافق صورت گرفت و« آرزو » با پسر خالۀ خود عروسی کرد. او زمانی بـه خانۀ شوهر رفت، که ازنظر روحی و جسمی تقریباً یک دختر کامل شده بود.

بعد ازعروسی برای« آرزو » ثابت گردید، که تمام حرفهایم درست بود. دراعمال شوهـرش نه تنها تغیر نیامد، بلکه اوهمیشه تا ناوقتهای شب با دوستان خود مصروف مشروب خوری و شب نشینی هـا بود و« آرزو » با تمامی تلخی هایش، برخوردهایش را تحمل میکرد.

بعد ازیکسال خانۀ« آرزو »یک دختر به دنیا آمد. نامش را « امید » گذاشتند. بعد از تولد دخترش، « آرزو » دیگر نه بفکرخود بود و نه بفکر رنجها و فداکاریهای خویش. او جزمادر چیزی دیگری نبود. تمام زندگانی و آینده و سعادت را در دخترش میدید.

دخترش تنها موجودی بود که با سرگرمی با او غمهای خودرا فراموش میکرد.

« امید » عزیزش تنها علتی بود که اورا به زندگی کردن باشوهرش مجبورمیساخت. بین او و شوهرش یکدنیا تفاوت وجود داشت. تا آنزمان، امیدوار بود که سرانجام شوهرش را سربراه خواهد ساخت. ولی درعالم از ناامیدیها دیگر امیدی نداشت که اشکهایش بالای شوهرش اثر بگذارد و راهی جز این نداشت که غمها راباآغوش باز بپذیرد. هر روز تا نیمه های شب انتظار آمدن شوهر خودرا میکشید. موقعی که درسکوت و آرامش شب حالت ناامیدی قوای اورا سست میکرد، در روشنایی خفیف چراغ خواب با چشمهای بی فروغ به دخترش نگاهی می افکند و به آینده اش ژاله ژاله اشک میریخت. شوهرش نیمه های شب مست به خانه می آمد و در واقعیت خستگی خوشگذرانی بیرون خودرا به خانه می آورد . . .

گاهی که « آرزو » از نزدش میپرسید :

ـــ هر شب کجا میباشی ؟ با کی ها میباشی ؟ چرا این قدر زیاد مینوشی ؟

او با کلالت زبان که از نوشیدن مشروب زیاد عاید حالش میبود، با پوچی و بیمایگی بالای« آرزو » چیغ میزد و میگفت :

ـــ کجا بودم ! با کی ها بودم ! واضح گپ است که نزد رفقای خود بودم. این یک کار نورمال است. من روزانه کار میکنم و شبانه به تفریح ضرورت دارم. من یک انسان اجتماعی هستم. من بدون دوستان زندگی کرده نمیتوانم . . .

بعد از ازدواج بارها بین شان جنگ و دعوا صورت گرفت و « آرزو » گاه گاهی قهر کرده خانۀ ما می آمد. یکبار که بعد از پرخاش و زدن و کندن به خانۀ ما آمده بود، من نصیحت گفته همرایش صحبت کردم و برایش گفتم شاید در برخی مسایل خودت ملامت باشی. کوشش کن در برخوردهایت تغیر بیاوری. او برایم گفت:

ـــ پدر! شوهرم یک هنر پیشه تمام عیار است. یکبار خاله ام برای یک ــ دوهفته خانۀ ما مهمان آمده بود. او در پیش روی او، بامن چنان برخورد صمیمی میکرد که خودم حیران مانده بودم. اما هر شب بسیار ناوقت مست و خمار به خانه می آمد و بدون این که مثل شبهای دیگر مزاحمت کند، به بستر خود میرفت و میخوابید. من به خاله ام گفتم :

ـــ خاله جان!

« شما باید در پیشگاه خداوند شهادت بدهید که او هر شب ناوقت و مست به خانه می آید. او مفهوم زندگی زناشویی را در چند کلمه سخن، آنهم در حضور شما و از روی تظاهر تعبیر میکند.

خاله ام گفت:

ـــ اما او درمقابلت بسیارصمیمی است. از برخوردهایش برداشتم چنین است، که تورا زیاد دوست دارد.

من برایش گفتم:

ـــ خاله جان، او پیش روی خودت چنین ظاهرداری میکند. چهرۀ حقیقی او یک چهره دیگری است. بودن شما برایم کمک کرده که بعد از آمدنش به خانه برایم مزاحمت نمیکند و مرا تا صبح برای شنیدن یاوه سرایی هایش بیدار نمیشاند.

ـــ او گفت، شاید حرفهایت صحیح باشد اما او خومطلق مطیع تو است.

ـــ من برایش گفتم، خاله جان! اطاعت او که آنهم در این روزها کاملاً تصنعی میباشد و میخواهد نزدشما چنین وانمود بسازد که رابطه اش با من زیاد صمیمی است، تا حدی مدیون قدر و منزلت است که نسبت بخود در او ایجاد کرده ام. مطابق اصول رسم و رواجهای ما، من زنی با تقوی هستم و این مطلب را او مطلق میفهمد. خانه اش را برایش دلنشین میسازم. من از شب نشینیهای او و خوردن مشروب هر شبه اش اکثر چشم میپوشم. چیزی از پولهای را که روزانه چند ساعت کار میکند، تقاضا نمیکنم و با پول سوسیال همراه دخترم زندگی میکنم. حتی اکثری وقتها آن پولها را نیز از من میگیرد. او به من حساب نمیدهد ولی از من همیشه حساب میخواهد. اما اگر من اورا این طور آرام نگهمیدارم، نباید تصور کرد که او راستی مردیست رام و ساکت.

من مانند رام کنندۀ خرسها هستم که مدام میلرزد تا مبادا روزی عصبانی شود و مرا خورد و خمیر کند. او برای خود حقی قایل است که همیشه هرچه دلش میخواهد بکند و هرچه دلش میخواهد برایم بگوید که همیشه گفتار و برخوردش در مقابلم توهین آمیز است. او کسی است چالباز، دوروی، خشن و درضمن خود پسند و مغرور بی جا. او دارای هوش و فکر لازم نیست که درک کند زندگی زناشویی چه معنی و مفهوم دارد. او قرنها قبل فکر میکند که زن باید کنیز خانه باشد و بس. او فکر میکند که زن باید هیچ حقی درمورد اعمال شوهر خود نداشته باشد.»(3)

یکی از شبها که « همایون » نیمه های شب مست وخمار به خانه آمده بود و « آرزو » را طبق عادت همیشگی خود، از خواب بیدار کرده و برایش گفته بود، که بیا سالون و حرفهای مرا گوش کن. او برایش گفته بود:

ـــ همایون!

«تو بخوبی میدانی که نزدیک است مرا از این شب زنده داریها بکُشی. من اگر دختر جوان میبودم، شاید دست به خود کشی میزدم، اما حالا من یک مادر هستم، دختری دارم که اورا باید بزرک کنم و هــرآنقدر که به تو تعلق دارم، به او هم دارم. بار دردی را که من و دخترم بر دوش داریم باید تحملش کنیم. تو برای سرگرمی خود بهترین یار و معشوق را انتخاب کرده یی، که آن مشروب است. راستی، من امروز الماریهای لباس را مرتب میساختم، که سه بوتل مشروب و چند بوتل بیر را زیر لباسها پیدا کردم. سکوت من دلیلی دارد که تو در وجود من زنی داری که سراپا گذشت است.

بلی! این فقط زن است که از اول محکوم به رنج و الم خلق شده است. تقوای من بر اصول معین و مشخص استوار است. من مادری خواهم بود که برای تمام خواسته های دخترم برسم.

من خودرا مقصر میدانم. این من بودم که دوباره ازدواج را با تو پذیرفتم. من همواره مطیع وجدان خود بودم. تصمیم داشتم که همواره برایت همسری وفادار و برای طفلم مادری وظیفه شناس بمانم . اما، امروز به این نتیجه رسیده ام که دیگر به تو تعلق نخواهم داشت ولی به طفلم مادری خوب خواهم ماند. رسم و رواجهای وطن ما حکم میکرد که من سخت تابع آن هستم که کنیزی تورا بپذیرم ولی جدایی از تورا نی. از خود گذشتگی من در بارۀ تو بی حد وحصر بود. از امروز ببعد من یک زن بیوه هستم. من برای دخترم یک مادر و پدر خواهم بود و او را خوب تربیت خواهم کرد.»(4)

سال 2004 ماه اپریل طفل دوم « آرزو » بدنیا آمد. ناآرامی جسمی و روحی که از اثر برخوردهای نادرست شوهرش دردورۀ بارداری عاید حالش گردیده بود، طفلش ضعیف و کمی قد کوتاه به دنیا آمد و درضمن بی نهایت ناآرام بود. نامش را « جمشید » گذاشتند. پسر بودنش سبب گردید که زیاد مورد نوازش پدر و مادر قرار بگیرد. زمانی که به سن دوسالگی رسید، ما برایش « ناپلئون خورد » صدا میکردیم.

رابطه یی « آرزو » و شوهرش به اوج خرابی رسیده بود. گپ شان به برخوردهای فزیکی کشانیده شده بود. یکبار که « آرزو » مورد لت و کوب شوهرش قرار گرفت، همسایه اش به امبولانس اطلاع داد و پولیس هم از طرف شفاخانه اطلاع یافت. داکتر خانگی « آرزو » و ادارۀ سوسیال برایش مشوره دادند که بهتر است نزد والدین خود کوچ کشی نماید. او هم تصمیم به جدایی گرفت و من دو پسر خودرا فرستادم تا اسباب و وسایل ضروری اش را با خودش و دو طفلش به شهر ما بیاورند. آنها رفتند و« آرزو » را به شهر ما انتقال دادند. شوهرش با چند نفراز دوستانش به معذرت خواهی آمدند. او از روی شرم از می خواره گی و سرافکنده گی و جنگ و پرخاشهای اخیرش چیزی به زبان نیاورد و تکرار که تکرار میگفت مرا ببخشید، دوباره چنین اشتباه تکرار نمیشود. . . .

آرزوهم اورا بخشید و او حالا با زن و اطفال خود در شهرما زندگی میکند. اما چون ترک عادت کم و بیش مشکل میباشد، بعضاًهمان داستان سابقه تکرارکه تکرار میگردد و هنوز که هنوز است زیاد تغیر مثبت در کرکترش بوجود نیامده است. مشروب خوری اش ادامه دارد ولی از لت و کوب آرزو دست بردار شده است. شاید هم از ترس ما بالای او دست بالا نکند.

«جمشید» که حالا هشت سال عمر دارد و صنف دوم مکتب درس میخواند، معجونی از ترفندها میباشد. از اثر نازدادن والدینش ، بخصوص پدرش که به هر خواستۀ چه درست و یا نادرستش جواب مثبت میدهد، از حد نورمال، زیاد شوخ است. پرخاشگری با همسنانش و بازی گوشیهایش معلمینش را زیاد به تکلیف ساخته اند.

در سن چهار سالگی که برای اولین بار فلم افغانی بنام « بلبل » را تماشا کرد، سراپا عاشق « بلبل » گردید. همه روزه چهارــ پنج بار کست فلم « بلبل » را تماشا میکرد.«جمشید» کوچک هم عاشق « بلبل » شده بود وهم شبانه از اثر صحنه های جنگی اش درخواب میترسید. دیری نگذشته بود که پشت«بلبل» را رها کرد وعلاقمند«مستر بین » گردید. خانۀ خودرا از« سی دی » های فلمهای « مستربین » پُر ساخته بود. به هــر مغازه یی که همراه پدر و مادر و یا ما پایش میرسید، عاجل خودرا به بخش سی دی میرساند و سی دی جدیدش را درآغوش خود محکم میگرفت وبه هزار حیله ونیرنگ خریداری اش می کرد. زمانی که به سن پنج سالگی رسید، عاشق« شاروخان » شد.

دو سال مکمل سی دی های فلمهای« شاروخان » را بارها تماشا کرد و سرانجام از کودکستان در صنف اول مکتب شامل گردید.

درصنف اول علاوه برکمی علاقمندی اش به فلمهای«شاروخان»، دیگر فکر وروانش متوجه فلمهای جنگی و کاراته یی «بروسلی» و بعداً «جکیچن» گردید. آن قدر فلمهای کاراته یی دیده است که میداند چگونه فیگور «بروسلی» و یا «جکیچن» به حریفانش شکست بدهد. خداوند برایش استعداد بسیار خوب داده است. دردرسهای خود بخصوص ریاضی در ردیف اول صنف خود قرار دارد.

زمانی که ازمکتب به خانه میرسد، عاجل بکس مکتب خودرا بازمی نماید ومصروف انجام دادن کارخانگی خود میشود. به غذا زیاد علاقه ندارد و یا به اصطلاح اشتهای خوب ندارد. بعداز صرف کمی غذا کتاب و کتابچه را داخل بکس خود گذاشته و فیگورهای آدمکها را میگیرد و سخت مشغول بازی با فیگورهای کوچک میشود. در خانۀ شان تعداد فیگورها هر روز بیشتر میگردد.

درصنف خود هم مثل بیشتر بچه ها، شرارت و شیطنت از چهره اش هویداست. بعضی وقتها که خانۀ ما می آید و مصروف جنگ انداختن فیگورها میشود و صدای آرام اورا میشنویم، با خوشی و دلچسپی حرکات اورا نگاه مینماییم اما مادرش ازاین وضع طفلش زیاد ناراحت است . . .

درواقعیت « جمشید » مرکز زندگی مادرش است که با عشق روزافزون ازاو استقبال مینماید. درعین این که علاقۀخویش را نسبت به او پنهان کرده نمی تواند، موازین انظباطی ضرور و لازمی برای تربیت سالم طفل را نیز به کار نمی گیرد. درضمن توان شنیدن این را که، کسی بگوید طفلش را درست تحت مراقبت تربیتی نگرفته، نیز دروجود خود نمی بیند . علاوه براین مادرش آرزو دارد که، میراث بی مسئولیتی، ولگردی، شبنشینی، شراب نوشی پدر را از وجود پسرش زدوده و درعوض اورا با روح عالی و تحصیل خوب بار آورد.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ــ ویکی پدیا (دانشنامۀ آزاد)

2 ــ انوره دوبالزاک ، زن سی ساله ، ترجمۀ ادوارد ژوزف ، چاپ سوم ، تهران ، 1368 .ص ــ 32 تا 36

3 ـــ همان کتاب . ص ــ 110 ، 111

4 ـــ همان کتاب . ص ــ 106 ، 107

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

قسمت بعدی ــ

بخش هشتم ــ

سنتهای پنهان:

 






June 25th, 2013


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان