بد بختی روز اول عید
نوشته: دکتر حمیدالله مفید نوشته: دکتر حمیدالله مفید

 

خان لالا همینکه موترش را در قطار دور ودراز تاکسی ها ایستاده کرد، از موتر اش پائین شد . بدون سلام وکلام به دیگر تاکسی وان های افغان که پیش از او در میدان هوایی هامبورگ ، گرد آمده و منتظر سواری بودند . خطاب کرد:

« او بچه ها، خبر دارین ؟ میگن ،که عبد الرحیم ره فاشیست ها لت وکوب کدن . میگن که ربو ربو یش کدن پیسه هایش گرفتن وخودشه تا که جان به تن داشتند، زدن.»

این خبر برای همه غیر قابل تصور بود . فهیم که دوست جان جانی عبد الرحیم بود ، از دیگران پیشدستی کرد وگفت :« نی!خدا نکنه! کی میگه  که عبد الرحیمه زدن ؟ از کی شنیدی ؟ »

خان لالا آب دهنش را قورت کرد . دست راستش را بسوی نا معلومی  نشان داد و گفت : « همی حالی که از خانه برآمدم دم رویم ده اشاره نصیر آمد. برش گفتم او بچه کجاس تکسیت ؟ نی که امروز کار نمی کنی ؟ گفت : نی !  نمی کنم . گفتم : چرا؟ خیریت خو اس ؟ گفت : می رم  شفا خانه دیدن عبد الرحیم. بیادرش گفت : که اوره فاشیست ها زدن وپیسه هایشه گرفتن  حالش خوب نیس  . گفتم: ده کدام شفاخانه بستر اس ؟ گفت : ده شفا خانه التونا!  چون اشاره سبز شد مام حرکت کدم .» .

همه متآ ثر شدند وقرار گذاشتن  که شام پس از پایان کار بدیدن عبد الرحیم بروند .

هوا گرگ ومیش بود. باریدن باران تازه  توقف کرده بود . بوی باران از لابلای برگ های درختان واز میان گل های جرینیم ، محمدی وپیچک های سرخ بر می خاست . ساختمان شفاخانه مثل تپهء سنگی پدیدار بود .  چهار عراده موتر تاکسی یکی پهلوی دیگر پار ک گردیدند واز آنها هشت نفر افغان تاکسی وان پائین شدند . پیشروی همه خان لالا با قد بلند واندام گوشتی اش روان بود .  از دفتر ثبت وراجستر ادرس عبد الرحیم را گرفتند.وبا لفت به طبقهء که او در آن بستر بود . روان شدند .

عبد الرحیم در حالی که در پیله ی تنهایی غرق ودر دهلیز غربت زمانه سرگردان بود . در تخت خوابش دراز کشیده و چرت می زد . با دیدن همکاران ودوستانش  نیم خیز شد . خان لالا خود را به او رسانیده گفت :« نخیز ! نخیز ده همو جایت دراز بکش ! نصیب دشمن ها! بلایت دور عبد الرحیم جان ! خدا نکنه! چی گپ شده ؟»

عبد الرحیم در حالی که میل پر کشش  زنده ماندن اور ا بطرف خود  می کشانید . گفت:

« سلامت باشین ! ناق تا اینجه زحمت کشیدین ، زحمات تانه ببخشین !ده ای وقت کار، تا این جه سرگردان شدین .»

فاروق که وزن برداری می کند و از همه تناورتر است . خواست تا با یک تیر ، دو فاخته را بزند و نشان بدهد که هنوز هم که عمرش به پنجاه رسیده برای خودش در بازار جوانان حریف می پالد . پرسید :

« عبد الرحیم جان ! پولیس مولیس آمد وگوایی ته ثبت کرد یا نی ؟ کدام ادرس مادرس ونشانی مشانی از ای فاشیست ها ره پیدا کدن یانی ؟ اگه پیدا کدن که بریم وبه حسابشان برسیم اطو ر نسق بتیمشان که بره  اولادهای شان  در س عبرت شوه ، که بفامن یک نان افغانها  چند فطیر اس. »

داود که زمانی با تمطراق سیاست می کرد و هنوز هم بوی سیاست از دهنش می امد، تنور  را گرم یافت وخواست تا یک چند نان سیاسی خود را درآ ن بزند، گفت :

«فاروق جان راست میگه! ای خوسیاست نیس که در او اختلاف داشته باشیم . امروز سر خودت ، فردا سر مه وپس فردا سر دگر ها هم خات بود. بیاین که دست بدست هم بتیم ویک نسق جانانه ای فاشیست هاره بتیم .»

عبد الرحیم با شنیدن واژهء فاشیست سر رشتهء گپ ها ره بدست خود گرفت وبا تاسفی که نزدیک بود، راه گلویش را ببندد گفت :

«فاشیست ؟ کدام فاشیست ! نی بیادر ها! فاشیست چی ؟ کارش چی ؟ فاشیست ها کتی ما افغانها چی کار دارن .»

خان لالا که گویا منتظر همین یک فرصت بود گپ عبد الرحیم را از هوا قابید وگفت :

:« ما که شنیدیم تره فاشیستها زده!»

« خی که فاشیست ها نزدیته ، کی زدیته ؟»

 

عبد ا لرحیم که شدیدآ عصبانی معلوم می شد ولی می توان تصور کرد که این عصبانیت مانع آن نمی شد تا قصه تلخ وتراژیدی  را که بالایش واقع شده بود تا اخیر نگوید ، افزود :

« بیادر ها قصه از  ای قرار اس :  شنبه گذشته ، روز اول عید رمضان   بود، مه ده تاکسی پوست (مکسیکو رنگ ) منتظر نوبت بودم ، که یک ( تور ) فونک (مخابره تاکسی)گرفتم . به ادرس مطلوب حرکت کدم . دهن دروازه خانه که رسیدم ، زنگ زدم . پس از چند دقیقه انتظار،  یک زن ویک مرد پائین  آمدن. پس از روز بخیری، شوهر دروازه پشت سر موتر را برای خانمش باز کد وبزبان فارسی گفت : بفرما عزیزم و دروازه پشت سر موتر ره بسته کد و باز خودش آمد وپهلوی مه شیشت . متوجه شدم که باید افغان ویا ایرانی باشن ، مه خوده نخاریدم وبه اصطلاح ده کوچه حسن چپ زدم . زن وشوهر هردو گفتن : نخ بلشتید( یعنی بطرف بلشتید)( بلشتید نام منطقهء است در شرق شهر هامبورگ). مه هم (هوکی ) گفتم  سوی بلشتید روان شدم . در جریان راه مرد دست چپش ره بالای متکای چوکی مه ماند وبزنش گفت :عزیزم شکر که عید آمد وتو راضی شدی که عیدی کدن خانی مادرم شان بری و آشتی کنی . اینه مام حاضر هستم که به بهانه عیدی پیش پدرو مادرت عیدی کدن برم وآشتی کنم . عزیزم ! شکر که همی عید وبرات مانده اگه نی چی بهانه میکدیم وآشتی کدن می رفتیم .

 زن که از قیافه ولباسش آدم درس خوانده ومکتب دیده معلوم می شد . فقط بلی ، بلی می گفت . مرد افتاب گیر موتر ره پائین کد ودر آن مو های سرش  راکه از دو طرف شقیقه اش تالاق بی مویشه پت کده بود جمع وجور کد . رویش را باز، سوی زنش گشتاند وبرش گفت : او زن حالی نگفتی که چرا باز ده ای روز اول عید پندیدی و دود کدی ؟

زن هیچ جواب نداد . وفقط گفت که ده خیالت میایه .

بالاخره به منطقه بلشتید رسیدیم به زبان آلمانی پرسیدم که ده کدام سرک بلشتید ؟ مرد گفت بطرف (مومل منسبرگ ) زن ده گپش درآمد وبی چون وچرا  به زبان آلمانی برم گفت : که نخیر بطرف ( میرکن اشتراسه)مرد با صدای با کمی قهر به آلمانی گفت : نی بطرف (مو مل منسبرگ) زن بره ای که نشان بته از او کمتر نیس با صدای شبیه چیغ داد زد : بطرف ( میرکن اشتراسه ) !!!خلاصه چی درد سر بتمتان مرد می گفت بطرف (مومل منسبرگ) وزن می گفت : بطرف ( میرکن اشتراسه )مه حیران مانده بودم که چی کنم گاهی بطرف راس اشاره می دادم وگاهی بطرف چپ ،موتر های پشت سرم  ، هارن زده از بغلم تیر می شدند .  ومه حیران مانده بودم . آخر نشد موتر ه ده بغل سرک پارک کدم .»

خان لالا که با شنیدن تا این جای قصه قاش پیشانیش باز شد و خنده همیشگی به لبانش دمید گفت:

« زور سیل وتما شا جور شده بود . قصه کو ؛ باز چی شد ؟» .

عبد الرحیم آب دهنش را پائین برد مکثی کوتاهی کرد و افزود :

«مرد با خشم گفت : او زن آخر مه شوهرت هستم حیا ء کو! حیاء خوب چیز اس اگه از مه نمی شرمی از همی تکسی وان بشرم  . اول می رویم خانی مادرم شان (مومل منسبرگ) وباز می رویم خانی پدرو مادرت (میرکن اشتراسه) . زن گفت : بد نکو شویت چی کارت چی ؟ بیکار وبی روزگار! یک زن تو یک زن مه، شوی هردوی ما سوسیال اس، اوس که هردوی ماره نان میته .

 مرد گویا که همی یک زن مه ویک زن تو سرغیرتش بد خورد  ، ده تیتک درآمد و گفت : چپ باش دختر مسلی اگه دان گندیته بسته نکنی اقه دیمت که بازاز الله گفتن بیفتی . زن گفت : قرا ! قرا ! بچی مرزا قاغک  اگه دست ته بالا کنی روز ی ره نشان بتمت که دحیات پدرت ندیده باشی ! مرد گفت : نکو که پنجه بکس ده جیبم اس اوره آوردیم که اگه بیادر های بیغرتت کوچکترین بی ادبی کنن دندان های هایشنه  بشکنانم

.زن گفت : برو پچل پتینک، یک بیادرم بس کل قومت اس، مره از پنجه بکست نترسان ، اطور کوری بوت ده فرقت بزنم که ستاره های آسمانه ده روز روشن ببینی ! مرد گفت : تومره می زنی ؟ زن گفت : تو یک کرت دستته بلند کو، باز سیل کو . مرد ، یک بکس ده روی زن زد . زن مثل بلا بکسشه رد کد وکتی دستکول ده فرقش زد . مرد  واخ گفت وعصبانی شد و از جیب خود پنجه بکسه کشید وبروی زن زد ، نمیفامم چطور شد که زن مثل بلا دست مردکه ره از هوا رد کد وپنجه بکس ده روی مه خورد . دنیا سرم تاریک شد، زن ومرد ده موتر بین هم زدو خورد می کدن ، هم کوری بوت زن وهم بکس های مرد فقط ده  سر وروی مه می خورد  . یک وخت متوجه شدم که ده شفاخانه هستم وسرورویمه پیچاندن . دیشو تمام شوه  ده حالت کوما تیر کدیم اینه امروز  صوب از کوما برآمدم مگر همیقه می فامم که چهار پنج جای سرم ودوسه جای رویم شکسته خدا خیرمه پیش کنه . »

خان لالا در حالیکه تآ ثر درچشمانش و خنده در لبانش پدیدار بود، گفت :«عجب قصی سرت تیر شده بلا بود وبرکتش نی.». پایان . دوم عید  رمضان سال1999

  


September 4th, 2011


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان