بهار
شعر از :محمدیونس  عثمانی شعر از :محمدیونس عثمانی


وقتیکه بهار میآید

وقتیکه تو بهار میکنی

و بر خاک  مزار تو سبزه  سر میزند

وقتیکه  گلهای عسل  خاطره های تو 

در باغچۀ ذهنم  می شگوفد

من  نیز  بیاد تو  بهار خواهم کرد

هر رهرو  باد را که  از سوی تو می آید 

زاشتیاق بوی تو به آغوش  خواهم کشید

وپای آنرا  به یاد روی تو 

خواهم بوسید

زجای هر بوسه ام شگوفه ها 

خواهد دمید

من  رۀ بادرا  چون رویای تو  در بهاران

شگوفه زار خواهم کرد 

وقتیکه لبخند  شگوفه درچمن 

دل غنچه را  شاد میکند 

من درخت غم را 

که در خونابستان  تن ریشه کرده است 

زدیده آب خواهم داد 

و چون نهال امید تو پر بار خواهم کرد 

بی تو 

من چندبار بهار کردم 

در هر بهار بیاد تو 

زدیده دشتی  ارغوان  پروریدم 

که زجوش آن گلشن آتش در وجودم 

شراره میکند 

خنجر بران  شعلۀ آن  پردۀ خیالم را 

پاره میکند 


مگر ،رۀ من تابهار دراز است

برکۀ تاریک شبهای زمستان 

هنوز در میان است

که من در آن  تمام خون جگررا به تار دل خواهم کشید

و در بهار از آن  باغ انار  خواهم کرد

وقتیکه بهار میآید 

من نیز بیاد تو بهار خواهم کرد .




January 4th, 2011


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان