• جادوگر کوچک با هر چه که دور و برش بود، دوست بود:
• با انسان ها، با جانوران، با گیاهان نیز.
• از این رو، هر وقت به راه می افتاد، به آشنایان زیادی برخورد می کرد.
• «سلام، جادوگر کوچک!»، بچه ها می گفتند، وقتی که او را می دیدند.
• «علیک السلام!»، جادوگر کوچک جواب می داد و بعضی وقت ها، عصای جادویش را بلند می کرد و بارانی از آب نبات های رنگارنگ می باراند.
• «سلام!»، خوک وحشی مهربان، غرغرکنان می گفت.
• بعد بزغاله های شاد و خوشحال سلامش می دادند.
• آهوها با پائین آوردن سر ادای احترام می کردند.
• کلاغ ها غارغاری از سلام نثارش می کردند و اسب ها کله های شان را بر شانه هایش می مالیدند.
• درخت ها با هزاران برگ به او دست تکان می دادند و گل ها به جای سلام، چشمک می زدند.
• بعد از ظهر یکی از روزهای آفتابی، جادوگر کوچک از کنار چمنزاری می گذشت، که ماهی ئی را دید.
• ماهی بویژه زیبائی بود.
• جادوگر کوچک با عزت و احترام سلامش داد و گذشت.
• ولی پس از چندی ناگهان ایستاد.
• یادش افتاد که ماهی ئی را در چمنزار دیده است.
• پشت گوش چپش را خاراند، نوک دماغش را مالش داد و اندیشید:
• «گلها به چمنزار تعلق دارند، پرنده ها به آسمان و ماهی ها به آب!»
• و فوری راه رفته را برگشت.
• «اینجا زندگی می کنی؟»، جادوگر کوچک از ماهی پرسید.
• «آخ. نه!»، ماهی کوچولو غمزده پاسخ داد.
• «من از کیسه زنی اینجا افتاده ام و اکنون دنبال دریا می گردم.»
• «دریا خیلی دور است!»، جادوگر کوچک گفت.
• «دریا همانقدر از ما دور است که ابر سپید بلور آسا، آن بالا!»
• « پس من چاره ای جز خشک شدن نخواهم داشت»، ماهی آهکی کشید و غمزده گفت و قطره اشکی از چشمش بیرون زد.
• جادوگر کوچک تصمیم گرفت که به ماهی کمک کند.
• عصای جادو را ـ با احتیاط تمام ـ به اشک ماهی مالید.
• آنگاه اشک ماهی بزرگ و بزرگتر شد و دریاچه زلال بلورینی تشکیل گردید.
• ماهی پرید در آب دریا و نجات یافت.
• ماهی از جادوگر کوچک تشکر کرد، چون ماهی با ادبی بود.
• آدم ها و جانوران از دیدن دریا حیرت کردند.
• و هر کس گلوئی از آب این دریا تر کرد، شاد و خوشبخت شد.
پایان