خـــــــــــــــــــــزان
مولانا کبیر فرخاری مولانا کبیر فرخاری

 

 

 

چون رسد فصل خــزان ، برچید دامان شباب     سیل خــون از چشم بلبل میرود در جوی آب

بستر غــم وا کند در ســوگ گلــبــن عنـدلیب     تا که بیند دسته ی گــل نیست در دست گلاب

سیلی بی رحــم کــوبــد بر رخ گــل ابر غــم      میشود رنگـین به خــونش بال پــرواز شهاب

رفت خواب ازچشم نرگس،سرمه ازچشم غزال      دیده ام در چشم آهـــــو مـوج بیتاب حباب

دست بــیداد خنک بشکست دست گــل فــروش      بر امید گــل رود  دامــاد در بــاغ ســراب

غنچه ی بشگفته را دیگر نباشد رنــگ و بوی    وا کند دست صــبا از زلـف سنبل پیچ و تاب

از حریر زرد دوزد جـــامه ی ســرو چــمان    در فضا پیچیده لحن و نغمه ی  جغد و  غراب

در نبرد گـرم و سرد است دست بالا بر خنک    پای قــدرتمــند خورشــید است در بند سحاب

جـــوهـــر آیینه پنهان در دل گـــرد و غـــبار     بینوا افتیده ســاز مطــرب و چنــگ و رباب

آتش زرتشت مـــی ســـوزد به هامــون زمان      هر سوالی را دهد راهب به گوش دل جواب

زردی برگ خزانی ترجمان رنگ ماست    خون زچشمم می چکد چون قطره ی اشک کباب

فــقــر دارد ســایه بر فــرق یتــیم و روز گار   همچو زالـــو خـون ما را می مکد عالی جناب

فــرش خــوابم بـوریا و صخره است بالین من    می پرد از چشم پر خونم دو بال مرغ خواب

جــز به خون، آدمکش از فـرط خدا بیگانگی    دست خون الود و چرکین را نمی شوید به آب

اشک می ریزد ز چشم ساغر گلگون من    روز و شب چون طفل بازیگوش در سیر و شتاب

در دوکان دین فروشی، شد مسلم دین فروش    مــی کند از خــون دانــشمند پنجــالش خضاب

روز تلخ فرهاد است (فرخاری) چو شب

می کشد ابر سیه بر چهره ی شرین نقاب

 

 

      






November 9th, 2013


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان