سیری در جهان بینی روشنفکران بورژوائی واپسین
شین میم شین شین میم شین

 
منصوره اشرافی
شاعر، نویسنده و نقاش

شعر اول

 در حمایت عشق

 

·      چوپانان

·      رهای مان کرده اند

 

·      همه چیز

·      مبهوت و گنگ

·      همچون ابتدای آفرینش

 

·      ماه

·      همچون یتیمی

·      با دل ملتهب

·      در سیاهی

·      رها شده.

 

·      پرندگانیم

·      در برهوت کویر

·      بی شاخه ای حتی.

 

·      و حدیث مکرر

·      زیستن

·      فانوسی است

·      در باد.

*****

·      کدام دست، آیا

·      اعتبار رفته آدمی را

·      با این کهنه جهان

·      به نبرد برخیزد

·      تا در گلوی سرخ صبح گاهیش

·      فریادی رسا شود؟

 

·      جهان

·      ـ  این هیبت سنگین غبار خواب بر تن گرفته ـ

·       و اشتیاق آدمی

·      برای زیستن.

 

·      کدام دست، آیا

·      آبروی رفته انسان را...

 

·      جهان

·      زمخت و ناهنجار

·      و آدمی ناتوان و تک

·      قامت خم شده اش را

·      برخواهد افراشت

·      ـ عاقبت ـ

·      همچون

·      لوایی بلند و سپید از ایثار

·      در حمایت دوستی

·      در حمایت عشق

·      ....

 

تلاش برای تحلیل شعر

 در حمایت عشق

 

·      منصوره اشرافی در عرصه شعر شباهت شدیدی به شاملو دارند.

·      منصوره اشرافی مثل شاملو مترجم، نویسنده و صاحب نظر نیز محسوب می شود.

·      علاوه بر اینها همه، نقاش نامداری است، با تابلوهای بیشمار.

·      قصد ما تحلیل اوبژکتیف اشعار ایشان است، برای آشنائی با جهان بینی این دسته از روشنفکران ایرانی که در سایت «رندان» گرد آمده اند.

 

حکم اول

·       چوپانان

·       رهای مان کرده اند

 

·      شاعر در این حکم، دیالک تیک شخصیت و توده را به شکل دیالک تیک چوپان و گله بسط و تعمیم می دهد.

·      دیالک تیک شخصیت و توده خود بسط و تعمیم ماتریالیستی ـ تاریخی دیالک تیک جزء و کل است.

·      در دیالک تیک شخصیت و توده نقش تعیین کننده از آن توده است، به همان سان که در دیالک تیک جزء و کل، از آن کل است.

·      شاعر ـ ظاهرا ـ توده را با رمه گوسفندان یکسان تلقی می کند.

·      این از سوئی، یکی از رهاوردهای نئوداروینیسم است که تکامل میلیون ها ساله انسان ببرکت کار را انکار می کند و از سوی دیگر، یکی از دعاوی تئوری امپریالیستی معروف به «تئوری نخبگان» است که برای توده نقشی قائل نمی شود و نخبگان انگشت شمار وابسته به طبقه حاکمه را تنها نیروی تاریخساز می داند.

·      ما تئوری نخبگان را هم مستقلا و هم در تحلیل شعری از آقای عاطف راد  توضیح داده ایم.

·      ظاهرا بنظر شاعر نقش تعیین کننده در دیالک تیک چوپان و رمه از آن چوپان است و در غیاب چوپان رمه گمراه و سرگردان و در بدترین حالت، طعمه گرگ خواهد شد.

·      فاجعه درست همین جا ست و بیهوده نیست که شعر با این خبر مهیب آغاز می شود.

·      دیالک تیک چوپان و گله از سعدی به میراث مانده است.

·      در جهان بینی سعدی، شاه نقش شبان را به عهده دارد که به جای خود مورد بحث قرار خواهد گرفت.

·      اینک به چند نمونه اکتفا می کنیم:

 

بوستان و گلستان سعدی

·       نیاید به نزدیک دانا، پسند

·       شبان خفته و گرگ در گوسفند

·       در آن تخت و ملک از خلل غم بود،

·       که تدبیر شاه از شبان کم بود.

·       میازار عامی به یک خردله

·       که سلطان شبان است و عامی گله  

·       چو پرخاش بینند و بیداد از او

·       شبان نیست، گرگ است، فریاد از او

·       گله ما را، گله از گرگ نیست

·       کاین همه بیداد، شبان می کند. [1]

 

حکم دوم

·       همه چیز

·       مبهوت و گنگ

·       همچون ابتدای آفرینش  

 

·      غیاب شبان همان و سقوط عنقریب گله به ابتدای آفرینش همان.

·      مفاهیمی که شاعر در این حکم به خدمت می گیرد، عبارتند از «همه چیز»، «مبهوت و گنگ» و «آفرینش»

·      استفاده شاعری در اوایل قرن بیست و یکم از مفهوم عتیق «آفرینش» هم شگفت انگیز است و هم سؤال انگیز.

·      در جهان بینی شاعر در ابتدای آفرینش همه چیز مبهوت و گنگ بوده است.

·      نسبت دادن بهت و گنگی به چیزها خود سؤال انگیزتر است.

·      غیاب چوپان همان و محو گشتن شعور کذائی چیزها همان.

 

حکم سوم

·       ماه

·       همچون یتیمی

·       با دل ملتهب

·       در سیاهی

·       رها شده.  

 

·      یکی از چیزها که دچار بهت و گنگی شده، ماه است که در غیاب چوپان به یتیمکودکی می ماند که «با دل ملتهب» در دل «سیاهی رها شده» است.

·      این در واقع، خود شاعر است که خویشتن خویش را در آئینه ماه بازتاب می بخشد:

·      این در واقع خود شاعر است که مبهوت و گنگ در دل تاریکی رها شده و گرنه چیزهای زمینی و آسمانی به بود و نبود چوپان ها هرگز تره خرد نمی کنند.

 

حکم چهارم

·       پرندگانیم

·       در برهوت کویر

·       بی شاخه ای حتی.  

 

·      اکنون صراحت زلالی به شعر شاعر جاری می شود:

·      انسان های همتراز شاعر به پرنده می مانند.

·      چه بهتر از این؟

·      پرنده مظهر آزادی است و هر جا دلش خواست، می تواند کوچ کند.

·      اما زمانه زمانه غریبی است و پرنده بال و پرش بسته است، بی آنکه بسته باشد.

·      وقتی طبقه ای عمر تاریخی اش به اتمام رسیده باشد، روشنفکرش به همین روز می افتد:

·      آنگاه خردستیزی بر تخت می نشیند و خرد از عرصه بدر رانده می شود.

 

·      آنگاه همه چیز وارونه جلوه گرمی شود که در تحلیل نهائی انعکاس جهان وارونه است.

·      در چنین اوضاع و احوالی است که پرنده در برهوت کویر گیر می کند و راه برونشد نمی یابد.

 

حکم پنجم

·       و حدیث مکرر

·       زیستن

·       فانوسی است

·       در باد.  

 

·      راه خروج از بن بست حل مسئله بود و نبود است و کفه ترازو به نفع نبود سنگینی می کند:

·      زیستن به فانوسی در باد شباهت دارد که تکانه انگشتی بر ماشه تپانچه کافی است تا مسئله حل شود.

·      یاد هاملت به خیر!

 

حکم ششم

·       کدام دست، آیا

·       اعتبار رفته آدمی را

·       با این کهنه جهان

·       به نبرد برخیزد

·       تا در گلوی سرخ صبح گاهیش

·       فریادی رسا شود؟  

 

·      اکنون صدای رسای شاملو از حنجره شاعر بدر می زند:

·      برای اعاده اعتبار برباد رفته به آدمی، دستی باید از آستینی بدر شود، با جهان کهنسال به نبرد برخیزد تا سرانجام از گلوی سرخ صبحگاهی اش فریادی رسا بدر زند.

·      آدمی باید اما قبلا تمامت فانتزی خلاق خود را بکار بندد، تا بلکه از این یاوه دلنشین معنائی بدر کشد.

·      اما قانونمندی های عینی و ذهنی بکنار، شاعر در انتظار ظهوری است.

·      علیرغم ظاهر عوامفریب، شاعر این شعر نیز فرقی با مادربزرگ های غرقه در خرافه ندارد.

·      تفاوت تنها در فرم فرمولبندی ها و مفاهیم است.

·      همین و بس.

 

حکم هفتم

·       جهان

·       ـ  این هیبت سنگین غبار بر تن گرفته ـ

·        و اشتیاق آدمی

·       برای زیستن.  

 

·      جهان اکنون در جهان بینی شاعر تعریف می شود:

·      جهان عبارت است از دهشت سنگین غبارگرفته که فقط به درد گریز بی برگشت می خورد، اگر اشتیاق آدمی برای زیستن، بندی بر پای آدمی نباشد.

·      پس مسئله کماکان عبارت است از مسئله بود و نبود.

·      همه چیز هستی حول فرد برگزیده نخبه می گردد و او به تنهائی قادر به کشیدن ماشه و شلیک گلوله در گیجگاه و حل تضاد اصلی هستی است.

·      یاد آلبرکامو و اعوان انصارش به خیر!

 

حکم هشتم

·       کدام دست، آیا

·       آبروی رفته انسان را...  

 

·      آبروی انسان رسوا و بی آبرو می تواند اعاده شود، فقط اگر دستی پیدا شود.

 

حکم نهم

·       جهان

·       زمخت و ناهنجار

·       و آدمی ناتوان و تک

·       قامت خم شده اش را

·       برخواهد افراشت

·       ـ عاقبت ـ

·       همچون

·       لوایی بلند و سپید از ایثار

·       در حمایت دوستی

·      در حمایت عشق  

 

·      این برداشت شاعر از مقوله «انسان» است.

·      انسان موجودی ناتوان و تک و تنها ست.

·      در جهان بینی شاعر، دیگر نمی توان از انسان بمثابه هوموفابر، هوموانتلکتوس، هومودمیرگوس و هوموسمیوتیکوس[2] دم زد.

·      دیگر نمی توان از انسان بمثابه موجودی روحمند، خودپو، خلاق و خودآگاه سخن گفت.

·      بنظر شاعر، انسان تفاله ترحم انگیز هیچکاره و علیلی بیش نیست.

·      آنچه شاعر علاوه بر این، با واژه بازی و با پوز و افاده نوآورانه تخریب می کند، دیالک تیک عینی هستی است، دیالک تیک جزء و کل است، دیالک تیک فرد و جامعه است.

·      بدین طریق است که همه رشته های مرئی و نامرئی پیوند فرد و جامعه با خردستیزی لگامگسیخته به آتش کشیده می شوند، جامعه و تاریخ با تمام عظمت غول آسایش نفی و انکار می شود، تا انسان تک و تنها ـ به تنهائی ـ به حمایت از دوستی و عشق انتزاعی قد برافرازد.

·      جهان بینی بورژوازی واپسین را بهتر از این نمی توان نمایندگی کرد.

·      ما میان بورژوازی آغازین که در رأس انقلابات ضد فئودالی قرار داشت و خرد و خودمختاری انسان ها را بر پرچم رهائی بخش خویش نگاشته بود و از سرتاپا انقلابی و طرفدار پیشرفت اجتماعی بود و بوسیله غول هائی از قبیل فویرباخ و هولباخ و کانت و فیشته و هگل و امثالهم نمایندگی می شد و بورژوازی واپسین و معاصر فرق می گذاریم که خرد و خودمختاری و خوشبینی انقلابی پیشین را با ورود جامعه سرمایه داری به مرحله امپریالیسم بگور سپرده و زیر دهها پرچم رنگارنگ ـ ولی ماهیتا واحد ـ سینه می زند که به خردستیزی، خرافه، نیهلیسم، پوچی و پسیمیسم (بدبینی) مزین اند.

·       فرق فروغ با شاعر این شعر در بیت زیر از فروغ به وضوح نمایان می گرد:

طوفانِ طعنه، خنده ما را زلب نشست

کوهیم و در میانه دریا نشسته ایم!

پایان



[1]  گلستان مقدمه ص مط.

[2]   homo faber und homo intellectus, als homo dêmiourgos und homo semeioticus



January 19th, 2011


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان