جینا روک پاکو
• مردم ده برای تفنن به برفجنگی پرداختند.
• معرکه برپا بود.
• گلوله های برفی از بیخ گوش مردم، زوزه کشان می گذشتند.
• تا اینکه یکی از آنها به صورت شاعر خورد.
• «دیگر بس است، برفجنگی!» زن گلفروش گفت.
• آنگاه، مردم آتش بس دادند، به یکدیگر شب به خیر گفتند و برای استراحت به خانه رفتند.
• شبگرد کوچک، در گذر از کوچه های برفگرفته، با خود گفت:
• «چه کسی حاضر به برفجنگی با من است، حالا ؟»
• اما چون کسی نبود، به ساختن آدمبرفی پرداخت.
• «ما دو تا با هم برفجنگی راه می اندازیم!»، خطاب به آدمبرفی گفت.
• آدمبرفی ساکت و ساکن ایستاده بود و نگاهش می کرد.
• شبگرد کوچک گلوله های درشت و سفتی از برف ساخت و به آدمبرفی زد.
• اما طولی نکشید که از کار خویش شرمنده شد.
• «برفجنگی با آدمبرفی کار درستی نیست»، شبگرد کوچک با خود اندیشید و پشت گوشش را خاراند.
• «آدمبرفی که نمی تواند از خود دفاع کند!»، با خود گفت و دست به کار شد.
• می خواست آدمبرفی های بیشمار دیگری هم درست کند.
• آدمبرفی به تعداد آدم های ده.
• کار پر زحمتی بود و شبگرد کوچک حسابی خسته شد.
• اما ـ آخر سر ـ چهار آدمبرفی بزرگ و زیبا ساخته شده بود.
• «آدمبرفی دیگری هم برای دخترک بادکنک فروش درست می کنم»، شبگرد کوچک با خود اندیشید.
• اما قبل از اینکه دست به کار شود، از فرط خستگی، خوابش برد.
• شبگرد کوچک خوابش برد و برف آرام آرام و بی امان بارید.
*****
• برف می بارید و شبگرد کوچک ـ بی خبر از بارش برف ـ غرق رؤیا بود.
• شبگرد کوچک خواب می دید که آدمبرفی ها ـ دست به کمر ـ کردی می رقصند.
• سپیده که زد، مردم پا شدند، ولی نتوانستند از خانه های شان بیرون آیند.
• چون شبگرد کوچک ـ اشتباها ـ آدمبرفی هر کس را جلوی در خانه اش درست کرده بود.
• مردم بالاخره، از پنجره ها بیرون آمدند و از دیدن آدمبرفی ها شاد شدند.
• «چه آدمبرفی های زیبائی!»، زیر لب گفتند.
• و دخترک بادکنک فروش با خود اندیشید که آدمبرفی اش زیباتر از بقیه آدمبرفی ها ست.
• آدمبرفی دخترک بادکنک فروش ناگهان عطسه کرد و خود را تکان داد.
• مردم ده ترس شان برداشت.
• اما بعد فهمیدند که آدمبرفی دخترک بادکنک فروش ـ در واقع ـ شبگرد کوچک است.
• از این رو ـ فوری ـ به خانه رفتند و برای او چای درست کردند.
• شبگرد کوچک هم ـ به همین سبب ـ سرما نخورد و سر حال آمد.
• و پس از چندی، آدمبرفی دیگری هم برای دخترک بادکنک فروش درست کرد.
پایان