قصه کودکان بویژه برای بزرگسالان (1)
برگردان میم حجری برگردان میم حجری

اسکندر و موش کوکی
لئو لیونی

• «موش! موش! نگذار در برود! بزنش! بگیرش!»

• همیشه خدا به همین منوال بود.

• وقتی او را می دیدند، داد و بیداد راه می انداختند و به قصد کشتنش فنجان ها، نعلبکی ها و قاشق ها را به سویش پرت می کردند.

• و اسکندر با پاهای کوچکش در می رفت و خود را به لانه محقرش می رساند.

• اسکندر اغلب از سر گرسنگی بیرون می آمد، تا ذره ای نان، برای خوردن بیابد.

• ولی آدم ها وقتی او را می دیدند، جیغ و داد راه می انداختند و با جارو بجانش می افتادند.

• یکی از روزها، وقتی کسی در خانه نبود، اسکندر از لانه اش بیرون آمد.

• از اتاق آنا صدا می آمد.

• اسکندر پاورچین پاورچین جلو رفت و از درز در به داخل اتاق نگاه کرد.

• «چی دید؟»

• موشی دیگر آنجا بود، موشی عجیب و غریب!

• موشی که اصلا شباهتی به موش نداشت.

• اسکندر دو تا پا داشت، ولی موش عجیب و غریب دو تا چرخ کوچک داشت.

• در پشتش هم یک کلید بود.

• اسکندر جلوتر رفت و پرسید:
• « تو کی هستی؟»

• «اسم من ویلی است. من یک موش کوکی ام. من اسباب بازی بسیار محبوب آنا هستم. بچه ها مرا کوک می کنند، بعد می گذارندم زمین و من راه می روم، می توانم دور هم بزنم! بچه ها خیلی دوستم دارند. مرا اغلب بغل می کنند، می بوسند و شبها کنار عروسک ها و خرس های اسباب بازی، روی ناز بالشی می خوابانندم، روی نازبالشی نرم و سپید»، موش کوکی گفت.

• اسکندر پس از کشیدن آهی گفت:
• « مرا بچه ها اصلا دوست ندارند!»

• اسکندر که از آشنائی با ویلی خوشحال بود، گفت:
• «پس، بیا برویم آشپزخانه و چیزی برای خوردن پیدا کنیم. من گرسنه ام.»

• ویلی خندید:
• «من که نمی توانم با تو بیایم. من فقط پس از آنکه کوکم کنند، می توانم راه بروم. اما عیب ندارد، عوضش بچه ها دوستم دارند.»

• اسکندر هم احساس کرد، که از ویلی خوشش می آید.

• روزهای بعد، هر وقت فرصت می کرد، بدیدن او می رفت و برای او از جنگ و گریز خود با جاروها، فنجان ها، نعلبکی ها و تله موش ها حکایت می کرد.

• آندو گرم گفتگو می شدند و به اشان خوش می گذشت.

• اما وقتی اسکندر در لانه اش تنها می ماند، به زندگی ویلی حسرت می خورد و با خود می گفت:
• «کاش من هم مثل ویلی یک موش کوکی بودم و بچه ها دوستم می داشتند!»

• یکی از روزها ویلی قصه بسیار جالبی برای او نقل کرد و با صدای اسرارآمیزی گفت:
• «شنیده ام که در باغ، در انتهای جاده شنی، پشت درخت شاتوت مارمولکی زندگی می کند، مارمولک جادوگری. او می تواند حیوانی را به حیوان دیگر تبدیل کند!»

• اسکندر پرسید:
• «فکر می کنی که او بتواند، مرا به یک موش کوکی تبدیل کند؟ به یک موش کوکی مثل تو؟»

• غروب همان روز اسکندر به باغ رفت، تا آخر جاده شنی دوید، پای درخت شاتوت ایستاد و مارمولک را آهسته صدا زد.

• ناگهان مارمولک گنده ای جلوی او ظاهر شد، مارمولک رنگارنگی!

• رنگارنگ مثل گل ها!

• رنگارنگ مثل پروانه ها!

• اسکندر با صدای لرزانی پرسید:
• «مارمولک! می توانی مرا به یک موش کوکی تبدیل کنی؟»

• مارمولک گفت:
• «آره که می توانم! یک شب که ماه بدر، گرد و روشن، در وسط آسمان ایستاده باشد، با یک تکه سنگ ارغوانی همین جا بیا!»

• اسکندر برگشت و در جستجوی تکه سنگ ارغوانی همه جا را گشت.

• سرتاسر باغ را زیر پا گذاشت.

• ولی زحمتش بیهوده بود.

• سنگ زرد بود، سنگ آبی بود، سنگ سبز بود، ولی سنگ ارغوانی نبود.

• حتی یک شن ارغوانی هم نبود!

• و آخر سر خسته و ملول به لانه محقرش برگشت.

• روزی، وقتی وارد پستو می شد، چشمش به یک کارتن افتاد.

• کارتن پر بود، از اسباب بازی های کهنه.

• اسکندر در میان عروسک های شکسته و دیگر اسباب بازی های کهنه چشمش به ویلی افتاد.

• با تعجب پرسید:
• «ویلی چی شده؟»

• و ویلی ماجرای غم انگیزی را برای او نقل کرد:
• « هیچی! آنا جشن تولد داشت. هرکس هدیه ای برایش آورد و آنا ....»
• ویلی بغض گلویش را گرفت و زد زیر گریه!

• «و آنا اسباب بازی های کهنه اش را ریخت توی این کارتن، تا بعدا دور بیندازند!»

• اسکندر داشت گریه اش می گرفت.

• با خود گفت:
• «بیچاره ویلی! بیچاره ویلی!»

• اما ناگهان چشمش به چیزی افتاد.

• «به چی؟»

• «به یک تکه سنگ ارغوانی!
• آره یک تکه سنگ ارغوانی جلوی او بود!»

• اسکندر تکه سنگ ارغوانی را برداشت و ذوق زده، خود را به باغ رساند.

• ماه بدر، گرد و فروزان، در وسط آسمان ایستاده بود.

• اسکندر نفس نفس زنان، خود را به پای درخت شاتوت رساند ـ تمام راه را دویده بود ـ و مارمولک را صدا زد.

• برگ ها ـ خش خش کنان ـ صدای او را بازتاب دادند:
• مارمولک! مارمولک!

• و ناگهان مارمولک جلوی او ظاهر شد و گفت:
• «خوب! ماه بدر، گرد و فروزان در وسط آسمان ایستاده است و تو با تکه سنگ ارغوانی پیش من آمده ای. دلت می خواهد به چی تبدیل شوی؟»

• «دلم می خواهد به یک ...»، اسکندر سکوت کرد و پس از لحظه ای کوتاه گفت:
• «مارمولک! می توانی ویلی را به یک موش راست راستکی تبدیل کنی؟ به یک موش واقعی مثل خود من؟»

• مارمولک چند بار چشم هایش را باز وبسته کرد، نور خیره کننده ای تابید و بعد، سکوت مطلق همه جا را فرا گرفت!

• تکه سنگ ارغوانی غیبش زده بود.

• اسکندر برگشت و بسرعت به سوی خانه دوید.

• کارتن همانجا بود ولی خالی خالی بود!

• اسکندر با خود گفت:
• «آه! دیر کردم. دیر کردم!»

• و بی حال و حوصله به طرف لانه محقر خود ـ زیر راه پله ـ روانه شد.

• از لانه اش صدائی شنیده می شد.

• اسکندر یواشکی به سوراخ لانه اش نزدیک شد و نگاه کرد، موشی آنجا بود!

• «تو کی هستی؟»، اسکندر با اندکی ترس پرسید.

• موش جواب داد: «من، ویلی ام، اسکندر!»

• اسکندر با خوشحالی بالا پرید:
• «ویلی! ویلی! مارمولک تو را به یک موش راست راستکی تبدیل کرده است!»

• و ویلی را بغل کرد.
و بعد دست در دست هم رفتند توی باغ و در جاده شنی، تا سپیده سحر رقصیدند و خوش گذراندند!
پایان

February 17th, 2011


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان