لئو لیونی
• «موش! موش! نگذار در برود! بزنش! بگیرش!»
• همیشه خدا به همین منوال بود.
• وقتی او را می دیدند، داد و بیداد راه می انداختند و به قصد کشتنش فنجان ها، نعلبکی ها و قاشق ها را به سویش پرت می کردند.
• و اسکندر با پاهای کوچکش در می رفت و خود را به لانه محقرش می رساند.
• اسکندر اغلب از سر گرسنگی بیرون می آمد، تا ذره ای نان، برای خوردن بیابد.
• ولی آدم ها وقتی او را می دیدند، جیغ و داد راه می انداختند و با جارو بجانش می افتادند.
• یکی از روزها، وقتی کسی در خانه نبود، اسکندر از لانه اش بیرون آمد.
• از اتاق آنا صدا می آمد.
• اسکندر پاورچین پاورچین جلو رفت و از درز در به داخل اتاق نگاه کرد.
• «چی دید؟»
• موشی دیگر آنجا بود، موشی عجیب و غریب!
• موشی که اصلا شباهتی به موش نداشت.
• اسکندر دو تا پا داشت، ولی موش عجیب و غریب دو تا چرخ کوچک داشت.
• در پشتش هم یک کلید بود.
• اسکندر جلوتر رفت و پرسید:
• « تو کی هستی؟»
• «اسم من ویلی است. من یک موش کوکی ام. من اسباب بازی بسیار محبوب آنا هستم. بچه ها مرا کوک می کنند، بعد می گذارندم زمین و من راه می روم، می توانم دور هم بزنم! بچه ها خیلی دوستم دارند. مرا اغلب بغل می کنند، می بوسند و شبها کنار عروسک ها و خرس های اسباب بازی، روی ناز بالشی می خوابانندم، روی نازبالشی نرم و سپید»، موش کوکی گفت.
• اسکندر پس از کشیدن آهی گفت:
• « مرا بچه ها اصلا دوست ندارند!»
• اسکندر که از آشنائی با ویلی خوشحال بود، گفت:
• «پس، بیا برویم آشپزخانه و چیزی برای خوردن پیدا کنیم. من گرسنه ام.»
• ویلی خندید:
• «من که نمی توانم با تو بیایم. من فقط پس از آنکه کوکم کنند، می توانم راه بروم. اما عیب ندارد، عوضش بچه ها دوستم دارند.»
• اسکندر هم احساس کرد، که از ویلی خوشش می آید.
• روزهای بعد، هر وقت فرصت می کرد، بدیدن او می رفت و برای او از جنگ و گریز خود با جاروها، فنجان ها، نعلبکی ها و تله موش ها حکایت می کرد.
• آندو گرم گفتگو می شدند و به اشان خوش می گذشت.
• اما وقتی اسکندر در لانه اش تنها می ماند، به زندگی ویلی حسرت می خورد و با خود می گفت:
• «کاش من هم مثل ویلی یک موش کوکی بودم و بچه ها دوستم می داشتند!»
• یکی از روزها ویلی قصه بسیار جالبی برای او نقل کرد و با صدای اسرارآمیزی گفت:
• «شنیده ام که در باغ، در انتهای جاده شنی، پشت درخت شاتوت مارمولکی زندگی می کند، مارمولک جادوگری. او می تواند حیوانی را به حیوان دیگر تبدیل کند!»
• اسکندر پرسید:
• «فکر می کنی که او بتواند، مرا به یک موش کوکی تبدیل کند؟ به یک موش کوکی مثل تو؟»
• غروب همان روز اسکندر به باغ رفت، تا آخر جاده شنی دوید، پای درخت شاتوت ایستاد و مارمولک را آهسته صدا زد.
• ناگهان مارمولک گنده ای جلوی او ظاهر شد، مارمولک رنگارنگی!
• رنگارنگ مثل گل ها!
• رنگارنگ مثل پروانه ها!
• اسکندر با صدای لرزانی پرسید:
• «مارمولک! می توانی مرا به یک موش کوکی تبدیل کنی؟»
• مارمولک گفت:
• «آره که می توانم! یک شب که ماه بدر، گرد و روشن، در وسط آسمان ایستاده باشد، با یک تکه سنگ ارغوانی همین جا بیا!»
• اسکندر برگشت و در جستجوی تکه سنگ ارغوانی همه جا را گشت.
• سرتاسر باغ را زیر پا گذاشت.
• ولی زحمتش بیهوده بود.
• سنگ زرد بود، سنگ آبی بود، سنگ سبز بود، ولی سنگ ارغوانی نبود.
• حتی یک شن ارغوانی هم نبود!
• و آخر سر خسته و ملول به لانه محقرش برگشت.
• روزی، وقتی وارد پستو می شد، چشمش به یک کارتن افتاد.
• کارتن پر بود، از اسباب بازی های کهنه.
• اسکندر در میان عروسک های شکسته و دیگر اسباب بازی های کهنه چشمش به ویلی افتاد.
• با تعجب پرسید:
• «ویلی چی شده؟»
• و ویلی ماجرای غم انگیزی را برای او نقل کرد:
• « هیچی! آنا جشن تولد داشت. هرکس هدیه ای برایش آورد و آنا ....»
• «و آنا اسباب بازی های کهنه اش را ریخت توی این کارتن، تا بعدا دور بیندازند!»
• اسکندر داشت گریه اش می گرفت.
• با خود گفت:
• «بیچاره ویلی! بیچاره ویلی!»
• اما ناگهان چشمش به چیزی افتاد.
• «به چی؟»
• «به یک تکه سنگ ارغوانی!
• آره یک تکه سنگ ارغوانی جلوی او بود!»
• اسکندر تکه سنگ ارغوانی را برداشت و ذوق زده، خود را به باغ رساند.
• ماه بدر، گرد و فروزان، در وسط آسمان ایستاده بود.
• اسکندر نفس نفس زنان، خود را به پای درخت شاتوت رساند ـ تمام راه را دویده بود ـ و مارمولک را صدا زد.
• برگ ها ـ خش خش کنان ـ صدای او را بازتاب دادند:
• مارمولک! مارمولک!
• و ناگهان مارمولک جلوی او ظاهر شد و گفت:
• «خوب! ماه بدر، گرد و فروزان در وسط آسمان ایستاده است و تو با تکه سنگ ارغوانی پیش من آمده ای. دلت می خواهد به چی تبدیل شوی؟»
• «دلم می خواهد به یک ...»، اسکندر سکوت کرد و پس از لحظه ای کوتاه گفت:
• «مارمولک! می توانی ویلی را به یک موش راست راستکی تبدیل کنی؟ به یک موش واقعی مثل خود من؟»
• مارمولک چند بار چشم هایش را باز وبسته کرد، نور خیره کننده ای تابید و بعد، سکوت مطلق همه جا را فرا گرفت!
• تکه سنگ ارغوانی غیبش زده بود.
• اسکندر برگشت و بسرعت به سوی خانه دوید.
• کارتن همانجا بود ولی خالی خالی بود!
• اسکندر با خود گفت:
• «آه! دیر کردم. دیر کردم!»
• و بی حال و حوصله به طرف لانه محقر خود ـ زیر راه پله ـ روانه شد.
• از لانه اش صدائی شنیده می شد.
• اسکندر یواشکی به سوراخ لانه اش نزدیک شد و نگاه کرد، موشی آنجا بود!
• «تو کی هستی؟»، اسکندر با اندکی ترس پرسید.
• موش جواب داد: «من، ویلی ام، اسکندر!»
• اسکندر با خوشحالی بالا پرید:
• «ویلی! ویلی! مارمولک تو را به یک موش راست راستکی تبدیل کرده است!»
• و ویلی را بغل کرد.
• «موش! موش! نگذار در برود! بزنش! بگیرش!»
• همیشه خدا به همین منوال بود.
• وقتی او را می دیدند، داد و بیداد راه می انداختند و به قصد کشتنش فنجان ها، نعلبکی ها و قاشق ها را به سویش پرت می کردند.
• و اسکندر با پاهای کوچکش در می رفت و خود را به لانه محقرش می رساند.
• اسکندر اغلب از سر گرسنگی بیرون می آمد، تا ذره ای نان، برای خوردن بیابد.
• ولی آدم ها وقتی او را می دیدند، جیغ و داد راه می انداختند و با جارو بجانش می افتادند.
• یکی از روزها، وقتی کسی در خانه نبود، اسکندر از لانه اش بیرون آمد.
• از اتاق آنا صدا می آمد.
• اسکندر پاورچین پاورچین جلو رفت و از درز در به داخل اتاق نگاه کرد.
• «چی دید؟»
• موشی دیگر آنجا بود، موشی عجیب و غریب!
• موشی که اصلا شباهتی به موش نداشت.
• اسکندر دو تا پا داشت، ولی موش عجیب و غریب دو تا چرخ کوچک داشت.
• در پشتش هم یک کلید بود.
• اسکندر جلوتر رفت و پرسید:
• « تو کی هستی؟»
• «اسم من ویلی است. من یک موش کوکی ام. من اسباب بازی بسیار محبوب آنا هستم. بچه ها مرا کوک می کنند، بعد می گذارندم زمین و من راه می روم، می توانم دور هم بزنم! بچه ها خیلی دوستم دارند. مرا اغلب بغل می کنند، می بوسند و شبها کنار عروسک ها و خرس های اسباب بازی، روی ناز بالشی می خوابانندم، روی نازبالشی نرم و سپید»، موش کوکی گفت.
• اسکندر پس از کشیدن آهی گفت:
• « مرا بچه ها اصلا دوست ندارند!»
• اسکندر که از آشنائی با ویلی خوشحال بود، گفت:
• «پس، بیا برویم آشپزخانه و چیزی برای خوردن پیدا کنیم. من گرسنه ام.»
• ویلی خندید:
• «من که نمی توانم با تو بیایم. من فقط پس از آنکه کوکم کنند، می توانم راه بروم. اما عیب ندارد، عوضش بچه ها دوستم دارند.»
• اسکندر هم احساس کرد، که از ویلی خوشش می آید.
• روزهای بعد، هر وقت فرصت می کرد، بدیدن او می رفت و برای او از جنگ و گریز خود با جاروها، فنجان ها، نعلبکی ها و تله موش ها حکایت می کرد.
• آندو گرم گفتگو می شدند و به اشان خوش می گذشت.
• اما وقتی اسکندر در لانه اش تنها می ماند، به زندگی ویلی حسرت می خورد و با خود می گفت:
• «کاش من هم مثل ویلی یک موش کوکی بودم و بچه ها دوستم می داشتند!»
• یکی از روزها ویلی قصه بسیار جالبی برای او نقل کرد و با صدای اسرارآمیزی گفت:
• «شنیده ام که در باغ، در انتهای جاده شنی، پشت درخت شاتوت مارمولکی زندگی می کند، مارمولک جادوگری. او می تواند حیوانی را به حیوان دیگر تبدیل کند!»
• اسکندر پرسید:
• «فکر می کنی که او بتواند، مرا به یک موش کوکی تبدیل کند؟ به یک موش کوکی مثل تو؟»
• غروب همان روز اسکندر به باغ رفت، تا آخر جاده شنی دوید، پای درخت شاتوت ایستاد و مارمولک را آهسته صدا زد.
• ناگهان مارمولک گنده ای جلوی او ظاهر شد، مارمولک رنگارنگی!
• رنگارنگ مثل گل ها!
• رنگارنگ مثل پروانه ها!
• اسکندر با صدای لرزانی پرسید:
• «مارمولک! می توانی مرا به یک موش کوکی تبدیل کنی؟»
• مارمولک گفت:
• «آره که می توانم! یک شب که ماه بدر، گرد و روشن، در وسط آسمان ایستاده باشد، با یک تکه سنگ ارغوانی همین جا بیا!»
• اسکندر برگشت و در جستجوی تکه سنگ ارغوانی همه جا را گشت.
• سرتاسر باغ را زیر پا گذاشت.
• ولی زحمتش بیهوده بود.
• سنگ زرد بود، سنگ آبی بود، سنگ سبز بود، ولی سنگ ارغوانی نبود.
• حتی یک شن ارغوانی هم نبود!
• و آخر سر خسته و ملول به لانه محقرش برگشت.
• روزی، وقتی وارد پستو می شد، چشمش به یک کارتن افتاد.
• کارتن پر بود، از اسباب بازی های کهنه.
• اسکندر در میان عروسک های شکسته و دیگر اسباب بازی های کهنه چشمش به ویلی افتاد.
• با تعجب پرسید:
• «ویلی چی شده؟»
• و ویلی ماجرای غم انگیزی را برای او نقل کرد:
• « هیچی! آنا جشن تولد داشت. هرکس هدیه ای برایش آورد و آنا ....»
• ویلی بغض گلویش را گرفت و زد زیر گریه!
• «و آنا اسباب بازی های کهنه اش را ریخت توی این کارتن، تا بعدا دور بیندازند!»
• اسکندر داشت گریه اش می گرفت.
• با خود گفت:
• «بیچاره ویلی! بیچاره ویلی!»
• اما ناگهان چشمش به چیزی افتاد.
• «به چی؟»
• «به یک تکه سنگ ارغوانی!
• آره یک تکه سنگ ارغوانی جلوی او بود!»
• اسکندر تکه سنگ ارغوانی را برداشت و ذوق زده، خود را به باغ رساند.
• ماه بدر، گرد و فروزان، در وسط آسمان ایستاده بود.
• اسکندر نفس نفس زنان، خود را به پای درخت شاتوت رساند ـ تمام راه را دویده بود ـ و مارمولک را صدا زد.
• برگ ها ـ خش خش کنان ـ صدای او را بازتاب دادند:
• مارمولک! مارمولک!
• و ناگهان مارمولک جلوی او ظاهر شد و گفت:
• «خوب! ماه بدر، گرد و فروزان در وسط آسمان ایستاده است و تو با تکه سنگ ارغوانی پیش من آمده ای. دلت می خواهد به چی تبدیل شوی؟»
• «دلم می خواهد به یک ...»، اسکندر سکوت کرد و پس از لحظه ای کوتاه گفت:
• «مارمولک! می توانی ویلی را به یک موش راست راستکی تبدیل کنی؟ به یک موش واقعی مثل خود من؟»
• مارمولک چند بار چشم هایش را باز وبسته کرد، نور خیره کننده ای تابید و بعد، سکوت مطلق همه جا را فرا گرفت!
• تکه سنگ ارغوانی غیبش زده بود.
• اسکندر برگشت و بسرعت به سوی خانه دوید.
• کارتن همانجا بود ولی خالی خالی بود!
• اسکندر با خود گفت:
• «آه! دیر کردم. دیر کردم!»
• و بی حال و حوصله به طرف لانه محقر خود ـ زیر راه پله ـ روانه شد.
• از لانه اش صدائی شنیده می شد.
• اسکندر یواشکی به سوراخ لانه اش نزدیک شد و نگاه کرد، موشی آنجا بود!
• «تو کی هستی؟»، اسکندر با اندکی ترس پرسید.
• موش جواب داد: «من، ویلی ام، اسکندر!»
• اسکندر با خوشحالی بالا پرید:
• «ویلی! ویلی! مارمولک تو را به یک موش راست راستکی تبدیل کرده است!»
• و ویلی را بغل کرد.
و بعد دست در دست هم رفتند توی باغ و در جاده شنی، تا سپیده سحر رقصیدند و خوش گذراندند!
پایان