13 فوریه 1995
• او قلب خانه من است
• مردی که آن پائین
• در کنار چرخ های ماشین
• خوابیده است
• هر شب از خر خر خرناسه اش بیدار می شوم:
• چون قلب بزرگ می تپد
• و در مویرگ های دیوار پخش می شود.
• من در تاریکی
• به پلک های بسته پسرم نگاه می کنم
• و از خود می پرسم:
• «آیا او
• عضوی از خانواده من است؟»
• صبح
• از کوب کوب سرفه اش بیدار می شوم
• شیشه های خالی را جمع می کند
• و با گاری اش، غژ غژ کنان دور می شود.
پایان