مخفی بدخشی و محجوبه هروی شاعران آزاد در قفس
دکتور محمد شعیب مجددی دکتور محمد شعیب مجددی

  
     قلم بدست گرفتم مقدمه بنویسم . مقدمهء که در آن  حالات ناگوار، کیفیات ناهنجار، درد  تبعید شدن ،غم جدائی ، افسانه تنهائی ، اندیشه نهانی و رازهای احساسی ،عاطفی وعاشقانه دوشاعر آزاد اما در زندان تعصب وکهنه گرائی ،مخفی بدخشی ومحجوبه هروی بهترین شاعر زنان نیمه نخست سده حاضر را روی صفحه کاغذ بیاورم و کوشه های ازابعاد وسیع زندگی این دوشاعر که فرسنگها راه ، کوه های صعب العبورودریا های خروشان آنها را از هم چنان دور و جدا ساخته بود که به جز ارتباط با نامه هیچگاه چشم ها یشان در زندگی به دیدار یکدیگر روشن نگردید ؛تمثیل نمایم . نمیدانستم از کجا شروع کنم هر لحظه بخشی از روند زندگی مخفی بدخشی و محجوبه هروی نوک قلمم را به سوی خود میکشید ومطلبی پیشقدمی میکرد. برخود وشما فرهنگیان قهر میشدم که چرا  سال تولد مخفی بدخشی که اجدادش از امرای محلی بدخشان بودند  ونام و لقبش سیده ، شاه بیگم ، سید نسب ، سیدة النسب و پاچا جان را درست وصحیح نمیدانیم.شاه عبدالله بدخشي مؤلف کتاب (قاموس بعضي از زبانها ولهجه هاي افغانستان) در پاسخ گرد آورندۀ ديوان مخفی بدخشی که تصويري از محفی تقاضا کرده بود ؛ می نویسد:« از اين که در بارۀ عکس وی نوشته کرده بودی ؛ تا حال در مطبوعات ما عکس برداری زنها معمول نيست .زينهار هوش کنی که دنبال اين کار نگردی که مخفی حاضر نمی شود عکس بگيرد...شما عکس وی را خواستيد من  حتی  نتوانستم نام اصلی آن را پرسان کنم.»
تولد وي را در سال 1258 هجری شمسی در خلم و مرگش را  در سال 1342 هجری شمسی در (قره قوز)   بدخشان نوشته اند.
شاه مراد شاهی، دوست و منشی شاعر ، نام مخفی را« شاه بگم» و لقب وی را سيد نسب می داند:
شاه بيگم بود نامش سيد نسب اورا لقب
دخت محمود شاه عاجز سيد عالی نسب
مخفی در وصف زادگاهش وخوبان بدخشان چنین میسراید:

عمری است که بودم بدل ارمان بدخشان 
صد شکر رسیدم به گلستان بدخشان
از نسترن و سوری و صد برگ و شقایق
فرش است به بر کو و بیابان بدخشان
در آب و هوا سالم و پر میوه که نغز است
بی مثل بود نعمت الوان بدخشان
از عیب صفاهان و سمرقند چه گویی
ای بی خبر از بارک و شغنان بدخشان
در کو کچه کن سیر جوانان شناور
وآنگاه گذر کن به خیابان بدخشان
خونابه شد لعل زغم در جگر کوه
از حسرت لعل لب خوبان بدخشان
بر کنده دل از قوم و وطن کرده فراموش
هرکس شده یک مرتبه مهمان بدخشان
در مصر جهان بود خریدار وی افزون
افسوس که رفتند عزیزان بدخشان
یا سید شاه ناصر و یا خواجه کرخی
خواهید خداوند نگهبان بدخشان
جوش گل و هنگام بهار و چمن و رود
وین مخفی ما بلبل خوش خوان بدخشان
دوری زادگاه و خوبان بدخشان  رنج جدائی و حسرت عشقش  مخفی بدخشی را در گوشه تنهائی اسیر ساخته بود.
دوستان با که دهم شرح غم تنهایی
عاقبت کرد خرابم الم  تنهایی
یار همدم بود زهر غم را تریاک    
همه غم سهل بود آه زغم تنهایی 
کردی ای چرخ ز یاران موافق دورم
گشتم از جبر توآخر علم تنهایی
لشکر فکر و غم از هر طرف  آورد هجوم
سر نهم بر سر زانو چو دم تنهایی
شب یلدا ست شبم روز قیامت روزم
دیدم این لیل و نهار ا ز کرم تنهایی
فلک از جور چو هم صحبت غولانم کرد
یا الهی گویم از ستم تنهایی
آنچه قسمت ز ازل رفت نگردد کم و بیش
(مخفیا) صبر گزین درحرم تنهایی
 
مخفی بدخشی راز شعرسرودن را  مرحم زخمهای دلش تعبیر میکند.
گرچه مسکین وغریبم بوریای خویش را
کی برابر بر فراش  تخت شاهان میکنم
مخفی دلریش را نبود  سر بیت و غزل
خاطر خود را به این و آن پریشان میکنم
       محجوبه هروی نام اصلیش صفورا دخترسکندرخان نظام الملک از خانواده سرداران ترک ، در سال 1285 هجری شمسی در بادغیس از توابع سابق هرات دیده به جهان گشود .   او در چهاده سالگی اولین اشعارش را  سرود ودر لابلای اشعار محتوی گوناگون را بیان داشت . محجوبه هروی زندگی زناشویی خوبی با همسرش میرزا غلام نداشت و تا زمانی که شوهرش زنده بود؛ امکان شرکت در محافل ادبی برایش میسر نبود. بعدهاعضو انجمن ادبی  همچنان آموزگار در مکاتب نسوان هرات گردید . دیوان محجوبه هروی  با سه هزار بیت  در سال ۱۳۴۷ هجری شمسی توسط محمد علم غواص در هرات به زیور چاپ آراسته گردید.سرانجام درسال 1345 هجری شمسی در زادگاهش دیده از جهان بست . محجوبه هروی ازظلم وستم چنین فریاد آزادمنشانه  میکشد.
بلبل نه هرزه این همه فریاد میکند          بیچاره آشیانه خود یاد میکند
محجوبه در ترانه آزادی بشر        نفرین به ظلم و وحشت صیاد میکند
         محجوبه هروی زیر شلاق قهر وخشم شوهرش از خوانین جلال آباد آزادی آموزش را از دست داد وجرئت داشتن عکس در جهانش به زنجیر اسارت زندانی گشت . پدرمحجوبه در صفحه قران از دامادش تعهد گرفت که دخترش را در هرات نگهدارد.  محجوبه هروی در شرح  حالی که خودش نوشته است ؛چنین درد دل مینماید:
 
«از انجمن ادبی کابل متشکرم که بسا عقده‌هایی که موقوف به فنون شعری است از مقالات برادران ادبی حل کرده‌ام، چرا که من عاجزه به واسطه عذر ستر و سختگیری  شوهر، کسب کمالات خود را نزد دانشوران وطن تکمیل کرده نمی‌توانم و بهترین معلم و ادیب بعد از فوت پدر بزرگوارم مقالات جرائد، سالنامه‌ها و مجلات وطن بود که به من می‌رسید.خودم در شهر کهنه به سرائی می‌باشم که از شهر مذکور کهنه ‌تر است نشیمن دارم. مثل محبوسی که به کلی از عالم بی‌خبر باشد، با آن هم برای بیداری قوم برای تجدد خصوصا طبقه نسوان می‌کوشم، می‌گویم، می‌شنوانم، می‌سرایم تا خدا بخواهد به منزل مقصود برسم.»
 
محجوبه هروی درد ها را همنوا با فریاد ها وپیامها چنین میسراید:
 
شهر برمن تنگ شد آهنگ صحرا میکنم
روئ صحرا را ز اشک خویش دریا میکنم
در گلستانی که بر یاد رخت خوانم غزل
بلبلان را بر نوای خویش شیدا میکنم
نیستم زاغ و زغن تا مایل سفلی شوم
من همای اوج قدسم میل بالا میکنم
سرو چون قدی فرازد  در میان بوستان
من خیال قامت آن سرو بالا میکنم
من که مخمور نگاه ی نرگس مست تو ام
کافرم  گر التفات جام و مینا میکنم    
 
 
     و اما مخفی بدخشی زیر بار تعصب و تاریک دلی  شهر خود بدخشان را در تاریکی شب از سوراخهای برقع نگاه میکند.  همچنان کله منار ساختن ها ،به سیاه چاه انداختن ها وظلم وستم های امیرعبدالرحمن خان ، مخفی بدخشی هشت ساله و برادرانش را بعد از مرگ پدر محمد شاه  از بدخشان به قندهار وکابل تبعید و آواره ساخت و به جز سالهای اخیر عمر زادگاهش را ندید . وا حسرتا که دست عاشقانه مخفی را به انگشتان نکاح پسرعموی عاشقش  سید مشرف که با آرمان وحرمان جان داد؛ نسپردند ومخفی بدخشی تمام عمر را با غم ودرد مجرد زیست وبا هزار آرزو وآرمان  ازین جهان رخت سفر بست.
فرياد که از جهان پر ارمان رفتم
يک گل نگرفته زين گلستان رفتم
نکشاده لبی به خنده از جور فلک
با داغ دل و ديـــــــدۀ گريان رفتم
مخفی با جهانی از درد ، غم و رنج تنهائی زندگی ، تجارب راچنین درآغوش این بیت میریزد:
بدی به کس مرسان مخفيا و شـــــــاکر باش
بقدر هر عملی عاقبت جــــــــــــزايی هست
    زمانی هم در نگارش این مقدمه خوش بودم که دست ناخوش آیندمردسالاری  ، عنعنات کورکورانه و تعصبات جاهلانه وهیچ کوه ودریایی  نتوانست مخفی بدخشی را از محجوبه هروی روحا واحساسا جدا بسازد. آنها هر چند فرسنگها ازهم فا صله داشتند و در آن زما ن دست رسانه های صوتی ، تصویری و الکترونیکی میسر نبود که پیامهای ایشان را با یک چشمک زدن به هم برساند ؛ قاصد از کوره راه ها با پای پیاده ویا سوار مرکب واسبی پیک اشعار را بین این دودوست ،همصدا ،همراز ومبارز رد و بدل مینمود هرچندخدا میداند از سیل نامه ها چقدر در کشتی شکسته نامه رسان به ساحل رسیده باشد . مشت نمونه خروار در دست است. آنها غزلهای یکدیگر را چنین استقبال میکردند.
 غزل  از مخفى بدخشی :
ننوشت به من نگار کاغذ
بنوشتمش ار هزار کاغذ
اى هدهد خوش خبر توانی؟ 
از من ببری به یار کاغذ
وانگاه بگویش اى ستمگر
قحط است در آن دیار کاغذ؟ 
...
چون یار نمی دهد جوابی 
مخفی، شده شرمسار کاغذ
محجوبه هروی چنین اسقبال نماید:
آمد برِ من زیار کاغذ
زان دلبر گل عذار کاغذ
بنوشته بدان به من نگارین 
زانرو شده زرنگار کاغذ
خواهم که جواب خط نویسم
از من که برد به یار کاغذ؟
محجوبه، چو نیست وصل دیدار
سودت ندهد هزار کاغذ
 
همنوائی ، نزدیکی راه وروش ، همسنگری و رزم مبارزاتی  و تپش های عاشقانه بر علاوه  نامه های مخفی بدخشی ومحجوبه هروی در لابلای اشعار شان نیز هویداست.
   مخفی بدخشی چنین میسراید:
ای چشم نيم مست ترا باشراب بحث
دارد مه ی جمال تو با آفتاب بحث
ازباغها برون کند ش بسته باغبان
تا کرده با گل رويت گلاب بحث
کج بحث عاقبت شود ازگفتگوخجل
سنبل! بزلف يارترا نيست تاب بحث
گرديده زان دروغ سيه روی نزد خلق
با طرۀ توداشت مگرمشک ناب بحث
آنها که گفتگو به سراين جهان کنند
چون کودکان کنند برای حباب بحث
هرگزبکام دل نرسيده است کس بدهر
عاقل کجاکند به سراين سراب بحث
زاهد مپرس مذهب رندان با ده خوار
بنشين بکنج مدرسه کن با کتاب بحث
   محجوبه هروی نيزشعری با همين قافيه و رديف سروده است :
ای کرده رخ خوب تو با شمس وقمربحث
وی کرده لب لعل توبا قند و شکر بحث
چشمان تو ازساغر می  باج گرفته
دندان تو کرده است به لولووگهربحث
    در نگارش این مقدمه خوشحالم  از اینکه مخفی بدخشی را با همه غم واندوه وتنهائی لحظهء خوشحال یافتم. مخفی بدخشی  در سال 1333 هجری شمسی  ، شادي خويش را از تحرک وجنبشی که در حيات بانوان کشور رخ داده است؛ در نامه يی  به نفيسه شايق مديرمجلۀ ميرمن چنین مینگارد  :«خوش بختم که زنده ام و آرزوهايی که سالها در پيشرفت تعليم و تربيۀ طبقۀ نسوان در دل مي پروريدم الآن مشاهده می کنم با آن که عمر اين ضعيفۀ ناچيز به هشتاد رسيده ؛  ضعف پيری ،اعصاب و اعضای مرا خسته ساخته.»
     
مخفی بدخشی و محجوبه هروی دوشاعر آزادمنش و مبارز در  قید وبند شرایط سنگین تعصب و تاریکی جهل ، زندگی را به امید فردای روشن دنبال نمودند ودر نامه های که رد و بدل شده است دردها و پیامها و شرایط ناگوار را به شکل احسنی تمثیل کردند. با ثبت این دونامه ، در اخیر سرنوشت مقدمه خود را بدست شما میسپارم .
نامه محجوبه هروی به مخفی بدخشی :
«همشیره قدر دانم مخفی بدخشی! شما شرح حال مفصل مرا خواسته اید خواستم گوشه ای از زندگی خود را به طور مشروح بنویسم. مکتوبات زیادی به من از کابل، بلخ و فاریاب می رسد. یکی ازشاعران کابلی که شما اورامی شناسید ( حبیب نوابی) او عکس مرا خواسته است من از این حسن نظر او که براین شاعر گوشه نشین دارد خوش شدم اما او ایجابات فامیلی و مشکلات زندگی مراخبرنداردکه تاحال گوشه چادر مرا کسی دربیرون ندیده است. عکس من آیا ممکن است؟ چندین بار فضلای هرات نزد من آمدند، حتی از پس پرده و در پرده با آنها همسخن شده نتوانستم آیا عکاس نزد من آمده می تواند؟ یامن نزد عکاس رفته می توانم؟ مگر عوض زبان گیسو وسرم بریده شود. همشیره شاعرم ! آیا در بدخشان هم همینطوروضع نا مساعد است؟ همینطور با زن معامله می شود؟ چقدر ناراحتم کهچرا شاعر شده ام وباز چرا همسر یک مرد خود خواه و خود بین ومتعصب شده ام. یک روز به من گفت طوطی وبلبل و مینا درقفس خوب ناله ها را موزون می سازند، اگر تو هوایی وصحرایی و شهری می شدی شعر خوب گفته نمی توانستی... بازهم خوشم اگرزبان ندارم همین قلم مایه تسلی دل ناتوان من است. نامه ام را با تاثر به پایان می برم. محجوبه ناتوان»
مخفی بدخشی به نامه رسان میگوید :
بر دولت ســــــه روزه مشو غره چو بلبل
دوران گل وعيش جهان پا به رکاب است
قاصد تو ببر نامه ی مخفی سوی دلدار
(آنهم که جوابی نفرستاد جواب است)
اینهم نامه  مخفی بدخشی  به محجوبه هروی :
«خواهر ادیبه و آزاده مشربم محجوبه هراتی ! تا حال چند نامه تان را گرفته ام، اشعار موزون و سوزان تان را مکرر خوانده ام. از این که تاحال در قید اسارت بسر می بری خبر نداشتم. خوب شد که از حال واحوالت پوره خبر شدم. اگرچه در فیض آباد ( مرکز بدخشان) عین شرایط است. زن ها که به دعوت می روند، روز حرکت نمی کنند، من خودم بارها که در منازل اقاربم به غرض فاتحه خوانی ویا عروسی و... می روم،  با دو محافظ محرم خود شبانه منزل می زنم و شبانه عودت می کنم. لاکن به اندازه شما مقید نمی باشم. از زیر برقع شهر وبازار را دیده ام آن هم درشب، ... از نهضت نسوان یاد کردی، من هم این بشارت و اشارت را شنیده و به من هم رقعه خبری رسیده است اما معذرت خواستم زیرا پای دردی دارم . از این که زنان از پرتو الطاف یک مرد ترقی خواه آزاد می شود نهایت خوشوقتم. اگر ما وشما به زندان مردان و عصر و زمانه گذراندیم جوانی را به پیری رسانیدیم گذشت .گذشته گذشت.اکنون بعد از ٤٠ سال انتظار خواهران ودختران ما از نعمت آزادی برخور دار می شوند. حوصله گفتارم نیست امید وانتظار دارم که بعد از رفتن و آمدن به کابل خاطرات خود را به من بنویسی وبفرستی»
     با این تخیلات وقلم فرسائی ها چندین مقدمه نوشتم .برهر کدام مهر صحه زدم اما لحظات یا روزی بعد آن مقدمه را پاره پاره کردم فکر نمودم برهمه صفحات درخشانی که اشعار ومبارزات محفی بدخشی ومحجوبه هروی به ارمغان گذاشتند، این مقدمه ها کم لطفی ، نامهربانی و ناچیر خواهد بود . اما حالا پشیمان هستم هرچند تلاش میکنم به یاد بیاورم که چه نوشتم به یادم نمی آید باید به لحظه هاو آن حالاتی که به من دست داده بود برگردم که هیچگاه میسر نخواهد شد وآرمان بدل بدنبال آن مقدمه ها ازین جهان خواهم رفت وبا این مقدمه آخری که نوشتم باید ساخت به امید اینکه مخفی عزیز ومحجوبه عزیز بواسطه عشقی که به هردو دارم وبه دلیل همراهی وهمسنگری که با مبارزاتشا ن مینمایم این مقدمه سر پا گم کرده را دوستانه بپزیرند.
 

January 31st, 2013


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان