مولانا جلال الدین بلخی به روایتی دیگر ؟
مصلح سلجوقی مصلح سلجوقی

 

پای  استد لا لیان  چو بین   بود

پای چوبین سخت بی تمکین بود

این بیت مولانای بزرگ یکی از پرغوغا ترین ها شده است که بعضی مولانا را بدان نکوهش کرده میپندارند ؛ در مصرع اول مولانا دامن استدلالیان را بالا میگیرد و در مصرع دوم خود به آن تکیه میزند . گو یی نوعی تناقض و یا در کلام دیگر مولانا توجه به این اصل در واقعیت نداشته است که ابهام چوبین بودن پای به نوعی استدلال واقع شده است و خود بیانگر این امر میشود . یکباره در مصرع دوم به منطق رجوع میکند و بی تمکینی را به نوعی در پای چوبین به حکم منطق وصله میزند تا به اینگونه ، پای منطقیون را بی مورد جلوه دهد که گویا در این برخورد ، شخصی یا اشخاصی مورد نظر مولانا قرار داشته اند .

موج معتزلی از قرن دوم هجری شتابان بر میخیزد و دامنه اش تا زمان مولانای بزرگ جست و خیز های فراوانی داشته است . از حسن بصری که منطقیون را بنا نهاد تا قرن پنجم هجری که ناصر خسرو بر بلندای این بنا تکیه زده است و او را حجت اول میدانند ، همه  پای در بنای استدلال نهاده بودند و هر کلامی را با استدلال میپذیرفتند . توجه بیشتر شان به آیات قرآنی با استدلال انسانی بوده و کلام خدا را با نوعی استدلال انسانی ترویج مینمودند .  معتزلی به این باور بود که آیات قرآنی را در مفاهیم ظاهری ، میتواند انسان عادی نیز لمس نماید و اگر بخواهد به معنای باطنی آن بپردازد ، باید به حجت رجوع کند و چنانکه گفته آمد ، میپندارند ؛ این حجت است که به معنای باطنی آیات قرآنی میتواند دست داشته باشد .

استدلال در درازنا ی تاریخ چند هزار ساله انسانی وجود داشته است و بشریت همواره استدلال را با تعقل که گویا در موارد دینی گویند بدان نمی شود تکیه کرد ، آمیخته بوده است . منطق ارسطویی بین سالهای 322 ــ 384 ق م پای چوبین خویش را در عرصه تفکر از گلیم خود بیرون نهاد و ژرفکاوی های خویش را بر اساس مقوله دانش استوار نموده سکه های شهرروایی را بر محک دانش خویش تجربه نموده است و بسا موارد را با تامل در روند پیوند مفاهیم به ارتقا کلام رسانده است .

مولانای بزرگ در جای از پای چوبین استدلال میگوید و در جای دیگراصل منطق را میشگافد و معروفترین تعریف از منطق را بر بیتی مهر تایید میزند و چنین میسراید :

پس به  ضد نور دانستی تو نور

ضد ، ضد را مینماید در صدور

در اینجاست که  حکم بر منطق می شود که باید در شناخت هر شی از شناخت در ضد آن به آن دست یافت و چنانکه بخواهیم  روز را بشناسیم ، باید شب را بشگافیم. 

این جااست که تحمل عقلایی سرباز میزند و چنگگ انگشت گریبان را میکشد و مولانای بزرگ را در یک برهه از برخورد هایش به بازار نقد می کشاند . زمان را باز می گشاید و شگاف را باز گو میدارد . هرگاه کلام انسان پای از قالب منطق برون کشد ، برداشت از آن ، بیش از یک فانتازی نخواهد بود و چنانچه استدلال در قالبی قوی متضمن تخیل  و تعقل گردد ، برآن میتوان نام فلسفه نهاد . اما منطقیون بر این باوراند که برای شناخت انسان ، ابتدا دانش وسیع لازم است و دودیگر اینکه به اضداد مبذول داشتن یا تحلیل از ضد هر چیز میتواند خود آنرا بهتر مبرهن سازد . ستاک های دانش بشریست که رفتار ، گفتار و کردار انسان را از پرویزن منطق برون میکشد ، راه را برای تخیل و فلسفه باز مینماید وبر پایۀ استدلال و منطق ، جهان بشری  اساس خویش را استوار میگذارد . منطق امریست متبین از علوم انسانی که برای حل معانی و استجواب مسایل زمینی پدید آمده است . اما مولانای بزرگ به آنی آنرا پای چوبین میداند.

اگر ما شعر را چنین تعریف نماییم "خوابیست که شاعر آنرا در بیداری می بیند " .این تعریف در وجود مولانای بزرگ مصداق خویش را می یابد و شعرهای مولانای بزرگ نورافشان بر بالین بشریت میتابد .

گاهي هم مولانا بزرگ قصد دارد به ظن خودش پاسخ منکران را به نوعی  بيان نماید . برداشت چنین است که در ضمیر آگاه مولانا ،  نکته یی ثبت بوده  که هر از گاهی جای بازنموده به آن متکی شده است و تقررکلام خویش را بر آن مبنا به نمایش گذاشته است . این امر موجب آن شده است تا گاهی دست در گریبان جمعی کشد وزمانی  ارتداد نامه یی را به آدرس از پیش تعین شده ، بفرستد. چنین مواردی را گاهی مینگریم که ازآن جمله  به بیت زیر از مجموعۀ غزلیات شورانگیز شمس تبریزمیپردازیم که گویا مولانای بزرگ بدون کدام مقدمه یی به همان نکته های ثبت شده پرداخته است . 

چو هست و نیست مرا دید چشم معتزلی   

 بگفت  دیدم  معدوم  را  که  شی  باشد[1]

از آن جا که زمان سلطا ن العلما و مولانای بزرگ ، مهد پیدایش فرقه های متنازع دینی بوده است که درآن بحث معتزلیه به اهل کلام معروف بودند و  خصومت با بنیاد گرایان حنفی مذهب داشتند . اشعریان که با ریزه کاری های مربوط به الاهیات کلام ،  فلاسفه خوانده می شدند و هم نزد معتزله و کرامیه و هم نزد اکثر اهل سنت که در این نواحی غالبا حنیفی مذهب بودند و هم چنین نزد صوفیه نیز که طرح این گونه مسایل را در مباحث الهی مایه بروز شک و گمراهی تلقی می کردند مورد انتقاد شدید بودند. صوفی ها و علمای حنیفی مذهب از این گونه بحث ها در حضور سلطان ناراضی بودند و موجب خشم اوشان می گردید. 

در این جا موقعیت زمانی بوده است که  مولانا  را به چنین برخوردی کشانده است و چنان است که میگویند مولانا دوبار متولد شده است. مرتبه اول از مادر و مرتبه دوم دربرخورد با عارف نامی شمس الدین تبریزی که این برخورد بر بلندی کلام مولانا می افزاید ؛ زاهد منبر نشین را به عابدی گوشه نشین مبدل میسازد وعشق را در وی شعله ور میکند . فراز و نشیب های زندگی مولانا شاید هم چنین بوده است که گاهی برای کوتا ه کردن پای دیگران سروده باشد . مولانایی با آن همه عظمت که میتواند معضلۀ خلقت را به آسانی در چند بیت برای همه گان بگشاید و چنین بسراید :

از جمادی مُردم و نامی شدم[2]

وز نما مُردم به ‌حیوان سرزدم

مُردم از حیوانی و آدم شدم

پس چه ترسم؟ کی ز مردن کم شدم؟

حمله دیگر بمیرم از بشر

تا برآرم از ملائک بال و پر

وز ملک هم بایدم جستن ز جو

کل شیء هالک الا وجهه

بار دیگر از ملک پران شوم

آنچه اندر وهم ناید آن شوم

پس عدم گردم عدم چون ارغنون

گویدم کانا الیه راجعون

میتوانسته است که برای استدلالیان و دین گویان نیز راهی بهتر بجوید. این اصل راباید در نظر گرفت که بعضی از اشعار مولانا نیز میتواند نظمی بیش نباشد که بر مقتضای زمان به آن پرداخته است . او با توانمندی های که داشته ، موضوعات پیچیده یی را با چند بیت به دیده ی کنگاش گرفته است . طول و عرض موضوع را در قالب کوتاه به درازای معنی کشیده است و این خود بیانگر توانایی این بزرگمرد در شاهراه عشق ،عقیده و شعراست که جهان را بر بلندای سخن به بازار میکشاند و عاشقان را دیوانه وار در پیشگاه کلام خویش به زانو می اندازد . او گاهی در میانه ی اشعار زیبای خود نیز از دریای بیکران عشق سربالا می آورد و دستی به گریبان معتزلیه می برد و او را به نوعی مورد نکوهش قرار میدهد و در غزل زیبای که  با مطلع :

گرنه شکار غم دلدا رمی [3]

گردن شیر فلک افشارمی

بر لب من دوش ببوسید یار     

ورنه چرا بامزه گفتارمی

گریز می زند و یا اینکه آنی به خود می آید و در لباس مفتی شهر دست به قضاوت می برد و معتزلیان را در ایهام مست و شرابخواره می پندارد واز آن پرواز عاشقانه با ل می گیرد و  چنیین ادامه می دهد 

یا مثل  لاله  رخان خوشش   

معتزلی بر سر کوهسار می

مولانای بزرگ نه تنها در اقلیم منطق از دیدگاه  دو بعدی مینگرد بلکه در موارد دیگر نیز دو  بعداندیشی وی مبرهن است .دو بعد اندیشی نه تنها در شعر مولانای بزرگ دیده می شود بلکه درکلام بیشترینه از شاعران بزرگ ما وجود دارد که خود متاثر از شرایط عینی جامعه یی است که بدان دست در گریبان بوده اند.

جبر و اختیار همواره طرفدارانی داشته است که بدان اندیشه جسته اند و هرکدام دلایلی بر مبنای منطق الهی برگزیده و برای تحکیم آن گوشیدند . اندیشۀ جبر ، زمانی دست مولانا را بخود میرساند و بر آن باور میشود که در قرآن آمده است : " تمام خیر و شر از طرف خداوند است ". بدان میاندیشد و به چنین باوری گویا رسیده بوده باشد که گزینش راه جبر را باورمندانه به نظم میکشد و چنین میسراید :

ناظر فرعی ز اصلی بی خبر      فرع ماییم اصل احکام قدر

برگ کاهم پیش تو ای تند باد       من چه دانم تا کجا خواهم فتاد

اندیشۀ جبر را در استعارۀ تند باد با نازک اندیشی به باد تایید میسپارد ، اصلی بودن را از فرعی بودن برای دیگران تفکیک میکند و قدّر را پای بند انسان میداند . آزادی انسان را بسته به تقدیر میبیند و سرنوشت اورا نامعلوم میداند که (کجا خواهد فتاد) نیز بر دو پیوند وابستگی دارد . او دوبار را بر شانۀ این مطلب استوار ساخته است و خودرا از آن برآت براأت داده  و ( من چه دانم ) را در مصرع چهارم آورده است که گویا در همان زمان نیز بر این امر به دیدۀ شک و تردید مینگریسته است و در بیت زیر دوباره به اختیار می اندیشد و اخیار را اصل می شمارد و چنین می سراید :

اختیار خود ببین جبری مشو      

ره رها کردی بره آ ، کج مرو

در بعضی از موارد ، میتوان برخورد مولانا را با دین نیز به دیدۀ تردید نگریست و جایی نیز چنان استنباط میشود که گویی بدان به دیدۀ شک می نگریسته است و زمانی پای از گلیم مذهب و دین برون میکشد و چنان میسراید که انگشت در دهان می ماند و شنونده یا خواننده را به آنی دگر گون میسازد . از آن گونه بحث ها میتوانیم به بیت زیر نظری اندازیم که گفته است :

میگفت در بیابان رندی دهن دریده      

صوفی خدا ندارد او نیست آفریده

این را همه گان میپذیرند که انسان موجودیست تحول پذیر .همانطور که از نظر بیولوژی تغییر میکند ؛ طرز تفکر ، نحوه برداشت و تحلیل انسان هر آن  روبه رشد است . احساس ، علاقه ، فهم ، درک از محیط ، متآثر شدن همه در تفکر انسان نقش بارزی را بازی می نماید که انسان خود متوجه آن نبوده و گاهی بر این باور میرسد که گویا هرآنچه در گذشته به آن اندیشیده است ، باری کامل نبوده وبرای جبران آن باید تلاشی بیشتر پی ریزی بدارد .

منطق را میتوان رشد انسان و نبوغ انسان درکلام دانست که شناخت را با کلمات شگافته و اصل را بنوعی بی آلایش و به صورت باز و قابل قبول مبین میسازد .تفکر انسان خود منطق است و هر آنچه ما را احاطه کرده است پای در منطق دارد و حد اقل میتوان گفت که وجود انسان برای شناخت ابتدایی میتواند یک نوع منطق باشد . چنانچه دکارت میگوید :" چون فکر میکنم پس وجود دارم."[4]

برای بیشترشناختن مولانای بزرگ باید در بعدهای مختلف کار صورت گیرد تا به اصل مولانا از دیدگاه تفکر خدشه ی روی نیاورد . طوریکه از اشعارش صور تفکر الهی بر میخیزد و در رگ رگ و شریان مولانا جوشش دارد ، این خود  بحث ا ست کاملآ والا ، عاشقانه و اندیشه را تا لایتناهی به دنبال میکشاند . یگانگی معبود را در پرتوی بر چشمان نگرنده  به عین الیقین متجسم  میسازد. این اصل در شیوۀ بیان مولانا ، وابستگی خویش را به کُل توام میداند و تولدیست که مولانا بدان خود را آمیخته است . دودیگر زندگی زاهدانه ایست که بر منبر تفکرات دینی مذهبی رشد نموده و سالیان درازی با آن خو گرفته است .در درازنای مرحلۀ وعظ ، مولانا خود متشرع بزرگیست که بدان فخر مینماید که ساربان قافله شریعت میشود ودر دامن جامعه و بنا گوش شاهان معتقد ، خود را ملزم به تبلیغ وترویج اصول دینی  میداند .

با توجه به این امر ، باید دانست که کار در بخش های مختلف صورت گرفته است و به این واقعیت باید توجه داشت که اصطکاک در مذاهب چند گانه ، در آن زمان قونیه و دمشق حرفی قابل به بحث بوده است که کسانی را زندیق ، کسانی را رافضی و جمعی را به موالی و نام های از این دست ، نام نهاده اند . از مفتی شهر نیز چنین کلام بدور نخواهد بود و میتواند  این امر را از زبان مفتی شرع که جایی برای خویش در دلهای مردم آن محل جستجو میدارد ، بروز نماید .

موریس بارس [5] ، جلال الدین را شاعری میداند که انسان را از زمین بر میدارد و به آسمان پرواز میدهد . این گفته در باب او رازیست که نمی توان از آن به راحتی گذشت و او آسمان را عالم والا میداند و با شنیدن کلام دلنشین وی دست از تندیس زمین برکنده میشود و جان آدمی به دیاری نامعلوم به پرواز میآید و انسان را روحی تازه به جان مینشیند و سخن در تأمل وجود ، پای میگیرد و در نهایت باورمندی یی را بازگو میدارد که کمال انسانیست .

کارل گوستاو یونگ [6]، شعر را به دو نوع می شاسد :" في الواقع "، که در این مورد با آفرينش ، از روي قصد و اراده سر و كار داريم و الزامآ  با خودآگاهي سروکار دارد و با خود آگاهي رهبري مي شود و تفكر ، بدان شكل دلخواه مي دهد و در شعر  همان تاثيري را مي بخشد كه تفكر خواسته است. در مورد ديگر و کا ملآ بر عكس ، حالتی در کار است  كه ناگهان سرشت ناخود آگاه بدون مداخله خودآگاهي ، سربالا می کشد  و تاثيري را كه بايد داشته باشد به چنگ مي آورد.

من  سعي كردم تا در غزل های مولانای بزرگ حالت خود آگاه و ناخود آگاه را تا حد توان در این مقا ل ، کوتاه باز گشایم . امیدوارم مورد توجه شما بزرگ اندیشان قرار گرفته باشد .

در نیابد  حال پخته  هیچ خام

پس سخن کوتاه باید_ والسلام

 

 

 



[1]    فریدون کار،   غزلیات شور انگیز شمس تبریزی ، صفحه 233

[2]    مثنوی معنوی ، دفتر سوم ، بیت 3906

[3]      غزلیات شمس ، دیوان کسر ، غزل 3169

[4]    رُنه دکارت، فیلسوف وریاضی‌دان بزرگ عصر رنسانس فرانسه ( ۳۱ مارس ۱۵۹۶ میلادی)

[5]   موریس بارس (Maurice Barrès) ، 19 اوت سال 1862 ، فرانسه

[6]    کارل گوستاو یونگ (به آلمانی: Carl Gustav Jung)‏‏ (۱۸۷۵ - ۱۹۶۱) روانپزشک و متفکر سوئیسی


December 29th, 2012


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان