نقدی بر رمان«همنوایی شبانۀ ارکستر چوبها»
حمید محوی حمید محوی

 

 

 

گاهنامۀ هنر و مبارزه

نوامبر 2010

 

 

 

 

 

 

نوشتۀ رضا قاسمی

 

و

 

میان فرهنگی ایران

 

 

فهرست

1) پیش گفتار

 

2) بررسی «همنوایی شبانۀ ارکستر چوبها» نوشتۀ رضا قاسمی

 

3)محصول ناپایدار- پست مدرن به عنوان گسل فرهنگی و ناممکن ساختن ترمیم چهرۀ نارسیس

4)  سیاست-هنر-تنش زدایی و آغاز دومین دورۀ ریاست جمهوری آقای محمد خاتمی

 

5)  نگاهی به منقدین ادبی. در باب «همنوایی شبانۀ ارکستر چوبها»

6) بررسی نظریات رضا قاسمی دربارۀ «همنوایی شبانۀ ارکستر چوبها»

7) دربارۀ مؤسسات و بنیادهای فرهنگی و ادبیات و زنگ خطر

9) نظریات کلی نویسنده دربارۀ هنر

10) ادامۀ نگاهی به منقدین ادبی : نظریات اکبر سردوزامی

11) رابطۀ سازواره گی ساختار رمان با سیاست انحرافی میان فرهنگی ایران و گرایشات خود تخریب گرانۀ راوی

12) خوانش رمان «همنوایی...» و عقدۀ اودیپ

13) مخاطبان

14)  استراتژی نارسیس: تحقیر زن در نوشته های رضا قاسمی

15) یادداشت های پراکنده

16) میان متنی در «همنوایی...»

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پیش گفتار

نقد رمان رضا قاسمی نیز در پیوند با مجموعه مقالاتی می باشد  که به پیکرۀ موضوع میان فرهنگی ایران تعلق دارد.

لازم به یادآوری می دانم که این مقاله نیز مثل مقالات دیگری که تا کنون منتشر کرده ام  مقدما در ژوئیۀ 2005 به زبان فرانسه نوشته بود و در این جا با حذف مطالبی که امروز کاملا زائد به نظرم می رسد به فارسی برگردانده و بازنویسی کردم.

حال اگر در این تاریخ یعنی 28 اکتبر 2009  جهت تکمیل نمودن مجموعه ام برای بررسی میان فرهنگی ایران به ترجمۀ کار خودم پرداختم  یعنی  ترجمۀ نقدی که 9 سال پس از نخستین چاپ این رمان نوشته بودم، و باز هم یعنی زمانی که حداقل در سطح پاریس تقریبا همه و احتمالا به انضمام خود نویسنده، رمان رضا قاسمی را به فراموشی سپرده بودند، و بی گمان امروز کمتر از چهار سال پیش آن را به یاد می آورند، و با در نظر گرفتن حوادث اخیر در ایران و بلوایی که به راه افتاده، چگونه می توانیم به ضرورت چنین کاری باور داشته باشیم و آن را تعریف کنیم و به همین نسبت از کاربران انترنت انتظار داشته باشیم که روی چنین متنی تأمل کنند؟

پیش از این پیرامون اهمیت میان فرهنگی ایران مطالبی نوشته بودم  و نیازی به تکرار آنها نمی بینم، با این وجود در این جا تنها یادآوری می کنم که اهمیت این موضوع از دیدگاه من بر این نکته دلالت دارد که بخشی از محصولات فرهنگی و هنری ایرانیان را در پیوند با سیاست میان فرهنگی معاصر  در مقطع تاریخی کاملا مشخصی مورد بررسی قرار می دهد.

روشنگری هایی که امروز از عهدۀ بررسی چنین موضوعاتی برای درک بلوای امروز و مسائل مهم سیاسی و اجتماعی و اقتصادی در سطح بین المللی  برمی آید، احتمالا ما را به کشف تمایلات و سیاست های جهان سرمایه داری نزدیک می سازد، یعنی کشف مسائلی که  کاملا در کالاهای فرهنگی و هنری و حتی علمی تبلور یافته و ما می توانیم سیاه روی سفید آن را باز شناسی کنیم. و کاملا روشن است که چنین تأملاتی فرصت مناسبی برای بررسی وضعیت و چگونگی آزادی بیان هنری در عرصۀ اجتماعی و طرح مسائل زیبایی شناسی بوده و حتی در پیوند با مسائلی به نظر می رسد که ما به شکل روزمره در نشریات انترنتی و مباحث بسیار مهم روز و زندگی روزمرۀ خودمان با آن سر و کار داریم مانند دموکراسی و آزادی و حقوق بشر...یعنی مسائلی که هنوز راه حلی برای آنها پیدا نشده و به همین علت دائما به روز می شود.

از آن جایی که به روزمره گی برخی مسائل اشاره داشتم، با پوزش از شما خوانشگران شکیبا در برابر این همه پر حرفی، اجازه دهید به یک نکتۀ بسیار مهم در فعالیت نوشتاری خودم اشاره کنم. چندی پیش یکی از دوستان به من ایراد می گرفت که ضعف کار تو در این جا است که دائما به مشکلات شخصی خودت باز می گردی و دائما به موضوع سابوتاژ پژوهشی ات در دانشگاه فرانسوی  باز می گردی...و کوتاه سخن چنین است که او از دیدگاه روش شناسانه این گریزها را در نوشته های من مردود می دانست.

در پاسخ باید بگویم که من جزء آن دسته از افرادی هستم که برای فکر کردن و نوشتن باید دلیل و انگیزۀ روشنی داشته باشم. از سوی دیگر من فکر می کنم آنهایی که با چنین دلایل به اصطلاح روش شناسانه ای می خواهند این دفتر را ببندند و گاهنامۀ هنر و مبارزه را پوچ اعلام کنند، در واقع از رویدادهای علمی در قرن بیستم در زمینۀ روش شناسی آگاهی کافی نداشته، و همان طور که در تحلیل های دیگر دیدیم به فرهنگ ابتذال تعلق داشته و در پی حذف فاعل شناسنده هستند. مقایسۀ روش شناسی در فیزیک کلاسیک قرن هفدهمی و فیزیک کوآنتوم قرن بیستم با دانشمندانی مانند هایزنبرگ شاید بتواند برای روشن ساختن موضوع ما کافی باشد: موضوع در این جا یعنی مکان پژوهشگر به عنوان فرد مادی در رابطه با شناخت شیء مورد بررسی.

موضوع اصلی در این جا یعنی جایگاه پژوهش گر در رابطه با موضوع مورد بررسی او. در قرون گذشته به این اعتبار که فرد پژوهش گر می تواند دچار احساس و یا اشتباهاتی شده باشد که مسئولیت آن را نیز به وجود فیزیکی او می دانستند، سبب شد که به کیفیت ثانوی شیء (موضوع) باور داشته باشند، یعنی مطلق بودن شیء مورد بررسی و یعنی خود شیء بی آن که فرد پژوهش گر یا فاعل شناسنده – در رابطه با آن - به شمار آورده شود و در آن دخالتی داشته باشد

در دوران مدرن، در فیزیک کوآنتوم این باورداشت دگرگون شد و از این پس فاعل شناسنده نیز دررابطه با شیء مطرح گردید. شاید بتوانیم بگوییم که یکی از برجسته ترین تعاریف نسبیت، به همین چرخشی باز می گردد که در روش شناسی علم فیزیک به وقوع پیوست و شناخت را در رابطه با فرد آدمی باز شناسی کرد. و می توانیم حدس بزنیم  که چنین تحولی تنها در زمینۀ فیزیک کوآنتوم صورت نپذیرفت، و به تمام زمینه های دیگر نیز گسترش یافته است.

امیدوارم که این توضیحات، فعلا تا این جا، برای دوستانی که به چنین مسائلی توجه نشان می دهند کافی بوده باشد.

در این جا ما به بررسی مسائلی چند در ملاقات با نخستین رمان رضا قاسمی می پردازیم. دربارۀ او غالبا می گویند در زمینۀ موسیقی سنتی ایران به عنوان نوازنده آلت ابرازر موسیقی سنتی، کارآیی ویژه ای دارد و تدریس می کند، متأسفانه من در زمینۀ موسیقی به هیچ عنوان صلاحیت اظهار نظر ندارم و کاملا بی سواد هستم، و به دلایل اقتصادی و طبقاتی نیز  اساسا امکان مناسبی برای شنود موسیقی ندارم. ولی نام رضا قاسمی به دلیل نوشتن و انتشار «همنوایی شبانۀ ارکستر چوبها» در فضای میان فرهنگی ایران و در هنگامۀ تاریخی که تحت بررسی من بوده و هست، در فهرست مطالب گاهنامۀ هنر و مبارزه ثبت شده است.

 

 

 

 

بررسی

«همنوایی شبانۀ ارکستر چوبها»

نوشتۀ رضا قاسمی

 

«همنوایی شبانۀ ارکستر شبانۀ چوبها» برای نخستین بار در بهار سال 1996 (1375) در آمریکا و در هزار نسخه به چاپ رسید، طرح روی جلد نیز کار مهران زیرک است که طراحی بسیاری از از این نوع نشریات را به عهده دارد، و شاید بی فایده نباشد این نکته را نیز اضافه کنیم که لگوی متروی تهران نیز از کارهای همین طراح است. پنج سال پس از اولین چاپ در آمریکا، این کتاب در ایران نیز اجازۀ چاپ گرفت و در انتشارات نیلوفر به چاپ رسیده، و بنا بر گزارشات سایت «باشگاه کتاب»(1) به بهای 3500 تومان به فروش گذاشته شد، و « از طرف بنیاد گلشیری برندۀ بهترین رمان سال 1380 اعلام گردید(البته این تاریخ ممکن است با اختلاف یک سال اشتباه باشد، دلیل این اختلاف نظریات نیز به اطلاعات متفاوتی باز می گردد که بعضا در سایت های مختلف مشاهده کرده ام)، و گروه منتقدان و نویسندگان مطبوعات «همنوایی ...» را به عنوان بهترین رمان سال  1380 بر می گزینند، و جایزۀ مهرگان ادب  سال 1380 را نیز به خود اختصاص می دهد.» (2)

ولی نکتۀ بسیار مهمی که باید و باید و باید و حتما و حتما باید به آن توجه کنیم این است که  در سایت باشگاه کتاب هنوز از شاخص های بهترین رمان سال 1380 مطلبی نوشته نشده است، و با زهم باید بدانیم که این مورد منحصر به فرد نیست و کاملا عمومیت دارد. گفتم که این موضوع خیلی مهم است، زیرا به ما اجازه می دهد که در پرتو افکنی های آن فرهنگ اقتدار گرا را رد یابی کنیم.

به نقل از سایت «کتاب و کتابخوانی» (3) پیش از این رمان «همنوایی...» توسط «پکا» به عنوان بهترین رمان نویسندگان خارج از کشور معرفی شده است. در همین سایت اهداء جایزۀ بهترین رمان در جمع منتقدان و نویسندگان به سال 1381 قید گردیده و همان طور که در بالا اشاره کردم با اطلاعاتی که در سایت باشگاه کتاب مشاهده می کنیم یک سال تفاوت دارد.  باید اضافه کنم  که «همنوایی...» در عین حال گویا که در یک خانۀ انتشاراتی دیگر نیز به چاپ رسیده، زیرا در برخی سایت ها عکس روی جلد کتاب، با تصویری که روی جلد کتابی که در انتشارات نیلوفر منتشر شده  تفاوت دارد.

این رمان در سال 2001 توسط ژان-شارل فلوربه زبان فرانسه ترجمه شده و در انتشارات «فبوس» (4) باعنوان کوتاه تری، «همنوایی شبانه» به چاپ رسید.

با یادآوری این نکته که اگر تصویر روی جلد کتاب منتشر شده در ایران ارتباط چندانی با محتوای رمان نداشته است، عکس روی جلد  کتاب در انتشارات فرانسوی نیز اگر چه گویی می خواهد اتاق زیر شیروانی را نشان دهد، ولی این بار، با واقعیت اتاق زیر شیروانی از زمین تا آسمان فاصله دارد،  و باید دانست که اتاق های زیر شیروانی در واقع به این شکل نیستند، و عکسی را که ما می بینیم در مقایسه با اتاق زیر شیروانی های واقعی، حداقل از نظر وسعت تفاوت دارد و بیشتر شبیه یک اتاق خورده بورژوایی تمام عیار است. انتشار این کتاب در رسانه های فرانسه به بهانۀ پیوند آن به موضوع حضور مهاجران خارجی در فرانسه که یکی از موضوعات داغ دائمی در این کشور است، موجب شد که روزنامۀ لوموند (23 اوت 2001 ) نیز مقاله ای را تحت عنوان «زیر شیروانی های پاریس» به این رمان اختصاص دهد. ولی روزنامۀ لوموند شاید دلیل دیگری نیز برای معرفی چنین کتابی داشت که کمی دورتر مطرح خواهم کرد.

بررسی رمان رضا قاسمی را با نگاهی به طرز تلقی  دریافت عمومی کتاب و عکس العمل های منتقدین و خوانشگران آغاز می کنیم که تا حدود زیادی با اهداء جوایز و نقدهایی که سرشار از تحسین به نظر می رسد، خواسته یا ناخواسته از سیاستی پشتیبانی می کنند که ما پیش از این در طول تمام تحلیل هایمان دربارۀ  تولیدات میان فرهنگی ایران در عرصۀ بین المللی سعی کردیم ماهیت آن را آشکار سازیم.

 

 

محصول ناپایدار- پست مدرن

به عنوان گسل فرهنگی

و

ناممکن ساختن ترمیم چهرۀ نارسیس

 

 

 

چاپ کتاب در آمریکا: در این جا می خواهم به موضوع کیفیت و کمیت خود کتاب به عنوان محصولی صنعتی بپردازم.

یعنی موضوعی که غالبا کمتر( و یا به هیچ عنوان) در عرصۀ نقد ادبی و هنری مطرح بوده است. و از سرنوشت طرح چنین پرسشی نیز زیر نگاه خبرگان بی اطلاع هستم. چنین طرح پرسشی را شاید بتوانم با این جملۀ هانری لوفور نجات دهم که می گفت : «یک اندیشه، همیشه فراتر از آنی می رود که دست های فرد آن را لمس کرده است. او چیزی را ا ز دور دیده و نگاهش را جلب کرده، ولی همۀ آن را ندیده است.»

  من فکر می کنم که این موضوع به مبحث چگونگی و ساخت و ساز  دریافت اثر ادبی یعنی جایی که اثر هنری با وجه اجتماعی رابطۀ مفصلی پیدا کرده، و از همین رو با انگیزه آفرینش هنری نزد هنرمند پیوند می خورد. بحث ما در این جا کتاب به عنوان شیء صنعتی است که به عنوان کالا در دست خریدار باید در زمان دوام بیاورد. مانند بوم نقاشی برای نقاشی و با آگاهی به این موضوع که بوم نقاشی نیز هیچگاه به تنهایی کاربردی ندارد و باید روی دیوار نصب شود، و به طریق اولی روی دیوار محل نمایشگاه. در نتیجه کیفیت کتاب به عنوان محصول صنعتی، در این جا، دست کم با دو موضوع تلاقی پیدا می کند:

1)

اگر بر اساس دیدگاه روانشناسی، انگیزۀ آفرینش اثر را به عنوان تلاشی برای ترمیم چهرۀ نارسیس نزد هنرمند و نویسنده تعبیر کنیم، در این صورت چاپ کتاب از دیدگاه راهبردی برای ترمیم چهرۀ نارسیس نزد نویسنده یعنی به طور مشخص نزد فاعل نوشتار و به طور با زهم مشخص تر نزد فاعل ناخوآگاه نوشتار، از جایگاه ویژه ای برخوردار خواهد بود. به این معنا که کتاب باید منتشر شود و در کتابفروشی و کتابخانه ها در دسترس همگان قرار گیرد و خوانده شود...و به مانند اثر هنری باز شناسی گردد.

2)

کتاب نه تنها باید در طول زمان دوام بیاورد، بلکه فراتر از خوانش یک فرد در کتابخانه ها گسترش یابد و به عبارت دیگر باید به انباشت فرهنگی تبدیل شده و قابل انتقال از نسلی به نسل دیگر باشد.

در نتیجه، این محصول باید به شکلی ساخته شود که در زمان دوام بیاورد.

 

«همنوایی شبانۀ ارکستر چوبها» به سال 1996 در آمریکا در هزار نسخه به چاپ می رسد(5). مسئله ای که دراین جا باید مورد توجه ما قرار گیرد این است که به صرف بازکردن نخستین برگ  این کتاب شیرازۀ آن از هم گسیخته و پس از خواندن کتاب عملا تمام کتاب برگ برگ می شود. این موضوعی ست که قرائت کتاب را برای باردوّم با مشکل مواجه می سازد. البته باید اعتراف کنم که مشاهدۀ من دراین جا به نسخه ای که در اختیار دارم متوقف می شود، کما این که در گفت و گو با یکی از دوستان دربارۀ همین موضوع، او به من اطمینان داد که برای نسخه ای که او در اختیار دارد چنین اتفاقی روی نداده است.

به این ترتیب به دلیل فقدان مشاهدات کافی و عینی یا باید از طرح چنین موضوعی قطع نظر می کردم، و یا این که با احتیاط به این موضوع می پرداختم، در هر صورت حتی اگر نسخه ای که من در اختیار دارم تنها نسخه ای باشد که دچار چنین اشکالی شده باشد برای طرح چنین بحثی بهانۀ مناسبی خواهد بود.

فکر می کنم این نقص فنی کتاب را باید به ویژه با دقت بیشتری مد نظر بگیریم، چرا که خود نویسنده، رضا قاسمی اصرار دارد که خوانشگرانش، رمان او را هفت هشت بار بخوانند تا به راز داستان پی ببرند. البته چنین در خواست هایی از جانب نویسندگان و هنرمندان در دوران هنرهای معاصر موضوع غریبی نیست، گاهی اوقات هنرمندان از خوانشگرانشان درخواست های مشخصی دارند، و همانند هر بازی دیگری موازین ویژه ای را اراده می کنند.  در این صورت افراد آزاد هستند قوانین بازی رابپذیرند و یا نپذیرند.

چنین موضوعی که به سطح مهارت فنی چاپ کتاب مرتبط می باشد، برای ما احتمالا می تواند  به عنوان شاخصی برای ارزیابی عمومی محصولات فرهنگی و هنری در زمینۀ درون فرهنگی و میان فرهنگی ایران،  مطرح گردد.

اولین نکته ای که مشاهده می کنیم این است که  چاپخانه ای که مسئولیت اولین چاپ «همنوایی...» را  به عهده گرفته،  در قلب غول آسا ترین کشور صنعتی جهان، یعنی در ایالات متحدۀ آمریکا واقع شده است.

براین پایه  می توانیم پرسش های متعددی مطرح کنیم، به عنوان مثال، می توانیم بپرسیم که چنین زیر بنای صنعتی و خدماتی برای ایرانیان خارج از کشور،  که کما بیش خود را با چهرۀ اپوزیسیون و آلترناتیو مدرن آینده برای ایران معرفی می کند، تا چه اندازه می تواند به تعهدات خود پایند باشد و تا چه اندازه  قادر به ایجاد تولیدات فرهنگی معاصر و ذخیرۀ آن است؟ آیا چنین کاستی فنی را می توانیم ازیک سو به فراگیر شدن معادل صنعتی و تجارتی پست مدرن و لیبرال در عرصۀ فرهنگی قلمداد کنیم که وجه مشخصۀ آن در موقتی بودن محصولات به نفع سود سرشاد صاحبان ثروت و در نتیجه تخریب هر چه فوری تر طبیعت می گردد؟ و اگر چنین است، آیا این سیاست تولیدی و تجارتی با توجه به خسارات بسیار جدی که از یک سو به طبیعت و از سوی دیگر به طبقۀ کارگر و اقشار محروم جامعه وارد آورده، در عرصۀ فرهنگی نیز در حال تخریب نیست؟

 

و امّا اگر این نوع کاستی های فنی در امر چاپ کتاب را در چشم انداز راهبردی در ساخت و پرداخت ترمیم چهرۀ نارسیس نزد فاعل نوشتار مورد بررسی قرار دهیم، در این صورت می بینیم که این زیر بنای صنعتی به دلیل نازل بودنش، خواسته یا ناخواسته  تلاش نویسنده برای ترمیم چهرۀ نارسیسم را با شکست مواجه می سازد.

 

 چنین رابطۀ مخربی، در بطن سیاست میان فرهنگی ایران و جهان نهفته است که من طی مقالۀ ای که دربارۀ «مفهوم سینمای ایران در عرصۀ بین المللی» نوشته بودم و در نوشته های دیگری نیز دائما به این نتیجه رسیدم که نقطۀ مشترک پوزیسیون و اپوزیسیون و امپریالیسم جهانی در حذف سوژه، و یا حذف فرد خلاصه می شود. البته این موضوع را باید در کلی ترین مفاهیم میان فرهنگی و فرهنگی ببینیم و تنها به کتاب «همنوایی شبانه...» منحصر نخواهد بود.

 

چاپ کتاب در ایران: با آگاهی به این امر که تنها پنج سال پس از نخستین چاپ «همنوایی شبانۀ ارکستر چوبها» در آمریکا، این رمان در ایران نیز به چاپ می رسد و جوایز متعددی به آن اهدا می گردد.

حال باید بپرسیم که آیا چنین رویدادی در جهان هنر از دیدگاه سیاسی و در پیوند با میان فرهنگی ایران معنی خاصی دارد یا نه؟

و اگر از این رویداد، یعنی چاپ یک کتاب به فاصلۀ پنج سال در آمریکا و سپس در ایران باید مفهوم خاصی را اراده کنیم، و این مفهوم کدام است؟ و علاوه بر این، پرسشی که موضوع ما را باز هم از این پیچیده تر می سازد، این است که آیا خود نویسنده با این سیاست همکاری داشته یا نه و تا کجا؟ و اگر خود نویسنده آگاهانه با چنین سیاستی همکاری داشته، مفهوم و یا پیامد آن در پیوند با راهبردی او در ترمیم چهرۀ نارسیس چیست؟

و پرسش آخر این است، خوب دقت کنید! در صورتی که برنامه ای سیاسی پشت انتشار این رمان وجود داشته باشد، آیا خود رمان هم رنگ چنین موقعیتی برای اشیاء فرهنگی و هنری و چنین موقعیتی برای خلاقیت هنری و  تولیدات صنعتی  در عصر سرمایه داری پست مدرن نیست و خصوصیات آن را جذب نکرده است؟ به شکل خلاصه آیا این اثر به دلیل شرکت در برنامه ای سیاسی در سطح بازی قدرت ها، الزاما در بافت و بنیاد خود نیز اثر انحرافی نخواهد بود؟

این پرسش در عین حال یکی از مهمترین نظریه هایی است که من در سر تا سر پژوهش هایم در پی پاسخ گویی به آن بوده وهستم. به عبارت دیگر این موضوع مستقیما به چگونگی تفکیک اثر هنری اصیل از اثر هنری تقلبی باز می گردد.

 

 

 

سیاست-هنر- تنش زدایی

و

آغاز دومین دورۀ ریاست جمهوری آقای محمد خاتمی

 

در دنیای سیاست و دیپلماسی و به همین گونه زمانی که شرکت های بزرگ و کوچک در پی برقراری مناسبات خاصی هستند در حاشیۀ قراردادها برای تعدیل فضای خشک سیاسی و اقتصادی،  معمولا آن را با مجالس فرهنگی و هنری می آرایند.

انتشار رمان «همنوایی شبانۀ ارکستر چوبها» دقیقا به آغاز دومین دورۀ ریاست جمهوری آقای محمد خاتمی باز می گردد. خاتمی همان طور که می دانیم از رهبران جنبش اصلاح طلب در ایران است که از دیدگاه جنبش چپ ایران به بورژوازی وابسته و معامله گر و طرفدار غرب قلمداد می شود. و همان گونه که در دورۀ دهم انتخابات ریاست جمهوری در ایران دیدیم، این جریان سیاسی به شکل جنبش سبز به روز شد.

 

لازم به یادآوری است که عطاالله مهاجرانی وزیر ارشاد در دوران «سیّد خندان» در اولین دولت اصلاح طلبان در رابطه با جامعۀ روشنفکری ایران و سیر تحولی جریان های اجتماعی و سیاسی عهده دار مأموریت خاصی  بود که عبارت  است از تعیین خطوط قرمز حکومت.

او با پشتیبانی گروه روشنفکران حکومتی اش، در عین حال که به برگزیدگان محفلی اش امکان فعالیت و نشر کتاب می داد، از دگر اندیشان و آنهایی که حرف های دیگری را می خواستند مطرح کنند جلوگیری می کرد.

با نگاه به چنین سیاستی در زمینۀ رسانه های همگانی است که می توانیم گواه بر پیدایش برخی چهره ها در رسانه های همگانی باشیم  : مسعود بهنود، اکبر گنجی، ابراهیم نبودی و کمی دیرتر افراد دیگری مانند رامین جهانبگلو که ماجرای زندانی شدن او در اوین پنج ستاره و آزاد شدنش خیلی بی سر و صداتر و سریع تر از همه برگزار شد، همه و همۀ این برجسته نمایی ها به سیاست راهبردی  آقای مهاجرانی باز می گشت که میدان را از رقبا خالی کرده بود.

 علاوه بر این با توجه به نقشی که چنین افرادی در خارج از کشور عهده داربودند و امتیازاتشان برای کسب بودجه های تحقیقاتی و پست دانشگاهی، چگونه می توانیم تصور کنیم که بده بستان های فرهنگی خارج از این جریان انجام گرفته باشد؟ و چگونه می توانیم تصور کنیم که یکه تازی چنین سیاستی با چهره های درخشان اش، موقعیت دانشجویان خارج از کشور را از پیامدهای چنین سیاستی در کشورهای میزبان  در امان نگهداشته باشد ؟

متأسفانه، به ویژه در خارج از کشور عده ای به نظریات شسته رفته و اطو کشیده ای نسبت  به جهان آزاد و دموکراتیک و طرفدار حقوق بشر و قانونمند باور دارند، به صرف این که این غول صنعتی عظیم به گروهی  اندک از اهالی جهان سوّم پناهندگی و حقوق بیکاری می دهد، ...ولی ما از نتایج چنین سیاست هایی آگاهی کافی نداریم، زیرا که موضوع چگونگی تحصیل دانشجویان ایرانی در دانشگاه های اروپا هیچ گاه، برای هیچ کس مطرح نبوده است. و به ویژه در فرانسه (و شاید در کشورهای دیگر) اساسا حضور دانشجویان ایرانی در دانشگاه ها با مسائل و رویدادهای سیاسی در پیوند تنگاتنگ بوده، و امروز نیز به همین شکل است.

در این صورت می توانیم تصور کنیم که چنین وضعیتی برای دانشجویانی که خارج از تمام این شبکه های مافیاهای سیاسی هستند، چگونه خواهد بود. البته در حال حاضر، مطمئنا، تنها قربانیان ناشناخته در رابطه با دانشگاه های اروپایی هستند که متوجه اصرار من روی من این موضوع خواهند شد.

 

در خصوص سیاست فرهنگی اصلاح طلبان باید دانست که چنین شیوه ای در ادارۀ مسائل فرهنگی و اجتماعی، یعنی گزینشی که الزاما می بایستی با خالی کردن میدان از رقبا هم گام باشد، همین سیاست از دیر باز از جانب کشورهای اروپایی و آمریکا در پیوند با طرفداران ایرانی شان در فضای خارج از کشور به کار بسته شده و این روند همچنان ادامه دارد.

 بی آن که بتوانیم بگوییم  تیم روشنفکری حکومت خاتمی چه تعدادی را در بر می گیرد و اینها چه کسانی هستند، ولی می توانیم با اطمینان بگوییم که حداقل بخشی از آن در خارج از کشور با امکانات رفاهی نسبی و حمایت نهادینه و رسانه ای در کشورهای میزبان (به عنوان مثال در حد و حدود مؤسسه ای نظیر سازمان ملل متحد و زیر مجموعه هایی نظیر یونسکو) در خارج از کشور رحل اقامت گزیده و کارهایشان را که غالبا از مقولات سیاسی جانبدارانه است به پیش می برند.

 

چنین شباهت نزدیکی بین سیاست فرهنگی و اجتماعی نزد جناح اصلاح طلب و رویکردهای جمع کشورهای امپریالیستی در ارتباط با مسائل بین المللی و خاصه در عرصۀ میان فرهنگی که بیش از همه مورد توجه ما در این نوشته می باشد، از دیدگاه طبقاتی واجد تعریف مشخصی است که خصوصا جریان های کمونیستی ایران در تحلیل هایشان مشخصا به آن پرداخته و جناح های پوزیسیون و اپوزیسیون را به عنوان جناح های مختلف طبقۀ بورژوازی وابسته و معامله گر دانسته اند. بر این اساس پیوندهای تنگاتنگ چنین سیاست هایی هیچ سایۀ تردیدی باقی نمی گذارد و مثل سیارۀ مشتری برای ما روشن است که طبقۀ بورژوازی کمپرادور در واقع نمایندگان امپریالیسم جهانی  در کشورهای حاشیه ای هستند.

بر این پایه، باید انتظار داشته باشیم که تمام خصوصیات این طبقه در سطح ایدئولوژی مربوطه اش، به تمام رویکردهایش و از جمله به زمینه های فرهنگی و هنری سرایت کند.

چنین روندی در بستر عمل کردهای عینی اش به نحوی از انحاء برای زندگی فرهنگی  نتایجی در بر دارد که متأسفانه بررسی تمام آنها در این جا امکان پذیر نیست، تنها کافی است که ما به موقعیت آموزش و دموکراتیزاسیون آن فکر کنیم.

بی گمان سیاست و شیوه هایی که به جبهۀ بورژوازی وابستۀ ایران تعلق دارد، در تداوم و پیوند با سیاست های جبهۀ کشورهای امپریالیستی قابل بررسی می باشد. بی جهت نیست که یکی از پر سر و صداترین رمان های تاریخ معاصر نظیر «اعترافات  جنایتکار اقتصادی» نوشتۀ جان پرکینز مورد استقبال جمع ایرانیان خارج از کشور قرار نمی گیرد.

 

 البته تصور نمی کنم و اطلاعی هم ندارم که رضا قاسمی به این تیم روشنفکری تعلق داشته یا نداشته است، و در جایگاهی هم نیستم که بتوانم به دقت به چنین مسائله ای بپردازم و تنها از روی علامات و نشانه هایی که در دسترس دارم، می توانم به این فرضیۀ بال و پر بدهم. ولی پیش از هر مطلبی باید به نکته اشاره کنم، که شاید کمتر به آن توجه شده باشد، و آن هم این است که تقریبا تمام به اصطلاح هنرمندانی که در ذخیرۀ میان فرهنگی ایران دیده می شوند، غالبا به نسل دوران پهلوی تعلق داشته و هر چه آموخته اند از ایران آموخته اند.

مرحلۀ دوم ریاست جمهوری خاتمی از جبهۀ اصطلاح طلب مصادف است با انتشار رمان رضا قاسمی در ایران و انتشار آن به زبان فرانسه در فرانسه.

در نتیجه این هم زمانی انتشار رمان در ایران و فرانسه، جوایز اهداء شده و انعکاس آن در روزنامۀ لوموند می تواند تا حدودی نظریۀ ما را تأیید کند.

علاوه بر این، دست کم دو تا از مصاحبات می تواند نظریۀ ما را تا حدود زیادی ثابت کند. یکی از مصاحبات مربوط است به رادیو زمانه که ابراهیم نبوی با رضا قاسمی در آمستردام و در فضای پارک جنگلی آمستردام برگزار کرد. البته مصاحبه به شکل گفت و گوی دوستانه برگزار شد و این طور به نظر می رسید که ابراهیم نبوی هیچ اطلاع خاصی از رمان ندارد و آن را هم نخوانده است. در فیلم برداری صحنه اگر چه سعی کرده بودند صحنه کاملا طبیعی جلوه کند ولی در پلان دوّم یعنی در چشم اندازصحنه ی گفت و گوی دو نفره ، شخصیت هایی با لباس صورتی  دیده می شدند و به این ترتیب، دست کم برای من، این فکر را تداعی می کرد که شاید چنین صحنه آرایی هایی بی ارتباط با مبحث انقلابات رنگی و صورتی و مخملی  نباشد؟

البته در سایت رادیو زمانه عکس العمل های بینندگان در بخش کامنت ها نیز به عنوان تکیه گاه های دیگری برای گسترش نظریات ما در این نوشته می تواند مطرح شود(6). دومین مصاحبه با رادیو بین المللی فرانسه بخش فارسی است که با ماهیت  ارتجاعی و طبقاتی وخشونت بار آن در نخستین مقالات  وبلاگی که میان فرهنگی ایران اختصاص داده ام کمابیش آشنا هستید و می دانید که تا چه اندازه این رادیو عهده دار نقش سخن گوی طبقۀ ابتذال فرانسوی و ایرانی است.

 

 

 

 

پانوشت

 

 

 

1) Rez Ghassemi. Harmonie nocturne. Tarduit par Jean-Charles Flores. Ed Phébus.2001

2) http://bookclub.blogfa.com/post-110.aspx

3) http://www.iraninstitute.com/1381/810908/html/book.htm

همان جا (4

 (5"Nashr-e ketab Corp". A Los Angelesse, California. Au printemps 1996

6) http://radiozamaaneh.com/movie/2008/08/post_125.html

 

 

 

نگاهی به منتقدین ادبی

در باب «همنوایی شبانۀ ارکستر چوبها»

 

تلاش من در این جا بر این است تا مطالبی را که منتقدین دربارۀ رمان مورد نظر  ما نوشته اند و به همین گونه مطالبی که خود رضا قاسمی دربارۀ مسائل مختلف هنری طی مصاحباتش مطرح کرده است، بر پایه ی شاخص هایی که بر می شمرند مد نظر قرار دهیم. در سایت شخصی نویسنده (سایت دوات) در بخش «گفت و گوها» دراین تاریخ دقیقا 36 مصاحبه و نقد در رابطه با رمان «همنوایی شبانه...» دیده می شود که برخی از آنها را در این جا مورد بررسی قرار خواهیم داد.

 

 بررسی این گفت و گوها را با نقد بهزاد ذوالنور(7)  آغاز می کنم. بهزاد ذوالنور تا حدودی کار روزنامه نگاری می کند و با رادیو بین المللی فرانسه بخش فارسی نیز همکاری هایی داشته است، اگرچه روزنامه نگار پر انگیزه ای برای این کار به نظر می رسد، و ناملایماتی را نیز بخاطر هوش و فراستش در این زمینه متحمل شده، ولی زمانی که به نقد ادبی می پردازد، به دلیل ناآشنایی با چنین زمینه هایی مطالبی می گوید که از پیامدهای آن ناآگاه است و بیشتر هم رنگ تمایلات سیاسی و بینش طبقاتی او می باشد تا داوری دربارۀ کار هنری. ازهمین رو در مصاحبّ او با رضا قاسمی، به ناگزیز به یادآوری نکاتی چند می پردازم.

با آگاهی به این مطلب که در خصوص هنر و دفاع از فرهنگ  و هنر تنها دوست ما حقیقت است، زیرا هنر، هنر است به شرط این که حقیقت داشته باشد و به عبارت دیگر حقیقت همواره نخستین و اصلی ترین شاخص هنر اصیل بوده و هست و خواهد بود. و یادآوری می کنم که در مکتب ما و در مجادلات و بررسی های گوناگون هیچ فردی به صرف اشتباه چنان که آشکار گردد، حذف و بی اعتبار نخواهد شد، نه منتقد و نه نویسنده، بلکه پیروزی همواره از آن حقیقتی است که در دیالکتیک چنین نقدهایی بر من و شما و ایشان عیان می گردد، می توانیم آن را بپذیریم و می توانیم از آن چشم پوشی کنیم. بر پایۀ مکتبی که من طرفدار آن هستم به حریفی که به کشف حقیقت نائل می آید باید تبریک گفت زیرا که او طلای نابی را یافته است که از این پس به ما نیز تعلق دارد. در غیر این صورت تمایلات انحرافی در همه جا و خصوصا به شکل خارق العاده ای در جهان هنر و نقد پرسه می زند. مباحثات زیبایی شناختی و نقد هنری همواره مشکلاتی را در بر داشته  و هدایت آن به سادگی امکان پذیر نیست، و حتی در کشوری نظیر فرانسه، جلسات بحث بین فلاسفۀ هنر بر سر ارزیابی برخی آثار  بعضا به رینگ بوکس تبدیل می شود. ولی  یک راه حل بسیار ساده وجود دارد که ما را از بن بست رد و بدل کردن مشت و لگد  معاف می دارد. و آن هم این است که ببینیم هر یک از طرفین دعوا در داوری اثر هنری و یا اثری که داوطلب هنر است، از چه راهی و بر اساس کدام شاخص ها به این و یا آن نتیجه رسیده اند.

 

«هنر داستان نویسی» عنوان مصاحبۀ بهزاد ذوالنور با رضا قاسمی به بهانۀ انتشار رمان «همنوایی شبانۀ ارکستر چوبها» است. مصاحبۀ بهزاد ذوالنور احتمالا از قاعدۀ خاصی در عالم روزنامه نگاری پی روی می کند که عبارت است از طرح سؤال و آزاد گذاشتن مخاطب برای پاسخ گویی.

روزنامه نگار و منقد ادبی ما در آغاز به معرفی نویسنده می پردازد و چشم اندازی از آثار هنری او را ترسیم می کند که جملگی مهر تأیید محافل رسمی و قدرت را بر خود دارند. در این جا بخش زیرا را یادآور می شویم :

« هفده سالتان بود که اولین نمایشنامه تان در مهمترین نشریۀ ادبی آن زمان یعنی مجلۀ «خوشه» چاپ شد. نمایشنامۀ دوم تان «نامه ها...» به دعوت مهمترین گروه تآتری آن زمان یعنی «گروه بازیگران تآتر شهر» (که سابقۀ کار با پیتر بروک را داشت) به کارگردانی خودتان به صحنه آمد. نمایشنامۀ سوم تان «چو ضحاک...» برندۀ جایزۀ اوّل مسابقات نمایشنامه نویسی تلویزیون شد. خلاصه کنم دو اثرتان به زبان فرانسه ترجمه و منتشر شده. و از همه مهمتر یکی از آنها به صورت نمایشنامۀ رادیویی در «فرانس کولتور» که مهمترین رادیوی فرهنگی اروپاست اجرا شده.»

 می بینیم که بهزاد ذوالنور تا چه اندازه به مهمترین ها دلبستگی نشان می دهد، با این وجود در معرفی کارهای رضا قاسمی، برخی مطالب را از قلم انداخته، و یا از آنها بی اطلاع بوده، که می توانیم این کاستی ها را با مراجعه به مصاحبۀ سپیده زرین پناه (ماهنامۀ کار شمارۀ 33 اسفند 1381 و سایت ایران امروز) تحت عنوان «جنایتی هولناکتر از کشتن» کامل تر کنیم : نمایشنامۀ «معمای ماهیار معمار» در «ژون تآتر ناسیونال» (تآتر جوان ملی – در فرانسه) به کارگردانی امانوئل کوردلیانی به صحنه آمد. «حرکت با شماست مرکوشیو» به صورت نمایشنامۀ رادیویی و به کارگردانی کلود گر در رادیو «فرانس کولتور» اجرا شده است. و دو نمایشنامۀ دیگرش نیز در «ژون تآتر ناسیونال« و دیگری در تآتر ژرار فیلیپ (واقع در شهرک سن دونی در حومۀ پاریس) به اجرا درآمده است. رضا قاسمی شاعر هم هست. مجموعه شعر «لکنت» در انتشارات خاوران در پاریس به چاپ رسیده است.

 

نکته ای که می تواند گواه بر مشکل برانگیز بودن این نوع معرفی هنرمند و داوری هنر باشد، در این جا است که به قول معروف آغاز بسیار شسته و رفته ای دارد، ولی از دیدگاه زیبایی شناختی و گفتمان هنری  نه تنها فاقد ارزش است بلکه با تمام «مهمترین» ها و جوایزی که به نویسنده و کارگردان نسبت می دهد و با تمام همکاری های  وارثین پیتر بروک در تآتر شهر تهران در دوران شکوفایی پادشاهی پهلوی تنها می تواند موقعیت ممتاز طبقاتی  نوجوان هفده ساله را آشکار سازد.

با این وجود معرفی مقدماتی نویسنده در کلیت خود، نکتۀ بسیار مهم دیگری را مطرح می کند، در واقع موضوع بر سر نکته ای است که گفته و یا مطرح نشده و آن هم این است که این نوجوان نابغه در کجا آموزش نمایشنامه نویسی دیده و در کجا کارگردانی تآتر را فرا گرفته است؟ علاوه بر این در قطعه ای که به نقل آوردیم نمایشنامه ها تنها با عنوان هایشان مطرح شده اند و هیچ اشاره ای به موضوع و علت وجودی آنها نشده و هیچ قول و قراری هم دراین زمینه به ما خوانشگران داده نمی شود.

متأسفانه تمامی این کاستی ها گواه بر بینش طبقاتی چنین منقدین و روزنامه نگارانی است که تنها در پی رویدادهای داغ هستند. زیرا از دیدگاه طبقۀ بورژوا هنر یعنی هنر نوابغ و این نوابغ هم تعدادشان از انگشتان یک دست نباید تجاوز کند و خصوصا نزد بورژوازی معامله گر و وابسته، هنر هر اندازه غیر قابل فهم تر باشد ارزشمندتراست، و عوام حق دانستن ندارند و تنها می توانند هنرمندان برگزیده را تحسین کنند.

از دیدگاه بهزاد ذوالنور و امثال او که البته به دلیل نگاه خاصشان به مسئلۀ هنر کاملا در جبهۀ  فرهنگ اقتدارگرا و به عبارت کاملا مشخص، و با استفاده از واژگان لغات و اصطلاحات برتولت برشتی، در خدمت فرهنگ ابتذال هستند. و بی گمان آن راه حلی هم که من در بالا به آن اشاره کردم، و هیچ راه حل دیگری به هیچ عنوان برای این دسته از روزنامه نگاران چاره ساز نخواهد بود. به همین علت «اقتدار گرا» براستی برازندۀ آنان است ولی به هیچ عنوان منقد ادبی نخواهند بود. زیرا که بر پایۀ داوری های این دسته از طرفداران فرهنگ ابتذال، اهداء جایزۀ رسمی و مداخلات محافل رسمی و قدرت به تنهایی به عنوان شاخص هنری و اعتبار هنری کافی خواهد بود. ولی چنین نگاهی به هنر، همان طور که در بالا گفتم، چیزی نیست به جز زبان قدرت و زبان فرهنگ اقتدارگرا که الزاما مبتذل است. به قول عامیانه چنین است که مبتذل بودن فرهنگ اقتدارگرا رد خور ندارد. و این یک ادعا نیست و ما برای اثبات چنین واقعیتی دلایل و شاخص های کاملا مشخصی داریم.

 

خطر نقد اقتدارگرا، و در نتیجه رد خور نداشتن ابتذال آن، که غالبا به مراجع قدرت و جوایز رسمی اهداء شده تکیه دارد، در این نکته نهفته است که نه تنها رو به نهادینه شدن دارد، بلکه در پیوند با سیاست تبعیض طبقاتی و منحصر ساختن فعالیت های فرهنگی و هنری به بخش خاصی از جامعه، و در عین حال یکی دیگر از مهمترین پیامد های آن این است که تمام دفتر و دستک نقد هنری و ادبی را نیز مهر و موم می کند.

و باید دانست که نقد اقتدارگرا در عین حال علت و معلول فقدان آموزش هنری در سطح عمومی نیز هست، در نتیجه تحت چنین شرایطی، اهداء جایزه به این و آن کاری نمی کند به جز سوق دادن جامعه به سوی سیر قهقرایی. چرا سیر قهقرایی؟ به این علت که وقتی من و شما و ایشان ابزار فکری لازم را برای تشخیص اثر هنری نداشتیم، این کار را واگذار می کنیم به بابا بزرگ که او برای ما تصمیم بگیرد. روشن است که تحت چنین شرایطی درسطح اجتماعی سرنوشت خلاقیت ادبی و هنری و حتی علمی به شکل جدی  به مخاطره می افتد. به یاد می آورم که چند سال پیش از این وقتی گلشیری از تهران به پاریس آمده بود طی سخنرانی اش در پاسخ به پرسش هایی چند که آیا سانسور و اختناق می تواند موتوری برای خلاقیت باشد، با رد چنین نظریه ای که من برای نقل آن از حافظه ام یاری می جویم گفت : « فضای سالمی وجود ندارد و برای کار خلاق نیز مناسب نیست». و علاوه بر تمام این موارد به دلیل انحراف بنیادی چنین فضایی برای فرهنگ و هنر، باید دانست که کل تولیدات هنری زیر علامت سؤال می رود، حتی صادق هدایت یعنی همان کپی برداری که هنوز او را پدر ادبیات مدرن ایران می نامند و دائما برای «بوف کور» او نقد روانکاوانه منتشر می کنند (نظیر محمد صنعتی و اخیرا رضا کاظم زاده)، گویی که در تمام ادبیات همین یک کتاب سزاوار چنین نقدی بوده و این روانکاوی کاربردی در ادبیات را نیز در فقدان هر گونه زمینۀ نظری معتبر و مکتوب به زبان فارسی انجام می دهند.

متأسفانه دامنۀ نقد اقتدارگر و گفتمان اقتدارگرا و تمایلات انحصارگرایانه طبقاتی و تبعیض آمیز در فضای میان فرهنگی ایران و جهان بسیار گسترده است. و چه بسا که همین منقدین با گرایشات اقتدارگرا که عملا  بر تبعیض طبقاتی و اجتماعی مهر حقانیت می کوبند، از سوی دیگر احتمالا به نام جنبش سبز در تظاهرات خیابانی در پاریس شعار «مرگ بر دیکتاتور» بدهند، من فکر می کنم که چنین تناقضات عمیقی برای همه ما باید پرسش ها و بد گمانی های بسیاری به هم راه داشته باشد.

 

پس از این معرفی کوتاه و مختصر ولی سنگین از ابهامات اساسی در عرصۀ زیبایی شناختی، بهزاد ذوالنور از نویسنده می پرسد چرا پس از این همه سالها تلاش در عرصۀ نمایشنامه نویسی به رمان نویسی روی آوردید؟

این پرسش که می توانیم آن را به نوعی تبانی بین مصاحبه گر و مصاحبه شونده تعبیر کنیم بگونه ای مطرح می شود که گویی نمایشنامه نویسی نزد رضا قاسمی امری روشن و شناخته شده و باز شناسی شده است.

رضا قاسمی در پاسخ می گوید، به این دلیل به رمان نویسی پرداخته است که دیگر در ایران زندگی نمی کند و امکان روی صحنه آوردن نمایشنامه هایش را ندارد.

به این ترتیب روشن می شود که این نویسنده زمانی به نگارش نمایشنامه می پردازد که امکان اجرای صحنه ای آن را در اختیار داشته باشد.

البته چنین گزینشی تحت شرایط زندگی در خارج از کشور قابل فهم به نظر می رسد.

رضا قاسمی می گوید : « وسوسه ی نوشتن رمان همیشه با من بود چون همه ی تجربیات جوهر دراماتیک ندارند و بعضی از آنها بیشتر برای رمان مناسب اند یا فیلم یا شعر یا قصه. به هر پدیده ای می توان از زوایای مختلف نگریست یک نوع نگاه شاعرانه است...تازه وقتی به نگاهی می رسیم که در جوهر خود داستانی است. مسئله قالب پیش می آید. یا اصلا بگذارید دقیق تر صحبت کنیم. یک فکر اگر مثلا برای داستان کوتاه مناسب است برای هیچ قالب بیانی دیگری مناسب نخواهد بود. امّا کدام رمان بزرگی را می شناسید که برای تآتر یا سینما تنظیم شده باشد و حاصل کار نمایشنامه ی بزرگ یا فیلم بزرگی از کار درآمده باشد؟»(8)

 

البته بسیار نیکو و ضروری است که نویسنده ها دربارۀ کار نویسندگی شان حرف بزنند و به ما بگویند که چه کار می کنند، میلان کندرا نیز در نوشته های نظریه پردازانه اش به نویسنده ها توصیه می کند که دربارۀ کارهایشان بنویسند. متأسفانه گفتمان رضا قاسمی، چنان که کمی دورتر به شکل کامل تری به آن خواهم پرداخت، کمابیش به ماجرای آلن سوکال(9) شباهت دارد که متنی ظاهرا علمی ولی مغلطه آمیز را در یکی از معتبرترین جراید علمی آمریکا منتشر ساخت و به محض این که مقاله اش منتشر شد، خودش به افشای آن اقدام کرد. با این تفاوت که در مورد گفتمان رضا قاسمی چنین اتفاقی نیافتاده است، ولی مانع از این نیست که چنین گفتمانی وارث نتایج همان فرهنگ اقتدارگرا نباشد که در فقدان هر گونه کار علمی و فرا گیر در سطح اجتماعی  مطالبی گفته می شود که قویا قابل تردید به نظر می رسد.

به عنوان مثال می گوید : « تازه وقتی به نگاهی می رسیم که در جوهر خود داستانی است. مسئله قالب پیش می آید »

 جملۀ به شکلی ست که گویی «قالب» یا [شکل] تنها در حیطۀ  داستان و رمان مطرح می باشد، در حالی که موضوع شکل در تمام هنرها مطرح می باشد.

در هر صورت تصور می کنم که به طور کلی در گفتمان رضا قاسمی موضوع [شکل= فرم] و [نوع = ژانر] از دقت نظر کافی برخوردار نیست.

و یا وقتی از «جوهر دراماتیک» و یا «جوهر داستانی» حرف می زند مشخص نیست که این «جوهر» را ایشان به چه معنایی به کار می برد، و البته باید این نکته را هم یادآور شوم که ایشان چنین تفکیک هایی را در دوره ای به کار می بندد که تمام هنرها و انواع در حال مخلوط شدن هستند. وقتی می گوید « همه تجربیات جوهر دراماتیک ندارند» منظور چیست؟ آیا نمی توانیم نمایشنامه را مثل رمان بخوانیم؟ و آیا رمان خالی از عنصر «دراماتیک » است؟

متأسفانه واقعیت این است که ماهیت فضای فرهنگی و هنری، علوم انسانی نظیر فلسفه و روان شناسی و روانکاوی به دلیل تمایلات طبقاتی و اقتصادی و هزار و یک دلیل نیرنگ آمیز دیگر، فضایی است انباشته از گرایشات  راز و رمز مدارانه. با توجه به حاکمیت و رایج بودن چنین گرایشاتی در فضای فرهنگی تا جایی که از عهدۀ ما ساخته است باید با آن مبارزه کنیم.  حال اگر ما بخواهیم مختصرا ببینیم که جوهر یا ذات نمایش چیست، خواهیم گفت که ذات دراماتیک پیش از همه  ساختمانی ست با خصوصیاتی مشخص که برای نمایش در نظر گرفته شده و به آن می گوییم تآتر یا تماشاخانه، با کارمندان هنری و اداری و با بودجه ای که مستقیما از جیب مردم به صندوق دولت بورژوا ریخته می شود تا مکانی باشد برای گسترش ایدئولوژی و تجمع اعضای این طبقۀ تافتۀ جدا بافته. و البته خود مردم کمتر به تآتر راه پیدا می کنند. با این وجود طبقاتی بودن تآتر به هیچ عنوان مطلق نیست، و خوشبختانه ما می توانیم شاهد جریان های پیشگام هنری نیز باشیم که در آب باریکه های جهان سرمایه داری فعالیت می کنند.

علاوه بر این رضا قاسمی باز هم بی احتیاطی می کند و نظریه ای شخصی را به صورت نظریه ای بدیهی و به اثبات رسیده و به شیوۀ پیغمبرانه اعلام می کند که : «اصلا بگذارید جدی تر صحبت کنیم.» - چون که گویا تا این جا قضیه جدی نبوده  - «یک فکر اگر مثلا برای داستان کوتاه مناسب است برای هیچ قالب بیانی دیگری مناسب نخواهد بود.»

خب چنین نظریاتی را ما تنها یا باید بپذیریم و یا چون که چیزی از آن سر در نمی آوریم باید مات و مبهوت بمانیم.

و جملۀ آخری که می گوید : «امّا کدام رمان بزرگی را می شناسید که برای تآتر تنظیم شده باشد و حاصل کار نمایشنامه ی بزرگ یا فیلم بزرگی از کار در آمده باشد؟»

مشاهده می کنیم که ما دوباره با یک نظریۀ شخصی روبرو هستیم و هیچ تکیه گاهی بجز همین جمله نداریم. و می بینیم که سلیقه و یا نظریه ای شخصی می خواهد خود را به عنوان امری بدیهی و کاملا مشخص و بی ابهام تثبیت کند. موضوع این جاست که اولا ما خصوصا در فضای فرهنگی و هنری ایران، در فضایی دست و پا می زنیم که تشخیص موضوع اثر هنری بزرگ و کوچک و متوسط و متوسط خوب و متوسط بد و غیره...و این پرسش که اساسا شاهکار ادبی و هنری به چه کار می آید چندان روشن نیست و غالبا مجبور هستیم که تکلیف آن را به زور بازوی حریفان واگذار کنیم یعنی محافل قدرت و سیاست.

ولی اگر من هم در این جا بخواهم شیوه های پیغمبرانه مانند رضا قاسمی را به کار ببندم، در این صورت خواهم گفت که اساسا چنین پرسشی از جانب ایشان صحیح نیست. البته من شاید فرد مناسبی برای قضاوت دربارۀ این گونه مسائل نباشم چرا که سالها ست نه به سینما می روم و نه به تآتر، ولی زمانی که دانشجوی دانشکده تآتر در دانشگاه سن-دونی بودم پیش از این که اخراج شوم، چیز هایی دربارۀ پیتر بروک معروف و مشهور که پیش  از این صحبتش بود، شنیده بودم که ماهاباراتا را به روی صحنه آورده  (سال 1985) و علاوه بر این سال ها پیشتر از فریدالدین عطار نیز اقتباسی را به روی صحنه آورده (سال 1979) و البته بسیاری کارهای دیگر و همۀ این ها نیز در یکی از بورژواترین تآترهای پاریس که کاملا در اختیار او بوده به روی صحنه آمده است. هالیوود آثار ادبی بسیاری را به فیلم تبدیل کرد «برباد رفته» هنوز هم تماشگران خودش را دارد، داستان های انجیل مقدس تبدیل به فیلم و نمایشنامه شد و نمی دانیم با نظریات رضا قاسمی نمایشنامۀ « استر» اثر ژان رسین(10) را  که از انجیل اقتباس شده چگونه باید تعریف کنیم؟  بدون شک این اثر اگر شاهکار نباشد، در هر صورت به کلاسیک های ادبیات فرانسه تعلق دارد. خود فیلم «فاوست» که اتفاقا در همین کتاب « همنوایی شبانه...» هم در ذهن پریشان راوی تجلی می کند، می تواند به عنوان نمونۀ دیگری مطرح گردد. مثال ها بسیار زیاد هستند. هدف من این بود که نشان دهم تا چه اندازه این حرفهای رضا قاسمی که ظاهرا خیلی روشنفکرانه به نظر می رسد، تا چه اندازه می تواند در اذهان خوانشگران تولید ابهام کند و در عین حال به شوخی معنی دار آلن سوکال شباهت داشته باشد.

در این نوشته من بخشی را به بررسی نظریات کاملا مغشوش رضا قاسمی اختصاص داده ام و در این جا به اختصار عبور می کنم.

در بیانات نویسنده قطعۀ جالبی هست، و جالب است زیرا که بر خلاف جاهای دیگر خیلی به روشنی مطرح شده است، و امکان اشتباه در تشخیص آن وجود ندارد، رضا قاسمی می گوید :

«...با آمدنم به خارج ارتباط من با مخاطبانم دچار اختلال شد. در ایران که بودم نمایشنامه هایم اغلب اجرا می شد. امّا وقتی آمدم به خارج تنها می توانستم آنها را منتشر کنم. پس. از این تنها امکان استفاده کردم. امّا احساس کردم صدایم در خلاء رها می شود. می دانستم که عادت به خواندن نمایشنامه در میان کتابخوان های ما کم است. امّا می دیدم همان هایی هم که می خوانند اغلب شان با این آثار آنطور که باید و شاید رابطه برقرار نمی کنند چون این آثار به صورت مکتوب قادر نبودند همان اندازه رابطه برقرار کنند...پس شروع کردم به تأمل در علل این بی اعتنایی و سکوت. به این نتیجه رسیدم که من پروردۀ مکتبی در تآتر هستم که با سنت ادبی قطع ارتباط کرده است. پس طبیعی ست که این آثار تا وقتی به صحنه نیایند دسترسی به کنه آن آسان نخواهد بود...من خودم را به ایجاد و توسعۀ نوعی از دیالوگ متعهد کرده ام که به جای انتقال اطلاعات آن را پنهان می کند. یعنی پرسوناژ چیزی می گوید امّا در ذهنش به چیز دیگری می اندیشد...»(11)

 

فکر می کنم که با چنین توضیحاتی، متأسفانه، ما هم چنان با فضای فکری راز و رمز مدارانۀ تآتر بورژوای ایرانی و در نتیجه یکی از نماینده های آن سروکارداریم، و به داستان آن دیوانه ای شباهت دارد که سنگی را در چاه انداخته بود که صد تا عاقل هم نمی توانستند آن را بیرون بیاورند، ولی ما بر این هستیم که این سنگ را بیرون بکشیم و مثل همیشه در چنین مواردی تنها تحلیل دقیق مطالب و دعاوی مطرح شده و مطابقت دادن آن با حقایق است که می تواند از راز و رمز و توهمات و تناقضاتی عبور کند که هنوز بر ما خوانشگران عادی رسانه ها نامکشوف باقی مانده است.

با توجه به شرح احوال رضا قاسمی در خصوص نمایشنامه هایش که اغلب به اجرای صحنه ای در می آمده اند، و آن هم مشخصا در سن هفده سالگی نمایشنامه اش را در تآتر شهر به روی صحنه می آورد، می توانیم نتیجه بگیریم که چنین فردی در عصر پهلوی باید پشتیبانی های بسیار قدرتمندی داشته باشد، که ابعاد آن حتی  موضوع بررسی خلاقیت فردی او را نیز در نمایشنامه نویسی و کارگردانی تحت الشعاع قرار داده و منتفی می سازد. علاوه بر این با مطالبی که او در خطوط بعدی دربارۀ خصوصیات نمایشنامه اش مطرح می کند، جوایز اهداء شده در آن دوران نیز پیچیدگی های تندتری پیدا می کند.

بر این اساس رضا قاسمی پیش از آن که نویسنده و نمایشنامه نویس باشد از دیدگاه من فردی است با امتیازات طبقاتی طبقۀ بورژوازی معامله گر و وابستۀ ایرانی در عصر پهلوی. و اگر علی رغم از دست دادن امتیازات طبقاتی در خارج از کشور، از نظر اقتصادی و پشتیبانی های نهادینه به دلایل مختلف که پیش از این در خصوص سیاست میان فرهنگی مطرح کردیم هم چنان به طیفی تعلق دارد که  امتیازاتش را نسبت به تودۀ مهاجرین ایرانی حفظ کرده و در حدی ست که می تواند آثارش را همچنان در خارج از کشور منتشر کند. به عبارت دیگر این نویسنده در عین حال به همان گروهی تعلق دارد که ما در تحلیل هایمان آریستوکراسی فرهنگی ایران در خارج از کشور نامیدیم.

ولی تناقض رضا قاسمی در این نکته است که نمایشنامه هایش را با آگاهی به این امر در خارج از کشور (به زبان فرانسه) منتشر می کند که بر اساس بیانات خودش، به شکل مکتوب قابل فهم نیستند، و زحمتی هم به خودش نمی دهد که مقدمه ای بر آنها بنویسد.

به این ترتیب، مطالبی که پیش از این دربارۀ راز و رمز مداری نوشتیم، یک بار دیگر به تأیید می رسد. البته پیشداوری جایز نیست، ولی تمام مطالبی که  دربارۀ نوع دیالوگ هایش می گوید واقعا جای تردید دارد مگر این که به صراحت توضیح دهد.

ولی تا اطلاع ثانوی بیان چنین مطالبی از جناب او در این مصاحبه، حداقل از دیدگاه من، در پیوند با همان تمایلات راز مدارانه تعبیر می شود. و روشن است که چنین تمایلاتی ریشه در ایدئولوژی طبقۀ حاکم داشته و نتیجۀ آن چیزی نیست به جز حذف خوانشگر. و حذف خوانشگر یعنی خشونت و خشونت یعنی فقدان والاگرایی و فقدان والاگرایی یعنی انحراف و یعنی این که این اثر به جهان هنر تعلق ندارد.

و زمانی که خوانشگر حذف و یا تحقیر شد، در این صورت بازنمایی چه در اشکال مکتوب و چه در اشکال نمایش صحنه ای، در هر صورت نمایشی  دروغین از نظم جهان پیرامون است و معنایش محافظه کاری و فقدان آرمان است، فقدان خلاقیت است، فقدان جستجوی مفهوم و ارتقاء مفاهیم قدیمی به مفاهیمی است که ما برای رهایی و آزادی مان نیازمند آن هستیم.

علاوه بر این وقتی می گوید : « به این نتیجه رسیدم که من پروردۀ مکتبی در تآتر هستم که با سنت ادبی قطع ارتباط کرده است»

 

این نظریه واقعا روی پایش بند نمی شود، زیرا اولا از زمانی که نمایشنامه به روی صحنه می آید، در این صورت به عالم بازنمایی صحنه ای تعلق دارد و کاملا طبیعی است که با مقولات ادبی فاصله ایجاد کند.

ولی به طور کلّی نمایشنامه به هر مکتبی که تعلق داشته باشد، باید به عنوان نوشته ای که هست قابل فهم باشد. یکی از خصوصیات نمایشنامه، در توضیحات صحنه ای است که در خلال گفت و گوها و در خلال صحنه های متعدد نوشته می شود. بنابر این نمایشنامه اگر قابل فهم نیست، مفهومش این است که یک اشکالی در نمایشنامه وجود دارد.

علاوه بر این موضوعی که رضا قاسمی در مورد «مکتبی در تآتر» مطرح می کند، واقعا جای تردید های بسیار زیادی دارد، و در این مورد نیز ما بازهم با همان تمایلات راز و رمزمدارانه سروکار پیدا می کنیم، زیرا تا جایی که من می دانم نمایشنامه نویسی و تآتر به مفهومی که ما از تآتر در غرب می شناسیم، پدیدۀ بسیار جدیدی در عرصۀ فرهنگ و هنر ایرانی است، و گروه های تآتری ایران نیز آن چنان قدمتی نداشته اند که بتوانند مکتب خاصی را به وجود بیاورند، و همان طور که در توضیحات بهزاد ذوالنور مشاهده می کنیم رضا قاسمی در سن هفده سالگی کارگردانی گروهی را به عهده می گیرد که احتمالا مدتی نزد پیتر بروک کارآموزی دیده بودند (حالا که این که کارآموزی آنها چه مدت طول کشیده نمی دانیم...یک هفته یا دو هفته یا یک ماه...؟ در هر صورت دولت ایران در آن دوران باید پول خیلی زیادی برای این منظور اختصاص داده باشد).

 

ولی نکتۀ بسیار مهمی که باید توجه ما را به خود جلب کند، انتشار نمایشنامه های رضا قاسمی به زبان فرانسه و به روی صحنه آوردن آن در چهار چوب «تآتر جوان ملی» (ژون تآتر ناسیونال) و تآتر ژرار فیلیپ و علاوه بر این آداپتاسیون نمایشنامۀ «حرکت با شماست مرکوشیو» برای رادیو «فرانس کولتور» است.

این موضوع  به کمی توضیح نیاز دارد، و باید توجه ما را  به خود جلب کند تا پی ببریم که چنین نقدهایی و قطار کردن چنین کارنامه ای برای برخی نویسنده ها در رسانه ها، و به طریق اولی چنین سیاستی برای میان فرهنگی ایران تا چه اندازه می تواند به از خودبیگانگی عمومی دامن بزند، در حالی که در اصل و اصلیت واقعه  وظیفۀ رسانه ها و منقدین و منتقدین هنری و ادبی کاملا در قطب مخالف چنین ناهنجاری هایی رقم می خورد.

اولین نکته ای که باید دانست این است که فضای تآتری فرانسه مثل هر کشور دیگری، کاملا محافظت شده است، و بورژوازی فرانسه به راحتی درهای تآترش را به روی هر تازه واردی، هر نا آشنایی باز نمی کند. شما می توانید بزرگترین نویسندۀ و متخصص ادبیات دراماتیک در ایران باشید و بهترین اثر نمایشی روزگار را هم به زبان فارسی نوشته باشید، ولی ممکن نیست که بتوانید همین طوری با دفتر تآتر ژرار فیلیپ تماس بگیرید و با زبان دست و پا شکستۀ فرانسوی و با لهجۀ ایرانی به مسئول تآتر بفهمانید که بهترین اثر را خلق کرده اید و می خواهید آن را در تآتر آنها به نمایش بگذارید، و تآتر ژرار فیلیپ یا هر تآتر دیگری به شما جواب مثبت بدهد و بگوید بفرمایید تآتر ما در خدمت شماست آقای رضا قاسمی. چنین اتفاقی ممکن نیست. و ما به راحتی می توانیم از این واقعه گمان ببریم که در پشت صحنه حوادث دیگری و معاملات دیگری در کار بوده و به عبارت دیگر اگر سیاست میان فرهنگی ایران و فرانسه، و مداخلات سیاسی وجود نمی داشت نمایشنامه های رضا قاسمی هرگز رنگ صحنه را در تآتر ژرار فیلیپ به خود نمی دید و فرانس کولتور نیز هرگز نمایشنامه او را برای رادیو تنظیم نمی کرد.

 

نکتۀ بعدی این است که چرا اساسا خود رضا قاسمی عهده دار کارگردانی نمایشنامه هایش نشده؟ مگر نه این که می گوید این نمایشنامه ها به مکتب خاصی در تآتر ایران تعلق دارد؟ و مگر نه این که ظاهرا فرانسوی ها یک ایرانی ژنی را کشف کرده  و به اندازه ای تحت تأثیر قرار گرفته اند که درهای تآترشان را به روی او گشوده اند؟ در این صورت آیا منطقی تر این نبود که خود او  کارگردانی نمایشنامه اش را به عهده بگیرد؟

متأسفانه برای من امکان تحقیق بیشتری در این زمینه وجود ندارد و اساسا از نقش رضا قاسمی در این نمایش ها بی اطلاع هستم. ولی در یک مورد نمی توانم تردید داشته باشم – و شما نیز به همین ترتیب -  و آن هم این است که کارگردانی نمایشنامه های او برای تآتر ژرار فیلیپ به عهدۀ امانوئل کوردلیانی، و برای رادیو فرانس کولتور به عهدۀ کلود گر بوده است.

علاوه براین پرسش دیگری هم می توانیم مطرح کنیم و آن هم به تنظیم نمایشنامۀ رضا قاسمی برای رادیو فرانس کولتور باز می گردد، که با توجه به توضیحات نویسنده که می گوید: «... به این نتیجه رسیدم که من پروردۀ مکتبی در تآتر هستم که با سنت ادبی قطع ارتباط کرده است. پس طبیعی ست که این آثار تا وقتی به صحنه نیایند دسترسی به کنه آن آسان نخواهد بود» پس اگر چنین ادعایی واقعیت دارد و ما حرف ایشان را درست فهمیده باشیم، این نمایشنامۀ رادیویی را چگونه باید بفهمیم؟

 

در این مصاحبه و یا در مصاحبات دیگرش رضا قاسمی مطالبی دربارۀ رمان مطرح می کند، ولی متأسفانه این طور به نظرم می رسد که او نه تنها با تاریخ ادبیات آشنایی دقیقی نداشته بلکه دائما بر حسب عادت نظریات خودش را به عنوان واقعیتی جهان شمول مطرح می کند. اگر چنین مطالبی را به عنوان نظریۀ خودش دربارۀ رمان مطرح می کرد شاید نیازی هم به این همه پر حرفی های من  نمی بود. به عنوان مثال او مدعی می شود که نویسندگان رمان مدرن از جزئیات قطع نظر می کنند زیرا چنین جزئیاتی نقش زنده و ارگانیکی در ساختار رمان ندارند.

اگر نظریۀ ایشان درست باشد، معلوم نیست آثار آلن رب گری یه(12) را چگونه باید تعریف کنیم که به جریان رمان نو (13) تعلق دارد و انباشته از تشریح جزئیات است؟ البته رضا قاسمی در مورد رمان و نظریات خودش نیز مطالبی می گوید که مورد بررسی قرار خواهیم داد.

 شاید دراین جا برای من فرصت کافی برای بررسی تمام موارد مطروحه از جانب او و یا منقدین او وجود نداشته باشد، ولی از همین بررسی های مختصر می توانم نتیجه بگیرم که اگر در پی آموختن چیزی به نام رمان هستم، بهتر است ازمصاحبات رضا قاسمی چشم پوشی کنم. با این وجود دراین مصاحبات اگر فرصت بررسی آن را داشته باشیم می توانیم مطالبی دربارۀ جزئیات رمان خود رضا قاسمی پیدا کنیم.

در مصاحبه با ابراهیم نبوی که شرح آن را پیش از این توضیح دادیم، و با وجود برد کوتاه آن، و انتقاداتی که در اظهار نظریات بینندگان فیلم مصاحبه مشاهده می کنیم، نکته ای هست که می تواند به طور مشخص مورد توجه ما قرار گیرد. در جایی رضا قاسمی از به کار بردن نقطه گذاری در رمانش حرف می زند، که گویی موجب سردگمی خوانندگانش شده و برخی از آنها فکر کرده اند که این نقطه ها احتمالا به این دلیل بوده که نوشتۀ او سانسور شده و یا خودش آنها را سانسور کرده است ؟

در این مورد خاص نیز متأسفانه ما با همان گرایشات راز و رمز مدارانه و تحقیر خوانشگر روبرو هستیم، و ریشه اصلی آن را نیز باید در ایدئولوژی طبقۀ حاکم ایران به عنوان دلال اصلی بین جامعۀ ایران و جامعۀ جهانی و خصوصا اروپا و آمریکا جستجو کنیم. که هر از چند گاهی فرآورده های نوظهوری را وارد کشور می کنند، ولی تنها با این شرط که مقدما آنها را از محتوای اصلی اش تهی ساخته و مطابق با منویات و اهداف طبقاتی شان تنظیم می کنند. همانند هلیکوپترهای تهاجمی ساخت وزارت صنایع دفاعی ایران است که می گویند تمام قطعاتش را ما خودمان ساخته ایم و بعد می بینیم که ارۀ لیزری که شیشۀ پنجرۀ هلیکوپتر را برش می دهد، ساخت اروپا است.

موضوع نقطه گذاری در «همنوایی شبانۀ ارکستر چوبها» که البته به دلیل نامعلومی شامل چاپ نسخۀ اوّل آن در آمریکا نمی شود، شیوه ای ست که بیش از همه جریان «رمان نو» (1942-1970) آن را باب روز کرد که امثال «آلن رب گری یه»و یا «ناتالی ساروت» از نمایندگان آن هستند.

بنابراین، در رابطه با چنین ابهامی نزد خوانشگران رمان رضا قاسمی، آن چه که بیش از همه باید مورد انتقاد قرار گیرد بخش نهادینۀ دریافت اثر ادبی است که میزبانی آن را به عهده داشته اند. به عبارت دیگر، در این جا، کاستی های ساختاری در زمینۀ آموزش و پرورش باید مورد توجه ما باشد. ولی   متأسفانه مدت مدیدی است که ظاهرا تنها فعالیت میزبانان رسمی برای دریافت آثار ادبی و هنری و علمی، به انتخاب آثار برجسته و اهداء جایزۀ به بهترین اثر منحصر بوده است.

 

عکس العمل های عمومی در رابطه با «همنوایی شبانه»

 

با این وجود فقدان نقد و یا نهادهای آموزشی و کاستی های میزبانان آثار هنری در سطح اجتماعی، نمی تواند  تنها مقصر چنین بلبشویی در عرصۀ ادبی باشد، بلکه منشأ این بلبشو را احتمالا در خود اثر نیز می توانیم جستجو کنیم. متأسفانه من به قطع یقین نمی توانم بگویم که رضا قاسمی تا چه اندازه به کاربرد نقطه گذاری و عملکرد آن به عنوان عنصر تعلیقی در زنجیرۀ دال ها و مدلول ها تسلط و آگاهی دارد و کدام یک از کتابهایی را که به جریان رمان نو تعلق داشته خوانده است. ولی شاید نمونه هایی از عکس العمل خوانشگران فرانسوی که رابطۀ نزدیک تر و سازمان یافته تری از منظر منابع اطلاعاتی با این جریان ادبی دارند شاید بتواند تا حدودی این موضوع را برای ما روشن سازد، زیرا که شاید رضا قاسمی کاملا به کاربرد نقطه گذاری تسلط نداشته باشد (البته قاعدۀ خاصی هم در این مورد وجود ندارد). و حداقل ابهاماتی که در این مورد برای خوانندۀ فارسی زبان مشاهده شده است، تنها به فقدان اطلاعات از کاربرد نقطه گذاری به سبک رمان نو ارتباطی نداشته بلکه احتمالا به دلیل فقدان درک نویسنده از عملکرد آن بوده و یا کاربرد اغراق آمیز آن موجب چنین ابهامی شده است و یا این که دلیل دیگری در کار است. در هر صورت این شیوۀ نگارش به جریان «رمان نو» به سال 1953 بازمی گردد. در داستان «سقوط» اثر آلبر کامو نیز ما همین شیوه را می بینیم، یعنی رها کردن برخی جملات به شکل ناتمام.  ولی مشکل این جا نیست، هر نویسنده ای می تواند از این و یا آن شیوۀ نگارش در تاریخ ادبیات الهام بگیرد و اثر خودش را بیافریند، اشکال کار در سنت راز و رمزمدارانه است.

چه این که رضا قاسمی در گفتگویش با ابراهیم نبوی در رادیو زمانه به برداشت اشتباه آمیز خوانشگران ایرانی اشاره می کند که نقطه گذاری هایش را به سانسور حاکم نسبت داده بودند، ولی نمی گوید که این فن نوشتاری از کجا می آید. البته من به رضا قاسمی حق می دهم که چنین موضوعی را مطرح نکند، زیرا به محض این که بگوید این کار قبلا شده...دیگر هیچ کس طرف رمان او نخواهد رفت زیرا فرهنگ ما فرهنگ امام زمانی است و حرف تازه  حتما باید با پیغمبرانی جدید از آسمان نازل شود. و به روشنی می بینیم که چگونه سرنوشت تولید بالگردهای تهاجمی ارتش ایران با رمان نویسی ایران گره می خورد.

به این ترتیب من فکر می کنم که این مورد را نیز باید به بررسی موضوع گرایشات خود تخریبگرانۀ نویسنده پیوند بزنیم که کمی دورتر بدان خواهیم پرداخت. زیرا خود نویسنده در اتحاد با چنین نگرشی بوده و با کتمان مرجع تاریخی در خصوص شگردی که به کار برده است، موجب نفی کار نوشتاری خودش شده است.

 

گفت و گوی دو فرانسوی دربارۀ «همنوایی شبانه» به تاریخ 2 اکتبر 2008  در یکی از سایت های ادبی و فرهنگی (14) شاید بتواند تا حدودی سرنوشت نقطه گذاری های رضا قاسمی را در فضای میان فرهنگی ایران را روشن نماید.

در سایتی که معرفی کردم کاربری به نام هارلد78 (15) می گوید :

 

«سعی کردم «هارمونی شبانه» را بخوانم، اولین و تنها کتابی بود که از این نویسندۀ ایرانی در دسترسم قرار گرفته بود. زندگی مهاجرهایی را تعریف می کند که در اتاق های زیر شیروانی یک ساختمان قدیمی در پاریس رحل اقامت گزیده اند . ولی پنجاه صفحه یعنی یک چهارم کتاب را بیشتر نتوانستم بخوانم. به نظرم نوشته او بیشتر گمراه کننده است، مجموعه ای از کلمات است که روی  هم سوار شده و لی من قادر به درک رابطۀ آنها با یک دیگر نیستم. جملات کامل نمی شوند و نویسنده گویی خیلی دوست داشته از نقطه های معلق استفاده کند. از مجموع تمام پاراگرافها چیزی نمی فهمم. نویسنده حرف خودش را می زند بی آن که به خوانشگر فکر کند که ممکن است در آنها گم شود. ولی در برخی موارد ناگهان گفتمان نویسنده در استیلی که اصلا متقاعد کننده نیست قابل فهم می شود، و دوباره در سیاهی و گنگی فرو می رود. این روند برای من کسل کننده بود و سرانجام کتاب را رها کردم.»

 

کاربر دیگری به نام روتکو(16) می گوید :

«سایت رسمی رضا قاسمی و مراجع دیگری، او را به عنوان نویسندۀ کله گنده ای معرفی کرده اند، ولی مطمئن باش که تمام نظریات دربارۀ هارمونی شبانه حاکی از مغلطه و سرگیجه است.»

 

و هارلد 78 به او می گوید :

«مرسی روتکو. در واقع اطمینان پیدا کردم که من تنها نبوده ام.»

 

البته اگر بخواهیم جانب احتیاط را رعایت کنیم، بهتر این خواهد بود که این دو نظر را دربارۀ «هم نوایی شبانه» در طیف فرانسوی زبان ها به عنوان همین دو نظری که هست مطمح نظر قرار دهیم. با این وجود، اولا از فحوای کلام کاربر فرانسوی پی می بریم که گویا تبلیغات زیادی پیرامون رضا قاسمی در فرانسه انجام گرفته بوده است، و از سوی دیگر می بینیم که عکس العمل منفی برخی خوانشگران طیف فرانسوی زبان با عکس العمل برخی خوانشگران طیف فارسی زبان تا حدود زیادی هماهنگی پیدا می کند. به عنوان مثال مجید اسلامی در مقاله ای تحت عنوان «اقتدار خاموش دیوارها»(17) می نویسد :

«پیش تر ها خیال می کردم دوباره خواندن رمان و یاد داشت برداشتن کار را آسان تر می کند. امّا بر عکس، سخت تر شد. بار دوّم آن قدر نکات ریز و درشت در رمان پیدا کردم که بار اوّل از چشمم دور مانده بود، که حالا دیگر از هیچ چیز مطمئن نیستم. از کجا معلوم که بار سوّم و چهارم نیز همین طور نباشد؟»

البته مجید اسلامی هنوز امیدوارانه به چشم انداز این تودۀ در هم پیچیده و اسرا آمیز یعنی رمان «همنوایی شبانه...» نگاه می کند و سخاوتمندانه می گوید: «شاید بهتر باشد به شیوۀ خودش با آن رو به رو شویم، به همه چیز نوک بزنیم و هیچ چیز را به سرانجام نرسانیم و خواننده مان را در این تسلسل ابدی گرفتار کنیم

شهلا زرلکی نیز می گوید : «خواندن رمان «همنوایی ارکستر چوبها» آسان نیست. باید شیوۀ خواندنت را با شیوۀ نوشتن نویسنده هماهنگ کنی.»(18)

البته شهلا زرلکی نیز گویی که مصممانه می خواهد از چنین مشکلی عبور کند، می گوید : «امّا این گونه خواندن، یعنی نادیده گرفتن یا به دست فراموشی سپردن لذتی که تنها کتابخوان های حرفه ای جنس آن را می شناسند.»

بر اساس سفارشات نظریه پردازانۀ  شهلا زرلکی، در عین حال می بینیم که دایرۀ خوانندگان محدودتر می شود یعنی به پندار او این رمان از آن دسته از رمان هایی است که باید کارشناس رمان بود تا با آن رابطه برقرار کرد. و البته این دخترخانم کوشا فراموش می کند که مشهور ترین رمان نویسان  برای خواندن رمان هایشان از دن کیشوت تا ...هر رمان دیگری که دلتان می خواهد هیچ گاه هیچ یک از نویسندگان چنین محدودیتی برای خوانندگانشان قائل نشده اند. در این جا به دلیل اهمیت این موضوع  در مورد خطر چنین جریاناتی که سعی می کند اثر هنری  و دریافت آن را منحصر به کارشناسان دانسته و آن را از دسترس عمومی به دور نگهدارند، یادآوری مطالبی را ضروری می دانم.  در واقع خطر چنین نظریاتی مضاعف است، زیرا از یک سو به محفلی شدن آثار دامن زده و به این معنا که تعیین تکلیف اثر هنری را به تبانی گروهی واگذار می کند و از طرف دیگر موضوع دموکراتیزاسیون فرهنگ و هنر را منتفی ساخته و راه را بیش از پیش برای یکه تازی ایدئولوژی طبقۀ بورژوا و انحصار سازی و خصوصی سازی فرهنگ و هنر باز می گذارد.

 

با تکیه به عکس العمل های عمومی که بخشی از آن را در این جا منعکس کردیم و حتی با توجه به توصیه های خود نویسنده که می گوید رمان او برای یک بار خواندن نوشته نشده، از تمام این موارد می توانیم حداقل در یک مورد به نتیجۀ روشنی برسیم و اطمینان کامل داشته باشیم و آن هم این است که فهم  رمان «همنوایی شبانه...» برای خوانشگران دشوارهایی در بر داشته است.

البته بجز آن دو خوانشگر فرانسوی زبان، هیچ یک از خوانشگران ایرانی به این موضوع فکر نکرده اند که شاید اشکالی در خود رمان وجود داشته که موجب سرگردانی آنها شده، و شاید هم که خود نویسنده در نوشته هایش دچار سر در گمی شده و این سردرگمی را به خواننده منتقل کرده و با آگاهی به چنین مشکلاتی  می خواهد با تکیه به ضرورت قرائت های متعدد و هشدار به خوانشگرانش، این مسئله را حل کند.

در این جا جهت بررسی و روشن ساختن دلایل پیچیدگی ها و مشکلات و سردرگمی ها و شاید هم راز و رمز مداری هایی که خوانشگران رمان «هارمونی شبانه ارکستر چوبها» با آن مواجه شده بودند، پیشنهاد می کنم  در مصاحبۀ بهزاد ذوالنور با رضا قاسمی، به مطالبی بپردازیم که خود نویسنده دربارۀ رمانش مطرح کرده است.

 

پانوشت

 

 

(7http://www.rezaghassemi.org/critique12.htm

8) همانجا صفحۀ 2

9) Alan Sokal

10) Jean Racine. "Esther"

11) http://www.rezaghassemi.org/critique12.htm

12) Alain Robbe-Grillet. "Les Gommes"

13) Le Nouveau Roman

14) Grain de sel.Forum litteraire et culturel

http://grain-de-sel.cultureforum.net/asie-f22/reza-ghassemi-iran-t6310.htm

15) Harelde78

16) rotko

17) http://www.rezaghassemi.org/hamnavaei_haft3.htm

18) http://www.rezaghassemi.org/hamnavaei_nagh_zarlaki.htm

 

بررسی نظریات رضا قاسمی دربارۀ

رمان «هارمونی شبانۀ ارکستر چوبها»

 

«حالا البته در رمان تازه ای که دارم می نویسم دارم نوع تازه ای از تشبیه را تجربه می کنم یعنی به جای تشبیه چیزی به یک چیز ملموس تر آن را به چیزی تشبیه می کنم که شبیه هیچ چیز نیست، به هیچ وجه ملموس و از جنس تجربه های روزمره نیست. این کار را به این نیّت می کنم که خواننده را به تجربه ای درونی تر، غنی تر و ناشناخته تر بکشانم. یعنی به جای استفاده از تجربیات گذشتۀ خواننده، او را دعوت می کنم به چشیدن طعم یک تجربه ی تازه (این را هم البته مدیون شعر هستم.)»(19)

 

در این صورت اولا باید دید که رضا قاسمی این «چیزی» را که «شبیه هیچ چیز نیست» از کجا پیدا خواهد کرد؟ و چگونه این طرح را به کار خواهد بست؟ چنان که می بینیم، نویسنده این طرح را برای رمان آیندۀ خود در نظر گرفته و از هم اکنون دربارۀ آن با ما حرف می زند، با این وجود بعید نیست که در رمان «همنوایی...» همین کار را تا حدودی شروع کرده باشد (کمی دور تر خواهیم دید).

 

 

البته دوران مدرن در واقع آغاز دوران آزادی  حق تعیین سرنوشت اثرهنری توسط خود هنرمند است، و به همین علت نیز ما طی عصر مدرن با انبوه هنرمندان و جریان های هنری سروکار پیدا می کنیم که «مانیفست» نیز می نویسند. به همین علت نیز پرسش تازه ای در مبحث نقد آثار مطرح می گردد، یعنی یکی از شاخص هایی که مطرح می شود هم این است که اثر هنرمند تا چه اندازه دعاوی هنرمند را تأیید کرده و به عبارت دیگر تا چه اندازه اثر هنرمند در رابطه با طرح اولیه و یا به طور مشخص نیّت هنرمند در انتقال تجربه ای خاص مطابقت داشته است.

بر این اساس نکتۀ مهمی را که باید ببینیم این است که اگر نیّت هنرمند را به عنوان نوعی آرزومندی در او تلقی کنیم، این نیّت و یا آرزومندی باید شدنی و ممکن باشد، و علاوه براین اثر پیشنهادی او باید تجربۀ زیبایی شناختی خاص و والاگرایانه ای را عرضه کند، به این معنا که موجب ارتقاء مفاهیم گردد، در غیر این صورت فانتسمتیک از آب در خواهد آمد و احتمالا خوانش های فانتاسمتیکی را هم در بر خواهد داشت، یعنی تحقیقا با توجه به لیست بلند بالای مقالات و مصاحبات که انباشته از سوء تعبیراتی ست که تنها دورا دور به نقد ادبی شباهت دارد و بیشتر حاوی خوانش های شخصی و توهم آمیز به معنای «سوء تعبیر» است.

فکر می کنم که این طرح آیندۀ رضا قاسمی را باید از دیدگاه « تئوری خوانش» مورد بررسی قرار دهیم (این موضوع هم می تواند برای آنهایی که دوست دارند، مثل من، طرحی برای آینده به حساب آید). «تئوری خوانش» فعالیتی را در چشم انداز می گذارد که در پیوند با اثر به تولید مفهوم نزد خواننده می انجامد. این فعالیت در عین حال دارای بعدی روانشناختی می باشد. حال از این جهت که نوشتۀ من به منولوگ تبدیل نشود، جهت گسترش این موضوع به کتاب «هملت و اودیپ» نوشتۀ ارنست جونز مراجعه می کنم که به نقل از «مسون» می گوید: «آن چه را که انسان خیال می کند، و یا تا جایی که قادر به تخیل پردازی است، آن چه را که در آرزومندی خود دارد و یا آن چه را که می تواند در آرزومندی خود داشته باشد، بی گمان به طبیعت خاص و آموخته و تجربیات او بستگی دارد.»(20)(ترجمه از من است)

 

 رضا قاسمی می خواهد خوانشگر را « به تجربه ای درونی تر، غنی تر و ناشناخته تر» دعوت کند ومطالب کاملا مشخصی در رابطه با رمان «همنوایی...» مطرح می کند که به نظر من کلید شناخت بسیاری از سردرگمی های خوانندگان نوشتۀ های او را به دست می دهد.

 

او می گوید : «نویسنده به اعتقاد من نه واقعیت بلکه فانتاسم های خودش از واقعیت  می نویسد.»(21)

اگر ادبیات واقعا مکانی بود برای آرشیو فانتاسم های نویسندگان، در این صورت فکر می کنم که هیچ جای تقدیری از هنر ادبیات باقی نمی ماند. زیرا فانتسم یا هر عارضۀ روانی و یا جسمی دیگری  الزاما موجب خلق اثر هنری نمی گردد، بلکه بر عکس عبور از آنها بر اساس نمادینه سازی و تحقق والاگرایی در اثر است که آن را به اثر هنری ارتقاء می بخشد. این والاگرایی را نیز می توانیم مختصرا به عنوان مفهوم یا مفاهیمی بدیع و بالنده تعریف کنیم. البته تازگی اثر به تنهایی کافی نخواهد، بلکه تازگی می بایستی در عین حال قانونگذار نیز باشد، یعنی به طور مشخص قانونی برتر و بالنده تر نسبت به گذشته. البته مانعی در این کار نیست که فردی بخواهد هذیان و یا فانتسم و یا هر عارضۀ روانی دیگری را مکتوب سازد، «کلمان روسه» در کتاب «جادۀ شب»(22) عوارض روانی خاصی را به شکل کتاب به چاپ رسانده ولی در مقدمه یادآور شده است که این کتابش تنها اهمیت مستند و علمی دارد (احتمالا برای روانپزشکی و روانشناسی و یا روانشناسی ناخودآگاه).

 

در گفتمان رضا قاسمی اگر به برخی جملاتش دقت کنیم، این طور به نظر می رسد که او اهداف مختلفی را در چهار چوب این رمان پی گیری کرده، که به جای خود کاملا نیکو است، ولی یکی از جملات بیش از همه باید توجه ما را به خود جلب کند و آن هم جملۀ زیر است :

«یکی از فکرهای اصلی رمان نگاهی ست به مسئلۀ «تقدیر» در پرتو تئوری کائو (23) یعنی هرج و مرج.»

من فکر می کنم که به احتمال قوی «تقدیر» در پرتو نظریۀ هرج و مرج، همان طرحی است که به برپا کردن برج بابلی انجامید که رضا قاسمی را  در رمان «همنوایی شبانۀ ارکستر چوبها» دچار سردگمی کرد و خوانندگانش را نیز به هم چنین.

 

توضیحات دیگر نویسنده، به شکل بارزتری این هرج و مرج درون رمانش را آشکار می سازد :

«همان طور که در رمان آمده راوی معشوق خودش را در چهارده سالگی از دست می دهد. با توجه به آسیب پذیری آدمی در این سن و سال و نیز با توجه به تأثیرات عمیق و غیر قابل قیاس نخستین عشق باید گفت که این برای راوی ضربه ای هولناک. هولناکی این ضربه را من با نشان دادن جابجایی راوی با سایه اش بیان کرده ام.»

حال این که چنین اطلاعاتی در مورد جا به جایی راوی با سایه اش تا چه اندازه در اثر قابل باز شناسی است؟ پرسش به چنین پاسخی را به نیمۀ دوّم مسابقه موکول می کنیم و فعلا از آن چشم می پوشیم. ولی اگر نویسنده برای نشان دادن  تأثیرات جراحت روانی  مرتبط به از دست دادن معشوق دوران کودکی اش، « جابجایی راوی با سایه اش» را به نمایش می گذارد، به این ترتیب می توانیم حدس بزنیم که نمایشنامه هایی را هم که پیش از این به روی صحنه می آورده ازهمین قاعده ای پیروی می کرده است. به عبارت دیگر این طرح به همان طرح آینده که در نقل قول بالا دیدیم باز می گردد، یعنی «نوع تازه ای از تشبیه» که در این صورت تمام داستان رضا قاسمی را به مجموعه ای از تشبیهات تازه تبدیل می سازد که کاملا با ذهنیت و کد های موجود در زبان متفاوت است و بر این شالوده، تنها خود او می داند چه نوشته و از بد حادثه اگر فراموش کاری هایش به واقعیت بپیوندد، این خطر وجود دارد که خود نویسنده اساسا افسار گسیختۀ رمانش را از دست بدهد.

به عبارت دیگر ما این موضوع – جا به جایی راوی و سایه اش را در رابطه با مفهومی که مورد نظر نویسنده است، می توانیم از منظر تقسیم بندی نماد شخصی و گروهی توضیح دهیم، به شکلی که در فقدان توضیحات فرامتنی نویسنده، درک مفهوم آن برای خوانشگر ممکن نخواهد بود. نوعی نشانه و علامت گذاری در اثر که بی شباهت به رمز نیست و سرانجام با تبانی گروهی و توضیحات نویسنده در بیرون از برگهای رمان، به نیّت او پی ببریم.

باید دانست که خوانش فعالیتی است بین خاطره و ساختار اثر که به ارائۀ تعبیر می انجامد، اساس این فعالیت یعنی «خوانش» را، گفت و گوی بین نویسنده و خوانشگر تشکیل می دهد که از طریق اثر انجام می گیرد، ولی این گفت و گو وقتی که کتاب به چاپ می رسد به حالت بسته در می آید و هیچ اطلاعات دیگری نمی شود به آن اضافه کرد، به جز اشکال مابعدی، از طریق مصاحبات و نقدها و البته خوانش های مجدد. در این صورت الزاماتی که نویسنده برای ارتباط با اثرش به خوانشگر تحمیل می کند دامنه های گسترده تری می یابد که شاید در دسترس تمام خوانندگان نباشد.

 

رضا قاسمی در مورد پرسوناژهای رمانش می گوید : «امّا راستش را بخواهید من نویسنده همانقدر در پرسوناژ راوی حضور دارم که در دیگر پرسوناژها. دقیق تر بگویم : برای کشف هویت خودم به عنوان ایرانی من راه دیگری نمی شناختم بجز کشف هویت خودم به عنوان یک واحد از آن مجموعه. بنابراین کوششم در این رمان این بود تا نه فقط راوی بلکه «پروفت»، «سید»، «رعنا»، «کلانتر»، «بندیکت» دیگر شخصیت های درونی خودم را کشف کنم.» (24)

 

البته درآن چه رضا قاسمی در این قطعه مطرح می کند، یعنی حضور نویسنده در تمام شخصیت های داستان، ابهام و مشکلی وجود ندارد، ولی آن چه که در این قطعه برای ما و به هدفی که ما به بررسی مطالب او پرداختیم، یعنی کشف علل سردرگمی خوانشگران در رابطه با رمان «همنوایی...»، در جستجوی او برای کشف هویت خودش نهفته است که البته او این هویت را با یک مجموعۀ دیگر تلاقی می دهد یعنی «هویت ایرانی» که اکتشافات او و ما را بیش از پیش پیچیده می سازد و علاوه بر این باید دید که او چه شیوه هایی را برای چنین جستجویی به کار می بندد. ولی در خوانش خود رمان خیلی زود احساس می کنیم که برخی قطعات ارتباط مستقیمی با موضوعی که او دارد تعریف می کند ندارد. کمی دور تر این قطعات را نشان خواهم داد.

 

 این طور به نظر می رسد که نویسنده مستقیما از تداعی معانی آزاد استفاده کرده است، این نکته ای است که داریوش برادری نیز در مقاله ای که دربارۀ آخرین رمان رضا قاسمی تحت عنوان «وردی که بره ها می خوانند»(25) نوشته، به این موضوع نیز اشاره داشته است. البته این سبک نوشتن، مثل موضوع نقطه گذاری، موضوعی نیست که منحصر به رضا قاسمی باشد، بلکه استفاده از تداعی معانی، وحتی نقطه و علامت گذاری در رمان تا جایی که من می دانم، از دوران «رمان نو» نیز فراتر می رود و این سبک نگارش اساسا با لورانس استرن نویسندۀ انگلیسی در قرن هجدهم آغاز شد(26). با یادآوری این نکته و با وجود این که  تمام نقاط مشخص در تاریخ و خصوصا در تاریخ هنر و ادبیات، این احتمال همیشه باید برای ما وجود داشته باشد که جدول بندی های ما و شناسه های ما با کشفیات جدیدتر دچار تحول شود، مضافا بر این که تداعی در سخن و بیان یکی از طبیعی ترین خصوصیات روانی در کاربرد زبان نزد نوع بشر است.

در تصویر زیر می بینیم که استرن صفحۀ سمت راست را کاملا سیاه کرده است، در واقع پشت این صفحه نیز کاملا به همین شکل است، و این نمونه  ایست از ابداعات استرن در رمان نویسی

 

 

و یا علاماتی نظیر تصویری در زیر مشاهده می کنیم

 

 

 

در تصویر زیر اگر دقت کنید  فاصله گذاریهای استرن را مشاهده خواهید کرد

 

البته در تاریخ ادبیات تجربیات گوناگونی انجام گرفته و خصوصا با گسترش روانکاوی برخی از نویسندگان در پی تحلیل روانکاوی خودشان از طریق ادبیات بر آمده و در پی تأثیرات روان درمانی آن بودند. ولی نتیجۀ چنین تجربیاتی هر چه باشد، باید دانست که رمان و ادبیات مطب روانپزشک و یا تخت روانکاوی نیست. من این موضوع را بارها در مصاحبات و سخنرانی های متعدد افرادی مانند ژولیا کریستوا شنیده ام، که هم زبانشناس است و هم روانکاو و هم رمان نویس. افراد دیگری مانند میشل پولاک (27) در مقالاتش به نمونه های افراطی دیگری اشاره می کند، یعنی نویسندگانی که با خودکشی می خواهند مفهومی تازه در اثرشان به وجود بیاورند، و یا به هویت خودشان تحقق ببخشند و هزار و یک بهانۀ دیگر ولی به پندار او نتیجۀ کار چیزی نیست بجز مصیبتی اسفناک و جبران ناپذیر.

 

با این وجود در جهان بینابینی هنر و روانشناسی و روانکاوی جریان هایی در پی نقطۀ مشترکی هستند، و از «هنر درمانی» حرف می زنند، البته در تاریخ روانکاوی، روانکاوی مثل ملانی کلاین (28) در کار روان درمانی با کودکان خیلی از شیوه های بیانی تجسمی استفاده کرده و یا روانکاوانی نظیر برونو بتلهایم (29) تمام یک کتاب را به روانکاوی قصه های شاه پریان اختصاص داده است. در یادآوری چنین نمونه هایی می خواستم نشان دهم که  آثار هنری تا چه اندازه می توانند با طرح نظریات گوناگون آمیخته شوند. با این حال تکیۀ رضا قاسمی بیشتر روی هویت ایرانی ست، «برای کشف هویت خودمان به عنوان ایرانی...» و سپس «کشف خودم به عنوان یک واحد از آن مجموعه»

و می بینیم که رضا قاسمی برای کشف این هویت جمعی و فردی رمان «همنوایی شبانه ارکستر چوبها» را پیشنهاد می کند. به این ترتیب، باید به پرسش قدیمی خودمان بازگردیم که نویسنده تا چه اندازه در دعاوی خودش در هر دو بعد از تأملاتش موفق بوده است.

 

قطعات دیگری از نظریات او هست که می تواند اطلاعات دیگری دربارۀ این رمان در اختیار ما بگذارد، به عنوان مثال، او می گوید :

«همنوایی شبانه رمانی با ضوابط کلاسیک نیست. البته گذشتۀ شخصیت ها برای نویسنده روشن است. چون که اگر غیر از این باشد منطق کار از دست می رود. امّا نویسنده به عمد از ذکر این چیزها صرفنظر می کند. چون می خواهد رمانی بنویسد «استیلیزه» یک سلسله تصاویر امپرسیونیستی کنار هم می آیند تا یک امپرسیون کلی از واقعیت مورد نظر به دست داده شود. توفیق نویسنده را در این چهار چوب است که باید ارزیابی کرد نه در چهار چوبی که به آن متعهد نشده.»

 

در این جا نویسنده مدعی می شود که به گذشتۀ شخصیت های رمانش آگاهی و احاطه دارد ولی به عمد از آنها چشم پوشی می کند و رمان را به مجموعه ای از تصاویر امپرسیونیستی یعنی نامشخص تبدیل می سازد...ولی پرسش این جاست که مونتاژ این تصاویری که انباشته از توهمات بصری می باشد و تنها سایه ای از واقعیت را بازنمایی می کند تا چه اندازه می تواند به کشف هویت ایرانی و فردی بیانجامد؟ و چنان که از تمام داستان ما نیز به شکل امپرسیونیستی و به مدد تمام منابع فرامتنی به ماجرای سگ صاحبخانه و یا سگ های صاحب خانه و موضوع تناسخ باز گشت انسان در قالب حیوانی سگ، برای تلاش هویت جوی فاعل نوشتار به چه نتیجه ای خواهیم رسید؟ البته فردی که تنها جزئی از یک کل کاملا مشخص است یعنی ایرانی و نه فرد مستقل، زیرا ایرانی بودن و یا استرالیایی بودن از داده های طبیعی و اتفاقی می باشد، ولی چیزی که بیش از همه اهمیت دارد  آرزومندی او است که به فرد او تعلق داشته و در زندگی اش – احتمالا -  به آن تحقق می بخشد یا نمی بخشد.

ولی تا اطلاع ثانوی، از دیدگاه من، می توانیم تصاویر امپرسیونیستی و مونتاژ آنها را در رمان رضا قاسمی به مجموعه عناصری نسبت دهیم که موجب سرگردانی هایی برای خوانشگران رمان شده است.

 

علاوه بر این رضا قاسمی به آموخته هایش از تآتر تکیه می کند و می گوید :

«من می کوشم از هر چیز واقعی تنها آن بخشی را که قابل شناسایی می باشد نشان دهم بقیه اش را واگذار می کنم به تخیل خواننده. این را من مدیون آموخته هایم در تآتر هستم. به جای یک ارابه جنگی کافی ست یک چرخ آن را به بیننده نشان بدهیم او خود با قوۀ خیال بقیه اش را می سازد. به تعداد بینندگان یا خوانندگان ارابه وجود خواهد داشت.»

 

بسیارخوب، من فکر می کنم که می توانیم این نظریات اخیر او را درپی نظریات پیشین او ردیف کنیم، البته رضا قاسمی فراموش می کند که رمان نویسی با تآتر و تعزیه تفاوت هایی دارد. در ثانی فراموش می کند که اگر چه «مشارکت فعال مخاطب» در هر صورت وجود دارد، چه یک چرخ ارابه را نشان دهیم و چه تمام ارابه جنگی، چنین کارهایی در برخی تآترها شاید نزد برخی تماشاگران جواب مثبت بدهد، ولی شاید نه دررمان. البته نباید پیش داوری کنیم. ولی اگر «همنوایی شبانه...» نمونه ای از این چرخ های ارابه است، شاید که بازنمایی مشخصی از آن در ذهن خوانشگر ممکن نباشد، زیرا به طور کاملا مشخص رمان رضا قاسمی، با توجه به تمام نمادسازی هایی که خود او به آن اشاره می کند، جزء نمادهای جمعی نیست بلکه جنبۀ کاملا شخصی دارد. به همین علت چرخ ارابه به دلیل وجه شخصی  اش قابل باز شناسی برای خواننده نیست، مگراینکه به این چرخ یک راهنمایی جیبی نیز ضمیمه کنیم. از طرف دیگر نویسنده نمی تواند بخشی از کار را به عهدۀ خوانشگر واگذار کند، هر چند که هر برخورد با هر اثر هنری همیشه دو نفر هستند، هنرمند و تماشگر یا خواننده. هر رمانی می تواند به تعداد خوانشگرانش مفاهیم مختلفی داشته باشد – و به طوری که کریستیان شلبورگ به نقل از مارسل پروست مطرح می کند : «کتابهای زیبا به  نوعی خاص در زبان بیگانه (بخوانید آشنایی زدایی شده) نوشته شده اند. زیر هر کلمه ای هر یک از ما مفهوم و یا تصویر خاص خودش را درک می کند که غالبا خلاف جهت نیّت اصلی آن بوده و حاصل سوء تعبیر است. ولی در کتابهای زیبا هر یک از این سوء تعبیرات زیبا هستند.» (30)-   ولی یک مفهوم هست که آن را نباید فراموش کنیم و آن هم ارابه ای است که در نیّت نویسنده بوده. اگر مطالب دیگری را که در زیر به نقل خواهم آورد به این مجموعه اضافه کنیم، آن وقت کل این معمای سردرگمی خوانشگران و معمای «همنوایی..» حل خواهد شد.

ولی در یک مورد تردیدی نیست، و آن هم این است که سردرگمی خوانشگران دلالت دارد بر سردرگمی خود نویسنده.

در واقع وقتی می گوید رمان «همنوایی شبانه...» شوخی با «فاوست» است، من بیشتر فکر می کنم که چنین موضوعی بیشتریک شوخی نه چندان مناسب با ادبیات و خوانشگران است. چون که شوخی با فاست باید مفهوم و معنی و دلیلی داشته باشد، در تاریخ ادبیات غرب خیلی ها با فاست «شوخی کرده اند» از بازیگران دوره گرد انگلیسی در آلمان گرفته تا کریستوفر مارلو، و دربازگشت آن به آلمان زیر قلم گوته و پس از آن دهها نویسنده و نمایشنامه نویس  و سینما چی دیگر که با این موضوع «شوخی کرده اند»، ولی جملگی روی موضوع و معنای مشخصی کار کرده اند که اسمش هست فاست به عنوان شخصیت، به عنوان تمنّا، مسخ، نزاع خوب و بد، و غیره. برای رضا قاسمی همین باقی می ماند که معنا و مفهوم شوخی اش را به ما نشان دهد تا نظریاتش بی پایه و اساس از آب در نیاید. کجای «همنوایی شبانه...» رنگی از شوخی با این داستان فاست دارد؟

همان طور که در بالا اشاره کردم، بخش های دیگری از توضیحات نویسنده موضوع سرگردانی خوانش گران را بیش از پیش برای ما آشکار می سازد :

«...خود رمان در واقع چیزی نیست جز روایت این بازخواست» (منظور بازخواست در شب اوّل قبر است) «در ابتدا به نظر می رسد که خواننده دارد گزارش وقایع را از زبان راوی می شنود امّا پیشتر که می رود می بیند در واقع این گزارش از ذهن «اریک فرانسوا اشمیت» است که مشغول خواندن رمان «همنوایی ...» است. « با مرگ فرانسوا اشمیت به لایه های دیگری از این لابیرنت می رسیم. رمان گزارشی است از ذهن سگ اریک فرانسوا اشمیت یعنی راوی که به عقوبت روحش در بدن سگ حلول کرده است.»

البته باید توجه داشت که رضا قاسمی در عین حال می گوید که «بخش هایی از کتاب خطاب به پسر چهارده ساله است و بخش های دیگر خطاب به نکیر و منکر»

 

به این ترتیب باید از نویسنده پرسید که این همه لابیرنت و ابهام و لایه های غیر قابل رؤیت به چشم میرندگان عالم به انضمام شوخی با فاست به چه منظوری نوشته شده است؟

بی گمان، تمایلاتی از این دست که می خواهد رمان را به چیستان تبدیل کند و چیزهای بگوید که گویی رازی در کار است و اندیشه ای در شرف تکوین بوده و لایه های عمیق وجود انسانی را در هم می نوردد، متأسفانه من یک نفر به عنوان یک واحد از تمام این خوانشگران قانع نشده ام و حدس می زنم  که این نویسنده می خواهد من را به دنبال نخد سیاه روانه کند.

و به صرف چند صحنۀ به اصطلاح اکسپرسیونیستی که نویسنده  احتمالا با الهام از خاطرۀ فیلم فاست در ذهنش به روی کاغذ آورده اسمش نه شوخی و نه جدی با فاست است. نکیر و منکر هم هیچ ارتباطی با فاست ندارد، زیرا این دو فرشته متعلق به اساطیر و یا اعتقادات مذهبی هستند که بعد از مرگ به ملاقات انسان می آیند ولی فاست اسطورۀ لحظۀ پایانی زندگی بشر است. فاست اسطورۀ تبانی انسان و شیطان است که سرانجام به پیروزی آسمان می انجامد و بر خلاف ظاهر امر قویا ریشه در اعتقادات مذهبی داشته و عین تبلیغ مذهب است.

من فکر می کنم که همذات پنداری رضا قاسمی با راوی این چیزی که به آن می گوید رمان، و موضوع پارانویاک بودن راوی، و بر شمردن حق بجانب بودن به عنوان یکی از خصوصیات  فرد پارانویاک، کلید موفقیت او در سر کار گذاشتن این همه آدمی باشد که برای رمان او نقد نوشته اند و سعی کرده اند آن را بفهمند.

البته تفاوت خوانش من با خوانش دیگران در این نکته نهفته است که من «همنوایی شبانه..» را اگر چه مثل دیگران به عنوان چیزی که هست می خوانم، ولی هدف من خوانش میان فرهنگی ایران نیز هست، و البته یک عده از عاقلترها از فهمیدن داستان قطع امید کرده اند ولی همچنان تحت تأثیر حق به جانب بودن نویسنده در کلاف سردر گمی که او برایشات بافته است گرفتار سوء تعبیرات خودشان شده اند.

 

 

 

 

 

 

19) مصاحبه با بهزاد ذوالنور (ص4)

 

20) Ernest JONES. Hamlet et oedipe. Ed TEL gallimard.1967. P11

21) مصاحبه با بهزاد ذوالنور (ص8)

22) Clément Rosset. Route de nuit (épisode cliniques). Gallimard.1999

23) Chaos به مفهوم هرج و مرج

 مصاحبه با بهزاد ذوالنور (ص 8) (24

25) http://asar.name/2007/02/blog-post_12.html

26) Laurence Sterne. Vie et opinions de Tristram Shandy

27) Michel Polac

28) Melanie Klein

29) Bruno Bettelheim. Psychanalyse des contes de fées

 

30) کریستیان شلبورگ. « زبان شخصی در ادبیات» در «از ساحت تخیلی تا فن نوشتار نزد فاعل ناخودآگاه» (ترجمه حمید محوی). در آدرس زیر

www.intercultrel.blogfa.com

 

دربارۀ مؤسسات و بنیادهای فرهنگی و ادبی

زنگ خطر

 

یکی از مسائلی را که باید ازخصوصیات فرهنگ اقتدارگرا بدانیم، هویت مؤسساتی نظیر بنیاد گلشیری و یا پکا و یا کانون نویسندگان و غیره است. متأسفانه چنین مؤسساتی که از نگاه فرد عادی و بی اطلاع از ساز و کار و حد و حدود و برنامه ها و فعالیت های عینی آنها بی اطلاع هستند ممکن است سنگین وزن به نظر رسد، ولی شاید که در واقع فاقد آن خصوصیاتی باشند که ما از چنین مؤسساتی انتظار داریم. ما در جهان ادبیات افراد با صلاحیتی مانند علمی محمد حقشناس را داریم که من اخیرا او را در مقاله ای تحت عنوان «مرز میان ادبیات و زبان» (1) کشف کردم، که متأسفانه چندی پیش در اثر بیماری قلبی درگذشت. ولی فکر نمی کنم اساتیدی نظیر او راهی به این محافل داشته باشند. و از آن جایی که فعالیت های چنین محافلی را با پژوهش علمی کاری نیست، در نتیجه ما با پژوهشگران واقعی خودمان بیگانه هستیم.  این طور که پیداست این مؤسسات و بنیادهای مختلف گروه هایی هستند که عهده دار ارزیابی اثر هنری بوده، و به عبارت دیگر عهده دار آموزش هنری در سطح عمومی و رسانه ها هستند. ولی به درستی در همین زمینۀ آموزشی است که، با وجود اسامی سنگین وزن مثل «گلشیری» دچار فروپاشی و بی اعتباری می گردند. بی اعتباری چنین محافلی هم از این رو می باشد که در بخش آموزشی فعال نبوده و گزینش ها یشان بر شاخص های اقتدارگرا تکیه دارد. من فکر می کنم که تنها کافی خواهد بود که ما فهرستی از کتاب های ترجمه شده و منتشر شده در زمینۀ زیبایی شناسی درایران و یا در خارج از ایران به زبان ایرانی تهیه کنیم تا به عمق فاجعۀ نقد ادبی و در نتیجه خود ادبیات پی ببریم.

 ( چون که شما می گویید. این اثر و یا آن اثر بهترین است، تنها به این علت که شما می گویید! آیا می توانید بگویید بهترین اثر و شاهکار به چه درد می خورد؟ شما با ارتکاب به چنین روش هایی  و خیل جایزه بگیرهایتان به تشکیل باند تروریسم فرهنگی دامن می زنید که تنها در خدمت قدرت ها هستند، شما حتی شاهنامۀ فردوسی را از دسترس مردم به دور نگهداشته اید و انگلیسی ها باید بیایند به ما بگویند خیام چه کاره بوده است).

 

پانوشت

 

1)

http://www.jenopari.com/article.aspx?id=1596

 

 

 

 

نظریات کلی نویسنده دربارۀ هنر

 

در این جا نظریاتی را مورد بررسی قرار می دهیم  که نویسنده (رضا قاسمی) دربارۀ هنر نویسندگی و یا دیگر هنرها طی مصاحباتش مطرح کرده است. البته ضروری خواهد بود که در خود اثر نیز به جستجوی چنین نظریاتی بپردازیم زیرا جملگی  در روشن ساختن مفهوم اثر او نقش غیر قابل انکاری دارند. به این معنا که اگر زبان توسط دستور زبان قابل تعریف است، در این صورت تشریح گرامر به «ماورای زبان»(31) تعلق دارد، بر این اساس  در عرصۀ هنری نیز آن چه نویسنده دربارۀ اثر خود می گوید به مثابه گفتمانی است که در ماورای اثرش (32) مطرح کرده و ما را دربارۀ اثر و یا بینش زیبایی شناختی و ایدئولوژی خود مطلع می سازد. البته می بایستی در مرحلۀ بعدی اثر و گفتمان مارای اثر را با یک دیگر مقایسه کنیم و نتیجه بگیریم که نویسنده تا چه اندازه به عهدش وفادار بوده است.

 

بررسی گفتمان رضا قاسمی در بخش فرامتنی مشکلات متعددی را در بر می گیرد، زیرا هیچ یک به حالت منسجم مطرح نشده است.

 

«گمان نمی کنم خودم را سانسور کرده باشم. امّا «همنوایی شبانه» مثل هر رمان دیگری بی عیب نیست. اما از نظر خودسانسوری موردی نیست که بگویم اگر در شرایط دیگری این رمان نوشته می شد آن مورد را هم اضافه می کردم. اما خود سانسوری ابعاد غریبی دارد. ای بسا به سبب وجود همین قید و بندهای فرهنگی، به طور ناخودآگاه پرهیزمی کنیم از قدم زدن در ورطه هایی که ممکن است دردسر ساز باشد...» (بر گرفته از گفتگو با سپیدۀ زرین پناه)

 

در مصاحبات دیگری نیز رضا قاسمی به همین موضوع سانسور و خود سانسوری اشاره می کند ولی مطالبی که در این زمینه می گوید هیچ وقت روشن نیست. از یک سو می گوید خودم را سانسور نکره ام، چون که در این صورت حضورش در غرب آزاد به گفتۀ خود او بی معنی خواهد شد و از طرف دیگر قید و بندهای فرهنگی و عنصر ناخودآگاه را مطرح می کند.

به این ترتیب نتیجه ای که از این بخش از نظریات نویسنده حاصل می گردد، این است که نویسنده حداقل در ارزیابی موقعیتش در زمینۀ [بیان] یک بام و دو هواست. البته آن چه این پرسش را مشکل بر انگیز می سازد، نه خودآگاه نویسنده و نه قید و بندها ی فرهنگی، بلکه ادعای اوست که می گوید «گمان نمی کنم خودم را سانسور کرده باشم.»

علاوه بر این، ردیف کردن سانسور و قید و بندهای فرهنگی در کنار موضوع ناخودآگاه نیز اشتباه دیگری است، زیرا بر خلاف تمام انتظارات و نظریات رایج، اتفاقا ناخودآگاه همان عنصری ست که دیوار سانسور و قید و بندها را در هم می شکند، تنها می بایستی به زبان فاعل ناخودآگاه گوش کنیم و نوشته هایش را بخوانیم تا به مفهوم پنهان آن دسترسی پیدا کنیم. به عبارت دیگر ناخودآگاه سانسور چی نیست و هیچ قید و بندی را هم برای بیان خودش بر نمی تابد، حرفش را می زند و به عبارت دقیقتر نمی تواند حرفش را نزند، می گوید و در اشکال مختلف نیز حرفش را تکرار می کند و چه بسا که سر منشأ والاگرایی در مفاهیم گردد. بر این پایه فکر می کنم که احتمالا رضا قاسمی باید با مفهوم ناخودآگاه کمی سرو کله بزند.

 

نکتۀ دیگری که در این قطعه باید توجه ما را به خود جلب کند نظر نویسنده دربارۀ اثر خودش می باشد، او می گوید : «امّا «همنوایی شبانه» مثل هر رمان دیگری بی عیب نیست.»

 به این ترتیب  بی شک ما با مشکل مضاعفی رو برو می شویم، از یک سو «همنوایی شبانه» از نظر رضا قاسمی بی عیب نیست، و از سوی دیگر تمام رمان های دیگر نیز [یعنی «هر رمانی»] معیوب اعلام می شود.

البته در باب عیب و یا معایب «همنوایی شبانه...» حداقل در مصاحباتی که او تا کنون انجام داده است، در هیچ کجا از زبان او توضیحی نمی یابیم. او تنها از محاسن صحبت می کند، و دائما از استروکتور حرف می زند به طوری که آدم از استروکتور به هراس می افتد که مبادا حرف بی جایی بزند و یا دنبال نخد سیاه در استروکتور یا استراکچر (برای اینگلیسی زبونا) فکر می کنم این پرسشی است که نویسنده می توانست پاسخ آن را در اختیار کاروان منقدین فرهیخته ای قرار دهد که شیفتۀ آثار او شدند. و از این گذشته، اگر بی عیب نیست و عیب دارد، پس چرا جنس را با عیبش به ما فروخته است؟ آن هم بی آن که روی جلد کتاب بنویسید که این کتاب بی عیب نیست و نویسنده مرغوبیت اثر را تضمین نمی کند.

و امّا در مورد موضوع «مثل هر رمان دیگری» واقعا از دعاوی بسیار جالبی باید باشد که تا کنون با آن مواجه نشده بودم، که رضا قاسمی اگر توضیحی می داد که مثلا عیب «دنکیشوت» نوشتۀ سروانتز یا هر رمان دیگری در کجاست؟ یعنی کاستی های تمام رمان ها در تاریخ ادبیات جهانی کجاست؟ فکر نمی کنید چنین پرسشی سزاوار حداقل پاسخی باشد؟ این سؤال خوبی نیست؟

 

باید توجه داشته باشیم که موضوع در این جا حساب پس خواستن از رضا قاسمی نیست، بلکه موضوع اعتبار میان فرهنگی ایران و نهادهایی است که هم اکنون حق پدر خواندگی به گردن ملت ایران دارند، و در هر صورت چنین  داعیه ای دارند، و به بهترین ها جایزه می دهند و عملا سرنوشت ذخیزۀ فرهنگی ما را رقم می زنند. با این همه نقد و مصاحبه که در نشریات ایرانی به خورد ما می دهند، با توجه به چنین نمونه هایی، با این همه جایزه چه باید بیاندیشیم؟  

 

رضا قاسمی در گفتگو با عادل بیابانگرد جوان مطالبی دربارۀ اشکال روایت و گرامر رمان می گوید که  در این جا مختصری از آن را به نقل می آورم، او می گوید :  «سه شکل اساسی روایت داستانی یعنی حماسه، رمانس و رمان، دو شکل حماسه و رمانس تقریبا در همۀ جوامع کهن وجود داشته. رمان امّا اختراع ذهن مدرن است...این حرف بدان معنا نیست که الگوی من رمان نویس باید در غرب باشد. الگوی نویسنده باید در غارها و لای تخت سنگ های روح خود او باشد. به شرط آنکه گرامر این زبان (یعنی رمان) را بیاموزد. گرامر این زبان را غربی ها نوشته اند. ما باید آنرا بیاموزیم امّا نه برای آن که عینا به کارش بریم. برای آنکه عینا فراموشش کنیم! این کاری ست که من کوشیده ام در همنوایی بکنم.»

 

البته همانطور که پیش از این نیز اشاراتی داشتم، اگر بخواهیم دربارۀ رمان و ادبیات چیزی بیاموزیم، از رضا قاسمی باید اجتناب کنیم، به این علت که هیچ دقتی در نظریات او وجود ندارد. کما این که حماسه و رمانس به یک دورۀ یگانه تعلق ندارند. رمانس بیشتر به قرون وسطا تعلق دارد، در صورتی که هومر به اواخر هشتمین قرن پیش از میلاد مسیح باز می گردد و حماسۀ هندی، ماهابهاراتا نیز نخستین گردآوری آن در قرن چهارم پیش از میلاد انجام گرفته (نگاه شود به ویکیپدیای فرانسوی). در نتیجه سه حماسه ایلیاد و اودیسه، شاهنامه و ماهابهاراتا  به اقوام کاملا مشخصی تعلق دارند و در نتیجه شامل تمام اقوام کهن نیز نمی شود.

این طور که من می توانم در ماورای نظریات رضا قاسمی ببینم، این است که بی گمان او چیزهایی در زمینۀ نظریات ادبی خوانده است، و احتمالا متن «سبک های تخیل» نوشتۀ روبرت شول (33). البته ممکن است که مرجع رضا قاسمی کتاب دیگری باشد، ولی در هر صورت نظریۀ روبرت شولز کاملا به شکل دیگری بوده، او از فن شاعرانۀ تخیل ادبی حرکت می کند و در پی نشان دادن گرامر اشکال ادبی از طریق برخی وجوه چنین گرامری است که می تواند برای آموزگاران ابزار سامان بخش متون نویسندگان باشد. و سه شکل اساسی بازنمایی را به عبارت زیر اراده کرده است : طنز، تاریخ و رمانس. و البته چهار شکل دیگر نیز به آن اضافه می کند تا تمام اشکالی را که پیش از ظهور رمان وجود داشته معرفی کند. حماسه امّا با غزل و درام، بر اساس نظریۀ کارل ویتور(34) به نقل از گوته، اشکال طبیعی شعر هستند. البته در علوم ادبی اصطلاح  «نوع» ادبی بخش حائز اهمیتی را به خود اختصاص می دهد و آغاز این بحث نیز به جمهور افلاتون و فن شعر ارستو باز می گردد.

در این جا هدف من این نیست که به نظریات ادبی نزد محققین غربی بپردازم، ولی با آگاهی اندکی که در این زمینه دارم می خواستم نشان دهم که گفتمان نظریه پردازانۀ رضا قاسمی تا چه اندازه غیر قابل اطمینان است. و همان طور که پیش از این اشاره کردم موضوع شکل ادبی و نوع ادبی به هیچ عنوان در گفتمان رضا قاسمی روشن نیست به این علت که احتمالا در ذهن خود او چنین تفکیکی انجام نگرفته و به همین علت حماسه و رمانس و رمان را سه شکل اساسی در روایت داستانی معرفی می کند.

 

 

 

 

31) Métalangage

32) métadiscours

 33) Robet Scholes. "les modes de la fiction", in "Théorie des genres"; Ed Points Essais.1986

34) Karl Viëtor."L'histoire des genres littéraires", il "Théorie des genre". Ed points essais.1986

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

ادامۀ

نگاهی به منتقدین ادبی : نظریات اکبر سردوزامی

در باب «همنوایی شبانۀ ارکستر چوبها»

 

 

یکی از اساسی ترین مسائل را در رابطه با نوشته های رضا قاسمی در نقدی می یابیم که اکبر سردوزامی تحت عنوان «پارانویا هم کلیشه است» (35) دربارۀ آخرین رمان او «وردی که بره ها می خوانند» نوشته است. این نقد، البته با طنز خاصی که نزد اکبر سردوزامی می شناسیم، یکی از بهترین هایی است که تا کنون دربارۀ نوشته های رضا قاسمی خوانده ام و از دیدگاه من تا حدود زیادی روشنگر «همنوایی شبانه...» نیز هست.

اولین نکته ای که او مطرح می کند : « به اعتبار به کار بردن زبانی که تلاش می‌کند از کلیشه‌های زبانی‌ی معمول دوری کند، نعمتی است.» البته تنها عنصری که جایش در متن اکبر سردوزامی خالی ست، تکیه دادن آن به مثال های عینی از درون خود رمان است. ولی اگر منظور سردوزامی جمله بندی هایی باشد که گاهی وزن و آهنگ خاصی پیدا می کند، برای نمونه : «وقتی گم می شود زیر خروارها گرد و غبار، به یک لمحه تجلی می کند گاهی. مثل صورتی که بیرون بیفتد از پیچه...» (وردی که بره ها می خوانند ص 181)

در هر صورت اگر منظور نوع ترکیب جملات است، این موضوع هنوز برای من روشن نیست که چنین فاصله گیری هایی برای رسیدن به زبان نوشتار شخصی کافی باشد. در هر صورت چنین مواردی نزد رضا قاسمی دائمی نیستند و تنها در اشکال پراکنده مشاهده می شود. و این موضوع در تمام نوشته های او قابل رؤیت است حتی در مصاحباتش نیز گاهی به همین شکل حرف می زند. ولی نا متعارف ساختن زبان جمعی الزاما به زبان شخصی و هنر نمی انجامد، خصوصا که ما در رمان با شعر سروکار نداریم. و همانطور که گفتم این گونه ترکیبات به شکل پراکنده در نوشته های رضا قاسمی دیده می شود، تا حدودی مصنوعی نیز به نظر می رسد. نکته ای که به عنوان مثال شامل حال «نامه های پلنگ خانم» نوشتۀ خود اکبر سردوزامی نمی شود، که از سیر قهقرایی زبان کودکانه الهام می گیرد و قطعاتی  شبیه به نثر شاعرانه است، و می بینیم که قطعات کاملا یک پارچه و  منسجم هستند، و نویسنده در برشی که در زبان رایج ایجاد می کند، متوقف نمی شود، و به زبان رایج بازگشت نمی کند، بلکه در پی تعمیق بخشیدن به سیر قهقرایی زبان است. به عبارت دیگر ماندگار شدن در این بیگانگی با زبان است که زبان شخصی نویسنده خودش را نشان می دهد و نتیجۀ امکاناتی که به کار بسته (یعنی نتیجۀ فاصله ای که ایجاد کرده) آشکار می شود. 

در نقد سردوزامی می بینیم که منتقد ادبی به برخی صحنه ها در «وردی که بره ها می خوانند» معترض است. به عنوان مثال ماجرای زخمی شدن آلت جمعه برای سردوزامی ناباورانه است و از دیدگاه او در چهار چوب چنین داستانی نمی گنجد. شاید به طور مشخص بتوانیم بگوییم که رضا قاسمی گاهی در حقیقت نمایی کم می آورد، مثلا ماجرای خانم عبادی که معمولا از منزل راوی کتاب قرض می گیرد، در حالی که پدر راوی مردی مذهبی است و تنها کتاب دعا را جایز می داند.  به این ترتیب ماجرای کتاب گرفتن و کتاب پس دادن خانم عبادی با توجه به خصوصیات پدر، جور در نمی آید.

ولی سردوزامی در خصوص فقدان حقیقت نمایی، تنها به زخمی شدن آلت جمعه اشاره می کند، در حالی که این موضوع را باید در مجموعه جراحاتی که در سرتا سر داستان (ها) مطرح می شود، یعنی به عنوان یک شبکۀ معانی در مد نظر قرار داد، از ختنه سوران گرفته تا بریده شدن دست راوی...و حتی حضور چاقو کش ها در شهر و تمام تکه های جسمی و ذهنی که از خود راوی جدا می شود. به عبارت دیگر زخمی شدن آلت جمعه را باید در یک مجموعه جراحت تعبیر کرد. بر خلاف سردوزامی، من فکر می کنم که اتفاقا غیر واقعی و غیر منطقی بودن، ریختن خرده شیشه در سوراخ دیوار و نتایج اسفناک آن برای جمعه است که احتمالا می تواند کلید درک مضامین اجباری نویسنده را روشن سازد.

 

ولی مهمترین مسئله ای که اکبر سردوزامی مطرح می کند از دیدگاه من مربوط است به بزرگ نمایی ها و نظریات اغراق آمیزی  که در خصوص ساختار رمان های رضا قاسمی مطرح شده، او در این مورد به زبان بسیار ساده چنین ابهاماتی را بر طرف می سازد و می گوید :

«ممکن است بعضی ها برش های صحنه ها و پس و پیش بردن ماجراها را هم (که گاهی مصنوعی و حتی نچسب است، به طور مشخص توی پنجاه صفحۀ اول) حسن ساخت این رمان به حساب بیاورند که نیازمند بحثی دقیق و مو به مو و تکنیکی است...به هر حال وقتی نویسنده ای خیلی هارت و پورت کند و از تفکر و رمان تفکر و این جور چیزها حرف بزند، یکی که بخواهد به اصطلاح روش را کم کند می تواند بدون این که چاقو ضامن دار ساخت زنجون مسعود کیمیایی را بیرون بیاورد، بگوید آخه رفیق، آخه برادر :

کجای دنیا تکه تکه کردن یک رمان رئالیستی و پس و پیش کردنش، فقط به خاطر ایجاد تعلیق، (که گاهی خوب است و گاهی هم زورچپان) اسمش تفکر است؟...بعد هم البته بدون «رو کم کنی» وخیلی رفیقانه می تواند بگوید نکند اگر به جای «من و او» بنویسیم «من الکترون بودم و او هسته»، داریم می رویم سراغ تفکر؟....همان کاری که خیلی از نویسندگان ایرانی ی نه چندان متفکر در داستان های دیگر انجام داده اند، با این تفاوت که این جا نویسنده کمی بیش از دیگران متن را پس و پیش کرده و طوری کنار هم گذاشته که خواننده یک کمی دقت کند و مثلا صفحه ی ده را ببرد بچسباند به صفحۀ 110، این کار هم (حتی اگر خیلی جاها پلق نزند بیرون که می زند) ربطی به تفکر و این جور حرف های کت و کلفت ندارد.»

 

دراینجا روی این قطعه اصرارورزیدم، زیرا با توجه به توهماتی و تمایلات راز و رمز مدارانه ای که پیرامون مونتاژ کاری های رضا قاسمی دیده می شود و یا دعاوی اغراق آمیز او، ضروری بود که رفع ابهام شود و به همین علت نگاه ساده و در عین حال جامع سردوزامی را مناسب دیدم.

و البته بد نیست یادآوری کنیم که مونتاژ از سینما شروع شد و نخستین بار برتولت برشت این شیوه را  در تآتر حماسی به کار بست، و ادبیات نیز از این شیوۀ بیانی بی بهره نمانده است. رمان صد سال تنهایی اثر گابریل گارسیا مارکز را حتما به یاد می آورید، خیلی ها آن را خوانده اند، و تداعی ها و نظم زمانی این رمان همیشه یکی از موضوعاتی بود که پیرامون این رمان مطرح می شد. بی گمان پژوهش در زمینۀ تاریخ هنر و ادبیات همیشه موارد غافلگیر کننده ای در بر دارد.

 

35) اکبر سردوزامی. «پارانویا هم کلیشه است»

http://sardouzami.com/naghd/verdi%20keh%20barreh-ha.htm 

 

 

 

رابطۀ سازواره گی

ساختار رمان

با

سیاست ارتجاعی میان فرهنگی ایران

و

گرایشات خود تخریب گرانۀ راوی

 

در صورتی که نتایج بررسی ما در مورد رابطۀ فعالیت های هنری نویسنده با جهان سیاست درست باشد، این پرسش برای ما مطرح خواهد بود که به چه علتی نه خود نویسنده و نه هیچ یک از منقدین او به روابط کاروان ادبی و سیاسی در دوران خاتمی و تبانی کشور میزبان (دراین جا فرانسه) اشاره ای نداشته اند؟

من فکر می کنم که این جا همه به یک دیگر خیانت می کنند. از یک سو جریان های سیاسی حاکم ( چه از سوی اصلاح طلبان و چه از سوی کشورهای میزبان – در این جا فرانسه) در پشت پرده و  در زمینۀ میان فرهنگی به تحریف هنر اراده می کنند، و از سوی دیگر بازیگران این صحنۀ مانند رضا قاسمی که از چنین رابطه ای با کاروان میان فرهنگی حرفی نمی زند. این گونه تبانی ها بی گمان کار هنرمند راستین نیست. روشن است که در این جا مصرف کنندگان کالاهای فرهنگی و هنری دستۀ سوّم خیانت شدگان را تشکیل می دهند.

 

از دیدگاه من، این پیوند انحرافی، با ساختار رمان«همنوایی شبانۀ ارکستر چوبها» به نحو خاصی در پیوند تنگاتنگ قرار می گیرد. و این رابطۀ سازواره گی سیاست و هنر همان چیزی است که می خواهیم در این جا به آن بپردازیم.

می دانید که یکی از نظریاتی که من همواره در تحلیل هایم از آن دفاع کرده و و در نشان دادن آن کوشیده ام، همین رابطۀ سازواره گی سیاست انحرافی، یعنی وقتی که سیاست می خواهد هنر را در جعبۀ ابزارآلاتش جای دهد، با آن بخش از به اصطلاح هنرمندانی است که با چنین جعبه ای هم سویی پیدا می کنند، در چنین صورتی، الزاما آثارشان انحرافی بوده و این انحراف را مامی توانیم در فراسوی تحلیل دقیق اثر در قلب خود اثر کشف کنیم. به این معنا که رابطۀ ساواره گی تنها به تبانی بیرونی هنرمند با سیاست حاکم محدود نمی شود، بلکه داوطلب اثر هنری از بنیاد آلوده به تمایلات درون بودی خود هنرمند بوده، چرا که اگر چنین فردی هنرمند واقعی بود هیچ گاه هنر را فدای سیاست بازی نمی کرد. به عبارت دیگر در جنین حالتی، اثری که به عنوان اثر هنری معرفی می شود، در واقع به سفارش صاحب کار ساخته شده، و به خواست های او پاسخ می گوید.

در نتیجه همین تمایلات انحرافی موجب می گردد که فرد داوطلب هنری به والاگرایی در اثرش دست پیدا نکند. گروه منحرفین عصبی (یعنی پرورها و یا هم جنس گرایان) قادر به والاگرایی نیستند، و گویا که تنها نورزه ها هستند که وقتی به کار هنری می پردازند احتمالا می توانند به والاگرایی دست پیدا کنند و اثر واقعا هنری بیافرینند.

با این وجود این یک طرح کلی از نظریه است و به هیچ عنوان نمی تواند به شکل مکانیکی به کار بسته شود. کما این که در مورد رضا قاسمی، از دیدگاه من بین «همنوایی ارکستر شبانۀ چوبها» و «وردی که بره ها می خوانند» فاصلۀ بسیار زیادی هست. ولی از آن جایی که ما فعلا در جهان وارونه به سر می بریم، به کاری که نباید جایزه می دادند، جایزه  دادند و به کاری شایستگی بیشتری برای دریافت جایزه داشت، جایزه ندادند و خبری از فرانس کولتور و لوموند و پیتر بروک  و حتی بهزاد ذوالنور هم نیست.

 

در این جا به نظریۀ مرکزی باز می گردم، آن چه به فروپاشی درونی خود رمان و مردود دانستن آن به عنوان اثر هنری می انجامد، در دو وجه ساختاری قابل بررسی است، یعنی به طور مشخص وضعیت رمان در رابطه با وجه بیرونی و درونی.

 

وجه بیرونی به یک عبارت کلی (به ویژه در این نوشته) دلالت دارد بر موقعیت ساخت و ساز فضای فرهنگی و میان فرهنگی ایران، و سیاست ممتازگرا و ممتاز پرور و موقعیت آزادی بیان و آزادی دسترسی به رسانه ها و ابزارهای آموزشی، و خلاصه هر آن چه که در رابطه با مسائلی قرار می گیرد که فیلسوف ماتریالیست فرانسوی لوسین سو در تعریف ذات انسان «مرکزیت اجتماعی» می نامد (35)، یعنی تعریفی خاص از ذات انسان که به ما اجازه می دهد تا برای خلاقیت هنری نیز مرکزیت اجتماعی قائل شویم، یعنی تقریبا همان نظریه ای که نوآم چامسکی مطرح می کند یعنی به جای خلاقیت هنری از مهارت فنی حرف می زند و به این ترتیب محصول هنری را در پیوند با مجموعه آموخته های فرد هنرمند قرار می دهد. یعنی رابطۀ فرد با انباشت فرهنگی معاصرش.

 

در نتیجه «همنوایی شبانه» در وجه بیرونی و اجتماعی در شبکه ای از فعالیت های به اصطلاح فرهنگی و هنری (در خارج از کشور) ثبت نام می کند که قویا ضد فرهنگی است. این خصوصیت ضد فرهنگی به  تمام محصولات میان فرهنگی ایران (پوزیسیون و اپوزیسیون) قابل گسترش است.

 

وجه دوم، وجه درونی رمان است، یعنی ساخت و سازهایی که احتمالا باید با تمایلات و خواست های صاحب کار نزدیک باشد و به آن پاسخ مثبت گوید. یعنی موضوعی که اساس بررسی های ما را تشکیل می دهد.

از دیدگاه من، شخصیت راوی و خصوصیات روان پریشی و خود تخریبی که رضا قاسمی در خود رمان و به همین گونه در مصاحباتش دائما به آن اشاره می کند، یکی از عناصر و یا ترکیبات درونی رمان است که خود تخریبی اش را به شکل ناخوآگاهانه تا تخریب عینی خود رمان گسترش می دهد. توضیح واضحات این است که شخصیت راوی نمی تواند کاملا مستقل از شخصیت خود نویسنده باشد.

 

بر اساس تعریف، شخصیت داستانی بازنمایی تخیلی یک شخص است. با تو جه به این موضوع که شخصیت های داستانی همواره بازنمایی و یا نمایندگان شخص نویسنده بوده و به عبارت دیگر نقطه نظرهای او را بیان می کنند، مضافا بر این که خود نویسنده نیز در مقالات  و مصاحباتش  صراحتا چنین رابطه ای را تأیید کند. در این صورت می توانیم بگوییم که راوی به عنوان فردی تخیلی و نوشتاری نظریات و خصوصیات خود نویسنده را باز نمایی می کند و هر دو در یک دیگر تأثیر گذارند.

 

اگر رضا قاسمی تمایلات خود تخریب گر داشته باشد، در این صورت نمی تواند این خصوصیت را ناخودآگاهانه در نگارش رمانش به کار نبرده باشد (در وجه بیرونی و درونی)، و دائما در خود نوشته ای که به عنوان رمان و اثر هنری و ادبی به ما عرضه می کند و در توضیحات فرامتنی اش و حتی در وجه اجتماعی سازی اثرش که قویا در تبانی با عالم سیاست است، به چنین تخریبی دست نزده نباشد. مگر این که چنین تنش های روانی و خود تخریب گر در خلق اثر به والاگرایی (به مفهوم روانکاوانه) دست یا فته باشد و دراین صورت «همنوایی شبانه...» واقعا به عنوان یک اثر ادبی برجسته قابل باز شناسی باشد. ولی جای بسی تردید هست که ما بتوانیم «همنوایی شبانه ارکستر چوبها» را به عنوان اثری هنری ارزیابی کنیم.

 

یکی از بازنمایی هایی که می تواند به عنوان تمایلات خود تخریب گرانه تعبیر شود، در «همنوایی...» از طریق مشاهدۀ سرنوشت راوی و سگ های صاحب خانه ممکن می گردد. در پایان گویی روح راوی در تن سگ صاحب خانه حلول کرده است. اگر مشاهدات خودمان را تنها به همین یک مورد محدود کنیم، یعنی تبدیل شدن انسان به سگ، در این صورت اگر مفهوم والاگرایانه ای در این حادثۀ تخیلی نیابیم، مطمئنا این بازنمایی به مجموعه دلایلی گره خواهد خورد که داوطلب اثر هنری را مردود می سازد.

شاید چندان بی فایده نباشد که روی همین نکته «همنوایی شبانه» را با رمان «کودک آبی» اثر هانری بوشو (36) که در زندگی واقعی روانکاو نیز هست، مقایسه کنیم.

 در رمان «کودک آبی» اوریون کودک سیزده ساله ای که دچار اختلال روانی شدیدی است، در یکی از بیمارستان های پاریس  تحت معالجۀ روانکاوی به نام ورونیک قرار می گیرد. ورونیک درتخیلات اوریون  نیروی خلاقی را کشف می کند و به این ترتیب با تشویق او به فعالیت های هنری، و با عبور از یک داستان عشقی بین اوریون و یک دختر هم سن و سال خودش که متعاقبا با عکس االعمل منفی والدین دختر در خصوص دوستی آن دو مواجه می شود...سرانجام عشق بر پسیکوز عمیق اوریون پیروز می گردد و این کودک سرانجام پس از چهارصد پانصد صفحه که در برخی موارد می تواند برای خوانندۀ رمان کسالت آور باشد، با فریاد می گوید «من»، که تمام وراجی های درون رمان را به اوجی غیر قابل منتظره می رساند. تا پیش از « کودک آبی» من هرگز به چنین انفجار عمیقی در خوانش های خودم دست نیافته بودم. اوریون می گوید «من». و این یعنی پیروز عشق، اکسیر اعظم.

آن چه در این جا برای مقایسۀ ما قابل توجه می باشد، سیر تحولی قهرمان داستان است. در «کودک آبی» انسان روان پریش به انسانی تبدیل می شود که از طریق عشقی راستین، و تلاش های ورونیک و سرمایه گذاری های اجتماعی در عرصۀ بهداشت روانی به هویت شخصی خود دسترسی پیدا می کند و در «همنوایی شبانه » راوی همان دیوانۀ روان پریش که  سر تا سر رمان را تبدیل کرده به کلاف سر در گم و دائما  نیز سعی می کند آن را به عنوان تفکرات عمیق جلوه دهد، همان روان پریشی که بود باقی می ماند و علاوه براین به سگ فرانسوی تبدیل می شود.

از این واقعۀ داستانی، یعنی حلول انسان ایرانی در سگ فرانسوی، می توانیم برای معانی درونی و بیرونی به نتایج شگفت آوری برسیم، زیرا در این صورت مفهوم میان فرهنگی ایران و فرانسه به مرحلۀ  توهین آمیزی می انجامد.

 

البته به تعریفی خاص در رمان «همنوایی...» می توانیم بگوییم که، قهرمان داستان به دلیل همان فرضیه ای که در آغاز برای تولد خودش مطرح می کند، منشأ حیوانی داشته و به همان منشأ حیوانی هم باز می گردد. در این روند هیچ نشیب و فرازی مشاهده نمی کنیم، و بیشتر شبیه سقوط آزاد است. به عبارت دیگر اگر بپرسیم که اصلیت فکری نویسنده در این رمان کدام است؟ و یا نویسنده چه نوع تجربۀ زیبایی شناختی به ما پیشنهاد می کند؟ در این صورت ما تنها می توانیم روی این دور باطل آوای وحش حساب کنیم.

علاوه بر تمام این موارد حداقل یک مورد دیگر نیز می تواند با موضوع گرایشات خود تخریبگر نویسندۀ «همنوایی ...» ارتباط داشته باشد و آن هم واگذار نمودن سرنوشت مفهوم رمان به دست خوانشگر است. برای روشن ساختن این موضوع  مطالبی که در گفتگو با سیاوش سرتیپی مطرح می کند حائز اهمیت است و نشان می دهد که چگونه رضا قاسمی  قاطعانه جایگاه نویسندۀ ادبی را ترک می کند و یک بار دیگر اثر خود را در معرض خطر نابودی قرار می دهد. عمل مخرب رضا قاسمی دقیقا در همان نقطه ای صورت می گیرد که آرزومندی او واقع شده، یعنی آرزوی تعدد، تعدد شخصیت، تعدد در فصل ها و چرخش ها و پیچش های داستان، و تعدد در گسترش آنها یعنی تعدد خوانشگران. رضا قاسمی می گوید :

«من این قطعات پراکنده را مثل قطعات یک پازل ریخته ام وسط. هر کس با سرهم کردن این قطعات به حقیقتی از آن خود می رسد...این قطعات با همه پراکندگی شان چندان هم پراکنده نیستند و در نهایت در چنبرۀ شبکه های یک ساختار شناورند. و از این نقطه نظر من هم با شما موافقم که این رمان را می توان به مثابه یک بازی دید...در همین جا بود که عمق حرف بارت را فهمیدم : «این زبان است که سخن می گوید و نه نویسنده».

 

برای خوانشگرانی که با نقد ادبی و تئوری ادبی آشنایی دارند فورا آشکار می شود که موضوع با جایگاه نویسنده و خوانشگر در رابطه با اثر گره می خورد. متأسفانه در حال حاضر برای من امکان پذیر نیست که در چهار چوب این نقد به آن بپردازم. ولی مختصرا می توانم بگویم که در این جا رضا قاسمی در نظریه پردازی هایش، مفهوم اثر را کاملا به خوانشگر واگذار می کند. این بحث البته به قدمت سالهای شصت است. ولی موضوع کمی پیچیده تر است (37) و مطمئنا موضوعی هست به نام نیّت نویسنده که ظاهرا برای رضا قاسمی مطرح نیست. و نکته بعدی مربوط است به نقل قول از رولان بارت  : «این زبان است که سخن می گوید و نه نویسنده»، این گونه حرفها مطمئنا می تواند مورد پسند برخی روانکاوان لکانی واقع شود. ولی درک مغلطه آمیز بودن چنین نظریه ای خیلی راحت است. زیرا تنها کافی خواهد بود که ما  تصور کنیم که زبان حرف می زند. کدام یک از ما زبانی را دیده است که به سخن آمده باشد؟ نه، زبان سخن نمی گوید، بلکه این فرد انسان است که سخن می گوید. البته چیزی وجود دارد به نام ذخیرۀ فرهنگی، به نام فرهنگ واژگان و ادبیات، زبانی وجود دارد که مسبوق به وجود فرد بوده ولی همواره این فرد است که بر اساس سهمی که از این ذخیره به او منتقل شده سخن می گوید و احتمالا می نویسد. ولی ما هرگز نمی توانیم زبانی را ببینیم که سخن بگوید. تصور می کنم که ما در این جا با نمونۀ دیگری از مظاهر ایدئولوژیک میان فرهنگی ایران سروکار پیدا می کنیم که  نظریه ما را که در آغاز این پژوهش خصوصا در بخش «مفهوم سینمای ایران در عرصۀ میان فرهنگی» مطرح کردیم، در رابطه با «حذف فاعل» به مثابه وجه مشخصۀ سیاست میان فرهنگی ایران، یک بار دیگر برای چندمین بار به اثبات می رساند.

البته باید ببینیم که این رمان تا چه اندازه به دعاوی نویسنده، رضا قاسمی که در جستجوی هویت شخصی و ایرانی اش می باشد، پاسخ می گوید؟

 

می بایست که این نقد در عرصۀ میان فرهنگی ایران به نوشته می آمد تا محل تخریب و فروپاشی داوطلب هنر رمان نویسی (در «همنوایی شبانه») نیز مشخص می شد.

 

رضا قاسمی به دور از چشم عوام، از  فرصتی  که فضای خاص سیاسی و میان فرهنگی ایران در دورۀ دوّم ریاست جمهوری  سید محمد خاتمی ایجاد کرده بود استفاده می کند، ولی از آنجایی که بنیاد این سیاست به دلایلی که پیش از این گفتیم انحرافی بوده، چنین نقصانی الزاما می بایستی به نحوی خاص در محصولات همکاران چنین سیاستی نیز منعکس می شد. شخصیت راوی که دائما همۀ منقدین و خود نویسنده، به روان پریشی او اشاره دارند، و به طور مشخص رضا قاسمی دربارۀ او  می گوید که دچار «خود تخریبی» می باشد. بادی دانست که این روان پریش خود تخریب کن، نقشی را که در این تخریب نهایی بازی می کند، تا حدودی تداعی کنندۀ «نامۀ دزدیده شدۀ» ادگار آلن پو را برای من تداعی می کند: یعنی شیئی که دقیقا به دلیل آشکار بودنش دیده نمی شود. در واقع خود ویرانگری راوی در «هارمونی شبانه...» را باید به عنوان یک موضوع عمومی تلقی کرد، که به نظر من در رابطه با کل داستان تا مرحلۀ چاپ و انتشار آن گسترش می یابد. و جای تردید نیست که راوی روان پریش و خود تخریب گر همان نویسندۀ «همنوایی شبانه...» رضا قاسمی است.

 

با این وجود در تمام حرف های او مطالب حائز اهمیتی نیز مشاهده می کنیم. در گفتگو با یوسف علیخانی (38) او به مسئله ای اساسی اشاره می کند ولی تمام مسئله را نمی شکافد، او می گوید :

 

 «این جاست که دو عامل تخیل و دانش نویسنده حد و حدود خودشان را نشان می دهند. و همۀ گرفتاری های رمان ایرانی هم در همین جاست. یعنی نویسندۀ ایرانی به نسبت همتای غربی اش از امکانات کمتری در این زمینه برخوردار است. و تا مسئلۀ فرهنگی در کل جامعه حل نشود، نویسندۀ ایرانی همچنان در این بخش ها لنگ خواهد زد. ما استعدادهای درخشان کم نداریم. مشکلی که داریم...مگر می شود آ ن فقر فرهنگی را که در دورۀ کودکی و نوجوانی به آن دچار بودیم و همچنان سایه اش بر کل جامعه گسترده است به این سادگی ها جبران کرد؟»

 

این قطعه بی گمان برای ما، از این جهت که بتوانیم خوشبختانه در این نویسنده تمایلات مثبتی را هم مشاهده کنیم،  حائز اهمیت بسیار زیادی دارد، زیرا به انباشت فرهنگی و قابل دسترسی بودن آن برای کل جامعه تکیه دارد. البته نگاه نویسنده به چنین مسائلی کاملا کلی ست و این ما هستیم که در این جا رویکردهای مشخصی را برای آن تعیین می کنیم. به عبارت دیگر او در این جا برای نخستین بار  باب بحثی را می گشاید که یکی از موضوعات مرکزی در تمام بررسی های من بوده و هست و خواهد بود، یعنی دموکراتیزاسیون فرهنگ و هنر در رابطه با انباشت فرهنگی و ایجاد انباشت فرهنگی و به تبع آن آموزش عمومی و آموزش هنری در چهار چوب آموزش عمومی.

 

در این جا من اندکی از چهار چوب تحلیل و نظریات رضا قاسمی خارج می شوم ، متأسفانه خود رضا قاسمی عملا با تکیه به همان روند و سیاست «فرهنگی» (یعنی جریان اصلاح طلب ایرانی که بخشی از طبقۀ بورژوازی وابسته و معامله گر ایران است) و «میان فرهنگی» و در پیوند با سیا ست حاکم در کشور میزبان عملا در جهت مخالف آن چه در این جا به عنوان آرزومندی قلبی اش مطرح می کند گام بر می دارد.

در گفتگو با یوسف علیخانی رضا قا سمی مطالبی دربارۀ بحران هویت و تبعید و شباهت تبعید به پارانویا می گوید، که تا حدود زیادی به سرزمین موعود آذر نفیسی در «لولیتاخوانی در تهران» و یا پاریس در رمان گلی ترقی شباهت پیدا می کند. به عبارت دیگر نه تنها در این رمان ها و نه تنها در اذهان عمومی مردم ایران بلکه در اذهان عمومی مردم جهان که هنوز پایشان به اروپا و آمریکا نرسیده، غرب را با انبوهی از تخیلات و آرزوهایی در هم می آمیزند که به اعتقاد من تا حدود زیادی از ایدئولوژی و جایگاه ممتاز طبقۀ بورژوا در غرب و بورژوازی وابسته و معامله گر در کشورهای جنوب مثل ایران الهام می گیرد که نخستین پستچی های غرب در شرق هستند.

 

در پاسخ به یوسف علیخانی که از او می پرسد «اگر رضا قاسمی داخل کشور می بود، آیا باز جرأت می کرد چنین شناختی از ایرانی ها بدهد؟» رضا قاسمی می گوید :

 

«اگر رضا قاسمی درایران بود اصلا نمی توانست چنین نگاهی داشته باشد... رسیدن به آزادی درونی و شکوفا شدن هویت فردی محصول نفس زدن در محیطی آزاد است. البته کاری طاقت فرسا روی ذهن و زبان خود، خلاص شدن از سنت و عرف و پذیرفتن تفاوت خود با دیگری اصلا کار آسانی نیست»

 

البته آن چه هنوز برای من در پردۀ ابهام باقی مانده، اشارۀ مصاحبه کننده به «چنین شناختی از ایران» است. باید از او بپرسیم منظور ایشان از کدام شناخت است؟

با یک نگاه به چشم انداز به اصطلاح فعالین فرهنگی و هنری ایران در اروپا و آمریکا و دیگر کشورهایی که ایرانیان تجمعاتی را تشکیل داده اند، یکی از صفحات خط افتادۀ افراد صاحب امتیاز همین موضوع آزادی بوده و هست. نیلو فر بیضایی بنیانگذار تآتر دریچه در آلمان در یکی از سخنرانی هایش به همین موضوع می پردازد که من برای نقل آن به حافظه ام رجوع می کنم، او می گوید : «حالا سؤال این جاست که ما  با این آزادی چه خواهیم کرد؟»

 

متأسفانه چنین افرادی که صاحب امتیاز (طبقاتی) هستند، و با همین امتیازات نیز از خود بیگانه تر از همیشه می شوند، موقعیت استثنائی و نادر خودشان را عمومیت می بخشند.

من اخیرا متوجه موضوع جالبی شدم، پیش از همه باید بگویم که تقریبا سی و یک سال است که در فرانسه زندگی می کنم، و در این اواخر به دلیل تسریع مکاتباتم از طریق انترنت، پی بردم که ایرانی هایی که در ایران هستند بیشتر از من به تکنولوژی های جدید تسلط داشته و بیشتر از من از اموری که در اروپا و آمریکا می گذرد مطلع هستند. جان پرکینسون را خیلی پیشتر از من به زبان فارسی  خوانده بودند. در حالی که من هنوز منتظر ناشر این کتاب در فرانسه هستم که در حال تهیۀ ذخیرۀ این کتاب و چاپ دوبارۀ آن می باشد. شاید اگر یک سری حادثه در زندگی روزمره در پی هم ردیف نمی شدند، شاید من هرگز از وجود چنین کتابی مطلع نمی شدم. زیرا ماهیت فضایی که بخش قابل توجهی از اپوزیسیون ایران در فرانسه و عموما در غرب ایجاد کرده و ستون اصلی شان هم همان بازماندۀ رژیم پهلوی می باشد، و مقدما به دلیل اختناقی که به شکل بنیادی و علاج ناپذیری از جنس آن هستند، ماهیتی ارتجاعی دارد.

 

در هر صورت دعاوی چنین افرادی در مورد آزادی در غرب، مقدما باید از نقد روشنفکران خود  غرب عبور کند. اخلاق، اعتبار، فرهنگ در جامعۀ مصرفی همیشه با مصرف و قدرت خرید و شتر سواری در تونس و مراکش ارزیابی می شود. در هر صورت اروپایی ها، شاید به دلیل گذشتۀ استعماریشان و سنت دریا نوردی، و کوچک بودن سرزمینشان، مردمان جهان گردی هستند. هاینر مولر نویسنده و نمایش نامه نویس و کارگردان تآتر در آلمان شرقی سابق، می گوید :

«در شهرهای بزرگ امروز کارگران مهاجر از همان موقعیتی برخوردار هستند که بردگان در دوران رم باستان، حتی از نظر حقوقی. بردگان از حقوق انسانی برخوردار نبودند، ارسطو آنها را به عنوان ابزارهایی تعریف می کرد که استعداد سخن گفتن دارند. کارگران مهاجر نیز از حقوق بشر  محروم هستند. تنها چیزی که از اروپا باقی می ماند، اتحاد بین المللی سرمایه علیه فقر است.» (39)

 

حالا یک عده ایرانی در غرب حقوق بشر پیدا کرده اند و برایش کنفدراسیون هم تشکیل داده اند و علیه سنگسار دختران شانزده سالۀ ایرانی توسط آخوندها و یا بستگان خود دختر بچه ها اعلامیه صادر می کنند، و عده ای هم در فضای باز نفس می کشند و تنها نمی دانند باید با آن چه کار کنند، همان طور که اروپایی ها نمی دانند با آشغال ها یشان چه کار کنند. پس از  به راه انداختن «کشتی های اشباح» (40) آخرین راه حل آمریکایی ها تبدیل کردن آشغال های اتمی به بمب اورانیوم رقیق شده بود که به بهانۀ صادر کردن دموکراسی روی سر عراقی ها و افغانستانی ها پرتاب کردند. ولی حالا این آشغال ها با باد و باران و پرواز پرندگان در حال گسترش به تمام جهان هستند.

 

 

35) لوسین سو. «روانکاوی و ماتریالیسم تاریخی» در «نقد مارکسیسم دربارۀ نظریۀ روانکاوی».

http://critiquemarxipsy.blogfa.com/

 

36)

Henry BAUCHAU. L'Enfant bleu. Ed Actes sud. 2006

 

37)

Antoine Compagnon. "L'auteur" in "Le Démon de la théorie". ED du Seuil 1998

)38

http://www.sokhan.com/articles.asp?ID=310043

39)

هاینر مولر. «هر چه سریع تر بمیر اروپا!»

http://muller.blogfa.com/

40) همان جا

 

 

خوانش رمان

و عقدۀ اودیپ

 

 ساخت وساز آغاز داستان به شکل [تک گویی درونی] طرح شده، و پس از نخستین پرسشی که مطرح می شود یعنی : «دیده ای چه طور شیهه می کشد و سم می کوبد به زمین؟» (فصل یکم ص 7) راوی می گوید : «نه، من هم ندیده ام» که تقریبا اشتباه است، باید می گفت : [نه، ندیدم - یا -  نه من ندیدم] ولی می گوید « نه، من هم ندیده ام» یعنی این که تو هم ندیده ای، که درست از آب در نمی آید. و روشن نیست که آیا چنین جمله ای از روی اشتباه نوشته شده و یا به عمد بوده.

 

می دانیم که آغاز هر داستانی اهمیت خاصی دارد و شاید هم که سرنوشت تمام داستان به آن بستگی داشته باشد. چنین آغازی فضای داستان را در چشم انداز حادثه ای فاجعه بار رقم می زند که با توجه به طنزی که به کار می بندد، یعنی ضرب المثل «کنیز بسیار است کدو هم بسیار»(فصل یکم ص 7) و داستان تخیلی تولد که نطفۀ او از اسب گرفته شده، نه تنها ما را در مجاورت نظریۀ سکسوآلیته نزد کودکان قرار می دهد بلکه کل واقعه را روی محور قضا و قدر و سرنوشت منتقل می سازد.

علاوه بر داستان تخیلی  مرتبط به تولد، در پاراگراف دوم و سوم، کاملا عقدۀ اودیپ را می بینیم که با وجود تمام جفتک چهار کش زدن های شاعرانه، ناخودآگاهانه در متن منعکس می شود. خوب دقت کنید : از یک سو ضرب المثل معنی دار «کنیز بسیار است و کدو بسیار» مطرح می شود و سپس داستان تخیلی مبنی بر این که احتمالا مادرش «سرگین نطفۀ» او را به شیوۀ همان کنیز از چهارپایی (یعنی همان اسب) گرفته باشد.

در پارگراف بعدی از فضای خاطره انگیز تولد و نسبت حیوانی اش بیرون می اید و در حالی که به فوریت پله ها را تا در آپارتمان ماتیلد می پیماید، می گوید : «اما نه شیهه کشیدم نه سم کوبیدم»

در این جا به روشنی می بینیم که فاعل ناخودآگاه نوشتار چگونه حالت روانی خودش را با حالت های اسب تشبیه می کند، یعنی همان اسبی که در عالم تخیل مادرش سرگین نطفۀ او را در هم آغوشی با او گرفته است.آ

 

در تشبیه و توصیفاتی که در بارۀ ماتیلد زن صاحب خانه به کار می بندد، مشاهده می کنیم که غرور راوی به دلیل بی اعتنایی و شاید هم فراموشکاری ماتیلد به نحو خاصی جریحه دار می شود ولی با دلیل و برهان به این شکل خودش را قانع می کند که زمان برای ماتیلد متوقف شده و فراموشکار است و این موضوع به او ارتباطی پیدا نمی کند.

در هر صورت ما در این جا شاهد نگرانی نارسیستی نزد راوی هستیم و کمی دورتر یعنی هنگامی که زنگ آپارتمان ماتیلد را به صدا در می آورد به خودش می گوید : «در درونم چیزی شروع کرد به رشد کردن.چیزی چون هیولایی زشت و وحشتناک. از خودم منزجر شدم»، و با این وصف در این جا نیز ما به روشنی  نگرانی های نارسیس را می بینیم. و در عین حال ندامت او را نیز می توانیم به عنوان ندامت از افکار ناخودآگاهانه در پیوند با تمایلات اودیپی بدانیم که این همه او را به «هیولایی زشت و وحشتناک» تبدیل می کند.

 در این قطعه فکر می کنم که رضا قاسمی در همین اولین رمان خود، طرحی را که پیش از این  برای نوشتن یک رمان در آینده مبنی بر به کار بستن تشبیهاتی که شبیه هیچ چیز نیست... به کار می بندد که پیش از این در گفتمان او دیدیم. ولی از آن جایی که برخلاف تصورات رضا قاسمی، هیچ چیزی نیست که شبیه هیچ چیزی نباشد، و همیشه شبیه چیزی هست، و نکتۀ مهم از دیدگاه تحلیل اودیپی ما در این جا، در توصیفات و تشبیهاتی است که برای ماتیلد به کار می بندد، اگر چه ظاهرا تا حدودی ترحم آمیز به نظر می رسد ولی در عین حال بوی انتقام نیز می دهد. زیرا تشبیه فراموشکاری ماتیلد به انفجار بمب اتمی در هیروشیما و «عقربۀ ذوب شده روی مدار ساکن و ابدی ثانیه ها» (فصل یکم ص 9) خیلی دور از ذهن و اغراق آمیز و نا متناسب به نظر می رسد، ولی در عین حال می توانیم آن را به حساب انتقام جویی نارسیسیم راوی علیه بی تفاوتی و فراموشکاری ماتیلد تعبیر کنیم. در این مفهوم مجازات بی توجهی ماتیلد همین است که بمب اتمی روی سرش خراب شود علاوه بر این به سادگی می توانیم ببینیم که راوی در رابطه با ماتیلد فرافکنی می کند، و داستان تخیلی در رابطه با تولد خودش را به او نیز نسبت می دهد و می گوید : «زنی که گویی در آن روز مه گرفته و بارانی...از وحشتی بزرگ شیهه می کشیده و سم به زمین می کوفته.» (فصل یکم ص 9)، به عبارت دیگر در این تشبیهات و فرافکنی ها، ماتیلد به نحو خاصی در بعد ناخودآگاه مادر او را بازنمایی می کند. با آگاهی به این نکته که اگر چنین تشبیهی را در رابطه با ماتیلد با داستان تخیلی مقایسه کنیم، اسب در این جا باید اسب نر باشد که می توانیم این موضوع را به فانتسم های دوران کودکی نسبت دهیم.

  و این تعبیری است که با صحنۀ پایانی داستان با مثلث ادیپی می تواند قابل تعریف باشد، یعنی زمانی که شوهر ماتیلد فوت کرده (مرگ پدر نمادینه) و راوی در قالب سگ خانگی ماتیلد حلول می کند.

 

 

با این وجود اگر یک باردیگر توصیفات و تشبیهاتی را بخوانیم که راوی برای ماتیلد به کار می بندد، با قطع نظر از «منظرۀ ساعت های ذوب شده..» بقیۀ توصیفات و تشبیهات یعنی «دیگر نه موجودی زنده که عکسی رنگ پریده از زنی که گویی در آن روز مه گرفته و بارانی آوریل سال هزار و نهصد و چهل و سه، وقتی دریچه ی دوربین باز می شده تا او را ثبت کند، از وحشتی بزرگ شیهه می کشید و سم به زمین می کوفته.» (فصل یکم ص 9)

 

این قطعه اگر بخواهد به همان طرح آیندۀ نویسنده برای به کاربستن تشبیهات نا متعارف تعلق داشته باشد، تقریبا نامفهوم بوده و ارزش داستانی ندارد، و احتمالا تنها می تواند در رابطه با برخی توضیحات نویسنده در بخش فرامتنی و تمایلات او برای بیان و تشریح صحنه ها  و حوادث به سبک امپرسیونیستی قابل توجیه باشد.  با این وجود چنین قطعه ای از دیدگاه من،  می تواند به عنوان تداعی معانی آزاد مطرح باشد که معرف انتقام جویی های نارسیستی راوی است که هیچ جایی برای خودش در ذهن ماتیلد نمی بیند. پس ماتیلد «ساعت ذوب شده و عکسی رنگ پریده است ...».

 

 

 

 

مخاطبان «همنوایی شبانۀ ارکستر چوبها»

 

 در مقالۀ «از ساحت تخیلی تا فن نوشتاری نزد فاعل ناخودآگاه» کریستیان شلبورگ «مخاطبان اثر» را مشخصا به سه دسته تقسیم می کند.

 

«در اثر ادبی غالبا برخی از نزدیکان و دوستان نویسنده به عنوان مخاطب اثر قابل باز شناسی هستند، و خصوصیت چنین افرادی نیز در این نکته نهفته است که  به نحوی از انحاء با منشأ جراحت نارسیستی مرتبط بوده و از سوی فاعل نوشتار در استراتژی ترمیم چهرۀ جراحت دیده، شرکت داده می شوند، به عنوان مثال والدین، دوستان و افراد متنوع دیگر. متن ادبی می تواند به شکل کاملا صریح یا ضمنی برای آنها نوشته شده باشد، و یا اینکه مخاطبان اثر می توانند در صحنه آرایی های خاص و تحت عناوین و دال های مختلف معرفی  شده باشند که در تمام این موارد بیانگر نیّت نویسنده در رابطه با آنها می باشد...

طرز تلقی نارسیستی نزد فاعل نوشتار باید در رابطه با دو مخاطب دیگر نیز در نظر گرفته شود که عبارت است از خوانشگران و ناشر کتاب...

در خصوص نقش ناشر می توانیم بگوییم که او به عنوان میانجی گر در استراتژی ترمیم کما بیش حضور دارد، و یا این که به شکل مابعدی در استراتژی نویسنده شرکت داده می شود. ناشر کتاب یک خوانشگر است، اولین خوانشگر، و هم اوست که ارزش اثر را بازشناسی کرده و متن را به اثر هنری تعبیر می کند.

منتقد ادبی باید این سه نوع مخاطب را از یک دیگر تفکیک کند – یعنی اشخاصی که اثر به نحو خاصی برای آنها نوشته شده، خوانشگران و ناشر – تا اهداف ترمیم کننده در رابطه با هر یک از آنها در شیوۀ نگارش نویسنده مشخص گردد.»

 

حال با این مقدمه می پردازیم به مطالبی که رضا قاسمی در گفتگو با سیاوش سرتیپی (با مراجعه به سایت دوات بخش نقدها) دربارۀ مخاطبین رمانش مطرح می کند، او می گوید :

 

«این طرح حاصل برخورد غیر ابزاری با زبان است» که البته برای من چندان روشن نیست که او مشخصا منظورش از «برخورد غیر ابزاری با زبان» چیست؟ آیا منظور او تفکیک ادبیات از زبان رایج است؟ فعلا این موضوع را کنار می گذاریم. و ادامه می دهد و می گوید :

 

«نخست سه روایت هست: یکی خطاب به نکیر و منکر، یکی خطاب به پسرم. یکی خطاب به...»

در این جا همین طور که می بینیم، رضا قاسمی نه تنها از نقاط تعلیقی برای نوشتار ادبی استفاده می کند بلکه آن را در توضیحاتش نیز  به کار می بندد. ولی این نقاط تعلیقی برای ما حداقل یک مفهوم روشن دارد و آن هم این است که مخاطبان او بیش از اینها هستند، ولی این مخاطبان چه کسانی هستند؟ و چگونه می توانیم آنها را در متن تشخیص دهیم؟

 

البته باید به این نکته اشاره کنیم که اگر نه بسیاری بلکه حداقل بخشی از دعاوی رضا قاسمی در مورد رمانش را تنها باید در توضیحات و مصاحباتش جستجو کنیم.

او در ادامه همین مطلب در همان جا می گوید :

«...خب این چیزی ست که کتاب می گوید بخشی از یادداشت های راوی. تازه خط هم خورده یعنی معلوم نیست راوی در نوشته اش به این یادداشت ها عمل کرده یا نه. جلوتر که می رویم می بینم تمام حرفهای نکیر و منکر که بر اساس همین یادداشت دارند راوی را محاکمه می کنند. قبلا در خود کتاب رقم خورده یعنی محاکمه کننده و محاکمه شونده هر دو اسیر تقدیری هستند که در کتاب رقم خورده. تازه خود کتاب هم دو روایت هست، یکی حقیقی و یکی دستکاری شده کتابی که در دست خواننده است کدام یک از این هاست؟ به صفحه 199 که می رسیم تازه می بینیم ما داریم پا به پای یک خواننده دیگر «اریک فرانسوا اشمیت) کتابی را می خوانیم به نام «همنوایی». اگر همه این بازی سرگیجه آور ما را به این نتیجه برساند که کل ماجرا و از جمله سگ شدن راوی در آخر کار هم ای بسا عاری از حقیقت باشد و نتیجه توهمات ذهن پریشان راوی، شاید رمان به مقصود خود نائل شده باشد.»

 

من فکر می کنم در این توضیحات، روشن ترین مطلبی که می توانیم استخراج کنیم، همان «بازی سرگیجه آور» رضا قاسمی است.

و همین باقی می ماند که نشان دهیم که «سرگیجه» نیز می تواند تجربه زیبایی شناختی باشد. باید پرسید که این همه پشتک وارو زدن به چه منظوری انجام می گیرد و در ترکیب داستان و مفهوم آن چه نقشی دارد؟ به جز یک پشتک و وارو زدن بیهوده.

البته قطع نظر از قضاوت دربارۀ اعتبار «همنوایی شبانه ارکستر چوبها» به عنوان رمانی که جایزۀ بهترین رمان سال را به خود اختصاص داده است، ما هم چنان می توانیم نوشتۀ او را مورد بررسی قرار دهیم و بپرسیم که مخاطبان این کاندیدای اثر ادبی چه کسانی بوده اند؟

 

در صفحۀ 25 همنوایی شبانه... (چاپ لس آنجلس) می خوانیم : «از همان وقتی که هنوز با زنم (روان شاد) زندگی می کردم و بیشتر شب ها می آمدم پیش سید تا رنج شکست هایی را که در صحنه های دیگری خورده بودم با طعم پیروزی در صفحه ی شطرنج تلافی کنم (جایی که نبردها معنا داشت، و واقعی تر از نبردهای دیگر به نظر می رسید.»

 راوی در زندگی زناشویی اش شکست خورده، در این جا به راحتی همسرش را داخل پرانتز گذاشته و مرگش را اعلام می کند. البته در بخش دیگری اساسا باید به رابطه رضا قاسمی نویسنده و راوی با زنان بپردازیم و تعریف روشنی از آن ارائه دهیم.

علاوه بر این اگر «میم الف ر» که نخستین بار در فصل یکم بخش 8 ص 35 به عنوان زنی که راوی از او یک پسر دارد آشنا می شویم، در فصل دوم بخش 8 راوی اعتراف می کند که یک بار میم الف ر را با چاقو تهدید کرده است. این حادثه به این معنا است که راوی در هر صورت با رانش خشونت باری علیه همسرش دست به گریبان بوده، و «روان شاد» را می توانیم بیشتر به عنوان آرزوی مرگ برای همسرش تعبیر کنیم که با چاقو کشی او نیز کاملا هم خوانی پیدا می کند.

 به این ترتیب ما در این جا یکی دیگر از مخاطبان اثر او را مشخص ساختیم. موضوع همسر او به عنوان مخاطب اثر را، دست کم یک باردیگردر آخرین رمان او یعنی «وردی که بره ها می خوانند» می بینیم. در «وردی که بره ها می خوانند» صفحۀ 166 وقتی راوی با «ش» در تخت خواب است تلفن زنگ می زند، و این همسر سابق اوست که از پشت تلفن می گوید :

«تو خجالت نمی کشی مردک؟ همسن دختر توست!»

در «وردی که بره ها می خوانند» نویسنده علاوه بر مادر «ش» تمام شهر را متهم می کند که هیچ کاری نداشته اند به جز این که در مسائل خصوصی او دخالت کنند، و دست به دست هم داده و رابطۀ عاشقانۀ او را به هم زده اند، در بخش دوم «وردی که بره ها می خوانند» صفحۀ 167 می گوید : « بی خیال این هم وطنان که انگار کار دیگری ندارند جز فکر کردن به پائین تنه ی من و او». به این ترتیب کاملا روشن است که گویی نویسنده در پی کنایه زدن به افرادی است که در اطراف زندگی خصوصی او پچ پچ می کرده اند. در «همنوایی» حضور اهالی شهر به یک ساختمان تقلیل پیدا می کنند و افراد گمنامی نیستند و تقریبا همۀ همسایه های ایرانی به نام مستعار معرفی می شوند. چنین افرادی البته در واقعیت وجود داشته و دارند و می توانند به عنوان مخاطبان اثر او به حساب آورده شوند.

 

رضا قاسمی محل وقوع داستان «همنوایی شبانه...» را که ساختمانی قدیمی واقع در یکی از محلات دانشگاهی پاریس است، غالبا به عنوان «میکروکوسم» یا جهان جزئی معرفی می کند، که احتمالا به تبع نظریات افلاتون باید جهان کلی را منعکس سازد. در گفتگوهایش کمابیش بر این باور است اگر رمان او محدود به پرسوناژهای ایرانی می شد، برای خوانشگران خارجی جذبه ای نمی داشت. به این ترتیب می توانیم نتیجه بگریم که از دیدگاه او حضور این چند خارجی به نوعی جزئی از کل هستند. البته فکر می کنم که چنین ادعایی پایه و اساس معتبری ندارد، و حضور این به اصطلاح بیگانگان تقریبا هیچ معنای مشخص و روشنی ندارد. اتفاقی نمی افتد و هیچ موضوع مهمی به جز موضوع نظافت توالتی که دائما مورد بی احتیاطی و تسامح ولگردان خیابانی و یا خود اهالی ساختمان قرار می گیرد، مطرح نمی شود. خب حالا اگر میلوش نوازنده را هم اضافه کنیم بازهم جذبۀ خاصی ایجاد نمی شود، و جزئی نیست که بتواند کل را منعکس سازد.

به هر جهت، در تخیلات نویسنده، خارجی ها، خصوصا فرانسوی ها نیز گروه دیگری از مخاطبان را تشکیل می دهند.

 

ولی نظریاتی که خود نویسنده دربارۀ مخاطبان اثرش مطرح می کند، یعنی این که بخشی از آن خطاب به پسرش نوشته شده و بخش دیگر خطاب به نکیر و منکر، نه تنها روشن نیست بلکه تنها  می تواند به پیچیده جلوه دادن اثر بیانجامد، حالا این پیچ و تاب ها برای نویسنده چه فایده ای دارد؟ این را تنها خود او می داند. احتمالا این طرح سرگیجه آور تا زمانی در جهان باطن او کارآیی خواهد داشت که به ترمیم چهرۀ جراحت دیدۀ نارسیس او بیانجامد و تا زمانی که بتواند به نحوی از انحاء این کار را به گروهی از خوانشگران به عنوان اثر هنری معرفی کند.

 

 

در ص 26  می خوانیم

«سر و صداها شدت بی سابقه ای گرفته بود...رعنا از جا بر خاست. لحظه ای گوش ایستاد و سپس با ترس و لرز مادری که ناگهان دریابد کودکش رفته لب حوض (از آنجا که تناسب سنی رعنا با سید اجازه نمی دهد این اصطلاح به همین صورت به کار رود اجازه بدهید با اندکی دستکاری بگوییم : با ترس و لرز مادری که ناگهان دریابد مردش رفته است لب حوض) به طرف در خیز برداشت...»

 

در این قطعه می بینیم  که نویسنده خوانشگران را مخاطب قرار می دهد و در این جا نیز مثل مورد قبلی یعنی (روان شاد) می بینیم که جمله ای که  مستقیما به خوانشگر خطاب شده داخل پرانتز نوشته شده است. البته چنین موردی  در نوشته های رضا قاسمی به این معنا نیست که جملات مرتبط به مخاطبان مشخص دائما داخل پرانتز نوشته می شوند.

 گروه ناشرانی که کار او را نپذیرفته اند نیز جزء مخاطبان هستند.

 

 

 

 

استراتژی نارسیس

زن در نوشته های رضا قاسمی

 

اولین جنس مؤنثی که در «همنوایی» مشاهده می کنیم، به طور مشخص همان مادری از مادران است که چهار پایه ای زیر شکم چارپایی گذاشته تا نطفه او را بگیرد، البته  این نظریۀ بر اساس لطیفۀ «کنیز بسیار است کدو هم بسیار» مطرح می شود. این لطیفه را باید در مجموعه لطیفه هایی که در داستان های دیگر و اساسا مضمون روابط جنسی نامتعارف که (حداقل در «همنوایی شبانه»، «چاه بابل» و «وردی که بره ها می خوانند») دائما مطرح می شوند بررسی کنیم، و به طور مشخص باید آنها را در بخش مضامین  اجباری و وسواسی دسته بندی و تحلیل کنیم. و دومین زن نیز ماتیلد است که او نیز « شیهه می کشیده و سم به زمین می کوفته»، و «ماتیلد این عقربه ی ذوب شده روی مدار ساکن ابدی ثانیه ها...» که در موقعیتی بهتراز اولی قرار ندارد.

 در نوشته های رضا قاسمی به شکل غریبی تقریبا تمام زن هایی که در داستان حضور پیدا می کنند، شیفتۀ راوی می شوند. و علاوه براین اگر شبکۀ این مضمون را سرشماری کنیم، تقریبا تمام زنان را به نحوی در موضع نازل و تحقیر آمیز و راوی را در موقعیت برتر پیدا می کنیم. برخی از این زنان حتی به نحو خاصی می میرند و یا مثل پروین در داستان «وردی که بره ها می خوانند» به خاطر او خودکشی می کنند.

از این دیدگاه در همنوایی شبانه وقتی «اینگرید» را تشریح می کند، می تواند برای تحلیل ما حائز اهمیت باشد «از حرکات سر اینگرید...هیچ فکر نمی کردم دختری که آن همه لطف و ملاحت به چهره داشت این همه مضحک به نظر بیاید» (ص 121 چاپ لس آنجلس). و به همین گونه در رابطه راوی با رعنا دختر ایرانی بی پناه که  با او نیز همین رابطۀ تسلط آمیز را به روشنی مشاهده می کنیم. ارائۀ فهرست تمام موارد فعلا ممکن نیست و ضرورت خاصی هم برای این کار وجود ندارد، ولی می توانیم به مواردی که تا کنون اشاره کردیم، «تاریخچۀ اختراع زن مدرن ایرانی» را در صفحۀ 96 ـ همنوایی شبانه...» اضافه کنیم که اتومبیل جایگزین کالسکه و اسب می شود، در این جا زن سنتی به اسب و زن مدرن به اتومبیل تشبیه می شود.

در مجموع می توانیم نتیجه بگیریم که یکی از استراتژی های دائمی و نارسیستی رضا قاسمی در بازنمایی تحقیر زنان است.

 

 

یاد داشت های پراکنده

 

استفاده از تکرار

 

فصل اول ص 9 : از طبقۀ ششم صدای ویولونسل میلوش، پر طنین و ملتهب، در راه پله می پیچید و دودی را که از اتاق فریدون بر می خاست، مثل ابری مرتعش، در فضا به گردش در می آورد.

فصل اول ص 27: «میلوش چنان با قدرت می نواخت که گویی دودی که در راه پله پیچیده بود از آرشه ی او بر می خاست.»

 

صفحۀ 19ربارۀ پروفت می گوید «بندرت از اتاقش بیرون می آمد، و وقتی می آمد یا برای قضای حاجت بود یا...» ص  26 «هیچگاه از آن بیرون نمی آمد مگر برای قضای حاجت...»

 

 

 

تبصره

راوی مرده ص 95 سرخپوست اطلاعاتی دربارۀ وضعیت رعنا به راوی می دهد. رعنا به دوست هلندی اش سفارش می کند که اگر ترجمۀ فرانسوی کتاب همنوایی شبانه را پیدا کرد یک جلد خریداری کند.

 

این موضوع مشخص می سازد که طرح ترجمۀ کتاب به زبان فرانسه از همان آغاز مشخص بوده است. به عبارت دیگر رضا قاسمی وقتی که در حال نوشتن نخستین رمانش بوده، از ترجمه آن به زبان فرانسه اطمینان داشته است، به ویژه وقتی به ترکیب پرسوناژها و حضور پرسوناژهای خارجی فکر کنیم، این گمانی در این زمینه باقی نمی ماند. یعنی مسائلی که توطئۀ میان فرهنگی سیاسی را بیش از پیش به اثبات می رساند.

 

 

 

نقل قول – رابطۀ میان متنی

در رمان همنوایی شبانه به چند قطعه برخورد می کنیم که از کتابهای مختلف و داخل گیومه به نقل آورده شده است.  قطعه ای از ماکسیم پیک از کتاب «گنج سوخته» ص 132 . از کتاب پریشان خاطری» نوشتۀ فرناندو پسوا ص 133

 

نقل قول دیگری هست که راوی از «دفتر خاطرات جلد چرمی» که به وصیت فردی که «افسر سابق» معرفی می شود داخل گیومه آورده ص 133 تا 136

 

داستان خاتون تا حدودی زیادی با مضمون همخوابگی با محارم قرابت دارد : «دایی کوچک روزی که او را به خانه ی خود می برد، وقتی خواسته بود در را باز کند، دستش طوری لرزیده بود که کلون در تق تق صدا کرده بود. خاتون زده بود زیر گریه و دویده بود سمت رودخانه. لب آب دایی او را بغل کرده بود و همین طور که شانه هایش تکان می خورد صورت خیسش را به روسری گلدار او چسبانده بود.»

 

صحنه خیلی با رمز و اشاره توصیف شده ولی مضمون هم خوابگی با محارم چندان دور از ذهن نیست.

ولی نکته ای که در آن تردیدی وجود ندارد، حضور این قطعات مونتاژ شده در متن است، و «دفتر خاطرات جلد چرمی» نیز احتمالا کتاب دیگری است که رضا قاسمی در نوشتن «هارمونی ...» آن را به کار برده است. علاوه بر این رضا قاسمی از  رایطۀ «میان متنی» یعنی رابطۀ میان متن حاضر و تمام ادبیات گذشته، خیلی حرف می زند. در نتیجه احتمال این که رضا قاسمی خیلی مطالب را از این سو آن سو مونتاژ کرده باشد قویا ممکن است.


November 22nd, 2010


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان