واسوخت در هرات
میراکبر صابر میراکبر صابر



روزی زقضا شدم ببازار 
دیدم بت دلبری پریوار
وابسته کمر تبار زنار 
... سرمست جمال و حسن و رخسار 

افتاد چو برمنش نظــــاره
رخ کرد و نهان شد کناره

روی نه که مهر آسمانی 
لعل نه که لعل ارغوانی
ابرو نه که تیغ جان ستانی 
قدی نه که سرو گلستانی

سر تا بقدم زنار مغرور
از دیدن زخم دیده مستور

رفتم زپیش به صد بهانه 
یابم اگرش سراغ خانه
او پیش من از عقب روانه 
تا رفت حجاب از میانه

برداشت زرخ نقاب یکبار
دادم دل و جان شدم خریدار

حیران جمال او پری بود
در جادوی ناز سامری بود
هر لحظه برنگ دلبری بود
آینه به عزم چاکری بود

گه چشــم بکس نمی کشودی
گه دل به نگاه خوش ربودی

گویم که چه ها شد و چها کرد
چون ابروی خود مرا دو تا کرد
در حجلهء ناز رفت و جا کرد
آخر به‌ سخن لب آشنا کرد

گفتا که چه نام و ز کجای
اینجا ز پی چه مدعای

این کوچه نه کوچهء سلامت
یک خنده کمین صد ملامـت
پختی بچه عزم فکر خامت
عنقا به کجا فتد بدامـت

شهباز بلند آشنایم
آزاده ز دام این و آنم

نی منشی و نی بکس دبیرم
نی مفتی شرع نی مدیرم
نی قاضی و حاکم خبیرم
نی مجلس خاص را مشیرم

نی راهزنم نه دزد کالا
نی محتسبم نه باده پیما

داری چه خیال و چیست کارت
برخیز که نیست این دیارت
کی بشکند از قدح خمارت
ناچار شود چگر فگارت

رو رو سرخویش گیر و برخیز
تا پای گریز هست بگریز

گفتم بکسی دگر نرویم
جز وصل تو نبود آرزویم
آن عاشق عارض نکویم
از بهر تو جمله جستجویم

مقصود و مراد من تو باشی
نی قاضی و نی مدیر راشی

گفتا که بگو مقام و جایت
تیری ست بگوش من صدایت
گفتم که بسا چو من فدایت
چون سرمه بچشم خاکپایت

در چنبر زلف تو اسیرم
بل ملک هرات را فقیرم

گفتم که ازین و آن بریدم
مهر تو بهر دو برگزیدم
چون سود به هیچ سو ندیدم
جور تو بجان و دل خریدم

بگذار که سرنهم بپایت
خود را به هوس کنم فدایت

رخ داشت بسوی من قفا کرد
یک ناز نمود و صد ادا کرد
ز ابروی چو نون مرا دوتا کرد
دردم بفزود هم دوا کرد

گفتا که تو کیستی ندانم
دیوانهء جلوه یک جهانم

روزی به دکان می فروشی
دیدم که نشسته داشت جوشی
ناچار شدم زدم خروشی
بشنید چو ناله ام به گوشی

خندید بسوی من نظر کرد
احوال مرا به خلق سر کرد

فرمود که بود این جوانـی
بی حوصله شخص ناتوانی
نی حرف شنو نه حرف دانی
رخ زرد به سان زعفرانی

سویش که ز پرده رو نمودم
از نیم تبسمش ربودم

رویم که ز روی او نهان شد
از بار فراق ناتوان شد
تا خانه پیاپیم دوان شد
بی صبر به ناله و فغان شد

دیدم که مبادا او بمیرد
قاضی بدیت مرا بگیرد

ترسیده و بردمش بخانه
جستم به تسلیش بهانه
مطرب وشی راندمش ترانه
کامد نفسش به آشـیانه

باز رمقش چو در بدن شد
مرغ دل رفته اش به تن شد

کردم به لطیفه ها خطابـش
دادم بسوال ها جوابش
از چهره زدودم آن ترابش
شد باز دو چشم پر ز خوابش

افتاد بدامن خیالم
تا بوی کند گل وصالم

فریاد زدم که ای نگارا
تا چند کشم غم جفا را
چون تاب توانم این بلا را
سویم نظری بکن خدا را

بر قتل چو من که آزمودت
پندار که مرده ام چه سودت

دریاست زدیده ام روانسـت
دائم به بهار من خزانست
از درد تو جسم نا توانست
در دل غم و برزبان فغانست

زان روز که دورت از وصالم
آئینه و محو آن خیالم

بیند چو کسی نگار صابر
داند من ناقرار صابر
توام به خزان بهار صابر
آه بفلک شرار صابــر

یاران مکنید میل خوبان
دیوانه مرا نموده جانان
 

May 6th, 2012


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان