پیام به ام البلاد
 لیزا سروش لیزا سروش

ببین یخ پاره های دشنه، روزگارخشکیده است

وشب های یأس اتاقم در انتظار خشکیده است

واه که صاعقه های تنم ارغوانی گل کرده اند

ورنه روح در نفس چنمزار خشکیده است

ماه بر قبیله های ام البلاد پیام ببر

که تبر زیر درخت سپیدار خشکیده است

عروس دختر دریا پشت پنجره خرگاه کرده 

روح امواج  دردل بیمار خشکیده است

سلام ! یا بوی سلامتی خانه من چمن شده

یا ریشه های  سبز درتنه دیوار خشکیده است

میگم برت میگم وارخطا نشو ، عزیزمن

تیشه درجان باختن وشاخه روی دیوار خشکیده است

نیلوفری های روانم در ترنم شب فریاد میکشند

که درختان سیب خانه دلدار خشکیده است

ذاغان پلید باغبانی میکنند، حیفم میاید

که گل سرخ نوروزی بدست لاشخوار خشکیده است

 

 

نامه برای پدرم

 

پدر!

دستان روزگار قلب تاریخ را مسخ کرده است

لکه های استعمار را با آب کدام دریا بشویم ؟

پدر!

دلتنگم ، سخت دلتنگ

ولی می خندم

 که دلتنگی هایم را

که اگر بغچه اش بگشایی

                 آیینه ها فریاد میزنند

                             بدست باران برایت هدیه کرده ام

هدیه

 یک تنها

یک مسافر

 

 

پدر!

بهاررا با تنهایی هایم تجلیل میکنم

خزان از جنس افسانه منست

اما امشب دلم بعض میزند

                اگر نامه ام سرد بود

                                        مخوان !

پدر!

صدایم از خنجر روزگار سونامی شده است

آه ببین !

چراغ خانه ام را کشته اند

گلبرگ های شعرم را دیروز تاراج بودند

میبینی ؟

میگویند

جناره چشمانت خدا خوانده بود

اوقیانوس اندیشه ات را (ناتو)پاسبانی میکند

استواری قدمهایت را قرض

                              که پایگاه می سازیم

 

پدر!

تو قطره بزرگی روی نیلوفر

ومن از سخاوت دستانت قطره های به دریا می بخشم

اگر اندکی تشنگان را سیراب کنیم

 

پدر!

کسی بر چهره ام نمی نگردد

که زخم کبوتران و مرگ ستاره گان فریاد نکشند

میگویند،

پرچم های زادبودم خونین شده اند؟

نامه ات به ماه ده

حالا کار ساده است

همه چیز خارق العاده است

چور

چیاول

قتل

تباهی

نکردی میگویند حرامزاده است

پدر!

پرستو های ذهنم را

درون نامه گذاشتم که اگر انقلاب شد همرنگ من باش

                                                      

سرزمین من

 

نادیه پنداشت سفرش پایان یافت

از غایت درد

هنوزکه نسترن   

 شب در گریبان سیاهش، خیره میشود

آسمان کو

آسمان کجاست

شلاق پیراهن افتاب را سپید کرده است

نمی گویم

مهتاب را بر چهره زردم بیاور

                               

سرزمین من

عایشه را دارند مداواکنند

در سرزمین های دورودور

چرا امیر من فرمان قبیله را سخت نفرین میکند

 

سرزمین من

اشک در دیده ام جاری نیست

سینه ام فریاد ندارد

استوارم

استوار،دلتنگی هایم را در کوچه های باران میسرایم

 

سرزمین من

گریه نمیکنم

آفتاب مانند صدای (هلری کلنتن) می درخشد

ستاره گان سپاس نامه ملکه انگلیس را از بر دارند

ماه میدمد

چراغ خانه من مرده است

اما امیر من !

از چراغ باکم نیست

چراغ دان را مکش

 

سرزمین من

هنوز کودکانم رد پای نان را ترانه می خوانند

هنوز آوراه گانم

کلام سرپناه را هجاء میکنند

هنوز...

یاران ! در کوچه های تاریکم

دعا کنید

که یک ستاره کمرنگ هم شب را بزرگوار میسازد


March 15th, 2011


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان