اسیرم
رجنی کمار پران رجنی کمار پران

به دام عشق او مرغ اسیرم

اگرمن پر زنم روزی ، بمیرم

به داد من رسید ای می فروشان

  که درعین جوانی مرغ پیرم

شدم از بسکه رسوا پیش مردم

 سر هرکوچه و بازارحقیرم

خراب و خسته و بیزار گشتم

ولی جزنام او دیگر نگیرم

ببین زخم دلم ناسور گشته

ولی گردون نمی خواهد بمیرم

 برفت و دامنم را ماند خالی

ازان درهر بر و هر در فقیرم

زبسکه ناله و فریاد دارم

به گوشش می رسد صوت نفیرم

عجب آه و فغان در سینه دارم

که درهر لحظه از دردش بمیرم

 

 


October 7th, 2012


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان