خجسته الهام خجسته الهام

از شیشه به بیرون نگاه کرد، برف همه جا را پوشانیده بود، چشمانش مدتی به دورها ساکت ماند بعد پرده را دوباره بروی شیشه کشید فضای اطاق بسیار سرد بود نزدیک بخاری شد دستان استخوانی و سردش را به پشت بخاری چسپانید اما گرمی به سختی احساس میشد با خود گفت: اینهم آخرین چوب بود که خانه را گرم کردم!

  به چهره زردرنگ مرد نگریست که در گوشه خانه  پتوی را به دورش پیچیده و در همان حال نشسته بخواب رفته بود، دلش نخواست بیدارش کند اما چاره هم نداشت به مرد نزدیک شد دلش به حال مرد سوخت چهره مرد بدان میماند که سالهاست روحی در بدن ندارد، از گوشه پتو به نرمی گرفت و آهسته گفت: احسان، احسان جان! مرد چشمانش را که گوی هزاران سال به خواب نرفته است به سختی از هم گشود و به چهره زن خیره شد. زن ساکت مانده بود. مرد به بیرون نگریست و دوباره به چهره زن نگاه کرد اینک دیگر از درد این چهره آگاه شده بود چند بار سرفه کرد و بعد گفت: فاطمه برف بارید؟ زن چشمانش را به چشمان بیمار مرد دوخت، چشمانش پر آب شده بودند اما جلوی ریختن اشک را گرفت، لبانش خشک و بیحال بود و از لرزش لبانش اندوهش هویدا بود. کوشید بغضش را فرو کشد رویش را از مرد گرفت و خود را مصروف جمع کردن خانه نشان داده و گفت بلی برف باریده است اما چوب نداریم نان هم نیست نمیدانم چه کنم.

مرد حتا یک کلمه هم نگفت زن دوباره به مرد نگاه کرد مرد سرش را به دیوار تکیه داد شاید میخواست اندک بار شانه هایش را به دیوار بسپارد زن به او نزدیک شد و گفت احسان از بیدار شدن اولادها میترسم نه چیزی برای خوردن و نه پوشیدن دارن! با گفتن اینها دوشک ها را برداشته و از خانه بیرون شد، صدایش به دل مرد وحشت افگند و در گوشش بار بار تکرار شد.

فاطمه دوشک ها به خانه دیگر  برد، جائیکه فرزندانش بخواب رفته بودند، اندک بالای سر آنها ایستاد و به چهره شان نگریست هرسه فرزندش از سرما خود را بهم چسپانیده بودند، دوباره برگشت احسان در اطاق نبود زن صدا کرد احسان احسان اما جوابی نگرفت به پنجره  نزدیک شده پرده را اندک پس زد حدسش درست بود احسان پتو را بدورش پیچیده بود و با عجله روان بود زن با خود گفت اما احسان تو که بیمار هستی کجا خواهی رفت؟ تا که احسان از نظرش غائیب شد کوچه را دنبال کرد، احسان از نظرش دور شد بعد به همان راه خیره ماند گوئی دانه های برف را حساب میکرد. دلهره عجیبی داشت و گمان میکرد واقعهء پیش میاید.

خانه خاموش بود و تنها صدای تک تک ساعت بگوش میرسید به ساعت نگریست کم مانده بود که اطفال بیدار شوند دستانش را بهم فشرد و آرزو کرد که کاش امروز اطفال اندکی بیشتر بخوابند اما آرزوی ناپایدار بود چون در همان لحظه سرو صدای بچه ها بلند شد که از باریدن برف خوشحال شده بودند بی خبر از اینکه این برف برای پدر و مادرشان چه اندازه وحشتناک است!

هرسه به مادر نزدیک شدند واجازه گرفتند تا بیرون از خانه رفته آدمک برفی بسازند اما مادر با لحن مهربان و دلسوزانه گفت: نه هوا بسیار سرد است کاکا برفی منتظر است که شما بیرون شوید و او خوده به شما رسانده شما ره مریض کنه، راستی میدانید بچه ها؟ ما که کوچک بودیم مادر نمیماند که بروی برف برویم بلکه بما قصه میگفت تا گرم شویم شما دوست ندارید مادر برتان قصه کنه؟

اولادها با خوشحالی تمام بدور مادر جمع شدند مادر قصه بزک چینی میگفت اما در دل از تمام شدن قصه هراس داشت چون بعد از آن میباییست به اولادهایش غذا بدهد اما چه باید میداد؟

سر انجام قصه تمام شد و اولادها از مادر نان  خواستند. مادر با نگاههای حیران به سوی آنها دید اما چه میتوانست بکند آنها که هنوز بسیار کوچک بودند و نمیتوانستند گرسنگی را تحمل کنند. با آنکه میدانست چیزی بخانه نیست از خانه بیرون شد و پای در آشپزخانه گذاشت اما آنجا آه بر بساط نبود ناچار شد، شال بزرگ سرمهء رنگش را که برای بیرون رفتن از خانه استفاده میکرد بدورش پیچید سری به خانه زد و گفت: توفیق جان مواظب برادرکهایت باش زود میایم و هنگام ترک خانه صدا کرد: بیرون از خانه نشوید هوا بسیار سرد است و با عجله دروازه حویلی  را از عقبش بست و پا به بیرون نهاد سنگی کنار دروازه را یخ گرفته بود وقتیکه پایش را بروی آن گذاشت ناگهان به هوا بلند شد و به شدت به زمین خورد درد شدید احساس کرد اما بزودی برخاست به پنجره نگاه کرد تا نشود فرزندانش متوجه شده باشند و ناراحت شوند وقتی دید آنها او را ندیده اند خاطرش اندک جمع شد،برف را از لباسهایش پاک کرد و با وجود که در پایش دردی شدید احساس میکرد به راهش ادامه داد، هنگامیکه از کنار نانوائی نزدیک خانه میگذشت بوی نان گرم او را بیخود کرد نزدیک ظهر بود اما او برای پیدا کردن نان صبح فرزندانش بیرون شده بود.

پائین تر از نانوائی در عقب کوچه خانه خاله ماه جان قرار داشت، فاطمه خود را به دروازه نزدیک ساخت از زنجیر گرفت دلش نخواست تک تک بزند دوباره برگشت چند قدم آمد اما چاره ندید دوباره رویش را به دروازه کرد و زنجیر را تکان داد، اندکی معطل شد تا اینکه دروازه باز شد و چهره خشن یاقوت با چشمان سرمه کرده و چادر خال خالی که اکثرا آنرا محکم به سر میبست در مقابلش ظاهر شد یاقوت عروس بزرگ خاله ماه جان بود وقتی فاطمه را دید دست به کمر نهاد و گفت فاطمه جان باز مثل که پشت چیزی آمدی؟

رنگ از صورت زن ناتوان پرید و از شرم آرزو کرد که همان لحظه میمرد سرش را پائین انداخت و گفت یاقوت جان بخانه نان نبود اگه...

یاقوت حرفش را نا تمام کرده گفت آه!فاطمه جان میدانستم ولی تا کی؟ تو هم زن جوان هستی، شکر دست و پنجه ات کار میته چرا گدائی میکنی؟

بغض گلوی فاطمه را گرفت تا خواست لب بگشاید صدای خاله ماه جان بلند شد و گفت یاقوت، فاطمه مثل دخترم است گدائی به هر خانه میشه نه به خانه مادر بارها ازش هرچیز خواستیم و داد حال نوبت ماست. و خود را به فاطمه رسانیده  با نگاه خشم آلود به یاقوت دید و گفت بین خانه ما و او خانه های زیادیست اما او به هر در نمیره.  یاقوت چیزی نگفت لبانش را به قهر بهم فشرد و  آنها را تنها گذاشت خاله ماه جان دلسوزانه به فاطمه نگریست و گفت دخترم تو که یاقوت ره میشناسی جان مادر خفه نشو!

فاطمه در حالیکه میخواست تظاهر کند که اصلا خفه نیست گفت: نه خاله ماه جان حق با اوست، باید کار کنم اما شما میدانید که اولادهایم هنوز بسیار خورد هستن و نیاز به مواظبت دارن اگه بیرون کار کنم از اونها کی مواظبت کنه؟

ماه جان دستی به صورت سرد زن گذاشته و گفت:میدانم دخترم میدانم سالهاست که میشناسمت و میفهمم که اینروز ها تلخ ترین روزهاست به تو و فامیلت اما دخترم خداوند مهربان است فقط صبر داشته باش عزیزم! با گفتن این کلمات دو قرص نان بدستان فاطمه گذاشت و با مهربانی اشکهای زن را که آرام آرام میریخت پاک کرد، فاطمه با نا امیدی به چشمان مهربان خاله ماه جان نگاه کرد نتوانست چیزی بگوید. با آنکه غرورش خورد شده بود با خوشحالی که نان پیدا کرده بود خاله ماه جان را ترک کرد، در راه اشکهایش جاری بود و برف هم از سوراخ بوتهایش اذیتش میکرد فکر میکرد او بدبخت ترین انسان کره زمین است. خود را به خانه رسانید با صدای دروازه هرسه فرزندش دوان دوان از خانه بیرون شدند مادر دانست که آنها خیلی گرسنه اند نان را فورا به دستانشان سپرد و تماشا کرد که اولادهایش نان را چه گونه میخورند بی خبر از اینکه این لقمه های نان در بدل شکستن غرور پاک مادرشان بدست آمده. این صحنه دلش را شکست. به ساعت نگریست کم مانده بود که چاشت شود اما از احسان خبری نبود دلش نا آرام شد افکار اذیتش میکردند ازین خانه به دیگری میرفت در دل میگفت آیا احسان بلای به سرش آمد؟ آیا او خواهد آمد؟ آیا...... اگر بلای به سرش آمده باشد من با سه کودکم چه خواهم کرد؟ ماکه به جز خدا دیگری نداریم، و همین افکار به شدت بند بند وجودش را میسوخت.

هوا کم کم داشت تاریک میشد اما از احسان احوالی نبود سرش را به دیوار تکیه داد و زار زار گریه کرد و گریه کرد. اطفال با حیرت به گریه های مادر مینگریستند و با دستان کوچک اما پر از عشق صادقانه اشکهای مادر را از گونه هایش پاک میکردند اما نمیدانستند که چه شده است بعد از ساعتی انها نیز اشک میرختند بی اینکه بدانند مادر برای چه میگرید برای خودش؟ برای اطفال؟ یا برای احسان؟ هوا دیگر کاملا تاریک شده بود اطفال خود را به مادر نزدیک ساخته بودند و به گریه هایش گوش میکردند و او گریست و گریست اما دیگر ندانست که احسان کجا رفت و چه بسرش آمد. بعد اولین برف سال تلخ ترین خاطره برای فاطمه و فرزندانش شد و چشمان منتظرشان به راه دوخته شد ...

 

1389/9/23

 


December 21st, 2010


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان