بشارت
رضا اغنمی رضا اغنمی

 

 

 

خدا به زادگاهش باز می گردد

 

هوشنگ معین زاده

انتشارات آذرخش . 1384

22 فوريه ۲۰۰۹

این دفتر، که درهفت فصل تنظیم شده پنجمین اثرهوشنگ معین زاده که مدتی ست با دستگاه آفرینش درافتاده و در فرصت های مناسب از راههای گوناگون برای روشنگری دست به افشا گری میزند. اینکه تا کجا این بار سنگین و جنجال آفرین را که عاشقانه به دوش گرفته، تحمل خواهد کرد کسی جز خود نویسنده نمیداند. اما امید که کارهایش را با همان علاقه دنبال کند.

کتاب مدتی پیش به دستم رسیده بود. درسفربانکوک مونس شبانه ام بود. یادداشت هائی هم برداشته بودم اخیرا متوجه کتاب و نگاه ملامت بارش شدم که درگوشه ای غریب افتاده بود. بانگاه تازه ای میبینم حرفهایی زده که نمیتوان ازش گذشت.  گو اینکه در این راه پرسنگلاخ و جهل مسلط در اجتماعات باورمند، گشودن چنین راه کار آسانی نیست.

«بشارت خدا به زادگاهش باز می گردد.» پسوندی که بشارت را بر پیشانی دارد، خبر از نوزایی نوینی میدهد که خواننده باعلاقه به دنبال ش میگردد. در ص 29 با خواندن روایت مطبوعی به بهانه  شنیدن اسم شیطون (شیطان)، برای نخستین بار که بخشی ازخاطره های نویسنده است، زمینۀ آشنائی او را با این فرشتۀ پرآوازۀ دستگاه آفرینش درمییابد. فضای زیبا شناسیِ روایت شیرین و تمایلات رو به بیداری پسربچه که ظرافت یک زن جوان و زیبا را ترسیم میکند، در تأیید این فکر میتواند مؤثر افتد که « ... که ایرانیان ازهمان نخستین روزگار تازش اعراب به ایران که به دنبالش قرآن به دستشان افتاد، وقتی به ماجرای شیطان و خدا آگاه شدند، آنرا به سُخره گرفتند و هرگز هم آن را چنانکه درقرآن آمده است باور نکردند. به خصوص نسبت به شیطان احساس ناخوشایندی که دیگر مسلمانان به او داشتند، درمیانشان رواج پیدا نکرد.» ص 30

وسپس درسنجش سه آئین ایران: زرتشتی، زروانی ومانوی، اهریمن وشیطان میگوید: « چنانکه حضورخدایی برای عالم هستی مورد نیازباشد. میباید به دوخدائی معتقد شد نه به یک خدایی، چرا که نیکی و بدی، روشنائی وتاریکی نمیتوانند از مصدر یک خدای واحد و متعالی صادر شوند.» ص 31

نویسنده درباره رفتار وکردار و برشمردن مناقب شیطان، خدا را محکوم میکند. واز یاری رساندن شیطان به رسول خدا درامر نبوت سخن میگوید: «زمانی که کار پیغمبر اسلام درامرنبوت به بن رسیده بود و مردم مکه و دررأس آنها قبیله قریش زیربارنبوت او نمیرفتند، شیطان با تلقین آیات «غرانیق» به کمک او آمد وگره کور نبوت اورا گشود.» ص 35

دراین بخش که نویسنده بیشترین تأکیدش درمعرفی شیطان وجستجوی هؤیت و اثبات ذاتِ عقلائی و خردگرائی این فرشتۀ عصیانی ست، حوادثی میگذرد توام با خاطرات چند ساله ازغارنشینی و چوپانی واقدام به زمینه سازی برای مدعای پیامبری و دیدن خدا، - که نمیبیند و نمیتواند پیدایش کند- با تکیه به تجربه های شخصی، مطالعه را پی میگیرد وحاصل تلاش مستمر خود را چنین خلاصه میکند که : « اگربخواهیم داستان خدا و شیطان و درگیری آنها نتیجه ای بگیریم، میباید بگوئیم که تمام دعواها برسر جدال عقل و ایمان است یعنی دعوای میان باور به موهومات دینی و یقین به مقولات عقلی.» ص 39

بااین حال نویسنده دست از آمال خود برنمیدارد. و با علاقه ای حیرت آور به دنبال پیداکردن حقیقت آن هم در حال اعتکاف و درجستجوی خدا، شیطان را ملاقات میکند.  شگفت اینکه جبرئیل واسطۀ این دیدار میشود:

و ازشنیدن این خبرخوش جبرئیل را بغل میگیرد و میبوسد.

«از شنیدن این خبر چنان خوشحال شدم که فرشتۀ امین را به گرمی درآغوش گرفتم و غرق بوسه اش کردم. صمیمانه ازاو تشکرکردم.» ص 90

روایتگر، دراین جولانگاه فکری میداند که به روال عقلی نمیتوان به دیدارخدا نائل آمد. وازآن جا که باور چندانی به مفاهیم نقلی ندارد، به یقین های تردید آمیزش شک میکند، همچنانکه به شک و تردید هایش نیز. به این نکته برمیگردیم. و بالاخره از راه خرد دروادی شک ویقین میغلتد.به امید اینکه حقیقت چهره بگشاید. تلاش درادامۀ تحقیق باچنین جانمایۀ فلسفی موجب تشویق او میشود. و ره به خلوت میبرد. نقش آفرینان دستگاه هستی را ملاقات میکند.

نویسنده، شیطان را در هیبت پیرمرد شبیه چوپانان ملاقات میکند و با ناباوری میپذیردش. بین آن دو بحث دربارۀ وحی و فرشته ومعراج با ادله وروایتهای تورات وادیان الهی درمیگیرد. شیطان، میپرسد:  «...در جستجوی یافتن چه هستی؟» روایتگر که دنبال حقیقت، یا به سخن دیگر، خدا میگردد  میگوید «حقیقت، میخواهم حقیقت را بدانم.» و شیطان دست ش را میگیرد و به آن سوی سراب هدایتش میکند. اما، با سخاوتمندی اندیشمندانه یادآورمیشود که «فکر نمیکنی حقیقتی که در"آنسوی سراب" وجود دارد، دراین "سوی سراب" نیزیافت میشود.» ص99

درآن سوی  سراب که از فصل سوم کتاب شروع میشود، خرد و خیال مقابل هم قرار میگیرند.

صحنه آرائی سراب یادآور مقابر و مراسم عزاداری عاشقان سینه چاک است که مریدان بانعره های دیوانه وار، آتش جهل را جاودانه میسازند. و ازآنجا که « ... وادی سراب اقامتگاه ابدی مؤمنین است» و بیشتر زیندگان روی زمین متشکل ازآنان است، صیانت مقام خدائی، سرگرمی ومهارعوام را نیزبرعهده دارند، بخش اعظم مالکیت زندگی نیز متعلق به مؤمنین است.

اشاره نویسنده به مقابربزرگان برخی ازنامداران مذاهب ، وروایت بخشی ازسرگذشت زندگی آنها با انبوه زائران، نمایشی از فلاکت ودرماندگیِ اجتماع بزرگ بشری ست. تقدس جهل و گسترش خرافات به دنبال پیدا کردن راه نجات، تلنگری ست از ادامۀ عادت ها! نقل و قول های مستند که برای تحمیق عوام از رسوم نهادی شده در بین کهنه پرستانِ سنتی میباشد، و راه بر خرد و منطق و بینشهای روشن  فردی میبندد، از عمده ترین بحث های این فصل است که دنبال میشود.

تآمین هزینه های زندگی سادات «خمس» و محدود کردن بهشت به شیعیان، و چالش های فکری که بین طلبه های حوزه درس ملاباقر مجلسی رخ میدهد، ازخواندنی ترین بخش های این فصل است که با زبانی ساده در تبیین تبعیض و بزرگ بینیهای اقلیتِ شیعی و خفت و خوارشمردن اکثریت اهل سنت را توضیح میدهد. 

از وادی سراب، به سماع عارفان میروند :

«درپای این کوه جماعت کثیری گرد آمده و درحال سماع بودند. وقتی به نزدیک آنها رسیدیم، مولانا جلال الدین بلخی را دیدم که بازو بر شانه شمس تبریزی درمیان صدها عارف نامدار و شوریده حال... ...  ...مشغول سماع بود. با رسیدن ما، سماع کنندگان راهی گشودند و من و شیطان از آن راه به میان حلقۀ انها رفتیم.» ص 121

نویسنده، همراه شیطان با مولانا و شمس، سرگرم سماع میشود.  ذکر عارفان شروع میشود. احد احد گفتن ها و نغمۀ عشق درفضای پرجذبۀ عرفانی شوری بپا میکند.

«نوای شورانگیز "عشق عشق" جای "احد احد" را گرفت وزمین و زمان با این کلمۀ سحرانگیز عشق پر شد. ... ... درهمین هنگام، ذکر شیطان آغاز شد. او با صدای بسیار آرام ولی کوبنده ذکر "عقل" را به صورت  زمزمه آغاز کرد.» همان

روایتگر با شیطان دم میگیرد. و صحنه از عارفان خالی میشود.

هیچ فرقه ای ازباورمندانِ خدا، عقل را برنمیتابند. این معضل فکری که به طرد وتکفیر فیلسوفان، خردگرایان وپیشوایان فکری وعقلی انجامیده، رشتۀ درازی درطول تاریح بشری دارد که با آغاز دوران تکخدائی در ادیان ابراهیمی قوت گرفته وبه رسمیت شناخته شده است. دوره ای که رهبران دینی با تکفیرعقلگرایان، عقل، را بر دار کشیدند. "خشونت" درمتون فرامین الهی ازابزاربهشت شد.  طاعت وبندگی تقدس جهل را تضمین  نمود . 

ملاقات آن دو با اندیشمندان و فلاسفۀ یونان، رازی و وابن سینا و خیام و دیگرفرزانگان به پایان میرسد و شیطان، بعنوان عقل خود را معرفی میکند.  و هموبعد از گفت و شنودی چند، سحن سنجیده ای دارد :

«آنهایی که عقل دارند ایمان ندارند وآنهایی که ایمان دارند عقل ندارند.» ص 131

درادامه این فصل که بحث آزاد و رویاروئی نویسنده با شیطان است، پیام این فرشتۀ طغیانگر خدا، مرا به یاد سخنرانیهایی انداخت که دردوران نوجوانی برخی ازپیشگامان چپ اندیش برای بیداری خواب رفتگان، مردم را به نافرمانی و گسستن زنجیرهای بندگی دعوت میکردند. فرشته عصیانی خدا میگوید: «باید به مردم گفت این نهادها درگذشته با مردم چه کرده اند، به انسان چه داده  و ازانها چه گرفته اند . باید فجایعی که به نام دین و مذهب برجوامع انسانی رفته است کاملا و دائما بازگو شود تا مردم مصیبت هائی را که به مردم رسیده است، فراموش نکنند.» ص146

فصل چهارم. جزیره بیداری

شیطان پیشنهاد میکند که روایتگر را به جزیره ای بفرستد. و نویسنده شرح آن مسافرت خیالی را با زبانی ساده و شیرین تعریف میکند.

یک کشتی استرالیائی غرق شده و سه ایرانی نجات پیدا کرده درجزیره ای به هم رسیده اند.

پسری یازده ساله، به نام جاویدان. مردی بازرگان به نام حاج غلام که برای خرید گوسفند به استرالیا میرفته و پیرمرد هفتاد ساله بازنشسته، که پیر و زمانی استاد نامیده میشود.

خواننده، در مطالعۀ این بخش، لحظاتی احساس میکند که سرگرم خواندن یک رمان و یا داستان شیرینی ست. تغییر فضا و گویش کلام درفرم داستانی اورا درلذت ماجرا چنان فرو میبرد که دربرخورد با کلمات نماز و قرائت قرآن و مؤمن، ازبهم خوردن ناگهانی فضا دلخور میشود. با یادآوری اصل موضوع ماجرای جزیرۀ بیداری را دنبال میکند.  

پیر، که آگاه و خردمند است،  تعلیم و تربیت و آموزش نوجوان را برعهده میگیرد و حاج غلام متعصب قشری از اینکه مبادا نوجوان بیدین و لامذهب به بار آید، خشمگین میشود و چماق برسر پیرمرد میکوبد. تربیت جاویدان را برعهده میگیرد.

«مردمؤمن، لحظه ای ازتعلیم جاویدان دست نمیکشید و به قول خودش میخواست این کودک خام را به صورت یک مؤمن تمام عیار به دین مبین اسلام بار آورد.» ص 153

پیرحوصله اش از لاطائلات حاج غلام سررفته و آن دورا ترک میکند. و پس از طی مسافتی درجزیره، محل امنی برای خود درغاری تهیه میکند و سپس به جمع آوری آذوقه زمستانی وتهیه غذا برای روزهای مبادا سرگرم میشود.

روزی تصمیم میگیرد برای دیدن یارانش برود. با مقداری توشه به راه میافتد. و آن دورا زیر درخت تنومندی درحال اغما پیدا میکند. « ... جزپوست و استخوان، چیزی برایشان باقی نمانده بود. لباس هایشان پاره، موهایشان ژولیده، چشمهایشان گود رفته بود. رنگ زردشان نشان ازبیماری شدید آنها می داد.» ص 157

آن دو بعد از خوردن مقداری غذا جان میگیرند. وحاج غلام میگوید: «شب و روزدعا میکردم و ازخدا میخواستم که اگر نمیتواند یا نمیخواهد کمکی به ما بکند، حداقل مرگ را به سوی ما بفرستد و راحتمان کند.»

پیر، پس ازچند روز تیماری ازآن دو، وقتی وضع مزاجی شان را بهتر میبیند، آن دو را به غار برده  جان شان را نجات میدهد. حاج غلام متعصب میگوید « وقتی ازکمک خدا مأیوس شده بودم، آرزوی دیدار تو را داشتم  تا به کمک ما بیائی ... لحظه ای که  چشمم به تو افتاد به نظرم آمد که تو خدائی ...» ص 158

دراین فصل، جان کلام را جاویدان میزند. «من فکر میکنم میشود زندگی کرد بی آنکه کاری به خدا داشت. این گفته حاج آقا که خدا دنیا را خلق کرده و ما را آفریده شاید درست باشد، ولی به خاطر این کار نباید ازاو توقع بیجا داشته باشیم و یا شب و روزبه عبادت او مشغول باشیم. وقتی او کاری به ما ندارد، ما هم نباید کاری به او داشته باشیم.»

دستگاه عریض و طویل، واسطه های دوزخ وبهشت، در همۀ ادیان، هریک با نام ونشانی ویژه در سراسر جهان بساط خود را چنان گسترانده و بشریت را به خود جذب کرده اند، که رهائی ازچیرگی و سیطرۀ آنها غیرممکن است.  بنگرید به نفوذ واتیکان دربین ملل پیشرفته . حتا در ستون فقرات نظام های سیاسی جهان غرب . فرق فرهنگی مدنی درادیان ابراهیمی، وبرتری چشمگیرمسیحیت،که شالودۀ تحول را با رنسانس فراهم آورد، به پیشتازان فکری این فرصت را داد که با حفظ آزادی فرد، کلیسا در گسترش علم و فن و هنر دخالت نکند. به دور ازسیاست باشد. حرمت کلیسا ومقام روحانیت، با این قول و قرارها تضمین شد. شکوفائی اندیشه ها پدید آمد. و امروزه پرسش اساسی و معضل بزرگ جهانی این است که رنسانس درجهان اسلام کی و چه موقع پیش خواهد آمد؟ تا با جابه جائی پیام های ملموس انسانی و همزیستی، با دستوراتِ خشونتبار مذهبی دریک محیط امن زندگی سالم واحترام آمیزی را شروع کرد؟

روایتگر، دربارۀ خلقت انسان ازتورات حکایت هایی نقل میکند که نه تازگی دارد و نه امروزیست. با این حال تکرارش، یادآوری بجا و قابل قدردانی است :

«روزششم آفرینش خدا گفت آدم را به صورت ما و موافق شبیه ما بسازیم  تا بر ماهیان دریا و پرندگان آسمان و بهایم و برتمامی زمین و همه حشراتی که برزمین میخزند حکومت نماید» ص 184

ابراهیم پدر انبیاء سامی خدا را درولایت خود میبیند و اورا به چادرش دعوت میکند تا پایش را بشوید وکبابی برایش بپزد تا بخورد ... ... یعقوب پیغمبر دیگر، شبانگاهی این خدا را غافلگیر کرده  تا صبح با او کشتی میگیرد. شگفتی اینکه خدا با همۀ قدرت و توان خود ازپس یعقوب برنمیآید. وقتی فجر صبح میدمد خدا خواهش میکند که اورا رها کند که برود. ... جالبتراز همه اینکه خدای  "دانا"ی ما حتا نمیدانست اسم حریف کشتی گیر شبانه او چیست!  موسی هم وقتی از طرف خدای کوهستان برای رهائی قوم یهود ازمصر به یپغمبری مبعوث میشود، با طرح این پرسش که اگر "عبریان ازمن سئوال کنند – نام – این خدا چیست من چه جواب بگویم؟  ...   و خدا پاسخ میدهد  بگو یهوه خدای پدرانتان، خدای ابراهیم و اسحاق و یعقوب مرا فرستاده است. این نام من است برای همیشه و درتمام نسل های اینده مرا چنین خواهند نامید.» 9- 186

«یهوه قبل ازموسی کوه نشین بوده وخدای آتشفشان شمرده میشد. این خدا، بعد ازظهور موسی و تصدی خدای قوم یهود، خیمه نشین شد. موسی او را درخیمه ای به نام  - خیمه ملاقات – که درعین حال محل نگهداری و حفظ صندوق – میثاق – بود جای داد. درجنگها نیزخیمه خدا را برپشت چهارپایان حمل میکردند.  در زمان سلطنت سلیمان خدا را ازخیمه ملاقات به معبد بردند و او را معبد نشین کردند.» ص 240

خواننده، غرق تاسف وحیرت گمان میبرد که قصه های ننه کلثوم از روایت های تورات مایه گرفته است.

حاج غلام وجاویدان با یک کشتی توریستی که به بازدید جزیره آمده اند آن محل را ترک گفته عازم بندر میشوند. پیرتنها میماند.

روایتگر، که درآنسوی سراب روی تخته سنگی نشسته است شیطان را مقابل خود می بیند.  شیطان سفارش میکند که پیر را باید ببیند و رازهای حقیقت را ازاو کسب کند.

«برو او را ببین. با دیدن او رسالت تو پایان میرسد.» ص212

خواننده، ازتکلیف رسالت پیامبری از سوی شیطان به روایتگر، دچارشک و دودلی میشود: نکند مبتکر وحی شیطان بوده؟! وزمانۀ پرفسون و قصه های راست وناراستِ پیشزمینه های رسالت پیامبر، هنگامۀ بازار جادوگران وساحران وحماسه گویان در اطراف بتکدۀ بزرگ، غارنشینی های هرازگاهی و عارضۀ رؤیاهای تلخ و شیرین با  آنهمه درگیریهای عشیرتی و طبقاتی در ذهنش جان میگیرد. نقش شیطان برجسته میشود!

فصل پنجم

در دیدار با پیر، روایتگر از هستی و پیدایش خدا میپرسد و پاسح میشنود:

«ازتاریخ پیدایش حیات بیش از سه و نیم میلیارد سال میگذرد. در تمام این مدت هم جهان و هم حیات بدون حضور خدا وجود داشته اند وتا وقتیکه انسان ازنوع پدران حیوان خود جدائی نگرفت و زمان درازی میان حیوانیت و انسانیت سپری نکرد خدایی درکارنبود ...  ...  ....   ذهن انسان که سازندۀ موجودات مرموز و نامرئی و به دنبال آن خدایان نادیده بوده نه تصوری از این موجودات موهوم داشته و نه توانسته است شکل و شمایلی به آن بدهد. ...   ...   وقتی هم پس از هزاران سال خدا به دست مردم سامی می افتد، آنها با همان سادگی مردمان کوچگر و رمه دار خدا را به صورت خود یعنی انسان در میآورند. از زبان او اعلام میدارند که "آدم" یعنی انسان اولیه را به صورت خود میآفرینند. به عبارت دیگر آن موجود مرموز ونامرئی به دست انبیای یهود،  مانند یونانیان و  هندی ها شکل و شمایل انسانی پیدا میکند. ...» 20-221

صحبت آن دو ساعت ها طول میکشد. سیطره قدرت خدا در ادیان ابراهیمی و پیدایش دار و دستۀ متولیان و نگهبانان منزلت خدا «میبایستی بابت حضور چنین" صنمی" نسل اندر نسل به مشتی طفیلی که مدعی نمایندگی او در زمین هستند، باج بدهند229. »  تا به چیرگی امروزی ملایان ایران به سرنوشت مردم وطن میرسد.

نویسنده، با دلی پرخون پرده از شیادی های متولیان گوناگون برمیدارد. چیرگی اوهام، جهل و غفلت انبوه عوام و سراسر فرهنگ مذهب غالب را زیر تازیانه نقد میگیرد، طفیلی ها را رسوا میکند.

می نویسد: «من برخلاف کسانی که تلاش میکنند حکومت اسلامی ایران را سرنگون سازند، به دنبال آن هستم که خدای یکتای ادیان توحیدی و در رأس آن الله اکبر اسلام را از خدایی بیاندازم.» ص 262

«نگاهی سرزنش آمیز به او انداختم و گفتم قصد من این نیست که خدا را از اریکۀ خدائی پائین بکشم، بلکه میخواهم اورا درجایگاهی که  به او تعلق دارد بنشانم ...  ... » 283.  حال آن که درصفحۀ قبل نیز آمده :

«که حق را باید به حق دار داد. ما همه می دانیم که خداوند آفریدۀ انسان است، و نه انسان آفریدۀ خدا.»

کدام جایگاه؟ اوکه زائیدۀ اوهام بشری ست واین نکته بارها درهمین اثر یادآوری شده، چه ضرورتی دارد که درجایگاهش نشاند؟ اگرمنظور درهیچستان نشاندن است که هیچ را درهیچ خلئی نشاندن بیربط است و مفهومی ندارد! چنانچه اشاره شد، قبلا نیزآمده که : « ... من به دنبال آن هستم که خدای یکتای ادیان توحیدی و در رأس آن الله اکبر اسلام را از خدایی بیاندازم».

دستگاه الهی وفرشتگان از فرسودگی و یکنواختی کار دراین همه سالهای طولانی خسته شده اند.درملاقات با جبرئیل، میگوید: «  فرشتگان مقرب درگاه الهی می خواهند تورا ببینند و با تو مشورت کنند ... و نظر تو را درباره خدا بشنوند.» ص 272 دراین ملاقات نویسنده  حتا شاهد رؤیت شهابهای آسمانی ست وبا قدرت تخیل، تصویرو فعل و انفعالات کهکشانها را روایت میکند: «جبرئیل با پیچ و خم دادن های خود مرا از اصابت این شهاب ها نجات داد.» ص 273  

نویسنده، درفصل هفتم ناظرمراجعت خدایان به زمین است. همو در«چهره به چهره باخدا» دیدار خود باخدا را شرح میدهد:

"درفضائی که ازبلندای آسمان تا به زمین گسترش داشت"  انبوه فرشتگان در میان آهنگ حزن انگیز شیپور زنان، خدایان مرده و زنده از آسمان به زمین می آیند. « من خدایان سفید و سیاه و زرد و سرخ پوست را که درکنارهم قدم برمیداشتند میدیدم. ...همۀ این خدایان با کبکبه و دبدبه از پلکان پائین میآمدند و رو به زمین داشتند. ...   درمیان این خیل عظیم فرشتگان تخت خدای یکتا نمایان شد که هشتادهزار فرشته غول پیکر آن را بردوش خود حمل میکردند.  ...   و صدای خدای یکتارا شنیدم که میگفت فرزند!  میل داریم درعالمی که درآن مستقر خواهیم شد، سیرو سیاحتی بکنیم. ارادۀ ما براین قرارگرفته که تو ما را دراین سفر همراهی کنی.» 98-290

دراین دیدار وگردشگری در زمین، خدا گریه میکند. «... من با تآثرشدید دیدم که چشمان خدا پرازاشک است. بی اختیار و بی آنکه دلیل گریۀ او را بدانم، دلم به حالش سوخت . ناخواسته چشمان من نیز پرازاشک شد.» 300

قبلا، دربارۀ غلتیدن روایتگر دروادی شک و یقین اشاره ای داشتم که توضیح زیر ضروری ست. وقتیکه خدا، با جلال و جبروت شکوهمندش ظاهر میشود، نویسندۀ خردگرا، با آن بنیادهای فکری اش میگوید: « ابهت و جلال وعظمت کرسی الهی چنان اثری درمن گذاشته بود که بی اختیاربه صدد افتادم درآستانۀ آن به سجده درآیم.» ص297

اما، هموبا تآملی کوتاه درنوسان شک و یقین صدای درونی خودرا که درخیال، صدای خدای یکتاست، میشنود که او را برای سیاحت در زمین فرا میخواند.

نویسنده، باتوسل به شهود عینی از- خود - رفتار و منش های متغیر انسان را متذکر میشود تا درچالش فکریِ شک و یقین، به  نتیجۀ عقلائی نزدیک شود. لحن روایت ها و انشای بی پروا درتأیید این مدعاست.

خدائی که زمین را نمیشناسد. خدائی که ازبنده خود راهنمائی میطلبد. گریه میکند، ازمنظر باورمندان کفراست. اما آن روی سکه کفر، ایمان به شناختِ واقعیت است که با دریدن پرده های اوهام، زمینۀ گشودن دریچۀ حقیقت را به روی انسان فراهم میسازد. ادامۀ تلاشی که درراهش سرهای بیشماری برباد رفته. اما نه حقیقت پشت ابرهای سیاه جهالت مانده و نه حقیقت جویان خاموش مانده اند. خِردگرایان، درهرآئین وعقیده و مشرب های فکری در سراسردوران حیاتِ بشری بذری ازپاکی وطراوت را در این گلستان پاشیده اند . درگسترۀ این تلاشِ ریشه دار است که نویسنده در خیال، خدا را باتمام جبروتِ انتصابی اش به زمین میکشاند. داستانگونه،  شرح این سفر شگفتاور را درمؤلفه ای ازروایتهای تاریخی – مذهبی و علمی صیقل میزند و با جلایی نو،  حضورکهن و نهادی شدۀ خدا را در"بشارت" توضیح میدهد. به آرزوها روح تازه ای میدمد.

با این حال، نباید خوش بین شد و خوشباور. محال که نه، ولی میتوان گفت درشرایطی که، جهان محرومان، با رشد فزاینده ای به سوی خداپرستی، آن هم ازنوع اسلامی اش پَرکشیده اند، رسیدن به چنین هدف نزدیک به محال است. اما گزینش صحیح و پیروی از تجربۀ غرب به ویژه درسنت مسیحیت، همان شیوه  که قدرتِ کلیسا را محدود کرد وبا حرمت به مسئولیت فرد، خدا را به زمین آورد مؤثرتراست تا آرزوی رسالتی تازه دررویاروئی با باورهای نهادی شده که بیش ازچهارهزارسال است میراث امانت را فاخرانه به دوش دارد .

گشت و گذار روایتگر به پایان میرسد. اما نه سفرها را پایانی ست و نه دامنۀ تفکرات انسان های جستجوگر در کشف رازها و گشودن گره های ناگشوده هستی .

 

نقل از : کتاب سنج- نقد و بررسی

http://ketabsanj2.blogspot.com/


March 8th, 2009


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
معرفی و نقد کتب