حادثه
مژگان ساغر مژگان ساغر

 


آتش فگنده برسر بازار حادثه
باتیشه می زند به سر یار حادثه

هر بامداد پرده به خورشید می کشد
شهر مرا نموده شب تار حادثه

کابل! دلم شبیه دلت پاره میشود
ریزد هماره بر سرت آوار حادثه

ما از هوای زنده دلی دل نمی کنیم
تا کی نشسته ای پی آزار حادثه؟

تا کی سرم به نیزه هدر می دهی نهان
سر میزنی بزن به سردار حادثه
18.01.10


شب رادچارصد گِله بودم،به جان تو

یا شعر نا تمام سرودم ،  به جان تو

بیداری ام تمام نمی گشت دیر گاه

اتش زدم به بودم نبودم به جان تو

بر خواستم نماز بخوانم  سبک شوم

سهو تمام بود سجودم ، به جان تو

تا چشم خویش را به تو اینه ساختم

حیران تر زپیش نمودم  به  جان تو

بر کوره وجود خود اسپند گشته ام

برعرش رفته آتش ودودم،به جان تو


January 30th, 2010


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان