خزان
محمد اسحاق ثنا محمد اسحاق ثنا

 

وزید باد خزانی زردگون برگ درختان شد

هوا تاریک شد خورشید را دست وگریبان شد

گلاب نرگس و سنبل ز تاراج ستمگستر

که هر یک پر پر و، از برگ ریزان لخت وعریان شد

درخت پیر قلبش از تپش افتاد و از سردی

ز گلبن در جوانی بلبل بیدل گریزان شد

ملولم با بهار و در خزان اینجا به صد خواری

دلم در خون تپید اندر هوای سیر پغمان شد

به این درماندگی یا رب وطن تا چند در حسرت

به داغ نا مرادی ها به خود پیچید و نالان شد

"ثنا" از سنگ میهن سرمه می ساید به چشم خویش

که یاد سنگ، سنگش در غریبی بسکه ارمان شد

ونکوور کانادا

یکشنبه ۳۰/۹/۲۰۱۲

 


October 1st, 2012


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان