یونس عثمانی یونس عثمانی

                                      آفتاب صبح هنگام تن خسته اش را نوازش داد
خون دررگهای کرخت اش جریان کرد
قلنج مزمن شا نه اش ملا یم تر شد
کور گره نفس اش در عمق سینه باز شد
او تمام شب نخوابیده بود
نگاه اش به آسمان دوخته بود
ستاره هارازکران تاکران برشمرده بود
خرامان پروین دوست داشتنی را
درکوچهٔ گلفرش سپهر قدم به قدم دنبال کرده بود
او روز پیش
پس از آن که طوفان مدهش آشیانه اش را
ویران کرده بود 
و بال اش را شکستانده بود
جنگل را ترک کرده بود
وپیاده به کوه آمده بود
شب جانکاه را که چون عمرش دراز بود
به پایان برده بود 
صخرهٔ درشت غارکوه قبرغه هایش را
افگار کرده بود
او درعمردراز زاغی اش 
هیچگاه بر زمین عریان نخوابیده بود
آشیانه اش در جنگل 
زمخمل برگها و ابریشم گیاه ها بود
وقتیکه میخوابید، باد شبانگاه آنرا
چون گهوارهٔ کودک نازدانهٔ خود آرام آرام میجنباند
وزمز مهٔ برگهای جوان اورا
به سوی رؤیاهای شیرین میبرد
وقتیکه جان درجان زاغ دمید
او سرخودرا بلند کرد
نگاه خودرا به پایان برد
وآنرا درعرض و طول دره
برپهنهٔ سبزجنگل کشید
درپایان همه چیزبرایش آشنا بود
با هر شاخ درخت، هرگوشهٔ جنگل وهر بیشهٔ دره
چون کف دست خود بلد بود 
پرندهٔ افکاراش از قفس سراش پرید
وبه دنبال نگاه اش به طرف جنگل رفت
گذشته های دور و نزدیک 
در پردهٔ ذهن اش مرسم شد 
هی!
دورانی که او داشت هیچ پرنده نداشت
او شیک ترین وبا وقارترین پرنده در جنگل بود
پیراهن تنبان سیاه اش درآفتاب میدرخشید
منقارپولادین اش سینهٔ بلوط را میشگافت
چنگال آهنین اش دل ارچه را میدرید
طنین قاغ اش در تمام دره میپچید
صدایش بلند ترین صدا در جنگل بود 
او عاشق صدای خود بود 
وبر زاغ بودن خود میبالید
او سرخیل زاغها وارباب جنگل بود
روز به پایان رسید
تاریکی قیرگون دره را لبریز کرد
وسکوت دلگیرجنگل را درآغوش گرفت
سرزاغ در گرداب وسوسه میچرخید
مزهٔ تلخ خاطره ها گلویش را تخریش کرده بود
ودهن اش زآه سوزان حسرت خشکیده بود
او لعاب دهن خودرا بلعید 
منقار شکسته اش را بر صخرهٔ کوه مالید
نگاه خودرا زجنگل به عقب کشید
وبه آسمان نگریست
تا چراغستان ستاره هارا تماشا کند


July 29th, 2012


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان