سرنوشت
نويسنده غفار عريف نويسنده غفار عريف

"سرنوشت"

 داستاني از:

سرنوشت (مجموعهْ داستان هاى كوتاه)

 

 

"سرنوشت"

 

 

 

در بين كوچه گى ها كه اكثراً دهقان، كاسب و غريب پيشه بودند، اتحاد و اتفاق، صفا و صميميت و چشم پاس خاصى وجود داشت. اهالى گذر در حل مشكلات با روحيهْ تساند از يكديگر دستگيرى ميكردند و در غم و شادى شريك همديگر ميشدند. نماز هاى پنجگانه را حتى الامكان با جماعت در مسجد اداء مينمودند و بخصوص در نماز روز جمعه صف هاى دراز مى بستند. مردم صاف دل به افراد باسواد و اّموزش ديدهْ خود فاخر بودند. معلم و مامور و خلاصه هر كسى كه در دواير دولت كار و بارى داشت بدليل اينكه خادم مردم هستند و به ولس مدد ميرسانند، مورد احترام قرار ميگرفتند. به دختران و پسران مكتبى شفقت ميورزيدند.

از زمرهْ افراد با سواد گذر، محمود در پيش كوچه گى ها به شخص نازك طبيعت و ابريشم نفس مشهور بود. چنانى كه با خوردن يك اّلو خنكى ميكرد و گپش به سينه و بغل ميكشيد و با تناول يكدانه پسته گرمى ميگرفت و كارش تا سرحد محرقه ميرسيد. از حركات و سكناتش پيدا بود كه در طول عمر به اّب گرم و سرد دست نزده و جور کارهاي شاقهء جسماني را نكشيده است. اگر از روى مجبوريت به انجام كار جسمى و فزيكى ميپرداخت اوقاتش تلخ ميشد، دو روز و سه روز از بابت كمر دردى ميناليد و از بى شيمه گى ميخوابيد.

محمود بعد فراغت از مدرسه در يكى از ادارات محلى در شهر خود شان به كتابت اّغاز نمود تا مجبور نشود كه مشكل مسافرى و تكليف كوته سراى را بدوش بردارد. در دورهْ ماموريت در صدد پيدا و پناه نبراّمد، از دست مزد حلال قوت و لايموت مى كرد. زندگى غريبانه ولى با اّبرو براى خود بنا نهاد و به اّن افتخار مينمود. عزت و اعتبار خود را مرهون حصول اعتماد مردم ميدانست و با فروتنى به اجراى كار مراجعين ميپرداخت.

متاسفانه اين شور و شوق زندگى به محمود و ساير كوچه گى ها ديرپا باقى نماند. از بد حادثه گذشت روزگار رويداد هاى را بدنبال اّورد كه در هوا و فضاى مكدر اّن افتراق بوجود اّمد، اعضاى اكثر فاميل ها راه متفاوتى را در پيش گرفتند. كسى به طرف پائين رفت و سلاح برداشت و ديگرى كمافى السابق با خوف و دلهره به حيات روزمرهْ خود در بالا ادامه داد. كدورت، بدبينى، بى اعتمادى، دشمنى، كينه توزى جاى همكارى، غمشريكى و كمك متقابل را گرفت و همينطور يكدلى و يكرنگى از محافل خوشى رخت سفر بربست و با وجود اّمدن دو طرز برخورد با زندگى اجتماعى اّهسته اّهسته شيرازهْ اّن از هم پاشيد و هر كس به هر طرف تيت و پراگنده شد.

بيچاره محمود نيز ناچار گرديد تا با زن و فرزند به مهاجرت اجبارى تسليم شود ورنه طعمهْ قربانگاه بى هدف ميشد. تن به تقدير خدا داد هرچه پيش اّمد بادا باد، جان نگه كردن فرض بود، كشيدن سر و نجات حيات امر حتى بود. هى ميدان و طى ميدان و خار مغيلان سر نوشت محمود و فاميلش را به تاشكند و مسكو كشانيد و به قاچاقبران انسان سپرد. راههاى دشوار و صعب العبور جنگل را با صدها خوف و ترس پياده طى كردند و اّب و دانهْ شان به دنياى غرب حواله شد. شنيده بودند كه على اّباد شهر است، ليكن از گرد بادها و دشت هاى بى اّب و علف اّن خبر نداشتند. تصور ميكردند در ملك هاى پائين جوى هاى از شير و عسل جاريست و هر چيز بر وفق مراد به پيش ميرود، وليك از اّبريزه هاى مملو از تفاله هاى مواد مضرهْ كيمياوى بيمارى سرطان زا اطلاع نگرفته بودند. از حقوق بشر و دموكراسى و احترام به شخصيت انسان درين كشورها چيزهاى زيادى خوانده بود و اما از خشونت علنى نيوفاشيست ها و كانگسترها بر ضد مهمانان ناخواسته و كشت و كشتار خارجى ها در روز روشن و اّتش زدن منازل پناهجويان چيزى نمى دانست.

محمود و همسرش به اين باور بودند كه با رسيدن در قلمرو كشورهاى غربى غم هاى روزهاى دشوار را ميتوان پشت سر گذاشت و اّغاز زندگى نوين در ملك هاى پائين به اّلام و مصائب بى شمار شان نقطهْ پايان مى بخشد. دهها و صدها اميد ناشگفته را در سر مى پرورانيد. در عالم خيال دنيائى از اّرزو هاى نو را در ذهن خويش ترسيم مينمودند.

محمود راز سر به مهر اّغاز زندگى در غربت و پناهندگى را با زمزمهْ اين بيت معروف :

دوستان شرح پريشانى من گوش كنيد

قصهْ بى ســرو سامانى من گوش كنيد

ميگشايد و ماجرا را يكايك اين طور شرح ميدهد:

"نمى خواهم در مورد لاگر (مركز تجمع اولى پناهجويان) توضيحات اضافى بدهم، از نامش پيداست كه چه بلاى خواهد باشد. بعد از چند روز سرگردانى اين طرف و اّن طرف بالاخره با تعدادى از پناهجويان ديگر از كشورها و قاره هاى متفاوت به يك قريه تراسپورت شديم.

زندگى نو ما در قريه اّغاز گرديد. خوابگاه بود يك اتاق استحقاق ما رسيد. اّشپزخانه، يخچال كوچك فرسوده، داش موريانه خوردگى، بدرفت و غسل خانه، اّب گرم و سرد را بايست با 9 نفر مرد مجرد ويتنامى مشتركاً استفاده ميكرديم و چنين شد.

شب نخست را بخواب ناز رفتم. فرداى اّن پسته رسان نامهْ عنوانى من داشت و تسليم شدم. فكر ميكردم خبر خوشى است كه ميتوانم به اّن دل گرم باشم، لفافه را باز نمودم و نامه را خواندم. در متن، ارگان محلى دولتى مرا موظف به اّن ساخت تا در هر ماه هشتاد ساعت كار مفيد اجتماعى را انجام دهم، زيرا مطابق بند چند و پراگراف چند و مادهْ چند قانون كمك مادى به پناهندگان بايد در مقابل دريافت كمك مادي ، كارى بسر رسانيده شود. ارسال كنندهْ مكتوب تقاضا نموده بود تا فردا ساعت هفت صبح نزد اّقاى ونكل بلش نمايندهْ اّنها در قريه بروم و بخاطر كار ثبت نام كنم.

با خويشتن گفتم كه چه كارى خواهد باشد تا هنوز اّب سرد اين منطقه در روده هايم گرم نيامده، پس بكار هم بروم. باز حرف هاى فراوانى در ذهنم حضور يافت و با خود مى انديشيدم كه من متاسفانه صرف مرد كار در دفتر بودم و ميتوانستم كاغذها را سياه بسازم و چيزى بنويسم. و به اين تصور بودم كه شايد چنين يك كارى درين ديار نيز نصيبم گردد، ولى اين خواپ بود و خيال و محال!

فردا سر وقت پيش از ساعت هفت صبح به منزل اّقاى ونكل بلش رفتم. اّدم خوش رفتار و مهربان معلوم ميشد. مكتوب وارده را برايش سپردم، خواندش و برايم گفت كه فردا كارت اّغاز مييابد. از پيشم پرسيد:

- لباس كار دارى؟

جواب دادم :

- نخير.

بار ديگر پرسيد:

- موزهْ پلاستيكى دارى؟

گفتم :

- نه

- گفت : پروا ندارد برايت توزيع ميكنم.

با اين گفت و شنود مختصر دريافتم كه بايست كمر را بسته و شانه و بازو را چرب كنم. به خانه اّمدم، مادر اولادها سوال كرد:

- پيش مردكه رفته بودى ، چه گفت؟

جواب داد :

- بلى رفته بودم، گفت لباس كار و موزهْ پلاستيكى دارى يا خير؟ اگر ندارى برايت توزيع ميشود. فردا بكار شروع كن.

شب شد و بار ديگر خود را بخواب ناز سپاريدم، وليك هر اّن بيدار ميشدم و با خود ميگفتم كه چه كارى را بمن خواهند داد؟

صبح نزد اّقاى ونكل بلش رفتم بعد از احوال پرسى در پشت جلو يك تراكتور زراعتى كه دمترك انتقالاتى را بدنبال خود ميكشيد، نشست و مرا در پهلوى خود جا داد و بسوى تحويلخانه سامان و وسايل كار حركت كرديم. يك عراده كراچى دستى، راش بيل، شاخى، قيچى كلان شاخه برى، جاروب ها، بورس هاى موئى كلان را برايم تسليم داد و به محل كار رهنمونم كرد.

كار هميشگى ام روزانه پنج ساعت پاك كارى پياده روها، مكتب، كودكستان، ميدان بازى اطفال و چمن هاى سپورتى بود، عمارات دولتى را جاروب ميكردم، برگ درختان ريخته شده در زمين را جمع اّورى و با كراچى دستى به محل مناسب انتقال ميدادم، شاخه هاى اضافى درختان را قطع مينمودم. قبرستان از وجود كثافات مواد اضافى عارى ميگرديد.

سه ماه تمام در تحت هدايت اّقاى ونكل بلش به وظيفهْ تنظيفات ادامه دادم. تصادفاً محل بود و باش ما به يك قريهْ نسبتاً بزرگتر تغير كرد و شرايط اجراى كار سودمند اجتماعى نيز ضيق تر شد. درين جا چندين نفر اّمر سركار، باشى و سرباشى بود و تعداد پناهندگان هم زياد و كنترول بيشتر صورت ميگرفت.

من كه با انجام كار جسمى و فزيكى عادت نداشتم. شش سال تمام دل را از دلخانه ام بيرون اّورد و صبر و حوصله را از كفم برد. چاره و راه علاج ديگر سراغ نبود، هرگاه جهت كاريابى به يك شركت و يا موْسسه مراجعه بعمل مياّمد، بدليل اينكه بى سرنوشت بودم و سند اقامت با اعتبار در دستم نبود، متاسفانه پاسخ منفى مي يافتم. در كارت هويت كه در عين زمان سند اجازهْ اقامتم محسوب ميگرديد اين جمله توجه كار فرمايان را بخود جلب مينمود:

- متقاضى پناهندگى يعنى قبول ناشدهْ بى سرنوشت اين مطلب محدوديت هاى بى شمار از جمله : قيود در گشت و گذار، مشكلات در صدور اجازه (جواز) كار و عدم تغير محل بود و باش را در خود تجلى ميداد ، بناً چندان كشش نداشت.

بالاخره كار سودمند اجتماعى(!) به قيمت صحتم تمام شد. امراض گوناگون بسراغم اّمد. تكليف ستون فقرات، پاى دردى و مشكلات صحى ديگر دست بدست هم دادند، دو عمليات را در بيمارستان پشت سر گذاشتم و عاقبت كار بعنوان معيوب، براى هميشه از انجام كار جسمى و فزيكى سند معافيت بدست اّوردم.

و اما نام مهاجر، پناهنده قبول ناشده و بى سرنوشت كه صدها پياّمد ناخوش اّيند را با خود دارد تا كنون رهايم نه نموده است...

من نگويم كـــــه بـــدرد دل من كوش كنيد

بهتر اّنست كه اين قصه فراموش كنيد.."

سرنوشت غم انگيز محمود كه به يقين هزارهاى ديگر نيز در شرايط مشابه به اّن، دقايق زندگى خويش را در جدال روانى با ناملايمات سپرى ميدارند، مستلزم ارائه پاسخ مناسب په سوالات زيرين است :

- چگونه حادثه اّفرينان بخود حق ميدهند كه تا اين سرحد با سرنوشت انسانيت جفا كارانه بازى صورت گيرد؟

- چرا انسان جبراً مجبور باّن ساخته ميشود كه به ترك خانه و كاشانه و ديار اّبائى خود تن در دهد و شيرازهْ زندگى اش را از هم بپاشد؟

- چرا به انسانيت، افتخار و غرور اّدمى بى حرمتى صورت ميگيرد و به شخصيت انسان توهين و تحقير روا دانسته ميشود و به چه علتى بشر بايست زهر تلخ حقارت را بنوشد....؟

 

 

اّلمان فدرال

12/7/1997

 


March 27th, 2006


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان