سنگتراش
ناهید بشردوست ناهید بشردوست

فضا ى شهداى صالحين را گرد وغبار فرا گرفته بود؛ روشنايى آفتاب بروى گستره قبرستانها کمترنفوذ ميکرد درکنارسرک که با اندام مارپيج بسوى زيارت خواجه عبدالله انصارى رفته بود؛ چند تا دکانهاى چوبى کنارهم صف بسته بودند ، شمارى ازاين دکانها که نوتربودند ؛ تخته هايشان جفت وروشنتر و عده که کهنه  بودند‌ِ رنگ و رو رفته  بودند و معلوم نيست در کدام سال در آنجا ايجاد شده بودند . تخته هاى اين دکانها با گذشت سالها فرسوده شده و از همديگر فاصله گرفته بودند، روشنايى آفتاب بگونه نيوبولا خطوط منظمى را در درون دکانها ساخته است . دريکى ازدکانها مرد جوانى با سرو روى برآشفته و خاک آلود  در حاليکه مو هايش خط و خرام نا منظمى رابر پيشانيش ساخته است چهار زانو بروى دوشک مندرسى نشسته وتخته سنگى را با ريگمال تراش ميزند هر قدر بر شما رگورستانها افزود ميگشت، نيم خط از اندوه ؛برسيماى مرد افزود ميشد .هرچند سنگتراش  بايد با اينکارعادت ميکرد اما چشمش اگرعادت ميکرد؛ قلبش در اندوه سوگوا ران شريک بود.

 يک روز تابستان که سراب از روى گورستانها برميخاست و انگار قصه تشنگى مردگان را به کوه و درخت و آدمهاى راهرو آن دور و بر پيام ميداد .مرد به دکانش رسيد؛ اما قبل از اينکه پله هاى دکان را ازهم دورکند، پسرکى را ديد که در کنار سرک درحاليکه سنگريزه ها  رايکى پس ديگر تا دور دستها پرتاب ميکرد ميدويد و اشپلاق ميزد با نگاه هاى عميق حرکات پسرک را زير نظرداشت وقتى آن پسرک ازديدگاهش دورشد  آه سوزناکى از سينه اش بدر شد؛  شيطان را لعنت کرده پله هاى د کان را از هم دور کرد ه داخل دکان شد ، هنوز وسايل کار و بارش را فراهم نکرده بود که موترلکسى مقابل دکانش توقف کرد، مرد مفشنى با سرو برآراسته از موترش برآمد ،

سنگتراش قدمهاى مرد را برشمر د مرد درست مقابل دکان سنگتراشى وى قرار گرفت، عينک هايش را از چشمهايش برآورده با صداى بم اش سلام کرد: سنگتراش به رسم عليک از جايش جنبيد

برايم يک سنگ، تراش کن !

سنگ! بر چى ،برکى ؟

 ـ برپسرم ...

کاغذت را بده .

ـ کدام کاغذ .؟

پس من براى کى لوحه سنگ تراش کنم ؟

براى پسرم !!!

نام پسرت چيست ؟  چنذ ساله بود ، چوقت فوت کرده ...

نام پسرم  همايون است

  ١٨ ساله بود صنف دوازده را امسال تمام کرد،او آرزو داشت  که دانشگاه طب را بخواند؛ اين را گفته به گريه آغاز کرد؛

 پسرم هيچ گناهى نداشت، بخدا اوره به نا حق کشتند !

او يکدانه و  نازدانه بود،پسر فرزنديم بود  به هزار ناز و  نعمت بزرگش کردم .!

سنگتراش  در حاليکه  گرد حلقه  چشمهايش را تنگتر کرد، دستش را بالاى چشمش گرفته بى درنگ گفت :

پيسه خو داشتى، چرا ندادى که خلاصش ميکردى

اى با با شماپولدار ام نى ...

پس ازدرنگ کوتاهى گفت .

يکدفعه  اختطافش کردن  دو لک دالر دادم؛ خلاصش کردم.اما اينبار،،،هق هق مرد بلند تر شد،  پيسه نخواستند .

سنگتراش دلخون شده،پرسيد :

کدام دشمن ؛خونداشتى ؟

شايد  کدام دشمن اينکارا کرده باشد .

مرد سرش را به زير انداخته ا ندکى فکر کرد ، اما پاسخ نگفت

مرد  باز هم آرام ـ ام  ميگريست  و به درازناى راهى که بسوى خانه هاى خامه شهداى صالحين خط کج ومعوجى را کشسيده بو د نکاه ميکرد .

سنگتراش پذيرفت که لوحه سنگ را براى ساعت سه بجه آماده ميسازد؛ اما بايد براى عکسش هم چوکاتى درست کند تا بر قسمت بالايى آن نصب گردد .

از مرد خواست تا يک قطعه عکس پسرش را هم به او بدهد

مرد در بغل جيبش دست برده دو قطعه عکس را به سنگتراش داده گفت

يکى از خورديش دگه از جوانيش ...

سنگتراش عکسها را گرفت وقتى به هر دوتا آن نگاه کرد، يکبار به جايش ايستاد چشمهايش را با سر انگشتانش فشار داد اشک از کناره ها ى انگشتانش جارى شد تا ساعت سه گريست و ساعت سه به تشيع جنازۀ برادر گمشده اش شرکت کرد.


January 2nd, 2011


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان