مثنوی
راحله یار راحله یار

شعله های آتش عشق جلال الدین من

جا گرفته در دل آواره ی غمگین من

با چنین طرحی که امشب داد در آیین من

پای دل را میکشد از حلقه ی تمکین  من

***

ترک می گوید که عشق ما جلال الدین ماست

رهنمای عاشقی و پیشوای دین ماست

روم میگوید که مولانا ی رومی مال ماست

با تمامی وجودش واقفِ احوال ماست

دوست می گوید که آن آزاده از ایران ماست

گوهری ازسرزمین پُرگهر دامان ماست

بلخ مینازد که مولانا ز خون جان ماست

چشمه آب زلال و چشمه حیوان ماست

***

باور من این بود ای همدلِ صاحبنظر!

نعره جانسوز ِمولانا ست فریاد بشر

قامت آزاده اش چون بادِ صرصر میرود

از فرازِ مرزبندی ها فراتر میرود

آن نمادِ عشق آن مردِ عزیز و مرد راد

عاشق آزاده یی از دامن ام البلاد

مردِ عاشق پیشه یی از(  بوی جوی مولیان)

عاشقِ آواره یی ازسرزمینِ خاوران

درسِ الفت داد عشاقِ نکواندیش را  

عاشقی آموخت انسانِ جهان خویش را

با سرِ سرمستِ عشق وبا دلِ آزاده کیش

با جسارت گفت صدها سال از امروز پیش:

«ازجمادی مُردّم ونامی شدم

وزنما مُردّم ز حیوان سر زدم

مُردّم ازحیوانی وآدم شدم

پس چه ترسم کی زمُردّن کم شدم

حمله دیگر بمیرم ازبشر

تا برآرم ازملایک بال وپر...»

       جلاالدین بلخی

هشت قرن پیش مولانا به گوشِ ما سرود

هشت قرن بعد می خواهی بری ازآن توسود؟

حیف می آید مرا بر سال های سالِ تو

دل بسوزانم به حالِِ خویش یا برحالِ تو؟

عمر خود را سال های سال ای همزادِ من!

در هدر دادی برای بستن وبیدادِ من

یا گهی با مستی خود گوشته ی آسوده ای

یا به دشنامی گهی دست وقلم آلوده ای

یا به زنجیر جهالت خویشتن را بسته ای

یا به جرمِِ سرکشی ها کاج را بشکسته ای

شاخه را برشاخ تابیدی قفس ها ساختی

سرو را دیدی به طرحِ دار ها پرداختی

در طی این سال ها ایکاش تا آیینه وار

چهره ی معشوق درچشمِ تو میشد آشکار

همچو مولانا ی رومی درمیانِ شعله زار

چاره میجستی برای اژدهای روزگار

****

ای منادی صدای قرن های پیشِ  پیش!

یک وجب امروز پایی درعمل بگذارپیش

این زمان درد و عذابِ بیشتر داریم ما

برسرِ ره اژدهای پرخطرداریم ما

اندکی چشمِ قشنگت را فراتر باز کن

عاشقی آموز با شمسی تو هم پرواز کن!

یا بیا در شعله زارِ عشق پیدا کن مرا

جلوه کن چون شمس با یک جلوه شیدا کن مرا

در دلم آتش بزن در شور وغوغا کن مرا

تاهوای سوختن دارم تماشاکن مرا

تابکی درکشتزار رفتگان دعوا کنیم؟

خویشتن را پیش چشم دیگران رسواکنیم؟

پر بزن برقله های عاشقی ماوا کنیم

پرچمِ آزادگی عشق را بالا کنیم

جای آن دارد که ( اصل خویش ) را پیدا کنیم

عشق را با شور ومستی هدیه ی فردا کنیم

هشت قرن پیش مولانا به غربت داد زد

دل به دست شمس داد و بیگمان فریاد زد:

(...هرکسی کودورماند ازاصل خویش

باز جوید روزگار وصل خویش...)

             می ۲۰۰۷

 

http://www.rahelayar.blogfa.com/

 

 

 


July 29th, 2007


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان