مسافر
مژگان  مشتاق مژگان مشتاق

امشب قطاری از اینجا خواهد گذ شت . من چمدانم را از ستاره ها یی انبا شته ام که می خندیدند!

 

 

امشب من تنها مسا فر این قطار هستم و باید خودم را به قطار برسانم.

 

نور به سوزن برگهای درخت کاج قند یل بسته و من با تنه ای که به آنها

 

می زنم

 

خواب آنها را بر هم می زنم ! هوا بوی رفتن می دهد و من سرشار از

 

رفتن ام!

 

…….

 

……..و…………………..

 

 

به ایستگاه راه آهن می رسم و منتظر می مانم

 

 

باز هم انتظار می کشم !

 

سر انجام  پیر مردی خمیده به من نز دیک می شود و می گوید : در هیچ

 

 شبی قطاری از اینجا نخواهد گذشت !!

 

 

و من می مانم ……

 

من می مانم و یک  چمدان ستاره ای که دیگر نمی خندند!!

 

 


June 24th, 2007


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان