ندانستی
محمد عارف یوسفی محمد عارف یوسفی

 

 

 

به پای تو جوانی را بسر کردم ندانستی

نشاط زندگانی را هدر کردم ندانستی

ز باغ هستی عالم گذشتم ار همه اشجار

به سرو قامت رویت نطر کردم ندانستی

ازین دنیای پهناور به هیچ چیزی  نبستم دل

فقط تنها به کوی تو گذر کردم ندانستی

به گلشن رفتن بلبل بود از عشق وی با گل

فغان در باغ تو شام و سحر کردم ندانستی

من از مناظر هستی هرآنچه بود وهر جا بود

ببستم چشم بتو تنها نظر کردم ندانستی

ز سودای دلم با تو سخن بر هر زبانی بود

ز عشقم من ترا واقف اگر کردم ندانستی

به پیشم ارزش دیدار به هیچ مقدار نمی گنجد

بهایت را گرا نتر از گهر کردم ندانستی

حریفان چون دغا کردند صفا کردی وفا کردی

و لیکن من فدایت جان و سر کردم ندانستی

به صدر مجلست ره شد شدی هم لشکر نیرنگ

ز تدبیرش اگر زنگ خطر کردم ندانستی

قشون و لشکر غم را فرستادی به دنبالم

ولی با سنگر صبرم سپر کردم ندانستی

به بزم محفل اغیارنشستی من به تکرارت

زفرجام المناکش خبر کردم ندانستی

کنون اغیار چو بشکستند ز چی یوسفی میجویی

من از این ماً من غمها  سفر کردم ندانستی

شده بود مبتلایت دل ولی  این سحر و جادویت

صدای دل شکستم بی اثر کردم ندانستی

 

آمستردام

۲۷ - مارچ ۲۰۰۸

۲۷-۰۳-۲۰۰۸

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


March 31st, 2008


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان