همسايه
ناهيدبشردوست ناهيدبشردوست

چند روز از وقوع حادثه شوم و المناک حمله  انتحارىمقابل سفارت هند ميگذرد، اما تا هنوز دستم توانايى باز تاب آنچه را که ديده ام ندارد.  روحم در ميان اشباح سرگردان است انهاييکه بگونه ناگهانى به خاک و خون غلطيدند و با دلهاى انباشته از آرزو و اميد به زير خاک رفته و فنا شدند ! آنهاييکه  با مرگ شان در يک لحظه، هزاران قصه و غصه را   بروى جاده بخون آغشته وزارت داخله  آفريده  و آنرا در صفحات ذهن ما به جاودانگى يک دنيا اندوه  پيوند دادند. دستمال آغشته به اشکم  را در کنارى ميگذارم و با چشم خونبار اين شعر را براى آنانيکه اينگونه ناجوانمردانه برحريم ملک ما تجاوز کرده، بى گناها ن را به بهانه پيروزى خويش به کام مرگ ونابودى ميکشند، اهدا ميکنم .

 

همسايه

 

رو! به همسايه بگو ـ

که نراند، زدرخت حويلى

خيل گنجشکان را ....

که به تسبيح خدامشغول اند !

رو به همسايه بگو

که صحرگاه هنوزرخنه نکرده برشب ـ

و دو تا کودک ما

که ز بيمارى و درد

سر خود را ننهادند از تب

تا هنوزبيداراند.

راز بى نانى و بى آبى و بى درمانى

راز اين خانه  ماست !

مگشا پنجره خانه ما را برخ هر دغلى !

ما به اندوه وغم وشادى هم  دلشاديم

ما به آهنگ صداى غم هم آباديم

شادى ما

غم ما

بين ما تقسيم است .

رو! به همسايه بگو

تو اگر سايه به ما ميفگنى

مثل همسايه باش !

چونکه گفتند: ((حق خدا ـ حق همسايه ))

رو! به همسايه بگوـ

در پس پنجره هاييکه بسويت باز است ؛

ابر بيداد چرا سايه فگند ؟

و چرا دامن آبى فلک آنسويش

تيره وطوفانيست ؟

که دراين طوفانها

بين امواج خروشنده وعصيانى خشم

روح آشفته يک بيوه زنى

که بروى خوانش، لقمه نيست براى خوردن

ميشود سرگردان .

کودکى ميميرد !

مکتب و مدرسه اش ميماند

مرغکی ميميرد

لانه ميماند

شاعرى ميميرد

دفترخاطره و سروده اش  ميماند

تو به مرگ چى کسى خوش کامى؟!!

رو! به همسايه بگو

که  در کلبه  ما قفل ندارد هرگزـ

ما به دوستى به همه مى بينيم

دست ما دست وفاست

عهد ما بسته به پيمان خداست ....

ما نخواهيم، دو رنگى و ريا

طينت ما زهوادارى ظالم دور است .

مکن آشفته بهار مارا

شايد اين فصلى که دزدانه ميايد در باغ

باخودش سبز کند اين جا را ....

رو! به همسايه بگو

 گربه باغ حويلى ـ

سوسن ، نسترن ، نرگس و شبو روييد

به رگ و ريشه هر ساقه و هر غنچۀ باغ

باغبان، خون دلش جارى کرد !

مشکن! گلها را...

مزن آتش به هواى اين باغ

مفگن بردل هرلاله تو داغ

که چمن پر زگل لاله شده

و به پيشانى غم

عرق شرم ژاله ـ  ژاله شده .

رو! به همسايه بگو ـ

آيينه ها را پاک کن

تابدانى که حقيقت ها چيست

و دراين رسوايى

که بران فتح وغرور نام نهى

دست نامحرم کيست ؟

رو! خودت را درياب

گر براى يارى

دستى ندارى به درون آستين

کش کن آن پرده رخوت برخ آيينه ها .

غم واندوه به کاشانه ما ساز مکن !

خانه جغد دراين سلسله بنيادمکن

 اگرت خصلت تو خصمانه است

وصداقت به هواى تو فقط افسانه است

من ببندم به رخت درها را

پله ها پنجره ها دلها را

١٣٨٧\\٤\\١٨


July 20th, 2008


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان