وکيل
محمد عارف يوسفی محمد عارف يوسفی

با عرض ادب و احترام البته این شعر (ازینکه شعرش میگویم امید است شاعران بزرگوار خرده نگرفته مرا عفو نمایند.)برای  آن وکيلان است که ايشان با وعده های چرب و نرم خويش رای اعتماد ملت با وقار ومظلوم ما را نصيب گرديدند ولی بعد از حصول کرسی وکالت وعده های خويش را فراموش کردند وتا آخر کار فقط بخاطر منافع فردی در جنگ اند که اين منظور ملت نبود و نيست. قابل تذکر ميدانم که شخصيت و حيثيت وکلای محترم که واقعا نمايندگان واقعی مردم استند و هميشه منافع ملی را بر منافع شخصی خويش ترجيح ميدهنددر همه اوقات نزد مردم محفوظ است و ايشان را بنده احترام قايل استم و اين کلمات چند شعرگونه که پيشکش ميشود به آدرس آن بزرگواران نيست

 

 

انتخابات چو شد در صدر کار

آمدی تو با تعويض و تومار

بنوشتی از سوانح خودت

يک راست و صددروغ آشکار

لاف ها از علم و دانش ميزدی

گرچه بودی يک عمری خرسوار

کندتاخلق به گفتارت يقين

ازتقلب د یپلوم ها کردی قطار

درسخنرانی و وعده های خويش

عرض خدمت کرده بودی ياد آر

بهر خدمت من برای ميهنم

می نگيرم در شب و روزش قرار

شام فقر راصبح آسايش کنم

گرشما برمن نماييد اعتبار

خدمتی آخر زتو حاصل نشد

گرچه گفتی اين سخن تو بار بار

بهرخدمت قول و تعهد های تو

لیک چیزی بیش نبود جز یک شعار

توفریب دادی یکی را با کلام

وان دیگر با زور و جبر و فشار

بهراثبات کامیابی ات

راه سوم را نیز کردی اختيار

چون نخستین بار تو در عمر خویش

ختم و خیرات را بدادی بیشمار

لاجرم گشته یی آخر وکیل

خوب بودی در حسابت تو مکار

بین که شورا به رویت درب گشود

بهر آنچه سخت بودی بیقرار

حال که وقت خدمت و کارت رسيد

ميزنی با بخت مردمت قيمار

خاطر آرام کنون بر ميل دل

خواب راحت ميکنی در سر کار

هفته يکروز اگر حاضر شوی

پنج روز ديگرش باشی فرار

با چنين بنياد سست و ضعيف

هيچ نميترسی ز عاقبت کار

ملت مظلوم ز گرسنگی مرد

تو فغان داری به مزد صدهزار

يکروزی هم صدايت برنخاست

که کم است مامور را معاش دوهزار

نوکر و موتر ز دولت خواسته يی

بر گلوی مردمت کردی سوار

مزد باديگارد و موتر ران تو

ده چند مزد معلمان زار

اين همه ظلم و جفا بر مردمت

باخبرباش که است چون زهرمار

گر بدينسان ظلم و وحشت ميکنی

پوزت را ميمالند روزی بخار

صبرمردمت اگر لبریز شود

میزنندت یاددارآخر به دار

اربه نیرنگ تو ز دار مصون روی

پس کجا خواهی گریخت روز شمار

آه مظلوم کی امانت ميدهد

آ حيا کن تو زقهر کردگار

يوسفی از خير و شر روزگار

اين سخن را تو هميشه گوشدار

هرکه نان بستاند زحلقوم غريب

ميسوزد آخرت درقهر نار

 

 

آمستردام

نوامبر ۲۰۰۷

 

 

وفا

 

 

فلك را بنازم امشب جان كه بر من مهربان شد

حاشيه برفت ابرغم آن ماه اميد عيان شد

محصول تپيدن هاي من در فراقش را ببين

بپاس اين وفايم بود كه دلدارم نمايان شد

به خونسردي كشيدم من در تمام عمر جفايش را

وفا كرد عاقبت جانم ز كردارش پشيمان شد

سرا پايم چو بسمل ديد ز مد يون جفا ها يش

دل سنگش به درد آمد دو چشمانش به گريان شد

چو پرسيدي ز احوال دل زار و حزين من

تنم جنبيد ز جا و در رگم باز خون به جريان شد

چو در الفت با يوسف, همت والا زليخا داشت

وصال هرچند به پيري بود, ولي دوباره جوان شد

به عقد عشق وفا ميكن چو ابراهيم خليل الله

صداقت در محبت داشت بر او آتش گلستان شد

نبود ايمان پروانه را در عشق شمع اش اي ياران

وجودش تا نسوختي شمع كجا پروانه سوزان شد

هزاران درد و رنج ديد قيس, به عشق پاك ليلايش

كه منصب جاويداني يافت چون او مجنون دوران شد

گواهي يوسفي امروز كه جانانم چو جان آمد

به پايان رفت شب تارم, چو كلبه ام چراغان شد

 

 

آمستردام

22-11-2007

 

 

 


December 2nd, 2007


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان