پیوند
مسعود دلیجانی مسعود دلیجانی

 

 
• چون برگشت آب امواج
• از فراز صخره ها
• بر جانت فرو می ریزم.

• تا از پیوند دوباره ام با دریا
• به وسعت بی کرانگی ات بپیوندم.

یاسین

• پیوند نام و عنوانی است که شاعر برای این شعر انتخاب کرده اند.

• پیوند (Zusammenhang) به زبان آلمانی، یکی از مقولات مهم دیالک تیک ماتریالیستی است.


• وقتی از مقوله دیالک تیکی سخن می گوئیم، بی اختیار به دنبال جفت ناگسستنی و «ستیزه جوی» آن می گردیم.


• بگذاریم خواننده نیز این مقوله گمشده را بجوید و اگر
پیدا کرد، در زیر این نوشته، بنویسد.

• مقولات دیالک تیکی همه بدون استثناء چیزهای فکری اند، یعنی تنها در کله انسان ها وجود دارند، یعنی وجود اوبژکتیف (عینی) ندارند.

• ولی منشاء بی چون و چرای عینی دارند:
• تصویر تقریبا غنی و حقیقی چیزها، پدیده ها و سیستم های عینی ـ واقعی اند.

• پیوند عینی (اوبژکتیف) میان چیزها، پدیده ها و سیستم ها ست که در روند انتزاع (تجرید) استحاله می یابد و به مقوله پیوند بدل می شود:

• بدین طریق، میلیون ها پیوند گونه گون و متنوع عینی موجود در خارج از سوبژکت انسانی از همه جنبه های فرعی و خاص خود تطهیر می شوند و جنبه عام و مشترک آنها در قالب مقوله پیوند در کله انسان تشکیل می گردد.

• پیوند میان موج با دریا فقط یکی از آنها ست. (خاص)


• می توان گفت که واژه پیوند که قالب مادی مقوله فکری پیوند است، از سوئی نشانگر (و یا بیانگر) گذار ماده به روح است و از سوی دیگر نشانگر گذار روح به ماده:

• مقوله پیوند ـ به قول هگل ـ تعالی و معراج ماده (در گذر از مسیر تجرید) به عرش اعلای روح (ایده) است.

• میان مقوله پیوند و پیوندهای عینی، دیالک تیک سوبژکتیف ـ اوبژکتیف برقرار است، به همان سان که میان شعور و وجود (روح و ماده)


• پیوندعینی عبارت است از رابطه و مناسبت میان اشیاء، میان خواص و یا روندهای واقعیت عینی.

• پیوند عینی رابطه و مناسبتی است که در آن تغییر یکی از اشیاء، خواص و روندها به تغییر متناسبی در اشیاء، خواص و روندهای دیگر منجر می شود.
• هر پیوندی اگر چه یک رابطه است، ولی هر رابطه ای حتما بیانگر یک پیوند میان ابژکت ها نیست.

• حال برگردیم به شعر موجز و مختصر شاعر:


• چون برگشت آب امواج

• از فراز صخره ها
• بر جانت فرو می ریزم.

• ظاهرا شاعر کش و قوس عناصر دریا را در مد نظر دارد:

• امواج خروشانی را که دیوانه وار، سر بر صخره های ساحل می کوبند و در برخورد به مقاومت سهمگین صخره ها دوباره به دریا عقب می نشینند تا یورش دیگری را تدارک ببینند.

• سرگذشت موج از این قرار است:

• موج دیالک تیک حرکت و سکون است.

• شاعری به نام اقبال لاهوری بطرزی متافیزیکی (ضد دیالک تیکی)
، از «آرامش موج به مثابه مرگ موج» سخن گفته است.
• سکون و آرامش موج اما نه «عدم» موج، بلکه یکی از شیوه های وجودی موج است، عقب عقب رفتن جهنده ای است، برای جهشی بلندتر و نیرومندتر.

• موجی که از حرکت صرف (محض) تشکیل شده باشد، فقط در کله ساده لوحان وجود دارد:

• چیزهای مونوپلار (تک قطبی) وجود خارجی و واقعی ندارند:
جهان از ذره تا کهکشان جولانگاه لایتناهی دیالک تیک عینی است.

• در این حکم شاعر اما شناخت افزار دیالک تیکی دیگری نیز ـ قبل از همه ـ خودنمائی می کند:
• دیالک تیک جزء و کل را شاعر ـ آگاهانه و یا ناخودآگاه ـ به شکل دیالک تیک موج و دریا بسط و تعمیم می دهد.

• شعرا چه بسا خود نمی دانند که در دایره جاذبه دیالک تیک عینی هستی گرفتارند و بی انکه متوجه شوند، به ساز آن می رقصند:

• دیالک تیک عینی در آیینه زلال ضمیر شعرا بازتاب می یابد و هیئت دیالک تیک ذهنی (سوبژکتیف) به خود می گیرد:
• بدین طریق دیالک تیک «دیالک تیک عینی» ـ «دیالک تیک ذهنی» تشکیل می گردد:
• حتی خود دیالک تیک را از دیالک تیک گزیر و گریزی نیست.

• شاعر بسان آب امواج، از فراز صخره ها به دامن دریا سرازیر می شود.


• مقوله دریا اما در ادبیات پارسی معاصر بیانگر توده مولد تاریخساز است.

• در گنجینه شعرای طرفدار پیشرفت اجتماعی همیشه ما با مقوله دریا مواجه می شویم:
• در هیئت دیالک تیک سهمگین و مهربان، رحیم و بی رحم، صبور و بی تاب، بخشنده و بازستاننده، سازنده و ویرانگر، خادم و خائن ـ به قول ناظم حکمت.

• شاعر ـ در هر صورت ـ پس از گسست گذرای پیوند، به دامن توده
برمی گردد، بسان موج که به آغوش دریا.

• برای چه و به چه نیت، آنهم در بحبوحه سیطره بلامنازع پست مدرنیسم، در ایام حاکمیت تمامارضی ایراسیونالیسم (خردستیزی)، در دوره به سخره گرفتن تفکر مفهومی، در جهنم تحقیر باور به رهائی اجتماعی، در دوره تخطئه تهوع آور باور به تحول و سازماندهی مدرن مقاومت توده ای؟


• دلیل شاعر صریح و رشن است:

• او می خواهد که با پیوند دوباره با دریا، دیالک تیک جزء و کل گسسته را دوباره برقرار سازد، از هیچوارگی (جزئیت) بگذرد و در پیوند با کلیت به لایتناهیت رهائی بخش دست یابد.

پایان

 

سایه وار


• چون سایه درختی
• که قد می کشد
• و می خزد
• بر روی سبزه زار

• و می رود
• تا گم شود در انتهای دشت
• و با شب یکی شود،

• در رگه هائی از خیال
• سایه وار
• تا انتهای دلهره مرگ می روم!

• «اما از شوق زیستنم نمی کاهد. »

1
حا


• «چون سایه درختی
• که قد می کشد
• و می خزد
• بر روی سبزه زار

• و می رود
• تا گم شود در انتهای دشت
• و با شب یکی شود.»

• این شعر موجز و مختصر، بلحاظ فرم خیلی زیبا، بکر و بدیع است.
• ظاهرا شب هر چه نزدیکتر می شود، سایه ها درازتر (بلحاظ کمی، رشد یافته تر) و غلیظ تر (بلحاظ کیفی، متکامل تر) می شوند و سرانجام به ظلمات شب مبدل می گردند:
• شاعر انگار قانون دیالک تیکی «گذار از تغییرات کمی به تحولات کیفی و برعکس» را به تبیین می کشند.

• شب در هر صورت، پایان سایه ها ست.
• شب تجسم (جسمیت یابی) بی کم و کسر سایه ها ست.

• ظاهرا سایه ها روند توسعه خاص خود را در این میان طی می کنند و ظلمات شب، نقطه اوج تکامل روندین آنها ست.
• این حقیقت امر هرگز در آئینه ضمیر من، با این ژرفا منعکس نشده بود.
• دست شاعر درد نکند که با توصیف خویش از عادی ترین پدیده ها، خصلت سوبژکتیف نوینی به آنها می بخشد:
• به بازتولید انسانی و سوبژکتیف آنها (چیزهای طبیعی و عینی) مبادرت می ورزد.

• حریفی گفته بود که کوه های معینی پس از نقاشی شدن از سوی نقاشی، زیباتر بنظر می رسند.

• در باره سایه ها نیز اکنون می توان چنین استنتاجی را به عمل آورد:

• سایه ها اکنون ـ پس از سرایش این شعر ـ عمیق تر درک می شوند و زیباتر جلوه می کنند.

• چرا زیباتر؟

• شاید از ان رو، که شناخت ـ در همه فرم های آن ـ سرچشمه زیبائی است!

• چرا شناخت سرچشمه زیبائی است؟


*****

• «در رگه هایی از خیال
سایه وار
• تا انتهای دلهره مرگ می روم!»

• «اما از شوق زیستنم نمی کاهد.»

• شاعر اکنون سایه آسا تا انتهای شب (دلهره مرگ) می رود، بی آنکه شوقش به جادوی زندگی کاهش یابد.

• منظور از رفتن تا «انتهای دلهره مرگ» چیست؟

• و چرا بر خلاف سایه از پیوستن به قافله مرگ (شب) سرپیچی می کند؟
• دلیل دلبستگی او به زندگی چیست؟

2
یاسین


• این شعر از زیبائی معرفتی و عاطفی خارق العاده ای سرشار است.
• آن سان که آدمی از بکرات خواندنش، نمی تواند سیر شود.

• سؤالاتی که کامنتگذار پیشین مطرح کرده اند، مرا به تأمل واداشته و دلم ـ علیرغم دو دولی ـ می خواهد که خطر کنم و پاسخکی آغشته به شک و تردید هم که شده برای برخی از آنها عرضه کنم:


• «سایه ها اکنون ـ پس از سرایش این شعر ـ عمیق تر درک می شوند و زیباتر جلوه می کنند.
• چرا زیباتر؟
• شاید از آن رو، که شناخت ـ در همه فرم های آن ـ سرچشمه زیبائی است!
• چرا شناخت سرچشمه زیبائی است؟»

• اعجاز هنر شاید این باشد که هنرمند، اوبژکت مورد نظر را (موضوع کار خود را) به سلیقه خود و بنا بر توان روحی خود، از نو می آفریند.
• من واژه «آفرینش» را به تقلید از حسین رزاقی در بیوگرافی اش، بکار می برم، اگرچه از آن دل چندان خوشی ندارم.
• زیرا آفرینش، پیدایش چیزی از نیستی را در خاطرم زنده می کند که امری محال است.
• از نیستی هرگز هستی نمی زاید، بی اعتنا به تمام تقلای فیلسوفان خردستیز بورژوائی واپسین و معاصر در جهت اثبات این یاوه.

• در هر حال، بسان آهنگر که از آهن، گاوآهن می سازد، یعنی طبیعت را با افزودن هنرمندانه روح (ایده و اندیشه) خود بدان، ـ به قول هگل ـ تغییر فرم می دهد، هنرمند نیز در این شعر، سایه های طبیعی را در آئینه روح خود چنان منعکس می کند که پرسونالیزه می شوند، جان می گیرند، رشد می کنند، خودسر می شوند و آن می کنند که خود می خواهند.

• حریفی قصه ای نوشته که سایه اش کسب خودمختاری کرده است و سودای دلبخواه خود را بر سر دارد.

• در همین شعر نیز سایه از درخت مربوطه کسب استقلال می کند:

• «قد می کشد و می خزد بر روی سبزه زار
• و می رود تا گم شود در انتهای دشت
• و با شب یکی شود.»

• همین انعکاس هنرمندانه بکر و بدیع (شناخت هنری؟) به دهها دلیل مخزن زیبائی است.

• ایدئال دیرین انسانی در جهت کسب استقلال و آزادی، در جهت رهائی از بندگی و وابستگی، که در همین شعر بطور مطلقا مسکوت ـ بی کلامی و بی اشاره ای به این حقیقت امر ـ قد می کشد، شاید یکی از دلایل جاذبه آن باشد:

• گسستن زنجیرها از سوی سایه ها:
• یعنی از سوی وابسته ترین وابسته ها و غلامترین غلام ها.

• اما چرا شناخت فی نفسه منبع زیبائی است؟


• چرا با شناخت چیزی، شناسنده نسبت بدان احساس عشق و علاقه می کند؟


• دلیل این عشق و علاقه همان دلیل عشق و علاقه خالق به مخلوق است، همان عشق و علاقه آهنگر به گاوآهن است.


• حتی خدا پس از خلق حوا و آدم، در آفریده خویش نظر کرده و تبارک الله احسن الخالقین می گوید.
• چرا؟
• ظاهرا خدا هم در آئینه محصول کار خویش، به خودشناسی دست می یابد، به لیاقت ذاتی خود پی می برد:
• سوبژکت در آئینه اوبژکت ماهیت خود را باز می شناسد.

• خودبازشناسی در محصول کار خویش رازی نیست:
• در برخورد به هر باغبانی، بنائی، نقاشی، نجاری می توان شاهد آن بود.
• دیوان های سعدی و حافظ و شاملو از این خودبازشناسی لبریزند.

• شناخت، روند کردوکار خاص انسانی است:
• شناخت چیزی با تولید مادی چیزی تفاوت ماهوی ندارد و کار سرچشمه لذت است و زیبائی.

• شناخت ـ در همه فرم های آن ـ بسان کار مادی، سرچشمه و منبع لذت است و زیبائی.


• شناخت با کار پیوند ریشه ای دارد که باید در فرصتی دیگر به تفصیل توضیح داده شود:

• شناخت از گردنه دیالک تیک سوبژکت ـ اوبژکت می گذرد.

• مراجعه کنید به دیالک تیک سوبژکت ـ اوبژکت

• شناخت با کار تولیدی عجین شده است.


• دلبستگی شاعر به زندگی و امتناع او از پیوستن سایه وار به شب نیز با کار (چه کار مادی و چه کار معنوی) در رابطه ناگسستنی قرار دارد:
• شاعر اگر انگل و علاف و هیچکاره می بود، استنباط دیگری از مرگ و زندگی می داشت.

• ستایش از مرگ از سوی طبقات اجتماعی واپسین نیز در همین حقیقت امر لانه دارد:

طبقات اجتماعی انگل و علاف با کار و نتیجتا با شناخت ماهیت انسانی خویش بیگانه اند، یعنی با سرچشمه لذت و زیبائی نوعی ـ انسانی و راستین بیگانه اند.


 

پایان


September 11th, 2011


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان