کدورت
شعرـ از یونس عثمانی شعرـ از یونس عثمانی


 
به من از هندوکش افسانه مگو   

و نه ستایشی از بابا و پامیر
که سخن کهنه دربارهٔ کوه دل ام را گرفته است
چونکه،کوه برای من تمثالی ازسنگدلی وتاریکی است
و لاشهٔ سکوت مرگبار که درشکم زمان هضم نشده است
و تو تا کجا در وصف جسد فرسودهٔ که حرکت در رگهای آن خشکیده است
برای من قصیده میخوانی
و آزارم میدهی؟
تو دیگر غزلی در بارهٔ آفتاب زمزمه کن 
غزلی تازه و سخن ناب که هیچ کس نه گفته است
تا آفتاب در دل کوه های تاریک اندیش نفوذ کند
 و یخچال های کدورت و زمختی را ذوب کند
تو تا آن جا که میتوانی
سخن از آفتا ب بزن
تا شاید روزی به آفتاب برسیم
تن گناه آلود خودرا در چشمهٔ زلال آن شستشو دهیم
و از گناه پاک شویم 
 
                       با عرض و درود مجدد
                                                       
                                                  ا    وانکوور، کانادا
  

April 7th, 2013


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان