کوچه
محمد عارف یوسفی محمد عارف یوسفی

دیشب همــه در کوچــهء ما مست و ملنگ بود

یــــــار آمـــده بود بر سر دیدار او جنگ بود

هـر کس به طریقی به زبــان وصف او میگفت

آئینه اش خلق گشته بود از بسکه قشنگ بود

خـــواستم کــه روم بـر قــــــد مش دیـده بسا یم

از یـورش مردم به من این معــرکه تنگ بود

هیج دیــــده ندیدم کــــه ز دیـــــــدار او غافـــل

چشم همـه گی بـــــر طرفش مثــل پلنگ بود

گفتـــم که شکار میکنــم این مـــاهء خــوبان را

با تیـر چو خـواستم زنمش دست به تفنگ بود

صـــد بـــار بسویم گشود آتش کـــــــه نمــود م

صد تـکه وجـودم ولی چون لاله به رنگ بود

از هـــوش برفتم چو نشانش بـه د لـم خــــورد

جانانه به صیـــد هـــد فش خیــلی زرنگ بود

چنـــد لحظه تپید م به خـــون و از نــــگهء ظن

دیــدم همه رنگین ز خونم تیــر و خدنگ بود

چـــــــون دیــده گشادم نـه نگاری نـه شکاری

چنـد طفلکی در کوچه و چند دامنی سنگ بود

 

آمستردام

یازدهم اکتبر 2008


October 13th, 2008


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان