پدرپدرم وبایسکل اصیلش
محمدنبي عظيمي محمدنبي عظيمي

    از وقتی که خودم و خدایم را می شناختم ، آن بایسکل را نیزدیده بودم. بایسکلی را که مانند عضوی  ازاعضای خانوادهء بزرگ مان می پنداشتیم وهمان اندازه به آن مهر وکین می ورزیدیم که به همهء مان. هیهات! اگرازچربکاری اش غافل می ماندیم ویا ازپاک کاری اش بی خبر، یا اگردورازچشم پدربه آن دست می زدیم ومثلاً ازاین سرحویلی تا آن سر حویلی بالای آن سوار می شدیم و باد ناجوانمرد، این خبر را به گوش پدرمی رسانید؛ درآنصورت سروکارمان می بود با آن مرد بزرگ خانواده وچند تا تــــَرکــَه یی ازدرخت بید ! 

 

  پدرم می گفت ، بایسکل را پدربازارگانش  که روزی روزگاری گذارش به شهرلندن افتاده بود، از یکی از لــُردهای مشهور آن جا که ورشکست شده واسباب واثاثه اش را به حراج گذاشته بود خریده بوده  است. به قیمت ده پوند پُختهء انگریزی. پدرم از قول پدرش می گفت که اگرچه خود لرد را در هنگام داوطلبی ندیده بود؛  ولی اززبان پیشکارش  شنیده بود که آن بایسکل از پدرپدر، لرد هامپلتون برایش به ارث رسیده بوده است. یک مسأله دیگررا هم خدمتکار لرد برای پدرپدرم ودرمحضر نیمی از خلایق لندن که درآن حراج بزرگ اشتراک کرده بودند، گفته بود که این بایسکل ها کهنه گی ندارند. زیرا اصل هستند و از اولین فرآورده های صنعت بایسکل سازی انگلستان. شاهکار کمپنیی به نام

 " راحل " !

 

  حالا که به یاد آن بایسکل افتاده ام ، چهرهء مرد محاسن سفید محتشم اما تند خویی از میان مه، سر بیرون می کند که داستان شیرین آوردن آن بایسکل را برای دوستانش بارها وبارها تعریف می کرد.  ومی گفت ، روزی که امتعهء تجارتیی را که خریده بود همراه با این بایسکل اصیل  در کشتی بار می کردند ، به نظرش رسیده بود که تمام مردم لندن درحسرت ازدست رفتن آن بایسکل گریه می کنند. می گفت  درآن روزبا چشمان خود دیده بود که چگونه نیمی از شهریان لندن برای وداع با آن بایسکل دربندر جمع شده بودند و چگونه هنگامی که کشتی مان به حرکت درآمد وسینهء آب های  اقیانوس را می شگافت ، هزاران دست ودستمال برای خداحافظی با این شهکارصنعت ، به هوا بلند شدند وتکان خوردند. شاید مرد محاسن سفید پدرپدرم بود که می گفت، بایسکل را روز اول درعرشهء کشتی گذاشته بودم ، برای تماشا. بایسکل مانند یک عروس می درخشید و پیکرزیبایش درزیرانوارخورشید سحرگاهی برق می زد. مسافرین ازبرابرش می گذشتند، باحسرت به آن نگاه می کردند، یا به پیکرنفیسش دست می کشیدند وازداشتن چنان موهبتی به من تبریک می گفتند. با این گفته ها من هم خویشتن را همان شهزاده ءخوشبختی می پنداشتم که دردیار بیگانه به سیر وسیاحت پرداخته ، عجایب وغرایب فراوانی دیده ، سرانجام عاشق زیبا دختری شده ، واکنون معشوقه اش را به خانه می برد. مرد محاسن سفید می گفت ، می دانم  که باورکردنش برای شما دشوار است؛ ولی باورکنید که من به اندازه یی به این بایسکل علاقه مند شده بودم که شب ها تا به پیکرش دست نمی کشیدم ، خوابم نمی برد. البته به مرورزمان حس می کردم که این علاقه یک جانبه نیست، زیراهنگامی که می خندیدم به نظرم می رسید که بایسکل هم بامن می خندد وهنگامی که متأثر می بودم ، گریه می کند.شاید باورنکنید که با رسیدن آن بایسکل به خانهء ما، بخت من هم بیدارشده بود وپس از آن بود که تجارت من رونق گرفت و کاروبارم بهبود یافت. به همین سبب ، آرزو ندارم که حتا پس از مرگم نیز کسی براین بایسکل سوار شود و تن زیبایش را دراین کوچه های پرازلای ولوش کثیف سازد...

 

  دوست پدرپدرم که آدم کتابخوان ومدرنی بود وبه جنبل وجادو وبخت وطالع چندان اعتقادی نداشت، برای خوشی آن مرد مؤقر سپید موی سرش را باعلامت تائید تکان می داد و می گفت ، بلی صاحب ، قابل باور است ، قابل باور است. آخر، صفت آدم اصیل و مال اصل همین است : وفاداری وخدمتگزاری به ولینعمت . بلی جناب، آدم اصیل انسان را به زمین نمی زند، همچنان که مال اصل هرگز تاوان گردن آدم نمی گردد.

 

   پدر بزرگم یادم نمی آید، اما اگر آن مرد محتشم نقره یین مو که از میان مه گهگاهی بیرون می شد و مرا به آغوشش فشار می داد، پدربزرگم بوده باشد، باید بگویم که هرگز ندیده بودم که نه او ونه کس دیگری پایش را بالای آن بایسکل گذاشته باشد. حالا مانند یک روزغبار گرفتهء ماه دسامبرکه لامپ های وسط سرک ها بدون پایه به نظر می خورند و آدم ها بدون سروکله ، به یاد می آورم که درزمان آن مرد محتشم ، بایسکل- همان طوری که گفته شد- مانند یک نو عروس درگوشهء دهلیز قرار داشت و روپوشی ازمخمل آبی ، زیبایی های تن وبدنش را از انظارپنهان می ساخت. درآن زمان که من طفل شش ساله یی بودم ، حتا آن مرد محتشم مؤقر را نیز ندیده بودم که بالای آن بایسکل اصیل سوار شده باشد؛ ولی بعد ها پدرم قصه می کرد که پدرش تنها درروزهای عید ، پوش بایسکل را برمی داشت و با آن برای نمازخواندن عید به مسجد عیدگاه می رفت. هرچند که گادی قشنگی داشت واسبان سرکشی به سرکشی وتند خویی خودش.                                                    

                                                                                                                          

 

 اولین باری که کسی را سوار برآن بایسکل دیدم ، بیشترازده  سال نداشتم.درآن هنگام پدرپدرم که شاید آن مردمؤقرمحتشم نقره یین مو بوده باشد، ابریق رحمت را دربرکشیده وبه سرای باقی شتافته بود. روزعید بود انگار، که جامه های نو پوشیده بودیم وبا بچه های کوچه درگوشهء بازار، تخم جنگی می کردیم. ما چنان سرخوش وشادمان بودیم وچنان سروصدا به راه انداخته بودیم که صدای زنگ بایسکل را نشنیده بودیم، اگرچه آن زنگ طنین دلنشینی داشت و هویدا بود که متعلق به بایسکل های معمولی نیست. خدایا، این پدرم بود که بالای زین آن بایسکل اصل نشسته بود وبا غروررکاب می زد. باورکردنی نبود، آخر، پدرم چطور جرأت کرده بود که نه تنها خودش بالای بایسکل بنشیند ، بل برادربزرگم را نیزبردوش معشوقهء دردانهء پدرش سوارکند  وبرای خواندن نماز عید به مسجد عیدگاه برود؟ آیا چشمانم درست می دیدند یا تمام این ماجرا چیزی جز یک خبط ذهنی ویک شوخی خیال نبود؟ آه، آیا پدرم گفته های پدرش را فراموش کرده بود و از انتقام او نمی ترسید آیا روح بزرگ آن مردی را که عاشق آن بایسکل بود وپراز قدرت های شگرف وتوانایی های جادویی عظیم، به هیچ گرفته بود؟ 

                                                                                                                                           من هنوز هم با چشمان گرد وگشاد به سوی پدرم وبایسکل پدربزرگم که به ساده گی خوردن یک گیلاس آب،   مال او شده بود و اکنون از اوج عزت به حضیض ذلت سقوط کرده و دربیخ دیوارحویلی ، درزیر آفتاب وبرف وباران بدون کدام روپوش مخملینی ایستاده می بود ، می نگریستم که ناگهان دیدم، کنترول بایسکل ازدست پدرم خارج گردید.  بایسکل ناگهان سرعت گرفت ومانند اسپ سرکش پدربزرگم، سَربرداشت.  پدرم تعادلش رااز دست داد و بایسکل با سرنشینانش برروی سرک یخ زده ولشم بازار لخشید و لخشید وفقط هنگامی از حرکت بازماند که به دیوار سنگی دکان قصابی برخورد کرد وارابه و دوشاخهء پیش روی آن کج شد.بادیدن این صحنه آهی از نهادم برآمد وناگهان همان مرد محتشم سپید مو درگسترهء خیالم قد کشید که به قهقهه می خندید وبه بازاریان می گفت : من از خیانت متنفرم، حتا اگرخیانتکار پسرم باشد ویا پسر پسرم ..

 

 من و بچه ها ومردمی که در بازار جمع بودند،  به سرعت به طرف پدرم وبرادربزرگم دویدیم .چهرهء پدرم غرق خون بود و گمان می رفت که گردنش شکسته باشد. اما برادربزرگم جراحت سطحی برداشته وازدام مرگ رسته بود.

                                                            

پس از آن حادثه، پدرم دیر زمانی زنده نماند و رفت به نزد پدرش که حساب پس دهد. برادرانم که از تجارت سررشته یی نداشتند ومانند من خورده وخوابیده بودند، نتوانستند با رندان بازارسود وسرمایه رقابت کنند وشکست را پذیرفتند. به زودی آنچه از پدر و پدر پدرم مانده بود، یکی پشت دیگر به فروش رسید و سرانجام روزی فرا رسید که برای ما جز آن خانهء بزرگ پدری وآن بایسکل اصیل ازمال دنیا چیزی باقی نماند. 

 

***

 

  ارابهء سنگین زمان  با صلابت همیشه گی می چرخید وپیش می رفت و بایسکل اصل هم در خانوادهء ما صاحب دیگری یافته بود. این برادر بزرگم  بود که  مالک آن بایسکل می شد. او هم مانند آن مرد مؤقر سپید مو-- که به گمان اغلب پدربزرگم بود وتا همین چند سال پیش هم گهگاهی از میان مه سربیرون می کرد ومرا در آغوشش می فشرد-، همان بایسکلی راکه اکنون قاتل پدرش می شمردند، سوار می شد وحاضرنبود این حقیقت را بپذیرد که آن بایسکل پدرش را کشته ، جنایت عظیمی را مرتکب شده  و درحقیقت باعث بربادی ثروت وسرمایهء ما است. برادرم  به هیچ صورتی از صور حاضر نبود، حقیقت را بشنود و این مسأله را قبول کند که آن بایسکل درحقیقت حتا درخانهء لرد هامیلتون عمرش را خورده بوده وقابل دور انداختن بود. او نمی پذیرفت که این چشمان پدر پدرش بوده است که آن بایسکل کهنه را نو وزیبا می پنداشته و عاشقش بوده است. وانگهی آیا پس  از این جنایت ،  بهترنبودتا ازهندلش گرفته وآن رابه جایی می انداخت که عرب ، نی می انداخت؟ امامگراوحرف  کسی را می شنید؟ نه، نشان با آن نشانی که  با همین بایسکل به مکتب می رفت وبا همین بایسکل به بازار وشب که می شد، بایسکل را مانند پدرم درپهلوی دیوار حویلی ایستاده می کرد تا با روح پدر پدرم خلوت کند.

 

 اما من که گهگاهی صدای بم و پرطنین  آن مرد مؤقر سپید مو را می شنیدم یا در گسترهء خیالم به تماشایش می نشستم ویا با گوش دل ازرازهای نهانش وقوف می یافتم ، می دانستم که آن مرد محتشم سپید مو هنگامی دست از سر ما برخواهد داشت که دیگرپای هیج تنابنده یی بر رکاب آن بایسکل کذایی تماس نکند. به همین

سبب من  صدای نزدیک شدن مرگ برادرم را تشخیص می دادم؛ ولی از این فکرکه آن بایسکل بی جان چگونه خواهد توانست جان او را بگیرد، مبهوت می شدم. اما شگفتی آوراین مسأله بود که به قتل او توسط آن بایسکل یقین کامل داشتم. به همین سبب روزی که مسأله کشته شدنش را توسط آن بایسکل برای خودش ومادرم واعضای خانواده ام درمیان گذاشتم ، مرا دیوانه پنداشتند و به قهقهه خندیدند. اما من آن قدر هم دیوانه نبودم که آن ها می گفتند. آخر،  من صدای تهدید کنندهء آن مرد مؤقر را که از دوردست ها وازمیان شب بر می خاست  وآرامش زنده گی ام را بر هم می زد، می شنیدم.  درواقع پس ازهمان روزعید بود که این تهدید پیوسته درگوشم تکرارمی شد : خیانت کار را هرگز نمی بخشم. حتا اگر پسرم باشد ویا پسر پسرم.

 

 درآن حالات که حتا ثانیه یی اززنده گی برادرم راازنظر دور نمی داشتم چنین به نظرم می رسید که ثانیه های زنده گی اوبه جای این که مثل ثانیه های زنده گی دیگران مثلاً زنده گی خودم در گذشت زمان حل شوند، جدا از زنده گی من ودیگران معلق مانده  وبه همین سبب دیر یا زود از حساب زنده گی زنده گان جدامی گردند و هرآن ممکن است اتفاق ابلهانه یی رخ دهد تا اورا نیز برای حسابدهی مانند پدرم به نزد پدر پدرش رهسپار نماید.

 

  در همان روزها بود که تغیراتی را در زنده گی برادرم شاهد شدم. اوعاشق شده بود. عاشق دختری که زیبایی رها شده یی داشت درگسترهء ذهن. دختری که مثل یک رؤیا بود. مثل یک عطر گرانقیمت ، مثل یک پارچه حریر، مثل پر در پرنیان پندار

 

  آن روز که به خانه آمد درچشمانش برق شادمانی هویدا بود. معلوم بود که دخترک روی خوشی به او نشان داده است. شب تاصبح چراغ اتاقش می سوخت و صدای موسیقی نشاط آوری به گوش می رسید. صبح تا دیرگاه خوابید و عصر که شد بیدارشد . به حویلی آمد وبه با یسکلش نگریست. بایسکل بسیار کثیف بود. لگد محکمی برآن زد ولی ازمن خواست تا بایسکلش را شستشو دهم. ..

 

شاید به دیداراو می رفت ، به نخستین دیدار. اما نمی دانم چرا به این فکر افتادم که اورا همین امروز ازدست می دهم. درآن لحظه صورتم غمگین نبود، بل عبوس وحتا جدی بود. شاید به همین سبب میل گفتگو وزینهاردادن اورا ازآن دیدار ازدست داده بودم یا از انگشت تهدید آمیزآن مرد مؤقر سپید مو که حتماً پدرپدرم بوده باشد، ترسیده بودم. راستش او همزاد من بود و ما تفاوت سنی چندانی نداشتیم. به طور قطع ما یک روح در دو بدن بودیم ونمی توانستیم ازمرگ همدیگر متأثر نشویم.  هنگامی که او پا در رکاب بایسکل اصل؛ ولی فرسودهء پدرپدرش گذاشت وراه شنیی را که در برابر اشعهء خورشید همچون رودبار زرین می درخشید،درپیش گرفت، به نظرم رسید که دیگر هرگز اورا نخواهم دید.

 

  نمی دانم چرا در آن لحظه به عوض این که آرزوی فنا ونیستی آن بایسکل موروثی درذهنم جا بگیرد ، از ته دل آرزوی مرگ آن دخترک را داشتم. آه اگر درآن لحظه موتر سرویسی دختر را زیر می گرفت واو را غرق در خون می ساخت ، واین خبر به من می رسید، نه تنها دچار وحشت نمی شدم ، بل فقط احساس رضائیت می کردم . شاید موجی از پلشتی به صورتم خورده بود ، یا با هجومی ازپلیدی مواجه شده بودم که این طور فکر می کردم و این آرزوی شوم در ذهنم تکرارمی گردید. ..

 

 اما صادقانه می گویم که برآمدنم ازخانه وسری به شهر وبازارزدن به خاطرآن نبود که بر بالین پیکر های غرقه به خون آن دو جوان نگون بخت خودم را برسانم. خوب دیگر، دلم گرفته بود و می رفتم تا دمی به خمره بزنم وغم دوران از دل بزدایم. درپیاده رو مثل همیشه بیروبار بود وکسی خود را زحمت نمی داد تا از سر راهم کنار رود. اما من شجاعانه پیش می رفتم ، به طوری که کسی هرگاه از روبرویم می آمد مجبور می شد تا کنار رود . به میخانه نزدیک شده بودم که انبوه جمعیتی را دیدم که به سویی می دوند و هیاهو کنان به مردمی که درآن جا جمع شده بودند، می پیوندند. نمی دانم چرا من هم خیال می ومیخانه را رها کردم وبه آنان پیوستم .

 

خدایا ، چه دیدم ؟ این پیکر برادرم بود وآن پیکرغرق در خون آن دخترک وآن طرف تر پیکر آن بایسکل اصل که درزیر چرخ های تانک زرهی خرد وخاکشیر شده بود. رهگذران می گفتند که پسر ودختر بالای آن بایسکل سوار بودند و از عرض سرک می گذشتند که تانک با سرعت سرگیچه آوری به ایشان برخورد کرد.

 

حالا که سال ها از آن ماجرا می گذرد، به این آرزو می سوزم که کاش یکبار دیگر، آن مرد مؤقر محتشم سپید مو را که انگار نه انگار پدرپدرم بوده است ، ببینم ویکی دوتا سؤال از وی نمایم، دربارهء انتقام وانتقام جویی؟ اما دریغ که آن مرد محتشم پس از آن حادثه غیب شده ، حتا ازگسترهء خیالم !

                                                                                                             پایان

                                                                                                             تاشکند، عقرب 1386

 

 

   

 

 

 


February 11th, 2008


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان