سفر نامه
مژگان ساغر مژگان ساغر

این سفر نامه را با یک پارچه غزل به فرهنگیان عزیز استادان دانشگاه ،ریس انجمن قلم حسام ، محترم برزین مهر ،ابراهیم خلیق ریس اطلاعات و فرهنگ بلخ ، استاد عصیان، استاد ژکفر، خانم خالده فروغ استاد در دانشگاه کابل ،وهاب مجیر ،محصلین دانشگاه بلخ و کابل ، معلمین قابل قدر لیسه فردوسی در بلخ، بانوان شاعر و قلم بدست خانه پر تو ،هدیه ارمغان آرزو ابی، تو رپیکی سلطانی ،شیبا داریوش، مسعوده مهسا، نیلوفر نادری، هاجر زیدی بنفشه جان ارنواز، انجمن زلف یار سهراب سامانیان ،سهراب سیرت، فرزاد فرنود، فیاض ویرا و دیگران و کاخ نگار و تمامی شاعران پشتو زبان و فارسی زبان شب شعر در هوتل آریانا و ریس تلویزیون بلخ اقای فطرت، توحیدی صاحب و آقای باران بخاطر محبت بی پا یان شان پیش کش میکنم

 

از رفتنم به بلخ خبر دار کس نبود
 همچون من و حلاج سر دار کس نبود
کی چای دیده ام زتو ای شاخهء نبات
افسوس روی قالی گلدار کس نبود
شهر مزار وروضهء مولا علی همه
گشتیم صبح شام طلبگار کس نبود
وی شا عران بلخ شریف یاد تان بخیر
همچون شما که رونق بازار کس نبود
ای خاک پاک بلخ که خاک درت منم
دیدم زحر مت تو خبر دار کس نبود
ای پاک باز عشق من ای جان قونیه
در بلخ چون تو سرورو سردارکس نبود
بگذار سر نهم به قدم های رابعه
چون او بزرگ بانوی اشعارکس نبود
حارث! نشان لشکرت آنجا نیافتم
نا مرد ! گم شدی توو این بار کس نبود
ایشان رو ضه را به دعایی ندیده ام

تو مار هفت پوش وخریدار کس نبود

دست کسی به کاخ نگا رین نمیرسد

همچون شما که واقف اسرار کس نبود

ای بانوان بلخ که پرتو فشانده اید

همچون شما که یار من زار کس نبود

.

رفتیم باز دور ز ملک دیار خود

مشتاق حسن وتشنهء دیدار کس نبود

کابل 2008

دو ساعتی بود که از بر لین بر گشته بودم و هنوز در خیال خودم غرق بودم که ،زنگ تیلفون به صدا در آمد .گاهی او قات متو جه استید ادم دلش نمی خواهد جواب تیلفون را بدهد و اما وجدانا مجبور میشود جواب بگوید انشب من هم حال و حو صله تیلفون را نداشتم به ساعت نگاه کردم در دل گفتم حدس ات درست است خود ش است سر یال دلهن تمام شده است و خانم ...که طبق معمول روزانه سه چهار بار تماس میگیرد و تمامی گزارش زندگی اش را تحمیلی برای من تقدیم میکند از داکتر رفتن تا تمیز کردن اطاقها و تسلیم شدن بسته پست همسایه آلمانی اش که برای تبدیل هوا امریکا رفته است. در دلم گفتم مژگان نرو جواب نگو روز گارت را زار میکند و در این مدت سه روز که در نبودت با تو حرف نزده است کلی دلش پر است بد بخت میشوی و مجبور استی تا نیمه بعد از نصف شب تحویل اخبار بگیری چقدر باید شنید و حرص خورد ،فلان نفر صاحب دختر شد اسمش را گذاشته اند (دروازه کعبه) و آن یکی دیگر محفل بر گرزاری تولد پسرش است و من رفتم تا از مشهور ترین مارک برایش لباس بخرم و یا شاید در سینما شهر شان فلم هندی بنمایش گذاشته شده است و میگوید مژگان خاک بر سرت رفتی برلین میامدی اینجا که چی فلم بود شاهرخ خان در اخر زنده ماند ، چی میدانم با خود گفتم میدانم حتمی کنسرت شبنم ثریا رفته اند که اینقدر شله است بگذار بروم و جواب بدهم.خواسته و ناخواسته رفتم و گوشی را بر داشتم خلاف انتظار او بد بخت نبود که دلم از ش پر بود و نمی خواستم جوابش را بدهم، او بیچاره هنوز غصه ویدیا را میخورد که چرا سندو را اینهمه بلا ها را بر سرش می اورد .یارب که از این سر یال در حین زمان که متنفر استم چقدر هم خوشم می آید و ان هم بخاطر که در جر یان پخش ان هیچ ادم مزاحم کار و زندگی من نمی شود هر قدر شعر دلم بخواهد می نویسم و هر قدر دلم خواست میخوانم تصادف نیک که مو قع نشر بر نامه گنج شایگان است و من به خاطر ارام انرا گوش میکنم.چی سر تان را بدرد بیاورم آنشب قرعه بخت را بنام من زده بودند ،شانس به من روی اور ده بود

.

آسمان بهر ملامت نتوانست کشید

قرعه فال بنام من بیچاره زدند



و آسمان بروی من لبخند زده بود و من به ارزوی بزرگی رسیده بودم، یعنی باید باور میکردم؟ اگر چی باور کردنش برایم مشکل بود. کنده و کو تاه بجواب پر داختم و گوشی را گذاشتم سر جایش.ساعت بو قت محلی ما چیزی کم ده شب را نشان میداد و این جا معمو ل است که بعد از ساعت ده شب همه باید ارامش را حفظ کنند و و کو چکترین صدا با عث میشود همسایه با پلیس تماس بگیرد و انگاه عاقبت بخیر باشی...به هر حال دلم میشد به ساعت نگاه نکنم چیغ بکشم خوشحالی کنم بخندم نمی دانم کار های دیوانگی که از هر لحاظ شایسته من سن و سالم و مو قیعت من نباشد .خیلی خوشحال بودم رفتم مقابل ائینه ایستادم و خودم را" تری تری " نگاه کردم علایم خوشی از سر و صو رتم هو یدا بود صف دندان هایم را میدیدم که با من یکجا شادی میکردند خط که کنج لبم در اثر لبخند ایجاد شده بود خودم را در نظر خودم زیبا تر جلوه میداد و ان به این معنی که هر گاه ادم خوشحال باشد همه چیز در نظرش زیبا و خوب ودیدنی است .

چقدر حاشیه رفتم چقدر خواننده را سر گردان کردم چقدر دل تان از من گرفت ، نگفتین بابا ،بگو تمامش کن ما چی میدانیم،چی خبر شده است. حتمی فکر میکنید مژگان لاتری اش بر امده میلونر شده است .اگر نه چی شده که اینهمه خوشحال است .منهم مو جود عجیبی استم خدا نکند که خوشحال شوم انگاه چی هنگامه ای بر پا میکنم و یا اگر قضا و قدر مرا دچار غم و ناراحتی کرد دیگر همه چیز را دردقایق کو تاه بدست خود خراب میکنم زمین و زمان را بر هم میزنم و زندگی را برای خود جهنم می پندارم و پناه میبرم به قلمم و مینویسم

 

از زندگی و ازغم ایام خسته ام

از زاد رو ز خویش بناکام خسته ام

زادم که خار چشم عزیزان خود شوم ؟

مژگان ساغرم من از این نام خسته ام

و یا

ساغر بشکسته یی ایام من

شاعر دلخسته یی نا کام من

خلق میگویند من اهو وشم

آنکه در دست تو گردید رام من

یو سف رنگین خط بازار تو

چون ذلیخا سر کش و بد نام من

آنکه درکوی تو از راه وفا

گشت ساکن هر صباح و شام من

در نبودم خوش دل و خندان تویی

ا ز غم و رنج تو نا آرام من

دام گستر سر کش و مغروز تو

صید از ره ماده در دام من

جای شکرش هنوز هم باقیست که ناراحت نشده بودم و خبر ی بدی را نشنیده بودم .آنچه شنیده بودم باعث شده بود که این ابیات رو ی کاغذ جان بگیرد

بگذار که همچو جان کابل باشم

از جمله دلبران کابل باشم

درماه حمل وقت بهاران خوشش

خود سو سن ارغوان کابل باشم

در جمع اگر کسی زکابل گوید

من شاعر خوش بیان کابل باشم

گر سکه صد شهر بنامم باشد

با نام خودم نشان کابل باشم

انطرف خط برایم گفته بود . از طرف انجمن قلم انتخاب شدی تا در پنجمین جشنواره شعر و زیبان و ادبیات معاصر افغانستان سال دو هزار و هشت اشتراک کنی که سالانه ازطرف گویته انستیتوت به کمک انجمن قلم براه اانداخته میشود .اگر میخواستی بیایی تا یک ماه دیگر آماده گی ات را بگیر.

من بدون اینکه در دقایق اول مو قف زندگی و کاری ام را در نظر داشته باشم انهمه خوشی کرده بودم ......چقدر باید ادم خوش باور باشم . باید واقعی تر می اندیشیدم که آیا زندگی و مسو ولیت هایش این اجازه را بتو خواهد داد که در این راه دور دو باره راهی سفر شوی ؟ لبخندم از رو ی لبانم محو گردید ترس برم داشت و انهم از دو لحاظ اول برای اینکه اگر بروم ثانیا هم برای اینکه اگر برایم اجازه رفتن داده نشود .در زیر دو سنگ ارد شدن گرفتم افکارم پرت و پریشان شد ارامشم سلب شد .یک رقم چرتی شدم هر قدم کوشیدم بخوابم اما نمی توانستم ، انگا ر تازه از خواب بر خواسته بودم .یاد کودکی هایم افتادم که مادرم میگفت اگر خواب ات نبرد مکررا کلمه ات بخوان زودی خوابت میبرد این کار را کردم و یکی یک باره حالم بد شد زیرا کو دکانه دلم در سینه ام تنگ مادرم و دستان پر مهرش که مو هایم را نو از ش میکرد ،شد . و شروع کردم به زمزمه کردن این شعر زیرلب

تو می آیی یقین دارم

زمانی که مرا در بستر سردی میان خاک بگذارند

تو می ایی یقین دارم که می ایی

پشیمان هم

دو دستت التماس امیز می آید بسوی من

و لی پر میشود از هیچ

دستی، دست گرمت را نمی گیرد

صدایت در گلو بشکسته و آلوده با گریه

بفریادی مرا با نام میخواند

و میگویی که اینک من ، سرم بشکن دلم را زیر پا له کن، و لی بر گرد

همه فر یاد خشمت را بجرم بی وفایی ها دو رنگی ها جدایی ها

بروی صو رتم بشکن

مرو ای مهربان بی من که من دور از تو تنهایم

ولی چشمان پر مهری دگر بر چهره مهتاب مانند نمی ماند

لبان گرم با شور جنون انگیز نامت را نمی خواند

دگر ان سینه پر مهر ان سد سکند نیست

که سر بر رو ی آن بگذری و و درد درون گویی

دو دست کو چک اش با پنجه های گرم و لغزنده

میان زلف های نرم تو بازی نمی گیرد

پریشانش نمی سازد

هزاران باره هستی را به پای تو نمی بازد

زن کو چک چی خامو شست

تو می آیی زمانی که نگاه گرم من دیگر برو ی تو نمی افتد

هراسان هر کجا هر گوشه برق نگاهت را نمی پاید

مبادا بر نگاه دیگری افتد

دو چشم من ترادیگر نمی خواند

بشوق دلکش و شیرین

و تو هر چند بار دیگری در چشمهایت جستجو باشد

سراب ارزو باشد و لبهایت

لبان گرم و تب دارت کتاب

رو شنی ازبهر عمری گفتگو باشد

و عطر صد هزاران بو سه شیرین دو باره رو ی ان لغزد

محال است اینکه بتوانی

بر ان چشمان خوابیده دو باره رنگ عشق و ارزو ریزی

نگاهت را بگرمی بر نگاه من بیاویزی

بلبهایم کلام شوق بنشانی

محال است اینکه بتوانی دو باره

قلب آرام مرا قلبی که افتاده ست از کوبش

بلرزانی برنجانی

محال است اینکه بتوانی مرا دیگر بگریانی

تو میایی یقین دارم

ولی افسوس ان پیکر که چون نیلو فر افتاده در خاک است

دگر با شوق رو ی شانه هایت سر نمی ارد

بدیوار بلند پیکر گرمت نمی پیچد

جدا از تکیه گاهش در پناه خاک می ماند

و در آغو ش سرد گور می پوسد

و گیسوی سیاهش حلقه حلقه بر سپیدی های ان زیبا لباس اخرینش

نرم می لغزد

دگر ان دستها هر گز بر ان گیسو نمی لغزد

جدا زا دست های گرم و زیبا و نجیب تو

دگر ان دستها هر گز بر ان گیسو نمی لغزد

پریشانش نمی سازد دلی ان جا نمی بازد

تو می آیی یقین دارم تو با عشق و محبت باز می آیی

ولی افسوس ان گرما به جانم در نمی گیرد

بجسم سرد و خاموشم دگر هستی نمی بخشد

اگر صد ها هزاران بو سه از پاتاسرم ریزی

دگر مستی نمی بخشد

یقین دارم که می آیی

بیا ای انکه نبض هستی ام در دستهایت بود

دل دیوانه ام افتاده لر زان زیر پایت بود

بیا ای انکه رگ های تنم با خون گرم خود تما ما معبر ی بودند

تا نقش ترا همچون گل سرخی بگلدان دل پاکیزه گرمم برو یانند

یقین دارم که می آیی

بیا تا اخرین دم هم قدم های تو بالای سرم باشد

نگاهت غرق در اشک پشیمانی بر روی پیکرم باشد

دلت را جا گذاری تا که سنگ بسترم باشد

"هما میر افشار "

شعر تمام شده بود و خون سرخ و گرم خواب تا ته رگ های تنم صمیمانه دویده بود ،و مرا از خودم و دنیایم بیخبر ساخته بود. خورشید زیر هزاران هزار پارچه ابر سیاه و خاکستری بی باران سر از بالش خوابش بلند کرده بود و با تقلا میخواست نور و گرمی اش را سخاوتمندانه ار زانی اطاق من کند اما در می یافت برایش مقدور نیستد.در این میان من خودم بیدار شده بودم و در او لین دقیقه به دعوتم اندیشیده بودم .روز ها یکی پی دیگر گذشتن گرفت و من کم کم خودم را آماده سفر به وطن ساختم و ترس که در بالا از ان یاد اور شده بودم ثانیه به ثاینه در وجودم جان میگر فت و راه نفس را بر من تنگ میساخت بر رو ی خودم نمی آوردم و به هیچ کس نمی گفتم که چنین احساسی به من دست داده است . در درونم با ترس می جنگیدم و از او فرار میکردم و اخرین کوشش خودم را میکردم که به اخبار گوش ندهم .....مرگ یک امر طبعی است اما وضع در افغانستان قسمی بود که ادم میتوانست با سر نوشتی بد تر از مرگ دچار شود ......و ان بود که از رفتنم پشیمان میشدم دیگر پشیمانی فایده نداشت تکت هایم امده بود و تار یخ پرواز نیز تعین شده بود ...... ساعتها راه پیمودم تا به فرانکفورت رسیدم . هنوز اول خستگی ام بود و چند ساعت به پر وازم مانده بود . که با گرفتن یک قهوه خواستم ساعت های انتظار را کو تاه کنم،اینجا دیگر تصمیم خودم را گرفته بودم و تر سی برایم و جود نداشت با جرئت تمام سوار " هوا پیما "گردیدم.

شب گذشتن گرفت با همسفر آلمانی که یک مرد خیلی چاق و مسن بود و از قول خودش روانه افریقای جنوب بود و از ده سال بیشتر در انجا زندگی میکرد احساس دلتنگی میکردم دلم میخواست او پهلویم ننشسته بود . از صدای خر خر اش حالم به هم میخورد و خواب از چشمم می پرید . تا اینکه دستی از غیب امد و شب را چند شق کرد و د ر آخرین دقایقی که خون از دل شب جاری شد ه بود از پنجره هوا پیما به بیرون نگریستم از سال قبل تا حال آب از آب تکان نخورده بود و ستاره های که چراغ های خانه خدا بودند تک تک افول میکردند و خلیج فارس عکس خونین شفق را د ر دل خودش جای می داد و سعی میکر د با آبهای پاکش انرا بشوید . عاقبت کار موفق هم شد. تا ا و دامان شفق را از خون پاک کرد .هوا پیمای حامل ما در میدان بین المللی دو بی نشست کرده بود . از بلند گو ها هوا بیرون را سی درجه سانتی گراد اعلان کردند دلم میشد بارانی و جاکت های گرمم را در همان جا بگذارم و بروم دیگر از پوشیدن شان خسته بودم اما این کار را نکردم چون اینجا ماندنم مو قتی بود و من روانه دیاری دیگری بودم .در دوبی که رسیدیم رفتم د ر کونتر که مرحبا نام داشت تا از فرستادن بکس هایم به کابل مطمین شوم . در کونتر که رسیدم یک مرد تقریبا جوان با قامت بلند و لباسهای بسیار شیک ایستاده بود و با لعبتان ماه رو ی پشت میز صحبت میکرد . رفتم و در کنار ش ایستادم و اما سلامش نکردم در دلم گفتم شاید افغان است با خودم فکر میکردم که او رو یش را به من کرد و بفارسی گفت من مشکل تان را حل میکنم شما تکت های تان را بمن بدهید و انجا روی چو کی بنشینید چون کار بکس ها طو لانی تر است حیرت کردم منکه با او صحبت نکرده ام چسان دانست افغانم لابد ایرانی است با خود گفتم شاید ازطرز لباس پوشیدنم ،باز نادم شدم گفتم مژگان تو که لباس گند دوزی افغانی بتن نداری خواستم مو ضع را برای خودم رو شن کنم و بدانم از چی فهمیده است . به لهجه ایرانی برایش گفتم اغا شما ایرانی استین .گفت نه افغانم گفتم .از اشنایی با شما خوشحالم، مژگان شفا استم آرزو داشتم او نیز اسم اش را بگوید اما این کار را نکرد . به او فکر کردم با خود گفتم واقعا ادم محترمی معلوم می شود با او می باشم چون دیگر افغانی به چشم نمی خورد امد و چند دقیقه با هم نشستیم و چند مختصر با هم صحبت کردیم خوب در یافتم که او به کراهت حرف میزند در دلم گفتم یا اهل حرف زدن نیست یا دوست ندارد با خانم ها صحبت کند این حدس دو می ام خوب بر چهره اش می امد زیرا منهم زدم سیم خاموشی . تا ظهر وقت کافی برای خر ید از تر مینال شیک و دیدنی دوبی داشتم زیرا رفتم و گشتی زدم تا اینکه اماده رفتن به ترمینال دوم شدیم از تر مینال تا انجا با سر ویس شاید بیست دقیقه یا نیم ساعت فاصله بود .به مقصد رسیدم و بعد از یک ونیم ساعت آماده پر واز به طرف قبله آمال شدیم . باز هم همان ادم که در اول با او اشنا شده بودم در قسمت کشیدن بکس دستی ام با من کمک شد و اما در زمانی که سوار هوا پیما شدم از هم فاصله داشتیم . اینجا دیگر افغانها زیاد بودند د ر مو قع که سوار هوا پیما میشدم چون من مو جود کو چکی را که با وجود کو چک بودن اش اسم بزرگی را برا ی خودش اختیار کرده بود خیام را با خودم حمل میکردم برایم مشکل بود بکس دستی ام را بکشم از یک افغان خواستم بکسم را برایم بلند کند در حالیکه بطرفم چپ چپ نگریست راهش را گرفت رفت خیلی دلم گرفت لحظه نگذشته بود که یک مرد امریکایی دستش را به طرفم دراز کرد تا بکسم را برایم بلند کند و اینکار را کرد ا زش تشکری کردم و تا دیر گاهی به فکر این دو تا مرد بودم ان یکی هموطنم که مو قف مرا نیز درک میکرد بود و این یکی خارجی .باید این فر ق را میداشتند ؟؟؟در هوا پیما ان مرد اولی مهربان و محترم باز با من همقطار شده بودیعنی در پهلو ی چوکی من جا داشت .در قسمت غذا گرفتن و چای نیز کمکم کرد ، من اشتهایی چندان برای صرف غذا نداشتم از او تشکری کردم .و باز پرده سکوت بین ما حایل شد .چیزی که برایم جالب بود انیکه او یک گوشی گک سیاه را در پشت گوشش گذاشته بود چیزی شبیه آلت کمک برای نا شنوایی ،مرا بگو بمن چی ربطی داشت اما باز در مورد ان گوشی اندیشیدم گفتم شاید کر است ،نی مژگان جوان ادم است گوشی تیلفون اش است گفتم در هواپیما که اجازه حرف زدن را نداریم، پس این گوشی چی است که بالای گوشش گذاشته است.؟ تا امروز سوالات کو دکانه ام برایم لا ینحل ماند . زیرا دیگر اصلا به او فکر نکردم و از پنجره ، کوه و دشت و بیابان را بنظاره کردن نشستم .یک ساعت و نیم گذشت دلم گرفت راه سفر طو لانی شد نفس در سینه ام تنگ شد دیگر حوصله برایم نمانده بود میخواستم برسم و در کابل باشم. از مهماندار پر سیدم چقدر طول میکشد که به کابل برسیم؟ گفت یک ساعت دیگر ،و این یک ساعت دیگر بگوش من یک قرن رسید.

این یک ساعت نیز گذشت .هوا تاریک شده بودکه خودم را در کابل در جمع خانواده ام یافتم و از دیدن فامیلم اشک شوق ناخود اگاه رو ی گو نه هایم دویدن گرفته بود هر یک شان را مکررا میبوسیدم پدرم از سال پار در نظرم ناتوان تر امد برایش دلم سوخت میدانستم از دیدن من خیلی خوشحال است و خواهرانم سر از پا نمی شناختند.دخترک ها بزرگ تر از یک سال قبل بنظر میرسیدند چیزی که برایم خیلی خفقان آور بنظرمیامد ، نبودن برق در کابل بود .اطاق ها را با نور چراغ گاز ی رو شنی بخشیده بودند واین برای من غیر قابل باور و پیش بینی بود سال قبل که رفته بودم کابل چون تابستان بود برق ها نیز تشریف شریف ا ش را می اورد و نبودنش زیاد برایم محسوس بود . از اینکه در نبود برق دلم تنگ شده بود از خودم بدم امده بود آیا من کی بودم؟ کدام برق سالهای قبل که من در کابل بودم، نیز چنین بود پس چرا در این مدت در رو شنی عادت میکردم.به هر حال دلم برا ی انها سوخت دلم میخواست طلسم و یا ساحری بلد بودم تا توسط ان برق ها را برای شان می اوردم چیزی که بیشتر مرا عصبانی ساخت چرا غ های رو شن خانه همسایه شان بود که میگفتند یک قومندان صاحب است و زور خدا نیز به او نمی رسد خواهرم برایم گفت رو شنی خانه ما تو استی که امده یی، تو چرا باید در نخستین دقیقه امدنت دل تنگ این ها شوی . شاید خدا این نعمت را همچنان که برای مردان خوب حور بهشتی وعده کرده است برای این اقا نیز برق دایمی را در کابل که اصلا تا صد سال دیگر امکان ارزو کردنش نمی رود ار زانی کرده است. کسی چی میداند ، میگویند با خدا داده گان ستیزه مکن .دیگر به آنانیکه در خانه ها ی رو شن با ضمیر های تاریک زندگی میکردند نیاندیشیدم.

آنقدر بودن در جمع فامیل در وطن زیبا و خوب است که دیگر به این چیز ها نمی شد اهمیت قایل شد . پسان ها با این بی برقی عادت کردم و در رو شنایی شمع نشستن برایم شاعرانه تر شد .دیگر از برق متنفر بودم دیگر میخواستم واقعا شاعرانه زندگی کنم . چند رو ز که گذشت تر تیب ملاقاتم در گو یته انستیتوت داده شد و رفتم با خانم آلمانی به اسم ( ریتا ) و اقای ابراهیم هو تک و ریس انجمن قلم، محترم محمد حسن حسام از نزدیک آشنا شدم .از من پذیرایی نهایت گرم صورت گرفت و در انجا صحبت ما تا نزدیکی ها ی ظهر پیرامون جشنواره جریان پیدا کرد . من وظیفه ام را دانستم و تر تیب سفرم را تا مزار شریف خیلی خوب پیشنهاد کردند . او گفت البته خانم آلمانی ؛ ما در خدمتیم حق انتخاب را تو داری اینکه با هوا پیما به مزار میر وی و یا با موتر در بست و یا با کاروان گو یته که روز جمعه ساعت هشت از مقابل انجمن قلم در حر کت است . من تنهایی با موتر در بست را انتخاب کردم و قرار دیدار ما بعد از سفر مزاردر گویته

انستیتوت گذاشته شد . من انجا را ترک کردم

وقتی خانه آمدم پدرم خانه نبود . گفتند او رفته است پسر کاکایش را ببیند .ساعتی نگذشته بود که بر گشت و خنده کنان از من پرسید در طول راه کی ترا کمک کرد گفتم یک آدم بود که قبلا هم گفته بودم یک مرد تقریبا جوان بسیار شیک که یک گوشی سیه رنگ نیز بالای گوشش گذاشته بود . گفت او پسر کاکایم (ن ـق )بود که تو سالهاست بعد رفتنش او را ندیده بودی و او ترا حتی نامت را نمی دانست وقتی برایش د ر مورد تو گفتم در یافت با هم یکجا بوده اید . حیران ماندم این خیلی برایم جالب بود او رشته خونی با من داشته زیرا صمیمانه کمکم کرده بود .در حالیکه حدس هم نزده بود با هم فامیل هستیم.

وباید من آماده سفر برای مزار میشدم. با خود گفتم هر چی باد آباد و این شعر را زمزمه کردم

"ما کارو دکان وپیشه راسوخته ایم

شعروغزل و دوبیتی آموخته ایم

درعشق که اوجان ود ل ودیدۀ ماست

جان ودل ودیده هرسه راسوخته ایم"

و بلاخره شب رفتن فرا رسید فکر میکردم هنوز سر شب است چرا من هنو ز یک چشم هم نخوابیده بودم که ساعت چهار صبح را اعلان کرد، من عادتم است در شب که فر دایش جایی بروم احساس مسوولیت میکنم که چیزی یادم نرود و یا در خواب نمانم خلاصه خیلی نا آرام میباشم از طر ف دیگر تمام تر سی که در جرمنی نیز در دل داشتم و در این چند رو ز ضعیف تر شده بود دو باره در وجودم جان گرفت درست یک هفته قبل از رفتن من به مزار یک کاروان پسران جوان را در راه قندهار وحشی های زمان نا ادم های قرن بیست و یک جانی های خطر ناک سر زده بودند و بم گذاری های متعدد انتحاری، اختطاف، ترور ، بی بندو باری ، فساد اداری رشوه خواری، کار را به اهل کار نسپردن، معاشات را اجرا نکردن از هر طرف دهان باز میکرد و طعمه هایش را که مردم بی چاره و غریب بود یکی پس از دیگر می بلعید و هیچ گو شی برای شنیدن فر یاد این طبقه مردم وجود نداشت ... قبلا هم گفتم مرگ یک سر راه است که خاتمه میشود به رفتن به دیار ابدیت اما این سیاه دلا ن تاریخ که ریس جمهور ما محترمانه سفره سخاوت برایشان می گستراند و ا ز جان و سر شان به سطح جهانی حمایت میکند راه و رسم های دیگر ی راکه به مراتب بد تراز مرگ یکبارگی بود نیز درپیش گرفته بودند .خوب دل بدریا زدن کار شاعر است و من این کار را کردم چون دو روز پیش نیز مهمان بر نامه صبح و زندگی در تلویزیون جهانی ار یا نا بودم قضیه کمی خطر ناک در نظر جلوه میکرد . صد لعنت بخود فر ستادم که چرا مژگان این کار را با خودت کردی حد اقل چرا سفر با هوا پیما را قبول نکردی عاقبت بخیر باشی . میگذاشتی این سیر و صفا و عکس برداری هایت را در زند گانی بعد از مرگ ات انجام میدادی این چی مرگی بود که از خدا خواستی و انتخاب کردی . خلاصه چهار و نیم صبح بود و ملا محل تازه شروع کرده بود به آذان دادن که از خانه بر امدم حی الفلاح . بیدار استیم خدا خودم را را سپردم دست تو هر عمل خیر و شر از جانب تو است و من هم این را پذیرفته ام.از تر س راه پوشیدن چادری را بزبان خود قبول کرده بودم بعد ده سال چادری میپوشیدم خیال میکردم ساده است وقتی انرا بر سرم گذاشتم چشمم در تا ریکی سیاهی رفت در یافتم هیچ جایی را دیده نمی توانم گریه ام گرفت پشیمان شدم دلم خواست بر گردم همه چیز را خراب کنم و از خیر این رفتن بگذرم و تا بر امدن آفتاب بمانم بعد ش هم بیایم میدان هوایی و روانه غربت شوم ...... نه دیگر برای گرفتن این تصمیم خیلی دیر شده بود زیرا شو هر خواهرم که من او را از زمانی که در صنف پنجم درس میخواندم کاکا انجینیر میگفتم و خواهرم فر شته جان که خوا ب بر انها حرام شده بود و در ان هوای نسبتا سرد تا کو چه با من امده بودند و تاکسی درایور بازیچه دست من شاعر دیوانه با ان خیالات چون اب و آتشم نشده بودند.مژگان واقعا که ساغر پر ز شرابی گهی آتش گهی آبی

. آنها را بر گشتاندن برای من خیلی مشکلتر از سر کردن چادری این پدیده زشت و تاریک با ان سو راخ های مذخرف و کمیدی و در حین حال غم انگیزش نبود زیرا چادری را بر سر کردم و راه کو چه را در پیش گرفتم. بدون اینکه از حالت درونم برای کسی چیزی بگویم. تمام بدنم میلرزید و دچار سر ما شده بودم . خیال میکردم در قطب شما ل استم و دانه های اشک آرام آرام در زیر رو بند چادری تا یخنم راه میکرد . چه نفرین های که بر خودم نفرستادم دیگر مرگم را تا یک قدمی خودم حس کرده بودم ودنیا برایم به اخر رسیده است . فقط به عزیزانی که در المان انها را رها کرده بودم فکر میکردم و بس. تا اینکه دختر خورشید امد و دست نوازش بر سر و صو رت من و ان چادری آسمانی رنگم کشید ..

سرما از بدنم دو ری جست و اشک هایم دیگر رو به خشکیدن گرفت اگر خور شید نبود خدا داند چی میکردم این عادت منست خدا نکند چیزی بدلم بد برسد یا کسی اندکی با عث اذیت و آازر من شود خدا مرا میدهد که دنیایم را تار و تاریک کنم و آسمان را بسنگ بزنم .

نمی دانم دقیق چند ساعت را در سکوت مطلق در حالیکه جاده های مار پیچ سالنگ را پشت سر می گذاشتیم سپری شد .بلاخره گفتم :کاکا انجنیر اینجا کجا است گفت چند دقیقه دیگر در خنجان استیم پائین تان میکنم دم راست کنید صبحانه میخوریم باز میرویم هنوز بسیار راه مانده است . التماس آمیز برایش گفتم انجینر در این جا که کسی نیست من جایی را درست دیده نمیتوانم ، رو بندم را بلند کنم ؟ گفت صبر کن بعد از اینکه از رستورانت حرکت کردیم این کار را بکن . رسیدیم به رستوارنت از پشت پنجره های گوانتانامو میدیدم تمامی ادمهای که در رستورانت بودند اعم از کارمندان و مهمانان به طرف ما دو تا من و خواهرم با ان چادری های طلبی که برای قد ما کوتاهی میکرد و کمی پائین تر از زانوان ما میرسید نگاه می کرد.گویی گو گوش را ازآمریکا اورده اند برای کنسرت .در دلم دعا کردم خدا را شکر این خریطه ابی رنگ بر سر ما بود اگر نه حیف نبود چشم ادم به چشم این ادم ها ی هیز افتادن که یکباره پایم لخشید و و با فرق فرو رفتم که داخل جوی آب سر نگون شوم دستی از غیب امد و مرا محکم گرفت تا بتوانم تعادلم را حفظ کنم بر گشتم نگریستم انجییر بی چاره بود که همه جا باید نگران من میبود گفت رو بند ات را بلند کن بلندش کن برایت سخت است گفتم نه باشد حال رسیدیم . داخل رفتیم جای که مخصوص خانم ها بود با یک پر ده ابی رنگ از طرف مرد ها جدا شده بو د . جایی نشستن ما را دو تا دوشک و یک دستر خوان بسیار الوده تشکیل میداد . و این محیط به طرف نیکو لاس مخترع میکرسکوب دهن کجی میکرد. در این جا میکروب های غیر قابل دید هم قابل دید شده بودند.هر آن خیال میکردم حالا این میکروب ها پا پیدا می کنند و به طرف من در حرکت میشوند . متاسفانه اشتهای ادم در همان دقیقه اول برای خوردن نان زیباو خوش مزه تنوری و کباب چوپان رم میکرد . این محیط به حدی آلوده بود که نام رستورانت را گذاشتن با لایش به رستورانت تو هین بزرگی بود . دیری نگذشت که مو تر حامل دو تا گوگو ش نقلی با همراهانش به حر کت در امد و دل جاده را بقصد مزار پاره کرد . تا دو ساعت خوب یادم است درایور یک کست محلی را بلند گذاشته بود و هنر مند فقط کمر بسته بود که بر رو ی عصا ب من راه برود اگر نه، نه من و خواهرم نه انجینر و نه درایور نمی فهمیدیم چی میگوید فقط یگان وقت همین کلمه بچه جا ن را میتوانستیم در یابیم .....اخر دلم تنگ شد اهسته د ر گوش خواهرم فرشته جان گفتم بگذار انجینیر قهر شود من این هنر مند را خفه اش میکنم گفت چطور ؟دل به د ریا زدم و گفتم استاد مطلبم از درایور بود. میبخشی دگه کست نداری ؟ در یافتم حرف دل انجینیر را گفته ام خنده اش گرفت گفت: ها استاد دل مام بود یک فیته گک دگه فر مایش بتم باز مزاحم نشدم . استاد لطف کرد و یک کست از آهنگ های هندی قدیمی "او ساتیری تیری بینا بی کیا جینا را ماند و بر زخم دل شاعر آواره نمک پاشیدن گرفت . چند دقیقه بیشتر این کست را نشنیده بودیم که درایور پنجره را باز کرد و یک کست را را بدور انداخت دیگر ترسک ام پریده بود و کم کم با انجینیر و درایور حرف میزدم . ناخود اگاه گفتم :وی چرا کست تانه دور انداختین .گفت گم کو همشیره سل ما کد، اگر میبود باز آنرا میشنیدم و شما را نیز اذیت میکردم .خنده ام گرفت و در دلم خوب خوش شده بود ارزو کردم تا شا م امروز صد تا موتر از سر ان کست تیر شود و تو ته تو ته اش کند تا دلم خنک شود .

در طو ل راه همه مناظر زیبا طبیعی را با چشمانم میبلعیدم و با خودم میگفتم نی مژگان لو ده گی کرده بودی که صبح پشیمان شده بودی این نعمت به کی میسر است که تا اینجا ها بیآید . شاید خواست خدا بود است که زمین زیبایش را بتو ارزانی کرد که نصف انرا بگردی انهم زمین وطن ، وطنی که رابعه در ان بزرگ شد و در س عشق و جانبازی را از خود بیاد گار ماند .اینجا خانه فارابیان بودو ابن سینا ، با خود میگفتم این زمین این آب و خاک عادی نیست در این آب و خاک ابن سینا آفریده شد تا انسان را از شر مرگ زود رس و درد های ناشناخته نجات دهد این زمینی است که مو لانای بزرگ را ارزانی جهان بشر یت کرد در این زمین بود که فر دو سی هفتاد من شهنامه را در سی سال نوشت . و همچنان عکس میگرفتم و دلم میخواست در بین همین خانه گک های گلی منهم یک خانه داشتم . دل درون سینه ام از تمدن سیر می شد و دیگر هوای برق را نداشتم. دلم میخواست شبها چراغم بی تیل بماند و انگاهی که خون شعر در رگ رگم دو یدن بگیرد در رو شنی مهتاب شعر بیافرینم .ظهر نزدیک شده بود دلم میخواست نان تنوری را خودم میتوانستم بپزم ان نانی که بوی چوب سو خته تنور را با کمی خاکستر بخود جذب کرده است. دلم میخواست دیگر منهم مانند این هزار هزار زن بی چاره و بد بخت این سر زمین که بت های بامیان نشانه تمدن دو هزار سال قبل از امروز است می ماندم .آری در کنارزنانیکه مجبور به پوشیدن چادری بودند . مجبور به نشستن در چهار چوب خانه، زنانیکه هر دم باید ناز همسر میکشیدند و دشنام او را می شنیدند و سیلی برادر میخوردند . زنانی که بعد از مرگ شو هرا نشان همچون دوران جاهیلت عرب به نکاح اجباری برادارن شو هران شان در می ایند .دلم میخواست در کنار اینها بمانم تا بتوانم در یک قدمی شان درد شان را تا ته استخوان حس کنم واز دل شان بیایم و بدانم چی دردی را اینها می کشند . این سو ختن برای من کافی نبود که سالها از درد شان ناله سر دادم و از گلو یشان تا هفت اسمان فر یاد کردم .آن فر یاد ها در قبال اینهمه زجر و ستم خیلی کم و قاصر است .من خودم را در برابر اینها گنهکار یافتم من پرنده بودم که در قفس طلایی خود عادت کرده بودم مگر ان من نبودم که در دقایق ورودم در کابل دلم از تاریکی گرفته بود .از خودم بدم آمد باز از خودم بدم امد. آیا من از اینها چی بر تری داشتم . نه من خیلی خام بودم من خودم را در رفاه گم کرده بودم من بد امو ز شده بودم و گذشته ام را که با چراغ تیلی سبق میخواندم از یاد برده بودم بخدا از یاد برده بودم اما حالا دیگر از یاد نمی برم حالا دیگر دلم میخواهد این راه همچنان ادامه پیدا کند و من بخودم به ادم گم شده درونم برسم. .

فریاد زن

آی مرد م مر ا صد ا بکنید

من زنم دئین من ا د ا بکنید

من زنم مادرم و خواهر تو

قصه ا م پیش کبر یا بکنید

بر بگوئید من گناهم چیست

داستا نی بهی و بها بکنید

یابگویی چرافروش رسم

قصه ننگ شیر بها بکنید

هم بگویدصاحب من کیست

صحبت از مفتی و ملا بکنید

چو مر ا آ فر ید ه ا ست بنا ز

قصه ظلم و نا ر و ا بکنید

بردهانم زچه خوردهی مشت

ز ا نجمن شرح نا د یا بکنید

بر بگو ئید ز چه ذلیل شو م

هم ز آ غا ز و ا نتها بکنید

بکجا است که نیست زن محکوم

یا که شر حی ز نا کجا بکنید

مادرم ؛مادر همین همه ا نس

از چه ا ینگونه ا م فنا بکنید

بر سانید زمن بخالق خو د

تشر یح د ر د نا د و ا بکنید

یا بگو اینکه حامی ام بخشا

یا که بهتر مر ا فنا بکنید

من که زادم بچهر ه ا د م بو د

اینکه خویی زآدمی کم بو د

اینهمه د یو ر ا نه من ز ا د م

عند لیبان خوش سخن ز ا د م

اینهمه دیو شد که دشمن من

نه ز د ا من بو د نه گلشن من

مگرش ز ا د ه ا م بر ا ی همین؟

که چو دشمن مرا بود به کمین؟

تاکی ام ا ینچنین غمین دار ند

ر نگ ا ژ نگ بر جبین د ا ر ند

این منم ا ینکه پر و ر ید او را

از تنم جا ن و تن ر سید او را

نکند ا و به من و فا نکند

حیف ا گر د ین من ادا نکنی

منطقه بسیار سر سبز با هوای گوارا پیش چشمان ما جلوه گر شد و دل از دل خانه من ربود وای چی زیبا این جا کجاست .گفتند سمنگان است نزدکی های تخت رستم .او ه ..........گفتم چی میگی انجنیر نمیشه ماره ببری تخت رستم .لابد مزار تهمینه و سهراب نیز در همیجا است .گفت نه بگذار برویم باز در باز گشت یک دور میخوریم چون حال دیر میشود بگذار ظهر را در مزار باشیم.یک قلعه سفید پیش چشمم هویدا شد باز پرسیدم این جا کجا است درایور که خودش را همین لحظه در آینه یک پروفیسور میدید و لابد اسم انجینیر را از زبان ما یاد گرفته بود رو یش رابطرف انجینیر کرده گفت:انجینیر صاحب این خانه پدر رابعه است . دلم فرو غلتید گفتم وای ترا خدا راست میگی ؟ خیر است کاکا انجنیر اسیتاد کنید من میخواهم انجا را از نزدیک بیبینم گفت وقت بسیار دار ی در مزار که رسیدیم یک مو تر کرایه میکینم و می ایم همه جا را می بینم .و تو هر قدر دلت خواست عکس بر داری کن مفت است .کسی از عکس گرفتن پیسه نمی گیره.بسیار زورم داد از لج هیچ حرف نزدم و سکوت دور و بر ما را فقط کشیده شدن تایر های موتر که در دل جاده می دوید بر هم میزد

صدایی انجنیر دست خشن زمان شد و افتاد بگردن دختر خیالم و مروارید گردنش را طالبانه تیت و دانه کرد و گفت تنگی( تا شقرغان) رسیدیم . خوب بیبین تا همه جا ها د ر ذهنت جا گزین شود بدرد ات میخورد ،و به معلو مات ات افزوده میشود .دیگر هیچ قدرتی را سراغ نداشتم که بیاید و مروارید ها را بزیبایی دقایق نخست کنار هم بچیند .و متعاقبا صدایی درایور بلند شد و گفت ها همشیره این تنگی را که میبینی حرضت "حضرت " علی با شمشیرش دو قاش کرده است . و در عین زمان مو تر را آهسته تر از اول راند و گفت ان کو ه را نگاه کنید جا های سم اسپ ان حضرت است .جوابش را ندادم انجینیر گفت به چی فکر میکنی عکس بگیر که باز نگویی نگفتی . گفتم باش که من به این فکر میکنم که این شمشیر حضرت علی باید چقدر بزرگ بوده باشد که ای دو کو ه را به این بزرگی ا ز هم دریده است .حتمی از فو لاد بوده و این اسب چی پا های بزرگ و قویی داشته که اینهمه سوراخ بزرگ را از چهارده صد سال قبل از امروز این جا حفر کرده است . درایور با صدای تعجب امیز در حالیکه آهنگ صدایش را کمی غور کرده بود گفت همشیره شو خی نیست بسر او لاد هایم که راست میگم .میگن معجزه بوده است معجزه را که قبول داری ....گفتم نعوض بالله معجزه را کی قبول ندارد .اما د ر دلم گفتم که اگر قبولش نکنم این را باید قبول کنم که با دو دستت در همین دره سر نگونم میکنی باید خاموش بود .از تنگی بسیار فاصله گرفته بودیم که .که داخل دروازه شهر مزار شریف شدیم .شهری که مو لانا را از ان تعبید کرده بودند .دلم برای مو لانا شش ساله با ان کلای بلند و زیبایش یکدنیا سوخت .با خود

:گفتم بیچاره پدر مو لانا سلطاالعلما حتمی دست اش را گرفته از همین دروازه اش بیرون برده است که من داخل میشوم.

بلی اندکی از ظهر گذشته بود یعنی حدود ساعت یک ما در هو تل بودیم . و خلاف انتظار من هوتل را برای ماندن مدت سه چهار روز خیلی خوب یافتم . بعد زا ظهر کم کم حس میکردم سر ام خورده ام و صدایم کم کم گرفته ترمیشود .ساعتی آسودم و بعد از اینکه حس کردم خستگی راه را تن بدر شده است روانه شهر شدیم و شهر مزار را از نگاه امنیتی و نظافت و زیبایی خیلی خوب یافتم و خیال کردم من در اشتباه استم .اینجا کابل بسیت سال قبل است کابل که هنو ز مورد تجاوز و دهشت افگنان قرر نگرفته بود، کابل آرام و زیبا انسالهای که من هنوز راه مدسه و خانه را تازه بلد شده بودم . کابل ان اب و خاکی که با ادم حرف میزد و الهام می بخشید ان دیاری که عطر عشق از کو ه دشت و دمنش به مشام می رسید .ان شهری که نمیه مردمش عاشق بودند و فدا کار انهای که هنو زمیخ برفرق شان نکوبیده بودند .و بر سر های بریده قیر مذاب نریخته بودند، ان دیاری پاک و بی غش ،ان دیاری که مورد حمله ثانی چنگیزیان قرار نگرفته بود و مادران و زنان و کودکانش بی رحمانه مورد تجاوز پسران ناخلف و برادران نامر و مر دمان نا مردمش قرار نگرفته بود .و قیصر صفتان سنگ دل تمامی سر مایه های ملی و معنوی اش را بی شر مانه به اتش نکشیده بود و بجای هنر و علم و کمال ریش و عمامه و چادر زمدارس اش نخواسته بودند و زن ها را زیر سنگ و چادر وسط کوچه هایش اسان نکشته بودند ..... با صدای بلند گفتم واقعا جای سعادت است که حد اقل اینجا اینهمه خوب مانده است .دروازه روضه ء را بسته بودند که ما انجا رسیدیم . ساختمان زیبا و دیدنی اش با ان سنگ های اسمانی رنگش منظره خاصی را بدو بخشیده بود من خانمی رو یش را بطرف من کرد و گفت تو بگو که سر باز در وازه را بر رو یما باز کند . گفتم از چی فهمیدی که به حرف من گوش می کند . دعا کن حالا کی میداند که دعایت از همین پشت در قبول شد . انطرف یک پسر جوان را ددیم که با دل مملو از امید نشسته است رو بر وی یک مرد قبا بتن که گویی ایشان و یا فال بین بوده است . و کف راا نشان مرد عبا بتن میداد . کسی چی میداند شاید میخواست آنمرد مشکلش را که شاید راضی نشدن پدر دختر مورد علاقه اش بود آسان کند .

چند تا دکان را دور زدیم و بخاطر تاریک شدن هوا دو باره امدیم هوتل .

فر دا با انرژی خیلی مثبت از خواب بر خواستم و خودم را اماده شر کت کردن به جشنواره ساختم . همین که د ردهلیز پا گذاشتم چهره های اشنا چشمم را رو شن ساخت سهراب سیرت را دیدم که با یک لبخند نهایت صمیمانه در برابرم بر خواست و با من دست داد . انطرف تر فیاض ویرا نشسته بود که به احترام من جایش بر خواست سهراب برایم گفت ان هم همانی که خیال میکرد ی از من بزرکتر است و این هست همان که به ان متانت و بزرگی کلمات را کنار هم میچند و شعر می افریند . باید باور میکرد م. که کردم چه برقی که از دو چشم شو خ و شاعرش میجهید مرا مطمئن می ساخت . با من عکس گرفتند و یکی را شهیر معرفی کردند و دیگری حبیب غریبیار که سفر پاریس را گام بگام با من بود و انرا میخواند برایش جالب بود .هنوز از عکس گرفتن با سهراب شان فارغ نشده بودم که یک باغچه گل در برابر دو چشمم سبز کرد و رامغان اور شور و عشق شادی شد برای من .منی که در وطن نیز غریب بودم و این برایم خوش آیند نبود که بگویند از غربت امده است بلی من نه در انجا خانه ام بود و نه در غربت آشنا بودم.اما هدیه برایم صمیمیت و گرمی هدیه کرد و بطرف دوید و صدایش همچون نغمه جویباری در گوشم طنین انداخت که میگفت:بارو کنم این تویی مژگان و مرا میبوسید .و دختردیگری دست به طرفم دراز میکرد و یک آسمان لبخند ار زانی من غربت زده میکرد .لبخند که بوی بهار و رنگ خورشید را داشت ان لبخند پاک و بی غشی که در هیچ جایی دنیا سراغ برایم میسر نشد سالها ی سال کجا کجا های این کرده خاکی را که نگشتم و با چی ادم های که سر یک سفره ننشستم اما انها کجا و این زیبایی و صمیمیت خالص کجا . من میدانستم که چقدر از دیدن من خوشحال بودم و این بهترین احساسی بود که داشتم من از نگاه های شان زا هر حر کت و ژست شان رد می یافتم که خیلی شادمان استند زیرا میخواستم جبران کنم اما نمی توانستم نمی توانستم ...جبران ناپذیر بود و هست و خواهی بود . غرق محبت و صمیمت انها شده بودم و در عین زمان متو جه کاکا انجینیر بودم که انطرف ایستاده بود و ظاهرأ ازاستقبال دوستان مژگان که ریاضی کلاس پنجم را برایش درس میداد لذت میبرد . اما من انجینیر را از او خوب تر می شناختم دلش تنگ بود و انتظار داشت همین حال اولین دقایق بر گزاری جشنواره نه بلکه اخرین دقایق اش میبود . با دختر ها رفتم پائین و از انها خواستم تا شروع کنفرانس برایم شعر بخوانند و یک دیگر را شان به معرفی بگیرند . مهسا را میدیدم که شاخه نبات گونه از شیراز ببلخ امده بود . تو رپیکی سلطانی را که دست راستم نشسته بود نگاه میکرد م و می افتادم یاد حکایت شاعری که بر یاد چشم مست کسی بادام فروخته بود .چقدر زیبا و معصومانه به حرف دختر ها که ا ز ش خواسته بودند برا ی من شعر عاشقانه اش را بخواند گوش میداد و نگاهش را بجای جز از چشم ساغر میخکوب میکرد و شروع میکرد بخواندن... تازه دستان گرم هدیه دستانم را از لای دستان شعر پر داز و گرمش رهانیده بود که شروع کردم بخوانش شعری برای شان ...در انلحظه چو د ر مییافتم که در رگ رگ شان جای میگیرد و خوش دل شان می سازد . تشنه تر میشدم و پارچه دیگری را برای شان بخوانش میگرفتم. که صدایی صالون را پرساخت و تا ته قلبم راه یافت .

سرود ملی بود همه به احترام از جا بر خواستند احساس بس پاک و بزرگ رد رگ رگم می دوید و آرامشم می بخشید برای او لین بار بعد سالها سرود ملی را در جمع مردم و وطننم میشنیدم . واقعا زمان نامرد هست و لحظات خوب را از آدم بزودی می گیرد .و من میخواستم شاگردان مکتب فردوسی با همان زیبایی که آغاز کرده بودند ادامه بدهند . اما محفل با سخنرانی ریس انجمن قلم اغاز شد و به تر تیب پیش رفت تا اینکه در نخستین روز نوبت به من رسید . یک رقم نا آارم بود م و این از این ناحیه بود که صدایم رد اثر سر ما و تبدیل هوا گرفته بود و از طرفی من همیشه ادم دقیقه آخر استم شعری را که باید میخواندم انتخاب کرده بودم . تا هنوز چنین ادمی را سراغ داشته اید که از این همه راه دور برود و به همین مرام هم رفته باشد که شرکت کننده ویژه و نماینده ا ز کشور آلمان اما تا لحظه رفتن به پشت تربیون شعرش را انتخاب نکرده باشد ؟ بیا تا من نشان تان بدهم آن ادم غیر عادی من استم . دختر ها برایم گفتند نا اارم بنظر میرسی گفتم نی چیزی مهمی نیست . که نامم را شنیدم بلند شدم و با قدم های شمرده شمرده رفتم و در مقابل دیده گان همه مهمانان قرار گرفتم .گفتم مژگان شفا استم و از راه خیلی دوراز

پشت کوه ها یخ بسته غربت تا اینجا تا شهر و دیاری که زاد گاه مو لانا بزرگ که امروز افتخار جهان بشر یت است کشدیه ام و در جمع شما قرار دارم . و متاسفانه صدایم در اثر تبدیل هوا گرفته است و شعری را بخوانش میگیرم و تمامی مردمم را با همین شعر سلام میکنم.

ملت افغان سلام

بتو ای ملت افغان سلا م

بتو ای خاک قهرمان سلام

بتو ای افسر بخون خفته

بتوای بیوه یی جوان سلام

بتو ای مادر نشسته بخون

به پدر های پاسبان سلام

بتو ای کو دک گرسنه ای قرن

که دو چشمت ندیده نان سلام

به منار جم تو هرات

هم به بتهای بامیان سلام

به آب پاک دره پنجشیر

هم به سالنگ و به خنجان سلام

به مزار علی به بلخ بزرگ

به مو لانای خوش بیان سلام

به به کندز و اما م محترمش

هم به شیران و دلیران سلام

به کابل و گذار خواجه صفا

به شهدا و صالحان سلام

به دو شمشیر قیس و ویس قرن

به گذر گاه هندوان سلام

به میمنه و بادغیس و فرا ه

هم به خوست و به سمنگان سلام

به نیمروز و وادی تخار

به اروز گان و به پر وان سلام

به دیاران از گل نرگس

به ننگر هار و به لغمان سلام

به قندهار و خر قه احمد

بتوده های مسلمان سلام

بسنایی و هم به بند امیر

ربه پیر نامور شهر باستان سلام

به هیرمند و زابل و پکتیا

به بدخشان و جوز جان سلام

به کاپیسا و کنر و پکتیا

به ایبک و به سمنگان سلام

به مردمان خوب دایکندی

به کوه و دشت و بیابان سلام

به نصیر احمدم هزاران بار

هم دگر باره به بغلان سلام

بتو یا هموطن که شعر مرا

بشنیدی به جسم و جان سلام

حوت 1384

و باز بر خواندم

در حریمت باز میگردم وطن

با تو هم آواز میگردم وطن

باز میگویم به دشت و دامنت

......

و استیژ را با کف زدن حاضرین ترک گفتم اینجا سبک شده بودم مثل یک خبرک قدم هایم زمین را حس نمی کرد و حال تنها کار یکه بر گردنم مانده بود گزارش تهیه شده در مورد کار کرد ها و وضع زبان و ادبیات فارسی د ر اروپا خاصتن کشور المان بود . و من قبلا تصمیم خودم را گرفته بودم که گزارش را زبانی تقدیم مهمان بکنم نه اینکه چون شاگر د مدرسه یی زودی از روی خط بخوان و پا بفرار بگذار . قابل تذکر میدانم که در زمانی که گزارش را تقدیم میکردم زیر تاثیر کلمات قرار گرفتم و اشتباه لفظی از من سر زد و و با سخاوتمندی حافظانه که سمر قند و بخارا را به یک خال هندو بخشیده بود حاصل سی سال زحمت فر دوسی را بخشیدم به رودکی ....کسی چی میداند با شکستاندن دل یک ادم دل رو دکی را بدست اوردن نیز کار ساده نبود که معذرت خواستم. حال که امده ام واقعیت بنویسم همه را مینویسم اگر خواننده حوصله داشته باشد بگفته (صمد آغا ) کمیدین ایرانی صبر کنید تازه به جا های خو ب خوب هایش رسیده ام .روز گذشته بود و من خسته و در مانده تنم را همچون قو یی در گوشه از ساحل میخزد ارزانی تخت خوابم کرده بودم دو چشمم را بسته بودم ودر ان حال بثانیه های از دست رفته روز فکر میکردم از شنیدن صدایی در بخود آمدم . کا کا انجینیر که مصروف تما شای تلویزیون بود رفت و و در را باز کرد من نمیدیدم کی است . امد و گفت اگر میروی باید آماده شوی چون در داخل هال همین طبقه شب شعر بر گزار کرده اند . گفتم حتمی میروم بلند شدم چون اندو علاقه نداشتند تنهایی بدهلیز قد م گذاشتم چی محشر بر پا بود و من حتی کوچکترین صدایی را نشنیده بودم . نزدیک آغای خانم میلاد نشستم چون راه را بر رهروان میبستم چوکی ام را نزدیک اغای تو حیدی صاحب و ریس انجمن قلم حسام صاحب گداشتند .صدای شاعری پر شور و توانا شایان فریور گوش هایم را پر ساخت که این ابیات را میخواند البته با صدای بسیار بلند .بیهوده چوب خشک بخاری چرا شوم ...

و باز میسرود

سکوت آمد صدا بی بال و پر شد

غمت در جان شاعر مستقر شد

ازان روزی که رفتی ، در دل من

غزل مُرد و دوبیتی بی پدر شد

دفعتا تصمیم گرفتم این همه خوبی و زیبایی را فلم برداری کنم دست بردم به کیفم تازه در یافتم کمره فلم برداری ام چارچ ندارد بلند شدم بروم چاچر اش را بیاورم دو دقیقه طو ل نکشید تا بر گشتم که دیدم نام مرا میگیرند از خانم شفا خواهش میکنیم تا ...چند نفر گفت نیست دیگر ی صدا زد آمد صبر کنید و من رفتم و بدون تصمیم قبلی باز بدون انتخاب قبلی در برابر چشمان بیشتر از صد شاعر که با اشتیاق منتظر شنیدن شعر من بودند قرار گرفتم . حیران ماندم چی بگویم .دلم در سینه ام بتندی طپیدن گرفت و جر ئت شعر خواندن از من مسکین سلب شد . برای شان گفتم : ای شاعران پر شور نمی دانم از کجا بگویم از چی بخوانم .شما که هر کدام تان سر پا از لطف و احساس اسیتد مژگان د ربرابر تان کم می اورد . اما این شعر را بفال نیک میگیرم و شروع کردم بخوانش شعر زیرین .....

مرا نفس بکش وطن

مرا که گامهای خسته ام

ز بعد سالهای دور

بروی سینه ات چه عاشقانه میخزد

مرا نفس بکش وطن مرا

که چشمهای تشنه ام

بروی دشت و دامنت چه مخلصانه میدود

مرا نفس بکش وطن که من دو باره میروم

و باز خسته خسته از جفای دشمنت

درون بیشه های غربت سیاه

چه غمگنانه میخزم ....

و باز این شعر راکه گر می و زنانه گی را در ان مدیون فروغ استم

ترا صدا می زنم

ترا که پیکر عطش گرفته ام

بدشت داغ و شعله آفرین سینه ات

چون سراب میشود

ترا صدا می زنم

ترا که این لبان گرم گر گرفته ام

بروی کشتزار آن لبان داغ و آتشت

خم شراب می شود

ترا صدا می زنم

ترا که بند بند قلب من

برای لحظه ای نبودنت

پر اضطراب میشود

ترا صدا می زنم

ترا که قامت بلند پر غرور من

و این دو چشم پر ز نو ر من

بزیر آن نگاه گرم و تشنه ات

قطره قطره آب میشود

ترا صدا میزنم

ترا ز دور دست ها

زدور پشت قله ها

زبن ، زبن ز بست ها

ز بر زن و ز کو چه ها ، ز دشت ها

ترا به عاشقانه ها

ترا به بیکرانه ها

ترا به این بهانه ها

صدا می زنم که در کنار من بمان

که آفتاب میشود

شب از میانه میرو د چه بی حجاب میشود

و خالی از شهاب میشود

ستاره ها به بحر آسمان بی کران چون حباب میشود

اگر نمانی ام ، اگر نخوانی ام

و یا ندانی ام ،وگر برانی ام

دفترم

و شعر های تا هنو ز نگفته ای ترم

زغم خراب می شود

و دیده گان مست مست من

پر آب می شود

و خار های سینه سوز هجر تو

بدشت غمگرفته ای تنم

چه بی حساب می شود

دریغ و درد

دو چشم ،چو شب سیاه کافرم

تهی و خالی از شراب میشود

دلم

دل همیشه عاشقم

دچار صد عذاب میشود

پر اظطراب می شود

اگر نمانی ام

اگر نخوانی ام

ویا ندانی ام

وگر برانی ام .....

بیست هفتم اگست ۲۰۰۷

آنقدر کف زدن و لطف کردن که باز یک غزل دیگر را بخوانش گرفتم...و باز لطف و محبت بر سر م باریدن گرفت .من مگر این سعادت را در خواب میدیدم در جمع این همه شاعر شعر بخوانم.شعر خواندن در حضور هر کسی لطف ندارد چون متاسفانه بسیاری از مردم امروز نه شعر میخوانند و نه شعر می دانند و نه شعر می شناسند و من سالها فر یاد زده بودم که من

شاعر شهرم که درآن

شعر را می شکنند

وزن را نادیده میگیرند

و قافیه را به حراف گذر میفروشند به هیچ

اما انجا شهری نبود که شعر را در آن بشکنند انجا دیار مو لانا بزرگ بود و خانه رابعه دخت کعب بود شبها اگر ادم درسکوت گو ش فرا میداد ،حواس خود را جمع میکرد از انطرف خانقاه خواجه بهاءوالدین سلطان العلما صدای وعظ و تذکیز بگوش جان ادم میرسید .

نمی دانم چه منزل بود شب جایی که من بودم
به هر سو رقص بسمل بود شب جایی که من بودم

پری پیکر نگار سرو قدی لاله رخساری
سراپا آفت دل بود شب جایی که من بودم

خدا خود میر مجلس بود اندر لامکان خسرو
محمد شمع محفل بود شب جایی که من بودم

امیر خسرو

لحظات با دو تا پایی که داشت ده تا ی دیگر قرض کرده بود از پیش من پا بفرار گذاشته بود من میخواستم همچنان شعر بخوانم و اما باید بس میکردم خیال میکرد م وقت زیادی دارم بی خبر از اینکه تسلیم بیشه غربت شدن در پیش رو دارم . مثل امشب که فر سنگها از ان دیار دورم . و زندگی خاکستری را زیر هزاران پارچه ابر از سر گرفته ام در جریان که شاعران شعر پشتو و فارسی میسردند و میخواندند و می

گفتند از میان انهمه شاعر شاعر پشتو زبان بر خواست و شعری را به زبان پشتو که شعرش متاسفانه در خاطرم نیست تقدیم من کرد .اما برای من شعری الهام شده بود که در پائین

میخوانید من بعد ازمعرفی شدن با اقای فطرت که قول دادند که ویدیو سی دی این شب را فردا بیاورد محفل را با انهمه زیبایی اش ترک گفتم .

رفتی و ساغرت تو چه تنها گذاشتی

این گنج شعر و عشق به یغما گذاشتی

در جمع این هزار نفر سکته میکنم

احساس کرده ای؟ تو چی بیجا گذاشتی

صد حیف میبرم که تو با من نبوده ای

بالای بخت و طالع خود پا گذاشتی

بی مهری و جفای تو باور نمیکنم

بر دل هزار جذ ر و معما گذاشتی

سر تا بپا ی از غم خود سو ختی مرا

اینگونه تا بر روی دلم پا گذاشتی

و روز دوم تا ظهر منشی هیت مدیره بودم و بعد از ظهر با تمامی شر کت کننده گان جشنواره روانه سیرتاریخی و علمی بودم . در اولین درنگ به مسجد ابو نصر پارسا معبد نو بهار و ارامگاه بعد از اینکه مسجد و یا خانقاه ابو نصر پارسا را دیدن کردیم همه دوستان را دیدم چون دانه های تسبیح از هم پاشیدند و به هر سو تیت و پاشان شدند .و اما من به زیار ت رابعه می شتافتم هزاران هزار حرف ناگفته برایش داشتم برایش حکایت از نادیا انجمن داشتم دلم پر حرف بود . به یاد ربعه و روز گار تلخ و عشق اتشین اش به بکتاش می افتم و بیادم می اید که چرا هیچ کسی بکمک او نشتافته بود رابعه دختر کعب قربانی غیرت برادرش حارث نامرد شد .او پس ازآنکه از عشق خواهرش به غلام خود بکتاش آگاه شد در داخل حمام - که فعلا آرامگاه رابعه در آن قرار داشت- او را به قتل رساند و بکتاش را به زندان انداخت. بکتاش بعد از رهایی از زندان، حارث را بقتل رسانده و خودش بر سرقبر رابعه خودکشی کرد. مردم او را نیز در قبر رابعه دفن کردند.واما نظر به شعری که او در اخرین دقایق برای برادرش سروده بود این سروده نشانگر جلا و پاکی قلب یک خواهر است یک زن است که ایثار و فدا کا ری از خودش بیاد گار مانده است . هیچ حکایتی از مردی را چنین ماندگار در تاریخ سر زمین حماسه ساز خود سراغ نداریم

.

دعوت من بر تو ان شد کا یزدت عاشق کناد

بر یکی سنگین دل نا مهربان چون خویشتن

تا بدانی درد عشق و داغ هجر غم کشی

چون به هجر اندر بپیچی پس بدانی قدر من

تا امروز قدر خواهری را برادری ندانست تا هنوز که هنوز است بر رخ زیبای خواهران شان تیزاب می پاشند و انها را به شلاق میزنند و وسط کو چه سنگ سار شان میکنند .دلم میخواست و

برای رابعه بگویم تو رفتی و ا ز ان روز تلخ سالها گذشت هیچکس در این سر زمین پیدا نشد که قدر ترا بداند همچنان تگرگ ملامت بر سر خواهرانت از هر طرف می بارد. .

جاده ای که به سمت خانه و مدرسه سلطان العلما پدر مولانا منتهی می شود به نام "خیابان قونیه" نام گذاری شده است. .

در کنار این جاده، جاده دیگری است که بنام "جاده بهاء الدین ولد سلطان العلما" یاد می شود.

خانقاه مولانا که هنوز آثاری از آن باقی مانده است در انتهای یک سرک خامه واقع است "بگفته مردم محل این خانقاه جایی است که دوران کودکی مولانا در آن گذشته است. خانقاه شامل یک حجره بزرگ همراه با هشت حجره کوچک متصل به آن میباشد . از این خانقاه به جز تلی از خاک و دیوار هایی که در حال فروریختن است چیزی دیگر باقی نمانده است. در کنار این خانقاه حجره های دیگری است که فعلا مردم از آنها برای نگهداری علوفه حیوانات شان استفاده می کنند در امتداد راه با کو دکان ژنده پوش بر میخوریم که در نزدیکی خانه مو لانا دنده کلک میکنند و میگفتند . این حجره ها در زمان مولانا محلی برای بود و باش (سکونت) مریدان بوده. و شام بر میگردیم و خسته تر از همیشه به اطاقم پناه میبرم .و هنوز عطر مزار رابعه وحویلی فر ریخته مو لانا با ان درخت توت کهن در مشامم جاری است .که بخواب پناه میبرم . رادیو کلید دعوتم میکند نمی پذیرم .و شب شعر بعد از اینکه د ر می یابم گاهی او قات فر هنگی ها هم میتوانند بی فر هنگ باشند زودی به اطاقم پناه می اورم .وبه نگاه معصوم و عاشقانه کبوتر ی که روی تو ته ها ی شکسته ظرف سفالین نشسته  و بشعر شاعران گوش میداد بیاد می اورم و بخواب فرو میروم .روز آخر بود و من باید زود تر میرفتم تا همه را سیر میدیدم . بانوان پر تو یک لحظه هم از من جدا نمی شوند و روز به پایان یم رسد و من رفته رفته در می یابم که از این دیدار فاصله میگیرم. در دقایق اخر پسری جوانی در برابرم می اید و از نگاه مظطربش در می یابم برای من گفتنی دارد . او برای من کتابچه خاطرات اش را از خانه اورده است تا برایش چیزی بنویسم . یادم می اید نزدیک خانقاه ابو نصر او را دیده بودم . اسم اش را پر سیدم عطا الحق گفت . برایش میشنوشتم که کتاب و کتابچه های زیادی را برایم اوردند . با وجود وقت کمی که داشتم نوشتم فقط مرا بخاطر رفتنم ببخشید . من باید در این وطن می ماندم اما راهی بجز فرار برایم نمانده است . استاد بر زین مهر و محصلین دانشگاه بلخ و دختران پر تو و مدیره و معلمین مکاتب اخرین کسانی بودند که در بلخ با من عکس گرفتند .و دستان گرم هدیه را با بنفشه ارنواز و دیگر بانوان با چشمان اشک الوده ترک گفتم و به محبت هدیه و دعوت بچه های کاخ نگار پاسخ مثبت ندادم و تن بسفر داده فردای انروز انجا را به قصد کابل و کابل را به قصد آلمان تر ک گفتم..

باز امدیم شوق همان ارزو همان

سودا همان تصور با طل همان که بود

قوس 1378

ولفسبورگ جرمنی


April 26th, 2009


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان