عشق اولين و آخرين
دوکتور بشير افضلی دوکتور بشير افضلی

خانم سالخوردهُ که آثار زيبائی دوره جوانی در چهره اش نمايان بودوموهای سفيد و لباس مرتبی که به تن داشت  زيبائی اندام و چشمان نافذ و درخشانش را  دو چندان جلوه ميداد  به کمک عصای خود با قد خميده و دستان لرزان  در نزديک  مغازه  خوراکه فروشی توقف کرد  و  بطرف مردي که  به  مغازه داخل  ميشد با  نگاهای عميقی نظاره ميکرد.

 .مرد با مشاهدهُ اين حرکت خانم دست و پاچه شد ،توقف کرد،نگاهی بطرف خانم انداخت ،لحظهُ مکث کردو به تفکر فرو رفت.

 خانم  نزديک رفت ، با دستان ضعيف و لرزان  خود روی مرد را با لطافت خاصی لمس کرد و پرسيد:

خانم- شما مرا نشناختيد؟

مرد- نميدانم اما...

خانم-  براستی مرا نشناختيد؟ هی ، هی،هی. عزيز دل من  ، آيا همه چيز را  به اين سادگی فراموش کرده ايد؟ در حاليکه من سالهاست به ياد شما سرگردان هستم .

مرد- نميدانم ممکن خطای چشمم که ضعيف شده و يا دماغم باشد.

خانم – مگر قلبت چی ميگويد؟

مرد – بلی حق با شماست فقط قلبم است که با شنيدن آواز و کلمات زيبای شما روحم را تکان ميدهد و ميگويد،  صاحب اين آواز ظريف و دوست داشتنی  را ميشناسم ، ولی هنوز  دماغم مطمئن نيست .

- خانم مثل اينکه بر خود و مغز خود حاکم ونسبت به شناخت مرد مطمئن با شد با آواز بلند خنديده و ميگويد:-

خانم –  هه هه هه واقعاً نمي شناختين و يا شوخی ميکنين؟ من هيچوقت به اين باور نبودم که شما مرا فراموش کنين

 خوب است که هنوز زبان مان گوياست  و ما  ميتوانيم سر صحبت را باز  نمائيم ،خاطرات گذشته  را برای آخرين بار زنده کنيم و لحظهُ از بقيهُ  زندگی لذت ببريم.(بطرف دراز چوکی که در مقابل مغازه گذاشته شده بود اشاره کرد و اضافه نمود) بيا اينجا بنشينيم که من  اول خود را برايت  معرفی کنم بعداُ از احساس و درک تو بشنوم.

(هردو بالای دراز چوکی ای که در مقابل مغازه  گذاشته شده بود نشستند و به صحبت آغاز نمودند

.خانم بعد از اينکه با سيمای مطمئن به صورت باريک و آشنای مرد خيره شد خود را معرفی کرد دفعتاً فرياد دلخراشی که با خوشی بي پايان همراه بود از گلوی مرد بيرون شد دست خانم را کرفت و به بوسيدن شروع کرد و گفت:

مرد-  عزيز من . نازنين من، عشق اولين من، زندگی من. اين تو ...تو ..تو هستی؟ من احساس ميکردم که تو هستی. قلبم ميگفت که اين تو نازنين من. هستی.. تو کجا بودی؟ ميفامی من از خاطر تو چه بلائی را به سر خود آورده بودم؟ خوب البته قسمت رفته بود که باز ترا يکبار ديگر ببينم....   ميفامی؟( مرد که از شدت اشتياق علاقه مند بود به گفتار پر از هيجانات درونی اش ادامه دهد آواز ظريف و زيبای  نازنينش اورا ساکت ساخت و به گفتار آمد ) 

خانم- بلی ، بلی خبر شدم که از خاطر من دست به خودکشی زده بودی، ولی خوشبخت هستم  که بخاطر همين روز  و همين ديدار  نجاتت داده  بودند.

مرد- بلی  درست است نعزيزم . من که در اين دنيا بجز تو  هيچ چيزی ديگری را نميخواستم . از خاطر تو خود را کشته بودم ولی نجاتم دادند و تا امروز با خود ميگفتم :.ای کاش نجاتم نميدادند.زيرا تمام عمر درد و زجر فراق ترا ميکشيدم. اما حالا شما درست گفتيد که بخاطر همين روز و همين لحظه که زيبائی و شيرينی اش در هيچ لذتی موجود شده نميتواند مرا نجات دادند.

(مرد در حاليکه دانه های عرق در صورت ناتوانش تجلی ميکرد احساس ناتوانی کرده بطرف آسمان رو گردانده و اضافه کرد)  خدايا  تو خودت  ميدانی که من چه رنج بزرگی را به خاطر اين نازنين خود تحمل کردم(به صورت لطيف و نيازمند نازنين خود  نگاه ميکند و ادامه ميدهد) آخر من تمام عمر درد و زجر فراق ترا مي کشيدم، من  هيچ  چيز را  فراموش نکرده ام و  هر گز فراموش نميکنم و اگر تا آخر عمر ترا نميديدم باز هم فراموش نميکردم و حالا فکر ميکنم که خداوند مرا بسيار دوست داشته

زيرا هجران طولانی مرا مثل يک امتحان بزرگ عشق واقعی ديده به آن سبب دوباره زمينهُ ديدار ما را مساعد ساخته است .

(  او با دستمال عرق پيشانی خود را پاک مينمايد و ادامه ميدهد)

بلی هيچ چيز را فراموش نکرده ام. من خوب بخاطر دارم آن اولين نگاه های ترا که از گوشهُ چشمان زيبايت دزدانه با تبسم مليح و دلفريب خود بطرف من انداختی و جان و روحم را شعله ور ساختی. قلبم در آن وقت سخت در تکان افتاده بود ، عرق از سرو جانم  مانند امروز جاری بود.. و هر وقتي که  صورتم را از عرق پاک ميکنم  به ياد همان روز ميافتم  که از يکطرف دچار هيجان شده بودم و از طرف ديگر حيا و ادب اجازه نميداد به تو دقيقتر نگاه کنم .

خانم- جانم، عزيزم  خوب بخاطر دارم. من هم در آن لحظات حالت بدتری داشتم.قلبم به ضربان شروع کرده بود ، چه احساس عجيبی و چه لذت بزرگی از آن لحظات زود گذر با خود داشتم و هنوز هم دارم. من خوب بياد دارم که در نگاه اول نفس در سينه ام تنگی ميکرد تنفسم سريعتر و رنگم سرخ شده بود. مادرم از همه اولتر متوجه شد و گفت: مثليکه گرمی است، عرق کردی بچيم .چرا رنگت سرخ شده؟( دستمالی را از دستکول خود کشيد و بدستم داد تا عرق روی خود را پاک کنم )

من در همان لحظه حس کردم که عشق تو برای اولين بار در درون قلبم خانه کرده است.

مرد- ميفهمی عزيزم که من از همان روز اولين در آتش عشق و محبت  تو  ميسوزم و ميسازم. و اين آتش محبت ترا در طول  اين مدت  در هر کجا که بودم با خود حمل ميکردم و لحظهُ آنرا از خود دور نداشته ام  وهنوز که از اين پيوندشصت و پنج سال ميگذرد  سالروز های پيوند اين خاطرات را  هميشه به تنهائی با خيال نازک تو تجليل ميکنم(گلويش را عقده گرفت بعد از سرفهُ کوتاه و صاف کردن گلو با کلمات مطمين تری ادامه داد)

من  تمام زندگی رنج و درد جدائی ترا ميکشيدم. جز به تو به هيچ چيز ديگر فکر نميکردم. دماغم، حواسم، تمام افکارم با تو و در جستجوی تو بود. (انگشتان  باريک و خشک مرد  به ارتعاش  درآمدند در حاليکه ازکنار چشمانش قطرات اشک روی گونه اش جاری شده  بود خود را  بطرف خانم  نزديک و نزديکتر کرد دستان  نازک و سالخوردهُ معشوقه اش را سخت ميان دستهايش کرفت، دوباره  غرق در بوسه کرد. نازنينش که دست کم از محبوبش نداشت با همان چشمان درخشان و آبدارش با او نگاه عاشقانه کرده سرش را کنار صورت مرد نزديک کرد و بوسهُ نازکی از صورتش برداشت و در اين لحظه که مرد خود را در آسمانهای سعادت  گمگشته اش در حال پرواز ميديد از نازنين خود پرسيد:-

شرينترين و تلخ ترين ايام زندگی من همان روزها بودکه از آن شصت و پنج سال ميگذرد. بلی تو اولين عشق من در زندگی من بودی ولی امروز که ترا يافته ام نامش را چه بگذارم؟

(خانم در حاليکه قطرات مرواريد فام اشک از گوشهُ چشمانش سرازير ميشد گفت:

خانم- اسمش را( عشق آخرين) بگذار زيرا يکبار مرا از پيشت به زور بردند و برای مرد پيری که بيست و پنج سال از من بزرگتر بود نکاح کردند و دوسالی بعد فوت کرد آن روزهای دردناک را هم هيچگاه فراموش کرده نميتوانم ،حتی اولادی از او ندارم. (گلويش را عقده گرفت و بعد از مکث کوتاهی ادامه داد)

 و لی تو هميشه در قلبم جای خود را  داشتی و داری و تمام تارو پود وجودم و سرنوشت زندگيم با تو سخت گره خورده بود.افکارم، دماغم، روحم همه در جستجوی تو بود و سر انجام وقتی  ترا در ديار غربت دور از وطن  ملاقات مينمايم اين حادثه را يک معجزهُ خداوند محاسبه ميکنم . حالا بجز خدا ديگر هيچ قدرتی مرا از تو جدا ساخته نميتواند(او .بعداً سرش را بالای سينه محبوب خود کذاشت و با لبان متبسم  به گريستن آغاز کرد.

مرد هم سر را به سر محبوبهُ خود تکيه داد مدتها با همديگر  گفتند و گريستند و خنديدندو صورت ودستان همديگر را چون گرسنگان مي بوسيدند  و باز مي گريستند.  سر انجام آرام، آرام رازو نياز ها ، صحبتها وآواز ها کمتر و کمتر،ضعيف و ضعيفتر شدند و به خاموشی گرائيدند. 

 ديری نپائيد که روان شان در عالم بالا – بالاتر از بالاها در آنسوی کهکشانها در پرواز درآمدند.


November 5th, 2010


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان