پژواک در لايتناهي عشق و احساس
زهره يوسفي
به گراميداشت پنجاه و نهمين سال تولد و بيست و ششمين سال شهادت احمدظاهر
بي همگان به سر شود بيتو به سر نميشود داغ تو دارد اين دلم جای دگر نميشود
احمدظاهر،آن رويايي که چون خيالي خوشي چهره نماياند و زود ناپديد شد و داغ حسرت و دريغ به قلب مان بجا ماند.
من ندانستم از اول که تو بي مهر و وفايي
عهد نابستن از آن به که ببندی و نيايي نه ...هرگز،او بي وفا و عهدشکن نبود که ترک دوستان نمايد،مجبور به بي وفايي اش کردند.
آری ! ستارهء صبحگاهان اسير پنجه های ديوشب گرديد و شب زده گان بيرحمانه نقاب تاريک مرگ به رخش کشيدند.
ولي آيا مي شود اسطوره ها را کشت؟ آيا مي شود قلب پرتپش و گويای تاريخ را در پنجه های تاريک شب اسير کرد؟آيا مي شود فرياد فريادگران عشق،آزادی و زنده گي را در همهء مکان
ها و زمان ها خشکانيد؟ آيا مي شود گلوی فريادگر زمان را خفه کرد؟ اگر چنين است،پس اين فرياد عاشقانهء عاشقان او چه خواهد بود که درست 26 سال است که در همه جا طنين انداز است :
کي رفته ای ز دل که تمنا کنم ترا
کي بوده ای نهفته که پيدا کنم ترا
غيبت نکرده ای که شوم طالب حضور
پنهان نگشته ای که هويدا کنم ترا
با صدهزار جلوه بيرون آمدی که من
با صدهزار ديده تماشا کنم ترا بلي ! هنوز صدهزار ديده،ديدهء ما را بکار است تا صدهزار جلوهء او را تماشاگر باشيم .جلوه های که از او بيادگار مانده است .
صبحگاهان بود،صبح صادق،يک صبح روشن،پراميد و پرثمر که در آسمان کابل ستارهء دميد،ستارهء در آسمان کابل و چه کسي مي دانست که روشني و نور اين ستاره تنها مال کابل نخواهد ماند،بلکه آسمان همهء گيتي ،آنجا هايرا که شيفته گان و عاشقان بسر ميبرند فرا خواهد گرفت .
صبح روز 24 جوزای سال 1325 خورشيدی زن فرهيخته و مادر شايستهء آغوش مردش را از چشم ابريشمين طفل شاد و متبسم پر ساخته و مردش را غرور و مباهات تحفه کرد .
داکتر ظاهرکه از مسرت و خوشي سراپا آگنده بود،نگاهي ستايشگرانهء به همسر شايسته اش انداخته،عشق و سپاسش را بيکرانه به او نثار کرد.دست پدرانهء نوازشگرش رخسار طفل را به اولين محبت پدرانه آشنا ساخت .
آنگاه نگاه های اميدوار کننده اش جانب پروردگار را مخاطب ساخته و قلب پر از اميد و عشق اش چنين نجوا کرد: پروردگار مهربان،شکرانهء مرا بپذير و اين تحفهء را که بمن اعطا کرده ای به امان خود داشته باش و از او انساني بساز تا سزاوار زمانش باشد .آنگاه کودک را نرم در آغوش فشرده برايش زمزمه کرد : پسرم ! با عشقي که بتو دارم نام خود را بتو مي بخشم و از تو مي خواهم نام پدرت را پاسدار باشي و قلبي داشته باشي مملو از عشق،از عشق بخدا،آزادی و انسان و هرگز اين عشق را فروشنده نباشي به هيچ بهايي حتا به بهايي جان ات و فقط در آنصورت است که تو احمدظاهر من خواهي بود .
باری آنگونه ستارهء آسمان کابل نام يافت و آسمان همهء گيتي را سير نمود .پدر آنروز از فردا نمي دانست و الي نمي گفت که تو احمدظاهر من خواهي بود . چونکه او تنها احمدظاهر پدر و مادر باقي نماند بل احمدظاهر هزاران پدر و مادر و خواهر و برادرشد .
هر روزيکه جا به فردا خالي مي کرد گل وجود ظاهر کوچک شکوفا تر ميشد .نگاه های مهربانش صميمانه هرچه در اطرافش ميديد به شناسايي احساس اش داده و با دستهای ظريف اش به امتحان مي پرداخت .تا آنکه اولين قدم های ارزان را با تکا به مادر و پدر فرزانه و مهربانش روی تخت جنبندهء گيتي گذاشته و اولين کلام انساني را آموخت،"مادر" و به آن عشق ورزيد و از آن چشمهء عشق آفرين آموخت هر آنچه انساني بود و آموختني .
بهاراني گذشتند و غنچهء وجود احمدظاهر کوچک داشت شگوفاتر ميگشت اما او کنجکاوانه برای امتحان گرم و سرد زنده گي عجله داشت،آن کنجکاوی و جسارت باعث شد تا زودتر از روال طبيعي و موقع معيين با آنکه هنوز سختي های زنده گي ريشه دندان هايش را از مايهء شير نسکلانده بود نامش را ثبت اسناد رسمي زمانه اش ساخته هويت اش را به شناسايي بدهد.
آری ! و غرور انساني اش زماني از اين شناسايي قد راست کرد که نقطهء آغاز راه و مسير زنده گي اش را دريافت،لحظهء که مديرمدرسه دست او را فشرده گفت : احمدظاهر شموليتت را به مکتب حبيبيه تبريک مي گويم و آن بود که به ظاهر ميدان داده شد تا هرچه شگوفه دارد بشگفاند و ظاهر سازد و چنان هم شد ودر همان روز اول درس به همه نماياند که با داشتن جرأت و فصاحت کلام مي تواند ورود آموزگار را به صنف اذهان کند و آن ايستادن در مقابل چهل همصنفي و ولارسي گفتن در حقيقت آغاز آماده گي برای ايستادن در مقابل هزاران شنونده و علاقه مندش بود که عاشقانه منتظر اذهان عشق و احساس به گوش جان شان از زبان نادی صداقت ها بودند.
بدانگونه نهال آرزوها قد برافراشت،خواست چهره نماياند،شگوفه دهد و عطر بپاشد و مشام عاشقان و شيفته گان را معطر سازد .
نخستين شگوفهء اين نهال پرثمر در آوان نوجواني اش بود که هنوز شايد دوازده سال بيش نداشت از پندک استعداد سرکشيد.آنروزی که روی ستيژ مکتب حبيبيه اکورديون را در آغوش گرفته و نوای لطيف و نوازشگرش را به گوش جان اساتيد و همصنفي هايش رسانيد و مورد لطف آنها قرار گرفت و با عجله و بيباک به پيش شتافت و در هرگوشه و کنار باغستان دوستان خلوتي کرد و نوايي سر داد تا آنکه همقطاران و آموزگاران به او بلبل حبيبيه لقب دادند.
آری و بلبل که ديگر فضای باغستان محدود دوستان و همقطاران برای پرواز بلندش تنگي مي کرد خواست بال پرواز از آن حريم مقدس فراتر گشوده تا مجال سير بيشتر بيابد و اينبار نسيم نفس هايش را به امواج راديو سپرد تا پيام آمدن به باغستان های ديگر برساند و پرنده گان فضا های بالاتر و وزش شمال های تندتر را بيازمايد و خيل ساخت از خوشنواها و خوشنوازها "گروپ آماتوران" برای پروازهای بلند و خود سرخيل خوبان شد .
بلبل که مستانه مينواخت و شادمانه ميسرائيد غرق در دنيای نواها و سازها فارغ از همه و بي خيال از هرآمد و رفتي در لايتناهي موسيقي سير مي کرد که ناگهان برقي جهيد و خرمن دار و ندارش را به آتش کشيد :
ربود عشق تو تسبيح،داد بيت و سرود
بسا بکردم لاحول و توبه دل نشنود آری سفر عشق در خانهء بلبل کوبيد و پيام سوختن و ساختن بدور رسانيد. گرمي نگاهي آنچنان پروبال بلبل بي خيال و بلندپرواز را به سُستي کشانيد که گوشه نشين عشق آبادش ساخت . با دل نجوا کرد :
عاشق شده ای ايدل غم هايت مبارک باد
زنجير جنون ايدل در پايت مبارک باد
از ديده گهر ريزی،از سينه شرر ريزی
لعل و گهر و ياقوت از خون جگر ريزی
دارا شده ای ايدل دنيايت مبارک باد سرباز مجروح نبرد عشق"ناجيه" يي مي خواست تا گوشهء عزلت اختيار کرده ای وادی درد و هجران را ناجي باشد.فرياد کرد و ناله سر داد و سوخت و بيقراری کرد و بي ترس و بي باک به گوش جانان رسانيد که:
ای نازنين از عشق تو ديوانه ام ديوانه ام
وز ديگران يکباره گي بيگانه ام بيگانه ام اما دلبر بي خيال کم شنويد و هيچ نديد،بلبل دست به شکوه و شکايت زده و اعتراض اش را به گوش دلدار رسانيد :
زبانم را نمي فهمي نگاهم را نمي بيني
ز اشکم بي خبر ماندی و آهم را نمي بيني
سخنها خفته در چشمم نگاهم صد زبان دارد
سيه چشما! مگر طرز نگاهم را نمي بيني و گاهي هم که عاصي ميشد دلبر را به جرم ندانستن رسم ياری و دلداری ملامت مي ساخت :
نداند رسم ياری بيوفا ياری که من دارم
به آزاری دلم کوشد دل آزاری که من دارم بلبل ديد که عاصي شدن راه رسيدن به يار نيست،دست به تقلا و تمنا زده به نوا نشست :
بجز تو مونس ديگر در اين ديار ندارم
بيا که بيش و از اين تاب انتظار ندارم
آری و آن چنين آتش عشق خرمن صبر و قرار بلبل بسوخت و اما آن سوختن حرارت ديگری در دل و احساس او دوانيده او را به شناخت های موفق ساخت که اثرات آن مستقيماً روی هنرش تاثير گذاشته و ميدان جولان بيشتر به او داد. عشق و رسيدن به شناخت های ناشناخته روح موسيقي را در جان او صيقل داده باعث شد تا بسرايد و خوب و خوبتر بيافريند.سرايش آفريده های که گوينده های احساس اش بودند،چون :
همچو ني مينالم از سودای دل
آتشي در سينه دارم جای دل
من که با هر داغ ناپيدا ساختم
سوختم از داغ نا پيدای دل
همچو موجم يک نفس آرام نيست
بسکه طوفان زا بود دريای دل غم دل که ديگر آبش نموده بود از نصحيت دوستان شنيد،عزم سفر کرد و به دلبر بي خيال پيام فرستاد :
از غمت ای نازنين عزم سفر ميکنم
قبلهء خود بعد از اين جای دگر ميکنم
مي روم و ميبرم داغ جفايت به خويش
هجر و وصال ترا خاک به سر ميکنم بلبل خواست بيازمايد شايد مگر رنج سفر درد و سوزش را بکاهد اما اين بود دستاورد سفر و هجرت اش :
هرجا که سفر کردم تو همسفرم بودی
وز هر طرفي رفتم تو راهبرم بودی
با هرکه سخن گفتم پاسخ ز تو بشنفتم
برهرکه نظر کردم تو در نظرم بودی
در صبحدم عشرت همدوش تو ميرفتم
در شامگهء غربت بالين سرم بودی در بازگشت سوگند نامه اش به يار عزيز فرستاده هوشدارش نمود :
دست از طلب ندارم تا کام من برايد
يا جان رسد به جانان يا جان ز تن برايد دوستان به تيغ ملامت اش کشيدند و از گوشه گيری و فرياد و فغانش شاکي شدند،بلبل ناليد :
عاشق شده ام گناهم اين است
درد دل بي پناهم اين است
شد موی سرم به رنگ کافور
پايان شب سياهم اين است
با مرگ هميشه در ستيزم
در زنده دلي گواهم اين است دوستان به تسلي اش پرداخته همت همدردی و همدلي نمودند. اما او زار زد :
فقط سوز دلم را در جهان پروانه ميداند
غمم را بلبلي که آواره شد ز لانه ميداند
نمي داند کسي کاندرسر زلفش چه خونها شد
وليکن مو به مو اين داستان را شانه ميداند بلبل که دگر عشق مالک جسم و جانش شده بود هرچه ميديد يار به نظر ميآمدش،هرجا ميرفت به تمنای ديدار دلدار قدم ميگذاشت و سراپا پُر بود از دلدار.همين بود که اعتراف عاجزانه اش را چنين به نجوا گرفت :
ز دستم بر نمي خيزد که يکدم بيتو بنشينم
به جز رويت نمي خواهم که روی هيچکس بينم
من اول روز دانستم که با شيرين در افتادم
که چون فرهاد بايد شست دست از جان شيرينم به پاسخ دوستان که چه مرهمي التيام بخش دردهايت خواهد بود؟ ناليد :
برويد ای حريفان بکشيد يار ما را
به من آوريد يکدم صنم گريز پا را
به ترانه های شيرين به بهانه های رنگين
بکشيد سوی خانه مهء خوب و خوش لقا را آری و آنچنان شد هموندان و دوستان به قصد خواهش و طلب جانب "ناجيه" يي بلبل راهي شده احوال عاشق خسته و زار را بازگو کردند.دلدار دل آزار نرم دل شده و حجله عاشق آئينه بندان شد.بلبل به مراد رسيده نوای شادی سر داد:
معشوقه به سامان شد تا باد چنين بادا
کفرش هم ايمان شد تا باد چنين بادا
زان طلعت شاهانه زان مشعلهء خانه
هرگوشه چراغان شد تا باد چنين بادا
بهاری گذشت،سال پر از عشق و شادی در آشيانهء بلبل . تولد رشاد چراغ ديگری بود که در دل و جان او روشن شد.بلبل که دگر پُراز سعادت و رضايت از زنده گي بود در تاکستانهای موسيقي پرواز کرده جان را از شراب سازها و نواها مدهوش ساخته و شيفته گانش را از خمر صدايش خمار عاشقانه مي بخشيد :
بگذرد بگذرد عمر من بگذرد
خوشتر از زنده گي عمر من بگذرد
من فقيرم فقير ديار خودم
غير دارنده گي عمر من بگذرد
ماه ها بگذرد سالها بگذرد
زير بارنده گي عمر من بگذرد آری و آن سالها بودند که پرواز شهباز گونه اش در آسمان موسيقي صعودش را درقله های بلند افتخار و محبوبيت نويد مي دادند.او دگر آن بلبل باغستانها و تاکستانها نبود، بلکه عقابي بود سير کنندهء فراز ابرها و بادهای تندتر و آنچنانکه فضای پروازش وسيع و بلند شده بود سير فکر و انديشه اش نيز مسير دگری يافته بود هرقدری که ستون های مقام اش در دنيای موسيقي بلند تر عمارت ميشد به همان اندازه به شکسته نفسي و مردم داری اش افزون ميگرديد.بهاراني گذشتند،بهاران با موفقيت و با فعاليت های هنری و درخشيدن و صيقل يافتن .
مي خواند و مي سرائيد و شادی در دلهای دوستان مي آفريد و بي هيچ هراسي تکيه به همت،هنر و مردمش به پيش مي تاخت و هرگز تصور نمي کرد که روزی غم در خانه اش را بکوبد،آنهم غمي که حتا سينهء دنيا برايش کوچکي مي کرد،خود غمش را چنين تصوير کرد :
از برای غم من سينهء دنيا تنگ است
بهر اين موج خروشان دل دريا تنگ است و فراق دلش را ريش ريش نمايد و جدايي فاصله ايجاد کند،چنانکه زار زد:
ز همراهان جدايي مصلحت نيست
سفر بي روشنايي مصلحت نيست و فاصله درد بيدرمان شود و داغ حسرت و نامرادی به دل ماند :
به داغ نامرادی سوختم ای اشک طوفاني ,br>به تنگ آمد دلم ای اشک جولاني ... و داغ نامرادی رياضت کش صومعهء سازها و نواهايش ساخته،آتش انظار درونش روشن کند .
ستاره ديده فروبست آرميد و بيا
شراب نور به رگهای شب دويد و بيا انتظاری که در پي اش انتظارها داشت :
صد ره در انتظارت تا پشت در دويدم
پايم ز کار افتاد و آنگه به سر دويدم
شب رفت پيش چشمم دنيا سيه گرديد
خورشيد من نيامد من بي ثمر دويدم آری گرهء پيمان زنده گي شهباز و ناجيه اش گسسته شد،در سوگ نشست و فسون کنان زاريد :
شکست عهد من و گفت هر چه بود گذشت
به گريه گفتمش آری،ولي چه زود گذشت
بهار بود و تو بودی و عشق بود و اميد
بهار رفت و تو رفتي و هر چه بود گذشت مسيرها جدا شدند و دلدار ترک کاشانه کرد،شهباز فغان برآورد:
ميروی از من و لبريز فغانم چه کنم
ميشوی دور و از اين غم نگرانم چه کنم و بدانگونه مونس تنهايي همه شيفته گان خود تنها شد،تنها در بستر ناکامي ها :
تنها شده ام تنها شده ام
آواره از غمها شده ام
از بسکه خوردم خون دل
چون لاله در صحرا شده ام بالهای احساس شهباز که در اوج پرواز و صعود هنری جراحت يافت و آشيانه اش ويران شد به گوشهء عزلت غنود و با آفريده گارش درد دل گفت :
دل ما هرچه ريش و خسته بهتر
درين ويرانه غم،بنشسته بهتر
ز بيداد فلک سنگ حوادث
پروبال مرا بشکسته بهتر
ز دست چرخ کج رفتار اکنون
در شادی برويم بسته بهتر
چنين عمری که با غم يار باشد
به مستي بگذرد پيوسته بهتر
پروبالم شکسته،خدايا پروبالم شکسته دوری و فراق داشت دامنش را پهن تر ساخته و دست سرنوشت دو عزيز او "ناجيه و رشاد" را به هجرت و ترک ديار مجبور ميساخت،هجرتي که بي پايآن مي نمود،"ظاهر" لحظات وداع با دو عزيز زنده گي اش به زانو درآمده زار زد :
ای ساربان آهسته ران،کآرام جانم ميرود
آن دل که با خود داشتم با دلستانم ميرود
محمل بدار ای ساربان تندی مکن با کاروان
کزهجر آن سرو روان گويي روانم ميرود
در رفتن جان از بدن،گويند هرنوع سخن
من خود به چشم خويشتن ديدم که جانم ميرود و آنچنان شبها و روزها در فراق عزيزان ميگذشتاند و خسته دل در گوشهء تنهايي که دگر چشمهء اشکش هم خشکيده بود مي زاريد :
مرا چون قطره ای اشکي ز چشم انداختي رفتي
تو هم ای نازنين قدر مرا نشناختي رفتي
ز چشمم رفت بي او روشنايي از پي اش ای اشک
تو هم زين خانه ای تاريک بيرون تاختي رفتي و دگر آسمان دل ظاهر ستاره نداشت،دگر جام عيش اش تهي بود و دگر در بزم عاشقانهء او دلدار حضور نداشت :
ای بديده ام تاريک ماه آسمان بيتو
سينه چاک چاکم من همچو کهکشان بيتو
جام ها همه خالي،سازها همه خاموش
بي نمک بود امشب بزم عاشقان بيتو دلخوشي دل خسته اش نامه ها و احوالهای بود که از عزيز سفر کرده و مسعود کوچک اش مانند مرهم روی زخم های دلش ميرسيدند:
هرچند که دور از تو و پيش ديگرانم
هرجا که روم نام تو آيد به زبانم
آری بخدا بيتو سرزيستن ام نيست
ناديدن روی تو تحمل نتوانم
احوال تو از خط قشنگ تو بجويم
هر روزه بدر منتظر نامه رسانم
هرجا که روم ياد ترا ميکند اين دل در قلب مني گرچه ميان دگرانم
ظاهر خسته دل دگر به اميدهای که به سراب ميماندند دل خوش کرده و از تداعي يادها و خاطره ها قوت زنده گي مي گرفت :
از تو دورم من و ديوانه و مدهوش تو ام
آنچنان محو تو گشتم که در آغوش تو ام
يکدم از دل نبرم ياد دل آويز ترا
گرچه چون عشق ز دل رفته فراموش تو ام
گرچه در حسرتم از دوری برق نگه ات
زنده با ياد تو و گرمي آغوش تو ام آری ! گذشت بهاران در زنده گي خزان احمدظاهر از حد ت و شدت فرياد و فغان او نکاستند،دل او که زماني به جفا های عزيزان خوش بود و از جفا مرهم روی جرأت ها ميگذاشت در جفا نيز برويش بسته شد :
تا به جفايت خوشم ترک جفا کرده ای
اين روش تازه را تازه بنا کرده ای
راهئ نجات مرا از همه سو بسته ای
قطع اميد مرا از همه جا کرده ای
کار فرو بسته ام هيچ کشايش نديد
تا گرهء زلف را کارگشا کرده ای
من ز بست صدهزار بوسه طلب داشتم
هرچه بمن داده ای وام ادا کرده ای
با خبر از حال من هيچ نخواهي شدن
تا نکند با تو عشق آنچه بما کرده ای بهاراني ديگری هم گذشتند در فراق و دوری و بي هم نفسي،با آنکه ظاهر هميشه در جمع دوستان و شيفته گان بود و ورودش در همه مکانها مايهء سرور و مباهات ميشد و خود هميشه لبخند نازنين و محبت آميزش را برلب داشت ام در صدف چشمانش مرواريد اشک را پنهان مينمود،چنانکه اگر ميخواست وصف حال کند مي زاريد :
من رانده ز ميخانه ام از من بگريزيد
دردی کش ديوانه ام از من بگريزيد تجربهء تلخ زنده گي،چشيدن طعم فراق،درد و دوری عزيزان بنياد انديشهء ظاهر را تغير داده روح و روان او را در شناخت جزبات و کشش های ديگری قادر ساخته،سخت مغروقش نمود .
او ديگر پديده ها را آنچناني نميديد که ديده بود،ديگر به حوادث آن سطحي نظری گذشته را نداشت،ديد او نسبت به خودش،زنده گي و ديگران رنگ و جلوهء ديگری يافته بود .او که ناز پرورده بود،دگر از آن زنده گي مرفه و بي درد بالايي ها خود را لغزانيده و در بين قشر عادی مردم رها ساخت و در جمعيت های مردم معمولي و غير مرفه ظاهر گرديده رشتهء دوستي با آنها گره زده،خواست همراه و همسفر سيل خروشان مردم ،جاری در دريايي باشد که خروشش سنگ و صخره شکن بوده و نهيب اش زنده گي ساز باشد .
چونکه او مي خواست بي قيد زمان و مکان هميشه جاری و روان باشد،نه مقيد در چوکات نيمه تاريک روشن،مانند قطره های شبنم از طلوع آفتاب محو گردد.او دوست داشت از درخشش آفتاب حقيقت قوت انديشه و زنده گي بگيرد :
من غلام قمرم غيرقمر هيچ مگو
پيش من جز سخن شهد و شکر هيچ مگو
سخن رنج مگو،جز سخن گنج مگو
ور از اين بي خبری رنج مبر هيچ مگو
آری ! احمدظاهر با روشن ساختن انديشه و رسيدن به باور و يقين،بنياد زنده گي را دگرگونه ساخته و مسيراصلي خود را تعين نمود. راهي که حتا مرگبار بود اما جاويدانه ساز .
آهوی رميده و بي قرار که دگر خيل اش را يافته بود با آنکه از ديو و دد جنگل های وحشي نيک آگاه بود،بي باکانه و بي هراس جست و خيز کرده و هوای زنده گي تنفس مي کرد .
هوای صاف را که سالها در پي پيداکردنش بود.چونکه تنفس هوای ناپاک قشر بالاتر از زمين سينه اش را به تنگي و خفقان آورده بود.
ناله بدل شد گره راهء نيستان کجاست
سينه قفس شد بمن طرف بيابان کجاست
در تف اين باديه سوخت سراپا تنم
مزرعه ام آتش گرفت نم نم باران کجاست و آنچنان مرحلهء دوم زنده گي احمدظاهر در دنيای موسيقي و اجتماع آغاز گرديد و او نادی و راوی قصه ها و غصه های مردم شده از بيدادها فرياد کرد وبر نابرابری ها اعتراض نموده از بي خبری و بي عدالتي يخن پاره کرد و شهر به شهر در جمع مردم خود رفت و همخانه و همنوای آنها شده زمزمهء دردهای شانرا سروده به گوش ها رسانيد. آنچنانکه شايسته يک هنرمند با رسالت بود .
ای هموطن ای نيروی بالندهء جاويد
بايد به تو و همت والای تو نازيد
برخيز که با موج قوی پنجه کند نرم
قومي که ز طوفان حوادث نهراسيد آری عشق به آزادی،خاک و مردم و حقيقت که دگر تاروپود وجود او را بافته بود،اين عشق بزرگ و جزبات ملکوتي آنرا چنين بيان مينمود:
آهنگ زنده گي خواند بگوش من
رو سوی عشق کن که ترا فرصت اندک است
در پهنهء جهان مشت غبار من
غير از هوس قلمرو ديگر شناخته
چيزی بنام دل بوده گوييا
از چشم انتظار فلک افتاده است او که دگر آوازهء شهرت و محبوبيت اش سرحدات را شکستانده بود،مشتاقان و عاشقاني در آنطرف خط در پاکستان،ايران،تاجکستان و ازبکستان بساط دل برای پذيرايي آن سرخيل خوبان گسترده و بي تابانه در انتظارش ديده دوخته بودند.و ظاهر آنجا ها ظاهر شد،شور آفريد و احساس هديه کرد و به هر کشوری که رفت زير درفش کشورش چنين خواند و بنام آن نازيد :
تنيده ياد تو در تاروپودم ميهن ای ميهن
بود لبريز از عشقت وجودم ميهن ای ميهن
بر هر مجلس به هر زندان به هر شادی به هر ماتم
بسوی تو بود روی سجودم ميهن ای ميهن و در برگشت افتخارات چون هنرمند حنجره طلايي،الماس شرق،سلطان قلبها،هنرمند سال و شهنشاهء موسيقي را با خود به کشور آورد.
ظاهر با ديد وسيع و عدم قبول خط و مرز به هنر و ارزش های والای فرهنگي،فرهنگ های انساني را گنجينهء مشترک انسانها مي دانست و از طريق هنرش هميشه در تجسس،تشبث،نزديکي و تفاهم با کلتورهای مختلف مردمان روی زمين بود و در اين راستا اولين دستاورد قابل قبولش نزد مردم،مخصوصاً طبقه جوان،همبال ساختن موسيقي شرق و غرب بود که به ارتباط اين کوشش موفقيت آميزش بين مردم "الويس پريسلي" شرق لقب گرفت .
استقلاليت و خصوصيت کار،شيوه و سبک که احمدظاهر در هنرش مالک بود آنقدر عام پسند شد که چه در ديار خود و چه در کشورهای همجوار صدها جوان خوش صدا و هنر آموز پيروانش گرديدند.شيوهء هنرش به نام "سبک" يا "مکتب احمدظاهر" بين مردم معروف و قبول شد.
جبر زمان داشت تحمل و مقاومت يک ملت معصوم را به آزمون مي کشيد .آسمان وطن سياه و ابری مينمود و عقاب های بلند پرواز با بال های افراشته خشم شانرا در صعود و نزول بيقرار شان از هجوم و حملهء ملخان سرخ که پهنهء آسمان وطن را برای پرواز تنگ مي ساخت تبارز مي دادند.
خروش امواج تندپا،خبر طوفاني شدن درياها را ميآورد،خبر بلعيده شدن قطره های شبنم سست بنياد و آمدن سوسمارهای تشنه را .پنجال های حرصي ملخان سرخ به آسمان وطن سايه انداخته،کشتزار های شقايق را آفت زده و آبهای دريا ها را با کام های خشک شان فروکشيدند.هجوم ملخان سرخ استثنايي نپذيرفت،هدف کشتزار شقايق بود تا به مزار لاله های سرخ مبدل شوند و چنان هم شد.
حملهء اين خيل آفت که آشيانه سوز و کلبه ويران بود،کلبهء احمدظاهر را نيز هدف گرفت،نخست آرزو کردند تا عقاب را هم خيل شان بسازند،اما خنجر غرور عقاب،سينهء بي خون ملخان را با نفرت زخمي ساخته و خشم اش را چنين اظهار کرد :
با حقارت گر ببارد بر سرت باران دُر
آسمان را گو برو بارنده گي در کار نيست خشم و نفرت بلبل ملخان را به انتقام واداشت،آنبود که پروبال عقاب ببستند و اسير قفس ساختند.
عقابي که سير پروازش آسمانهای پاک خدا و نشست گاهش قله های بلند بي نيازی بود ميله نشين قفس ملخان کور شد.عقاب بي باک و بلبل پرصدا پيامش را از زندان بگوش مردم آزاديخواه رسانيد :
من نگويم که مرا از قفس آزاد کنيد
قفسم برده به باغي و دلم شاد کنيد
آشيان من بيچاره اگر سوخت چه باک
فکر ويران شدن خانهء صياد چه کنيد احمدظاهر در عقب ميله های زندان اميدوارانه و مصمم شبها را سپری نموده و بي صبرانه انتظار بهاران را ميکشيد،بهارآزادی،سربلندی و رهانيدن از قيد اسارت بي مايه گان و بيگانگان .
به همدردان رنجور و هموندان مجبورش وعده مي کرد :
اگر بهار بيايد ترانه ها خواهم خواند
ترانه های خوش عاشقانه خواهم خواند
گشوده لانهء عشق،فشانده دانهء مهر
ترا پرندهء غمگين به آشيانه خواهم خواند احمدظاهر با قامت افراشته و سربلند جبر زندان و زندانبانان را تحمل کرده و هرگز در مقابل دونان خود را دولا نکرد،برای آنکه زنده گي بي منت و قامت افراشته را دوست داشت :
گر فشار دشمنان ابت کند مسکين مشو
مرد باش ای خسته دل شرمنده گي در کار نيست
زنده آزادی انسان و استقلال اوست
بهر آزادی جدل کن بنده گي در کار نيست خبر مرگ عزيزترين کس زنده گي اش خنجری بود که در سينهء زخمي اش اصابت کرد.مادر که ديگر تحمل دشواری های دلبندش را نياورد دارفاني را وداع گفت بي آنکه فرصت آخرين نگاه به چشمان ظاهر عزيزش را يافته باشد. اين داغ قلب ظاهر داغديده را نوع ديگری سوخت :
سيه شد روزگار من سياه شد
خدايا مادرم از من جدا شد
فلک با من چرا اين نا روا کرد
که يکدم مادرم از من جدا کرد
و دقايقي که با دستان اولچک زده از زندان به سلام گور مادر شتافت و به طواف خاکش پرداخت زاريد :
بنازم قلب پاکت مادر من
بگردم دور خاکت مادر من
سيه شد روزگار من سطه شد
خدايا مادرم از من جدا شد
فلک با من چرا اين ناروا کرد
که يکدم از برت من را جدا کرد حلقهء مزدور به زندان ماندن بيشتراحمدظاهر را صلاح کار نديده او را رخصت خانه دادند،او از عقب ميله های زندان رها شد اما آزاد نگرديد،چونکه انظار خايف خائين آزادی او را چون عنکبوت تنيده بود ولي ظاهر را باکي نبود. بعد از رها شدن از زندان با نبودن مادر خود را خيلي تنها و بي همزبان يافت و تصميم برای بستن پيمان زنده گي برای بار دوم گرفت . و سوگند صداقت و وفاداری ياد کرده زنده گي ساده و صميمي را آغاز نمود.
احمدظاهر آرزوی يک دخترداشت،يک دلبندی که اقلاً بتواند درد فراق رشاد را در سينه اش کاهش دهد.دلش ميخواست روزها،هفته ها و ماه ها با شتاب هرچه زودتر بگذرند تا شگوفهء آرزوهايش را در آغوش داشته باشد.
او شتاب به ديدار شبنم داشت و صيادان شتاب برای بدام انداختن او .
روز 23 جوزای 1358 ساعت 6 و پنج دقيقه راديوتلويزيون کابل خبر فاجعهء بزرگ را پخش کرد،خبری که مليونها انسان با درد را به گريه واداشت و هزاران خانه به ماتم مبدل گرديده،هزاران شيون و آه به آسمان بلند شد،لحظهء که گوينده خبر را چنين آغاز کرد: با تاسف اطلاع يافتيم که احمدظاهر به اثر يک تصادم ترافيکي هلاک گرديد !!!هزاران هزار نفر نفرين و دشنام به حاميان اين فاجعه نثار شد،چونکه مردم دانا و با خبر از دسايس ميدانستند که واقعيت چه بوده است .مخصوصاً که همهء حقايق را احمدظاهر يک به يک به دوستان،فاميل و مردمش رسانيده و گفته بود که او پائيدني نيست و ستيز و مقاومت اش باعث مرگش خواهد شد.
زماني که همسرش به حرف آمد گفت : او ميدانست و من ميدانستم که او نزد من مهمان کوتاه مدت بيش نيست .
او در مورد مرگ نابه هنگام و از قبل پلان شده اش توسط دژخيمان آگاه بود.چنانچه قبلاً سرود مرگش را چنين سر کرده بود:
مرگ من روزی فرا خواهد رسيد
در بهار روشن از امواج نور
در زمستان غبار آلود و دور
يا خزان خالي از فرياد و شور
روزی از اين تلخ و شيرين روزها
روز پوچ همچو روان دگر
ناگهان خواب مرا خواهد ربود
من تهي خواهم شد از فرياد و درد
خاک ميخواند مرا هر دم بخويش
ميرسند از ره که در خاکم نهند
آه شايد عاشقانم نيمه شب
گل بروی کور غمناکم نهند
بعدها نام مرا باران و باد
نرم ميشويند از رخسار سنگ
گور من گمنام مي ماند براه
فارغ از افسانه های نام و ننگ
آری او از مرگش واقف بود که آنچنان مشتاقانه برای ديدار شبنم انتظار ميکشيد تا اقلاً در زنده گي برای يکبار ديده به ديده گان شبنم اش بدوزد.
اما دردا و دريغا که چنين نشد و دژخيمان خون آشام اين فرصت را از او دريغ داشتند و شبنم درست دقايقي قدم به دنيا گذاشت که خالي از قدوم پدر بود.اولين فرياد گريهء زنده گي ساز شبنم دقايقي بلند شد که فرياد و شيون مردم در کنار جسد بيجان پدر زمان را مي لرزاند.
صدا صدای احمدظاهر بود،صدا صدای حق طلبان بود که از پس پرده های ظلم فرياد ميشد،که از در و ديوار کابل بلند بود و مانند طوفان پر نهيب درياها روی سينه های سنگ و صخرهء پيچيده در جامنک های بقه،پای مي کوبيد و خشمگيانه غريو مي کرد :
زنده گي آخر سرايد،بنده گي در کار نيست
بنده گي گر شرط باشد زنده گي در کار نيست
زنده گي آزادی انسان و استقلال اوست
بهر آزادی جدل کن بنده گي در کار نيست تابوت گل پوش عزيزترين عزيزها روی شانه های خستهء عاشقان خانه و کاشانه را وداع گفته راهي سفر به ديار ابدی گرديد.
و اينبار امواج صدای صدها و هزاران عاشق در فضای کابل در پي تابوت عزيز يگانه بلند بود که :
بگذار تا بگيريم چون ابر در بهاران
کز سنگ ناله خيزد روز وداع ياران
هر کو شراب فرقت روزی چشيده باشد
داند که سخت باشد قطع اميد واران غريو و خشم مردم تفنگ بدستان را مجال نميداد تا دست آلوده بخون شانرا به گل پوش يگانه شان تماس دهند.گلپوش آن شهيد گلگون کفن از چارراهي صدارت از فقيرخانه ای شخصي تا عاشق آباد شهدای صالحين روی شانه های مردم حمل شده و امانت محترمانه به جايگاهء اصلي اش جابجا گرديد. و هزاران نجوا بلند گرديد :
خدا بود يارت — قرآن نگهدارت --- سخي مددگارت
آری اوييکه ايده آل و الگو برای يک نسل بود نخواست ايمان و عشق اش را برده ساخته و با مصلحت خواهي،سودجويي،پيروزی و بهروزی روح پاک و قلب نجيب اش را آلوده و ملوس ساخته،خود و هنرش را در زنجير بنده گي و برده گي اسير کند، بناً بايد ايثار ميکرد تا عشق و آزادی را از گلوی ني گونهء زمان فرياد گر باشد و قرباني داد آنچه را که در چنين قربانگاه ارزش دريغ نداشت،برای آنکه زنده گژ و جاويدانه گي را مرگ مای آغازگر است .
اينست که نمونهء بي بديل عشق و دوست داشتن،ستيز و مقاومت،ايثار و شهادت در مقام جان عشق پيشه گان حضور جاويداني دارد.و چون رب النوع درمعبد موسيقي از نشاه پژواک عاشقانه اش در رگ رگ جان عابدان خود فراموش شدهء حق طلب و آزادی دوست خمار عاشقي و پاکبازی مي دماند.
منتشره شماره چهارم سال سوم ماهنامه مشعل
پژواکش در طنين باد
July 11th, 2005
برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
به گراميداشت پنجاه و نهمين سال تولد و بيست و ششمين سال شهادت احمدظاهر
بي همگان به سر شود بيتو به سر نميشود داغ تو دارد اين دلم جای دگر نميشود
احمدظاهر،آن رويايي که چون خيالي خوشي چهره نماياند و زود ناپديد شد و داغ حسرت و دريغ به قلب مان بجا ماند.
من ندانستم از اول که تو بي مهر و وفايي
عهد نابستن از آن به که ببندی و نيايي نه ...هرگز،او بي وفا و عهدشکن نبود که ترک دوستان نمايد،مجبور به بي وفايي اش کردند.
آری ! ستارهء صبحگاهان اسير پنجه های ديوشب گرديد و شب زده گان بيرحمانه نقاب تاريک مرگ به رخش کشيدند.
ولي آيا مي شود اسطوره ها را کشت؟ آيا مي شود قلب پرتپش و گويای تاريخ را در پنجه های تاريک شب اسير کرد؟آيا مي شود فرياد فريادگران عشق،آزادی و زنده گي را در همهء مکان
ها و زمان ها خشکانيد؟ آيا مي شود گلوی فريادگر زمان را خفه کرد؟ اگر چنين است،پس اين فرياد عاشقانهء عاشقان او چه خواهد بود که درست 26 سال است که در همه جا طنين انداز است :
کي رفته ای ز دل که تمنا کنم ترا
کي بوده ای نهفته که پيدا کنم ترا
غيبت نکرده ای که شوم طالب حضور
پنهان نگشته ای که هويدا کنم ترا
با صدهزار جلوه بيرون آمدی که من
با صدهزار ديده تماشا کنم ترا بلي ! هنوز صدهزار ديده،ديدهء ما را بکار است تا صدهزار جلوهء او را تماشاگر باشيم .جلوه های که از او بيادگار مانده است .
صبحگاهان بود،صبح صادق،يک صبح روشن،پراميد و پرثمر که در آسمان کابل ستارهء دميد،ستارهء در آسمان کابل و چه کسي مي دانست که روشني و نور اين ستاره تنها مال کابل نخواهد ماند،بلکه آسمان همهء گيتي ،آنجا هايرا که شيفته گان و عاشقان بسر ميبرند فرا خواهد گرفت .
صبح روز 24 جوزای سال 1325 خورشيدی زن فرهيخته و مادر شايستهء آغوش مردش را از چشم ابريشمين طفل شاد و متبسم پر ساخته و مردش را غرور و مباهات تحفه کرد .
داکتر ظاهرکه از مسرت و خوشي سراپا آگنده بود،نگاهي ستايشگرانهء به همسر شايسته اش انداخته،عشق و سپاسش را بيکرانه به او نثار کرد.دست پدرانهء نوازشگرش رخسار طفل را به اولين محبت پدرانه آشنا ساخت .
آنگاه نگاه های اميدوار کننده اش جانب پروردگار را مخاطب ساخته و قلب پر از اميد و عشق اش چنين نجوا کرد: پروردگار مهربان،شکرانهء مرا بپذير و اين تحفهء را که بمن اعطا کرده ای به امان خود داشته باش و از او انساني بساز تا سزاوار زمانش باشد .آنگاه کودک را نرم در آغوش فشرده برايش زمزمه کرد : پسرم ! با عشقي که بتو دارم نام خود را بتو مي بخشم و از تو مي خواهم نام پدرت را پاسدار باشي و قلبي داشته باشي مملو از عشق،از عشق بخدا،آزادی و انسان و هرگز اين عشق را فروشنده نباشي به هيچ بهايي حتا به بهايي جان ات و فقط در آنصورت است که تو احمدظاهر من خواهي بود .
باری آنگونه ستارهء آسمان کابل نام يافت و آسمان همهء گيتي را سير نمود .پدر آنروز از فردا نمي دانست و الي نمي گفت که تو احمدظاهر من خواهي بود . چونکه او تنها احمدظاهر پدر و مادر باقي نماند بل احمدظاهر هزاران پدر و مادر و خواهر و برادرشد .
هر روزيکه جا به فردا خالي مي کرد گل وجود ظاهر کوچک شکوفا تر ميشد .نگاه های مهربانش صميمانه هرچه در اطرافش ميديد به شناسايي احساس اش داده و با دستهای ظريف اش به امتحان مي پرداخت .تا آنکه اولين قدم های ارزان را با تکا به مادر و پدر فرزانه و مهربانش روی تخت جنبندهء گيتي گذاشته و اولين کلام انساني را آموخت،"مادر" و به آن عشق ورزيد و از آن چشمهء عشق آفرين آموخت هر آنچه انساني بود و آموختني .
بهاراني گذشتند و غنچهء وجود احمدظاهر کوچک داشت شگوفاتر ميگشت اما او کنجکاوانه برای امتحان گرم و سرد زنده گي عجله داشت،آن کنجکاوی و جسارت باعث شد تا زودتر از روال طبيعي و موقع معيين با آنکه هنوز سختي های زنده گي ريشه دندان هايش را از مايهء شير نسکلانده بود نامش را ثبت اسناد رسمي زمانه اش ساخته هويت اش را به شناسايي بدهد.
آری ! و غرور انساني اش زماني از اين شناسايي قد راست کرد که نقطهء آغاز راه و مسير زنده گي اش را دريافت،لحظهء که مديرمدرسه دست او را فشرده گفت : احمدظاهر شموليتت را به مکتب حبيبيه تبريک مي گويم و آن بود که به ظاهر ميدان داده شد تا هرچه شگوفه دارد بشگفاند و ظاهر سازد و چنان هم شد ودر همان روز اول درس به همه نماياند که با داشتن جرأت و فصاحت کلام مي تواند ورود آموزگار را به صنف اذهان کند و آن ايستادن در مقابل چهل همصنفي و ولارسي گفتن در حقيقت آغاز آماده گي برای ايستادن در مقابل هزاران شنونده و علاقه مندش بود که عاشقانه منتظر اذهان عشق و احساس به گوش جان شان از زبان نادی صداقت ها بودند.
بدانگونه نهال آرزوها قد برافراشت،خواست چهره نماياند،شگوفه دهد و عطر بپاشد و مشام عاشقان و شيفته گان را معطر سازد .
نخستين شگوفهء اين نهال پرثمر در آوان نوجواني اش بود که هنوز شايد دوازده سال بيش نداشت از پندک استعداد سرکشيد.آنروزی که روی ستيژ مکتب حبيبيه اکورديون را در آغوش گرفته و نوای لطيف و نوازشگرش را به گوش جان اساتيد و همصنفي هايش رسانيد و مورد لطف آنها قرار گرفت و با عجله و بيباک به پيش شتافت و در هرگوشه و کنار باغستان دوستان خلوتي کرد و نوايي سر داد تا آنکه همقطاران و آموزگاران به او بلبل حبيبيه لقب دادند.
آری و بلبل که ديگر فضای باغستان محدود دوستان و همقطاران برای پرواز بلندش تنگي مي کرد خواست بال پرواز از آن حريم مقدس فراتر گشوده تا مجال سير بيشتر بيابد و اينبار نسيم نفس هايش را به امواج راديو سپرد تا پيام آمدن به باغستان های ديگر برساند و پرنده گان فضا های بالاتر و وزش شمال های تندتر را بيازمايد و خيل ساخت از خوشنواها و خوشنوازها "گروپ آماتوران" برای پروازهای بلند و خود سرخيل خوبان شد .
بلبل که مستانه مينواخت و شادمانه ميسرائيد غرق در دنيای نواها و سازها فارغ از همه و بي خيال از هرآمد و رفتي در لايتناهي موسيقي سير مي کرد که ناگهان برقي جهيد و خرمن دار و ندارش را به آتش کشيد :
ربود عشق تو تسبيح،داد بيت و سرود
بسا بکردم لاحول و توبه دل نشنود آری سفر عشق در خانهء بلبل کوبيد و پيام سوختن و ساختن بدور رسانيد. گرمي نگاهي آنچنان پروبال بلبل بي خيال و بلندپرواز را به سُستي کشانيد که گوشه نشين عشق آبادش ساخت . با دل نجوا کرد :
عاشق شده ای ايدل غم هايت مبارک باد
زنجير جنون ايدل در پايت مبارک باد
از ديده گهر ريزی،از سينه شرر ريزی
لعل و گهر و ياقوت از خون جگر ريزی
دارا شده ای ايدل دنيايت مبارک باد سرباز مجروح نبرد عشق"ناجيه" يي مي خواست تا گوشهء عزلت اختيار کرده ای وادی درد و هجران را ناجي باشد.فرياد کرد و ناله سر داد و سوخت و بيقراری کرد و بي ترس و بي باک به گوش جانان رسانيد که:
ای نازنين از عشق تو ديوانه ام ديوانه ام
وز ديگران يکباره گي بيگانه ام بيگانه ام اما دلبر بي خيال کم شنويد و هيچ نديد،بلبل دست به شکوه و شکايت زده و اعتراض اش را به گوش دلدار رسانيد :
زبانم را نمي فهمي نگاهم را نمي بيني
ز اشکم بي خبر ماندی و آهم را نمي بيني
سخنها خفته در چشمم نگاهم صد زبان دارد
سيه چشما! مگر طرز نگاهم را نمي بيني و گاهي هم که عاصي ميشد دلبر را به جرم ندانستن رسم ياری و دلداری ملامت مي ساخت :
نداند رسم ياری بيوفا ياری که من دارم
به آزاری دلم کوشد دل آزاری که من دارم بلبل ديد که عاصي شدن راه رسيدن به يار نيست،دست به تقلا و تمنا زده به نوا نشست :
بجز تو مونس ديگر در اين ديار ندارم
بيا که بيش و از اين تاب انتظار ندارم
آری و آن چنين آتش عشق خرمن صبر و قرار بلبل بسوخت و اما آن سوختن حرارت ديگری در دل و احساس او دوانيده او را به شناخت های موفق ساخت که اثرات آن مستقيماً روی هنرش تاثير گذاشته و ميدان جولان بيشتر به او داد. عشق و رسيدن به شناخت های ناشناخته روح موسيقي را در جان او صيقل داده باعث شد تا بسرايد و خوب و خوبتر بيافريند.سرايش آفريده های که گوينده های احساس اش بودند،چون :
همچو ني مينالم از سودای دل
آتشي در سينه دارم جای دل
من که با هر داغ ناپيدا ساختم
سوختم از داغ نا پيدای دل
همچو موجم يک نفس آرام نيست
بسکه طوفان زا بود دريای دل غم دل که ديگر آبش نموده بود از نصحيت دوستان شنيد،عزم سفر کرد و به دلبر بي خيال پيام فرستاد :
از غمت ای نازنين عزم سفر ميکنم
قبلهء خود بعد از اين جای دگر ميکنم
مي روم و ميبرم داغ جفايت به خويش
هجر و وصال ترا خاک به سر ميکنم بلبل خواست بيازمايد شايد مگر رنج سفر درد و سوزش را بکاهد اما اين بود دستاورد سفر و هجرت اش :
هرجا که سفر کردم تو همسفرم بودی
وز هر طرفي رفتم تو راهبرم بودی
با هرکه سخن گفتم پاسخ ز تو بشنفتم
برهرکه نظر کردم تو در نظرم بودی
در صبحدم عشرت همدوش تو ميرفتم
در شامگهء غربت بالين سرم بودی در بازگشت سوگند نامه اش به يار عزيز فرستاده هوشدارش نمود :
دست از طلب ندارم تا کام من برايد
يا جان رسد به جانان يا جان ز تن برايد دوستان به تيغ ملامت اش کشيدند و از گوشه گيری و فرياد و فغانش شاکي شدند،بلبل ناليد :
عاشق شده ام گناهم اين است
درد دل بي پناهم اين است
شد موی سرم به رنگ کافور
پايان شب سياهم اين است
با مرگ هميشه در ستيزم
در زنده دلي گواهم اين است دوستان به تسلي اش پرداخته همت همدردی و همدلي نمودند. اما او زار زد :
فقط سوز دلم را در جهان پروانه ميداند
غمم را بلبلي که آواره شد ز لانه ميداند
نمي داند کسي کاندرسر زلفش چه خونها شد
وليکن مو به مو اين داستان را شانه ميداند بلبل که دگر عشق مالک جسم و جانش شده بود هرچه ميديد يار به نظر ميآمدش،هرجا ميرفت به تمنای ديدار دلدار قدم ميگذاشت و سراپا پُر بود از دلدار.همين بود که اعتراف عاجزانه اش را چنين به نجوا گرفت :
ز دستم بر نمي خيزد که يکدم بيتو بنشينم
به جز رويت نمي خواهم که روی هيچکس بينم
من اول روز دانستم که با شيرين در افتادم
که چون فرهاد بايد شست دست از جان شيرينم به پاسخ دوستان که چه مرهمي التيام بخش دردهايت خواهد بود؟ ناليد :
برويد ای حريفان بکشيد يار ما را
به من آوريد يکدم صنم گريز پا را
به ترانه های شيرين به بهانه های رنگين
بکشيد سوی خانه مهء خوب و خوش لقا را آری و آنچنان شد هموندان و دوستان به قصد خواهش و طلب جانب "ناجيه" يي بلبل راهي شده احوال عاشق خسته و زار را بازگو کردند.دلدار دل آزار نرم دل شده و حجله عاشق آئينه بندان شد.بلبل به مراد رسيده نوای شادی سر داد:
معشوقه به سامان شد تا باد چنين بادا
کفرش هم ايمان شد تا باد چنين بادا
زان طلعت شاهانه زان مشعلهء خانه
هرگوشه چراغان شد تا باد چنين بادا
بهاری گذشت،سال پر از عشق و شادی در آشيانهء بلبل . تولد رشاد چراغ ديگری بود که در دل و جان او روشن شد.بلبل که دگر پُراز سعادت و رضايت از زنده گي بود در تاکستانهای موسيقي پرواز کرده جان را از شراب سازها و نواها مدهوش ساخته و شيفته گانش را از خمر صدايش خمار عاشقانه مي بخشيد :
بگذرد بگذرد عمر من بگذرد
خوشتر از زنده گي عمر من بگذرد
من فقيرم فقير ديار خودم
غير دارنده گي عمر من بگذرد
ماه ها بگذرد سالها بگذرد
زير بارنده گي عمر من بگذرد آری و آن سالها بودند که پرواز شهباز گونه اش در آسمان موسيقي صعودش را درقله های بلند افتخار و محبوبيت نويد مي دادند.او دگر آن بلبل باغستانها و تاکستانها نبود، بلکه عقابي بود سير کنندهء فراز ابرها و بادهای تندتر و آنچنانکه فضای پروازش وسيع و بلند شده بود سير فکر و انديشه اش نيز مسير دگری يافته بود هرقدری که ستون های مقام اش در دنيای موسيقي بلند تر عمارت ميشد به همان اندازه به شکسته نفسي و مردم داری اش افزون ميگرديد.بهاراني گذشتند،بهاران با موفقيت و با فعاليت های هنری و درخشيدن و صيقل يافتن .
مي خواند و مي سرائيد و شادی در دلهای دوستان مي آفريد و بي هيچ هراسي تکيه به همت،هنر و مردمش به پيش مي تاخت و هرگز تصور نمي کرد که روزی غم در خانه اش را بکوبد،آنهم غمي که حتا سينهء دنيا برايش کوچکي مي کرد،خود غمش را چنين تصوير کرد :
از برای غم من سينهء دنيا تنگ است
بهر اين موج خروشان دل دريا تنگ است و فراق دلش را ريش ريش نمايد و جدايي فاصله ايجاد کند،چنانکه زار زد:
ز همراهان جدايي مصلحت نيست
سفر بي روشنايي مصلحت نيست و فاصله درد بيدرمان شود و داغ حسرت و نامرادی به دل ماند :
به داغ نامرادی سوختم ای اشک طوفاني ,br>به تنگ آمد دلم ای اشک جولاني ... و داغ نامرادی رياضت کش صومعهء سازها و نواهايش ساخته،آتش انظار درونش روشن کند .
ستاره ديده فروبست آرميد و بيا
شراب نور به رگهای شب دويد و بيا انتظاری که در پي اش انتظارها داشت :
صد ره در انتظارت تا پشت در دويدم
پايم ز کار افتاد و آنگه به سر دويدم
شب رفت پيش چشمم دنيا سيه گرديد
خورشيد من نيامد من بي ثمر دويدم آری گرهء پيمان زنده گي شهباز و ناجيه اش گسسته شد،در سوگ نشست و فسون کنان زاريد :
شکست عهد من و گفت هر چه بود گذشت
به گريه گفتمش آری،ولي چه زود گذشت
بهار بود و تو بودی و عشق بود و اميد
بهار رفت و تو رفتي و هر چه بود گذشت مسيرها جدا شدند و دلدار ترک کاشانه کرد،شهباز فغان برآورد:
ميروی از من و لبريز فغانم چه کنم
ميشوی دور و از اين غم نگرانم چه کنم و بدانگونه مونس تنهايي همه شيفته گان خود تنها شد،تنها در بستر ناکامي ها :
تنها شده ام تنها شده ام
آواره از غمها شده ام
از بسکه خوردم خون دل
چون لاله در صحرا شده ام بالهای احساس شهباز که در اوج پرواز و صعود هنری جراحت يافت و آشيانه اش ويران شد به گوشهء عزلت غنود و با آفريده گارش درد دل گفت :
دل ما هرچه ريش و خسته بهتر
درين ويرانه غم،بنشسته بهتر
ز بيداد فلک سنگ حوادث
پروبال مرا بشکسته بهتر
ز دست چرخ کج رفتار اکنون
در شادی برويم بسته بهتر
چنين عمری که با غم يار باشد
به مستي بگذرد پيوسته بهتر
پروبالم شکسته،خدايا پروبالم شکسته دوری و فراق داشت دامنش را پهن تر ساخته و دست سرنوشت دو عزيز او "ناجيه و رشاد" را به هجرت و ترک ديار مجبور ميساخت،هجرتي که بي پايآن مي نمود،"ظاهر" لحظات وداع با دو عزيز زنده گي اش به زانو درآمده زار زد :
ای ساربان آهسته ران،کآرام جانم ميرود
آن دل که با خود داشتم با دلستانم ميرود
محمل بدار ای ساربان تندی مکن با کاروان
کزهجر آن سرو روان گويي روانم ميرود
در رفتن جان از بدن،گويند هرنوع سخن
من خود به چشم خويشتن ديدم که جانم ميرود و آنچنان شبها و روزها در فراق عزيزان ميگذشتاند و خسته دل در گوشهء تنهايي که دگر چشمهء اشکش هم خشکيده بود مي زاريد :
مرا چون قطره ای اشکي ز چشم انداختي رفتي
تو هم ای نازنين قدر مرا نشناختي رفتي
ز چشمم رفت بي او روشنايي از پي اش ای اشک
تو هم زين خانه ای تاريک بيرون تاختي رفتي و دگر آسمان دل ظاهر ستاره نداشت،دگر جام عيش اش تهي بود و دگر در بزم عاشقانهء او دلدار حضور نداشت :
ای بديده ام تاريک ماه آسمان بيتو
سينه چاک چاکم من همچو کهکشان بيتو
جام ها همه خالي،سازها همه خاموش
بي نمک بود امشب بزم عاشقان بيتو دلخوشي دل خسته اش نامه ها و احوالهای بود که از عزيز سفر کرده و مسعود کوچک اش مانند مرهم روی زخم های دلش ميرسيدند:
هرچند که دور از تو و پيش ديگرانم
هرجا که روم نام تو آيد به زبانم
آری بخدا بيتو سرزيستن ام نيست
ناديدن روی تو تحمل نتوانم
احوال تو از خط قشنگ تو بجويم
هر روزه بدر منتظر نامه رسانم
هرجا که روم ياد ترا ميکند اين دل در قلب مني گرچه ميان دگرانم
ظاهر خسته دل دگر به اميدهای که به سراب ميماندند دل خوش کرده و از تداعي يادها و خاطره ها قوت زنده گي مي گرفت :
از تو دورم من و ديوانه و مدهوش تو ام
آنچنان محو تو گشتم که در آغوش تو ام
يکدم از دل نبرم ياد دل آويز ترا
گرچه چون عشق ز دل رفته فراموش تو ام
گرچه در حسرتم از دوری برق نگه ات
زنده با ياد تو و گرمي آغوش تو ام آری ! گذشت بهاران در زنده گي خزان احمدظاهر از حد ت و شدت فرياد و فغان او نکاستند،دل او که زماني به جفا های عزيزان خوش بود و از جفا مرهم روی جرأت ها ميگذاشت در جفا نيز برويش بسته شد :
تا به جفايت خوشم ترک جفا کرده ای
اين روش تازه را تازه بنا کرده ای
راهئ نجات مرا از همه سو بسته ای
قطع اميد مرا از همه جا کرده ای
کار فرو بسته ام هيچ کشايش نديد
تا گرهء زلف را کارگشا کرده ای
من ز بست صدهزار بوسه طلب داشتم
هرچه بمن داده ای وام ادا کرده ای
با خبر از حال من هيچ نخواهي شدن
تا نکند با تو عشق آنچه بما کرده ای بهاراني ديگری هم گذشتند در فراق و دوری و بي هم نفسي،با آنکه ظاهر هميشه در جمع دوستان و شيفته گان بود و ورودش در همه مکانها مايهء سرور و مباهات ميشد و خود هميشه لبخند نازنين و محبت آميزش را برلب داشت ام در صدف چشمانش مرواريد اشک را پنهان مينمود،چنانکه اگر ميخواست وصف حال کند مي زاريد :
من رانده ز ميخانه ام از من بگريزيد
دردی کش ديوانه ام از من بگريزيد تجربهء تلخ زنده گي،چشيدن طعم فراق،درد و دوری عزيزان بنياد انديشهء ظاهر را تغير داده روح و روان او را در شناخت جزبات و کشش های ديگری قادر ساخته،سخت مغروقش نمود .
او ديگر پديده ها را آنچناني نميديد که ديده بود،ديگر به حوادث آن سطحي نظری گذشته را نداشت،ديد او نسبت به خودش،زنده گي و ديگران رنگ و جلوهء ديگری يافته بود .او که ناز پرورده بود،دگر از آن زنده گي مرفه و بي درد بالايي ها خود را لغزانيده و در بين قشر عادی مردم رها ساخت و در جمعيت های مردم معمولي و غير مرفه ظاهر گرديده رشتهء دوستي با آنها گره زده،خواست همراه و همسفر سيل خروشان مردم ،جاری در دريايي باشد که خروشش سنگ و صخره شکن بوده و نهيب اش زنده گي ساز باشد .
چونکه او مي خواست بي قيد زمان و مکان هميشه جاری و روان باشد،نه مقيد در چوکات نيمه تاريک روشن،مانند قطره های شبنم از طلوع آفتاب محو گردد.او دوست داشت از درخشش آفتاب حقيقت قوت انديشه و زنده گي بگيرد :
من غلام قمرم غيرقمر هيچ مگو
پيش من جز سخن شهد و شکر هيچ مگو
سخن رنج مگو،جز سخن گنج مگو
ور از اين بي خبری رنج مبر هيچ مگو
آری ! احمدظاهر با روشن ساختن انديشه و رسيدن به باور و يقين،بنياد زنده گي را دگرگونه ساخته و مسيراصلي خود را تعين نمود. راهي که حتا مرگبار بود اما جاويدانه ساز .
آهوی رميده و بي قرار که دگر خيل اش را يافته بود با آنکه از ديو و دد جنگل های وحشي نيک آگاه بود،بي باکانه و بي هراس جست و خيز کرده و هوای زنده گي تنفس مي کرد .
هوای صاف را که سالها در پي پيداکردنش بود.چونکه تنفس هوای ناپاک قشر بالاتر از زمين سينه اش را به تنگي و خفقان آورده بود.
ناله بدل شد گره راهء نيستان کجاست
سينه قفس شد بمن طرف بيابان کجاست
در تف اين باديه سوخت سراپا تنم
مزرعه ام آتش گرفت نم نم باران کجاست و آنچنان مرحلهء دوم زنده گي احمدظاهر در دنيای موسيقي و اجتماع آغاز گرديد و او نادی و راوی قصه ها و غصه های مردم شده از بيدادها فرياد کرد وبر نابرابری ها اعتراض نموده از بي خبری و بي عدالتي يخن پاره کرد و شهر به شهر در جمع مردم خود رفت و همخانه و همنوای آنها شده زمزمهء دردهای شانرا سروده به گوش ها رسانيد. آنچنانکه شايسته يک هنرمند با رسالت بود .
ای هموطن ای نيروی بالندهء جاويد
بايد به تو و همت والای تو نازيد
برخيز که با موج قوی پنجه کند نرم
قومي که ز طوفان حوادث نهراسيد آری عشق به آزادی،خاک و مردم و حقيقت که دگر تاروپود وجود او را بافته بود،اين عشق بزرگ و جزبات ملکوتي آنرا چنين بيان مينمود:
آهنگ زنده گي خواند بگوش من
رو سوی عشق کن که ترا فرصت اندک است
در پهنهء جهان مشت غبار من
غير از هوس قلمرو ديگر شناخته
چيزی بنام دل بوده گوييا
از چشم انتظار فلک افتاده است او که دگر آوازهء شهرت و محبوبيت اش سرحدات را شکستانده بود،مشتاقان و عاشقاني در آنطرف خط در پاکستان،ايران،تاجکستان و ازبکستان بساط دل برای پذيرايي آن سرخيل خوبان گسترده و بي تابانه در انتظارش ديده دوخته بودند.و ظاهر آنجا ها ظاهر شد،شور آفريد و احساس هديه کرد و به هر کشوری که رفت زير درفش کشورش چنين خواند و بنام آن نازيد :
تنيده ياد تو در تاروپودم ميهن ای ميهن
بود لبريز از عشقت وجودم ميهن ای ميهن
بر هر مجلس به هر زندان به هر شادی به هر ماتم
بسوی تو بود روی سجودم ميهن ای ميهن و در برگشت افتخارات چون هنرمند حنجره طلايي،الماس شرق،سلطان قلبها،هنرمند سال و شهنشاهء موسيقي را با خود به کشور آورد.
ظاهر با ديد وسيع و عدم قبول خط و مرز به هنر و ارزش های والای فرهنگي،فرهنگ های انساني را گنجينهء مشترک انسانها مي دانست و از طريق هنرش هميشه در تجسس،تشبث،نزديکي و تفاهم با کلتورهای مختلف مردمان روی زمين بود و در اين راستا اولين دستاورد قابل قبولش نزد مردم،مخصوصاً طبقه جوان،همبال ساختن موسيقي شرق و غرب بود که به ارتباط اين کوشش موفقيت آميزش بين مردم "الويس پريسلي" شرق لقب گرفت .
استقلاليت و خصوصيت کار،شيوه و سبک که احمدظاهر در هنرش مالک بود آنقدر عام پسند شد که چه در ديار خود و چه در کشورهای همجوار صدها جوان خوش صدا و هنر آموز پيروانش گرديدند.شيوهء هنرش به نام "سبک" يا "مکتب احمدظاهر" بين مردم معروف و قبول شد.
جبر زمان داشت تحمل و مقاومت يک ملت معصوم را به آزمون مي کشيد .آسمان وطن سياه و ابری مينمود و عقاب های بلند پرواز با بال های افراشته خشم شانرا در صعود و نزول بيقرار شان از هجوم و حملهء ملخان سرخ که پهنهء آسمان وطن را برای پرواز تنگ مي ساخت تبارز مي دادند.
خروش امواج تندپا،خبر طوفاني شدن درياها را ميآورد،خبر بلعيده شدن قطره های شبنم سست بنياد و آمدن سوسمارهای تشنه را .پنجال های حرصي ملخان سرخ به آسمان وطن سايه انداخته،کشتزار های شقايق را آفت زده و آبهای دريا ها را با کام های خشک شان فروکشيدند.هجوم ملخان سرخ استثنايي نپذيرفت،هدف کشتزار شقايق بود تا به مزار لاله های سرخ مبدل شوند و چنان هم شد.
حملهء اين خيل آفت که آشيانه سوز و کلبه ويران بود،کلبهء احمدظاهر را نيز هدف گرفت،نخست آرزو کردند تا عقاب را هم خيل شان بسازند،اما خنجر غرور عقاب،سينهء بي خون ملخان را با نفرت زخمي ساخته و خشم اش را چنين اظهار کرد :
با حقارت گر ببارد بر سرت باران دُر
آسمان را گو برو بارنده گي در کار نيست خشم و نفرت بلبل ملخان را به انتقام واداشت،آنبود که پروبال عقاب ببستند و اسير قفس ساختند.
عقابي که سير پروازش آسمانهای پاک خدا و نشست گاهش قله های بلند بي نيازی بود ميله نشين قفس ملخان کور شد.عقاب بي باک و بلبل پرصدا پيامش را از زندان بگوش مردم آزاديخواه رسانيد :
من نگويم که مرا از قفس آزاد کنيد
قفسم برده به باغي و دلم شاد کنيد
آشيان من بيچاره اگر سوخت چه باک
فکر ويران شدن خانهء صياد چه کنيد احمدظاهر در عقب ميله های زندان اميدوارانه و مصمم شبها را سپری نموده و بي صبرانه انتظار بهاران را ميکشيد،بهارآزادی،سربلندی و رهانيدن از قيد اسارت بي مايه گان و بيگانگان .
به همدردان رنجور و هموندان مجبورش وعده مي کرد :
اگر بهار بيايد ترانه ها خواهم خواند
ترانه های خوش عاشقانه خواهم خواند
گشوده لانهء عشق،فشانده دانهء مهر
ترا پرندهء غمگين به آشيانه خواهم خواند احمدظاهر با قامت افراشته و سربلند جبر زندان و زندانبانان را تحمل کرده و هرگز در مقابل دونان خود را دولا نکرد،برای آنکه زنده گي بي منت و قامت افراشته را دوست داشت :
گر فشار دشمنان ابت کند مسکين مشو
مرد باش ای خسته دل شرمنده گي در کار نيست
زنده آزادی انسان و استقلال اوست
بهر آزادی جدل کن بنده گي در کار نيست خبر مرگ عزيزترين کس زنده گي اش خنجری بود که در سينهء زخمي اش اصابت کرد.مادر که ديگر تحمل دشواری های دلبندش را نياورد دارفاني را وداع گفت بي آنکه فرصت آخرين نگاه به چشمان ظاهر عزيزش را يافته باشد. اين داغ قلب ظاهر داغديده را نوع ديگری سوخت :
سيه شد روزگار من سياه شد
خدايا مادرم از من جدا شد
فلک با من چرا اين نا روا کرد
که يکدم مادرم از من جدا کرد
و دقايقي که با دستان اولچک زده از زندان به سلام گور مادر شتافت و به طواف خاکش پرداخت زاريد :
بنازم قلب پاکت مادر من
بگردم دور خاکت مادر من
سيه شد روزگار من سطه شد
خدايا مادرم از من جدا شد
فلک با من چرا اين ناروا کرد
که يکدم از برت من را جدا کرد حلقهء مزدور به زندان ماندن بيشتراحمدظاهر را صلاح کار نديده او را رخصت خانه دادند،او از عقب ميله های زندان رها شد اما آزاد نگرديد،چونکه انظار خايف خائين آزادی او را چون عنکبوت تنيده بود ولي ظاهر را باکي نبود. بعد از رها شدن از زندان با نبودن مادر خود را خيلي تنها و بي همزبان يافت و تصميم برای بستن پيمان زنده گي برای بار دوم گرفت . و سوگند صداقت و وفاداری ياد کرده زنده گي ساده و صميمي را آغاز نمود.
احمدظاهر آرزوی يک دخترداشت،يک دلبندی که اقلاً بتواند درد فراق رشاد را در سينه اش کاهش دهد.دلش ميخواست روزها،هفته ها و ماه ها با شتاب هرچه زودتر بگذرند تا شگوفهء آرزوهايش را در آغوش داشته باشد.
او شتاب به ديدار شبنم داشت و صيادان شتاب برای بدام انداختن او .
روز 23 جوزای 1358 ساعت 6 و پنج دقيقه راديوتلويزيون کابل خبر فاجعهء بزرگ را پخش کرد،خبری که مليونها انسان با درد را به گريه واداشت و هزاران خانه به ماتم مبدل گرديده،هزاران شيون و آه به آسمان بلند شد،لحظهء که گوينده خبر را چنين آغاز کرد: با تاسف اطلاع يافتيم که احمدظاهر به اثر يک تصادم ترافيکي هلاک گرديد !!!هزاران هزار نفر نفرين و دشنام به حاميان اين فاجعه نثار شد،چونکه مردم دانا و با خبر از دسايس ميدانستند که واقعيت چه بوده است .مخصوصاً که همهء حقايق را احمدظاهر يک به يک به دوستان،فاميل و مردمش رسانيده و گفته بود که او پائيدني نيست و ستيز و مقاومت اش باعث مرگش خواهد شد.
زماني که همسرش به حرف آمد گفت : او ميدانست و من ميدانستم که او نزد من مهمان کوتاه مدت بيش نيست .
او در مورد مرگ نابه هنگام و از قبل پلان شده اش توسط دژخيمان آگاه بود.چنانچه قبلاً سرود مرگش را چنين سر کرده بود:
مرگ من روزی فرا خواهد رسيد
در بهار روشن از امواج نور
در زمستان غبار آلود و دور
يا خزان خالي از فرياد و شور
روزی از اين تلخ و شيرين روزها
روز پوچ همچو روان دگر
ناگهان خواب مرا خواهد ربود
من تهي خواهم شد از فرياد و درد
خاک ميخواند مرا هر دم بخويش
ميرسند از ره که در خاکم نهند
آه شايد عاشقانم نيمه شب
گل بروی کور غمناکم نهند
بعدها نام مرا باران و باد
نرم ميشويند از رخسار سنگ
گور من گمنام مي ماند براه
فارغ از افسانه های نام و ننگ
آری او از مرگش واقف بود که آنچنان مشتاقانه برای ديدار شبنم انتظار ميکشيد تا اقلاً در زنده گي برای يکبار ديده به ديده گان شبنم اش بدوزد.
اما دردا و دريغا که چنين نشد و دژخيمان خون آشام اين فرصت را از او دريغ داشتند و شبنم درست دقايقي قدم به دنيا گذاشت که خالي از قدوم پدر بود.اولين فرياد گريهء زنده گي ساز شبنم دقايقي بلند شد که فرياد و شيون مردم در کنار جسد بيجان پدر زمان را مي لرزاند.
صدا صدای احمدظاهر بود،صدا صدای حق طلبان بود که از پس پرده های ظلم فرياد ميشد،که از در و ديوار کابل بلند بود و مانند طوفان پر نهيب درياها روی سينه های سنگ و صخرهء پيچيده در جامنک های بقه،پای مي کوبيد و خشمگيانه غريو مي کرد :
زنده گي آخر سرايد،بنده گي در کار نيست
بنده گي گر شرط باشد زنده گي در کار نيست
زنده گي آزادی انسان و استقلال اوست
بهر آزادی جدل کن بنده گي در کار نيست تابوت گل پوش عزيزترين عزيزها روی شانه های خستهء عاشقان خانه و کاشانه را وداع گفته راهي سفر به ديار ابدی گرديد.
و اينبار امواج صدای صدها و هزاران عاشق در فضای کابل در پي تابوت عزيز يگانه بلند بود که :
بگذار تا بگيريم چون ابر در بهاران
کز سنگ ناله خيزد روز وداع ياران
هر کو شراب فرقت روزی چشيده باشد
داند که سخت باشد قطع اميد واران غريو و خشم مردم تفنگ بدستان را مجال نميداد تا دست آلوده بخون شانرا به گل پوش يگانه شان تماس دهند.گلپوش آن شهيد گلگون کفن از چارراهي صدارت از فقيرخانه ای شخصي تا عاشق آباد شهدای صالحين روی شانه های مردم حمل شده و امانت محترمانه به جايگاهء اصلي اش جابجا گرديد. و هزاران نجوا بلند گرديد :
خدا بود يارت — قرآن نگهدارت --- سخي مددگارت
آری اوييکه ايده آل و الگو برای يک نسل بود نخواست ايمان و عشق اش را برده ساخته و با مصلحت خواهي،سودجويي،پيروزی و بهروزی روح پاک و قلب نجيب اش را آلوده و ملوس ساخته،خود و هنرش را در زنجير بنده گي و برده گي اسير کند، بناً بايد ايثار ميکرد تا عشق و آزادی را از گلوی ني گونهء زمان فرياد گر باشد و قرباني داد آنچه را که در چنين قربانگاه ارزش دريغ نداشت،برای آنکه زنده گژ و جاويدانه گي را مرگ مای آغازگر است .
اينست که نمونهء بي بديل عشق و دوست داشتن،ستيز و مقاومت،ايثار و شهادت در مقام جان عشق پيشه گان حضور جاويداني دارد.و چون رب النوع درمعبد موسيقي از نشاه پژواک عاشقانه اش در رگ رگ جان عابدان خود فراموش شدهء حق طلب و آزادی دوست خمار عاشقي و پاکبازی مي دماند.
منتشره شماره چهارم سال سوم ماهنامه مشعل
پژواکش در طنين باد
July 11th, 2005
برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
مسايل هنری
- ماریا دارواســـد الله آرام هنرمند تیاتر افغانستان به جاویدانگی پیوست
- نویسنده و مرتب عبدالله « وفا»یادی از استاد حفیظ الله « وفا » نورستانی
- سید احمد ضیا نوری روان مطهر و بزرگ استاد ( بیسد) شاد
- میرعبدالواحد ساداتصدای آشنای کریم از ام البلاد قدیم
- ماریا داروبیسد کی بود؟
- زلمی رزمیدرسوگ ازدست دادن استادعبدالقیوم بیسد
- نگارنده: زلمی رزمییادی ازبلبل توده ها مومن جان (بیلتون)
- فرستنده: آصف بره کیفلم یوسف بره کی برندۀ عالی ترین جائزۀ جشنوارۀ جهانی 2013 فلم های کوتاه دانشجویی مونترآل شد
- آصف بره کیدیر کاندیدات
- امان معاشرآریانا سعید با هنر ستوده
- نگارنده : زلمی رزمیمروری برکارنامه هنری وحید قاسمی
- نکارنده : زلمی رزمییادی از رحیم مهریار(سلطان غزل) هنرموسیقی افغانستان
- نگارنده: زلمی رزمییادواره احمدظاهر آوازه خوان حنجره طلائی
- زلمی رزمییادی ازاستاد محمدحسین سرآهنگ سرتاج موسیقی افغانستان
- سید احمد ضیا نوری ستاره تابناک و بی بدیل هنر موسیقی افغانستان احمد ظاهر شهید
- امان معاشر ، خبرنگار آزادوحیدامید پیشقراول (راک ان رول)درموسیقی افغانستان
- سید احمد ضیا نوری ( مهریار) که مهرش بدل باقیست
- نگارنده : زلمی رزمییادی از نصرت پارسا
- زلمی نصرتتل پاتي ظاهر« هویدا«
- نگارنده: زلمی رزمی نگاهی به زندگی، شيوۀ کار وآثار زنده ياد ( نينواز )
- بشیر دژم یادی از مرحوم استاد ننگیالی(کارمند شایسته فرهنگ جمهوری افغانستان )
- بشیر دژم هفته تجلیل وقدر دانی از آوازخوان جوان ومحبو ب امُیــــــــــــدنظامی
- بشیر دژم (سرپرست اتحادیه هنرمندان موسیقی افغانستان )تجلیل وبزرگداشت از هنرمند ا ین هفته موسیقی ما (بشـــــــــیر احمـــــــــد کــــــــندهاری)
- زلمی رزمیاستاد جلیل زلاند و هفت دهه عشق با موسیقی
- سجیه الهه (احرار) انستیوت ملی موسیقی افغانستان
- نذیر احمد ظفر سالاران هنر در مهاجرت
- فضل الرحیم رحیم خبرنگار آزادعتیق مزاری ، صاحب صدای سحر انگیزی که به مطرح شدن نیاز دارد
- دکتر بیژن بارانربعه سینماگران: رهنما، غفاری، کاووسی، گلستان
- اتحادیه هنرمندان موسیقی افغانستان تجلیل وقدر دانی از هفته ای (استاد رحمت الله عامر، نغمه سرا )
- اتحادیه هنرمندان موسیقی افغانستان تجلیل از هفته ای (استاد حسن هاشمی)
- بشیر دژم یادی از استاد گرامی محمد حسین ارمان
- دکتر بیژن بارانفروغ و فیلم
- داکتر آرینیادی ازظاهر هویدا
- نگاهي اجمالي به زندگي نامه هنري احمد پرویزآهنگسازوترانه سرای جوان وخوش صدا
- شیرین نظیری فعال حقوق زنبانوافسانه ستاره هنرموسیقی افغانستان
- نگارنده: زلمی رزمیهمایون سخی نوازنده پنجره طلائی هموطن ما در یک نگاه
- عطا احمدىراجش كنا ستاره سينماى هند درگذست
- سید احسان " واعظی "استاد محمد حسین سر آهنگ( بخش دوم )
- سید احسان واعظی پایه های مستحکم خرابات کابل
- سید احمد ضیا نوری سلام به این مرد با وقار از روز ازل تا لحظهء غروب
- ماریا دارو الحاج عبدالمحمد همآهنگ
- نگارنده: زلمی رزمیشاخه گلی به احمدظاهر
- نگارنده : زلمی رزمیبه یادمان سومین سالگرد درگذشت خانم ژیلا آوازه خوان سابقه دار رادیو و تلویزیون کشور
- نوشته داکتر عارف پژمانهماهنگ ، صدايی کابليان، خاموش شد!
- ولی محمد« نورزی»د استاد هم آهنګ په یاد
- عطا احمدىبازهم صداى دلنواز ديگرى خاموش شد!
- همایون باختریانیغلام محمد مصور میمنه گی پیشاهنگ هنر نقاشی مصور
- رسول پویاندر مجلس استاد محد علی عطار هروی
- دکتر بیژن بارانوزن هجایی سرود سراومد زمستون
- اسماعیل هوشیارفاصله فتوای دیروز تا به امروز !
- امان معاشر،خبرنگار آزاد فلم برقع در فستیوال بین المللی فلم های مستند درونکوور کانادا
- دکتر بیژن بارانگویشهای ترانه و سرود
- نگارنده : زلمی رزمیسینمای افغانی درکجا ایستاده است؟
- نوشته : ماریا دارو آنکه هویدا بود ناپیدا شد مگر طنین صدایش که آخرین بار شینیدم در گوشهایم ظنین انداز است
- عبدالو کیل کوچی ظاهر هویدا به جا ودانگی پیوست
- ولی محمد نورزیدافغانستان نامتو سندرغاړی ظاهرهویدا په آلمان کي په حق ورسیدې
- نگارنده : زلمی رزمیمرگ هنرمند درغربت
- عطا احمدىظاهر هويدا آوازخوان نسلهاى ديروز،امروز و فردا ى كشور درگذشت
- حمید محویبرتولت برشت دربارۀ سینما (1931-1933)
- نقدی از همایون کریمپورهمسایه
- دکتر بیژن بارانمحبوبترین سرود ایرانی- سراومد زمستون
- نگارنده : زلمی رزمینگرش کوتاهی دربارهٔ شخصیت هنری نجیب رستگار
- سیامک ستودهگلشیفته فراهانی خراشی بر پوست شب
- نگارنده: زلمی رزمیاستادهماهنگ چهره سرشناس و بنام هنرموسیقی سرزمین ما دربستربیماری
- سید احمد ضیا نوریضایعهء فرهنگی
- نگارنده : زلمی رزمیتواب وهاب هنرمندچیره دست و قابل افتخار برای جامعه افغانی
- کریم پوپلصفدر توکلی
- نیلاب موج سلامفریدا کالو، لیوتروتسکی، اندری برتون، نمایشگاه پاریس
- برگردان میم حجرییوهانای مقدس کشتارگاه ها (2)
- صالحه رشیدیدر حقيقت فلم مدرسه افتتاح شد !
- برگردان میم حجرییوهانای مقدس کشتارگاه ها (1)
- عطا احمدىجگجيت سينگ شهنشاه غزل خاموش شد
- ارسالی ش اسحاق زیدرگذشت شهنشاۀ غزل، جگجیت سنگ
- باز گل بدخشیکریم پوپل
- برای ویکتور خارا یازده سپتامبر
- نگارنده : زلمی رزمی تبصره ای پیرامون ( تبصره گذرا بر تدویر نشست فرهنگی کشورهالند) و جوایز سینمایی شهر فرانکفورت
- شبی در پای نوای دلنواز موسیقی با حبیب قادری فضل الرحیم رحیم خبرنگار آزاد
- ارسالی شین میم شینفرزند «وین سرخ»
- زلمی رزمییادمان اولین سالگرددرگذشت رحیم مهریار
- زلمی رزمینگاهی به ویدیوهای افغانی و ویدیوسازان
- محمدرضا راثی پورسردسته ابلهان تهران
- ازکریم پوپلبابه قِران
- ماریا داروتداوی جناب امانی هنرمند خوش آواز آغاز گردید
- نوشته نذیر ظفربلبلی که ترانه ندارد
- فرشید رویاییکمانکشی های مروت
- نگارنده : زلمی رزمی امیرجان صبوری هنرمندی که با دختر(هری) بدنیا آمد
- مکی عارفیادبود درگذشت زنده یاد عارف جهش
- برگزیده نقاشی هایبرگزیده نقاشی های
- برگردان شین میم شینپابلو پیکاسو ـ نقاش توده ها
- فرامرز دادرسخرسی که دو گروگان آلمانی را در ایران نجات داد
- منیر سپاسصدای خراباتیان کابل
- همت الله امین زینازيه اقبال دپښتوژبې غزلبوله سندرغاړې
- امان معاشر مصاحبۀ تلفونی خبرنگار مجلۀ نشریۀ زن با خانم پرستو بلبل خوش آواز کشور ما
- نگارنده : زلمی رزمی خانم پرستو مهریار ستاره همیشه محبوب هنرموسیقی بانوان کشور
- دکترحمید مفیدحمید جلیا مردیاز تبار هنر و خرد
- متن کامل دفاعیه جعفر پناهی تاریخ برخورد با هنرمندان را فراموش نمیکند
- حمید محویتأملاتی دربارۀ مفهوم سینمای ایران
- الف - محشور چشمان آبی چهره گلابی
- نو شته نذیر ظفرهنر مل ؛ هنر مل بود
- فضل الرحیم رحیم ممثل ، دایریکتر و صورتگری با جاذبه ئ از عشق و ا مید جهان فانی را وداع گفت
- دکتر بیژن بارانتطور موسیقی ایرانی
- نگارنده : زلمی رزمی نگاهی گذرا بزندگی وکارنامه های جلیل احمدمسحورجمال
- فضل الرحیم رحیم خبرنگار آزاد گفت و شنود با محترم منیر سپاس ، آوازخوان با استعداد کشور ما مقیم المان
- امان معاشرستار صابری هنرمند نقاش، نویسنده، و کارتونیست مستعد کشور
- امان معاشر،خبرنگار آزادسخنی چند با یک تن از جوهر شناسان
- نوشته : انجنیر صدیق قیام تال و لی یا ریتم
- نکارنده : زلمی رزمی مرگ رحیم مهریارآوازخوان خوش آواز وسابقه دار رادیوتلویزیون کشور
- همت الله امین زیله سندرغاړې نازيې اقبال سره ادبي مرکه
- فضل الرحیم رحیم خبرنگار آزاد گفت و شنود با محترم ببرک وسا ، موسیقیدان افغان مقیم المان
- فضل الرحیم رحیم خبرنگار آزاد اینک سی و یک سال ازمرگ احمد ظاهر ، آوازخوان نسلها می گذرد او هنوز هم محبوب قلبهاست
- نگارنده : زلمی رزمیبیاد استاد فقید محمدحسین سرآهنگ
- فضل الرحیم رحیم گفت وشنود با ممثل ورزیدهء تیاتر و سینما کشورما آقای زبیرپاداش مقیم المان
- انجنیر صدیق قیام انواع موسیقی در جهان
- انجنیرعبدالقادرمسعود ارواښاد استاد اولمیر زموږ د هیواد ویاړلي اوبرمیاله هنري څیره
- سید احمد ضیا (نوری) چراغ دیگری خاموش شد
- نوشته : انجنیر صدیق قیام راگ و تات
- نيلاب سلامبدرود « رودگر » با رود زندگی
- عبدالوکیل کوچیهنر وهنر مند
- نو شته نذیر احمد (ظفر)خنده ای اشکریز
- فضل الرحیم رحیم انیسه وهاب ، هنربیشه ء ممتاز کشورما جهان فانی را وداع گفت
- مرکچی: انجنیرعبدالقادرمسعود د خوږغږلرونکی سندرغاړی استادیارمحمدسره ځانګړی مرکه
- حمید محوینقدی در بارۀ «انجمن هنر در تبعید»
- فضل الرحیم رحیم گفت وشنود با احمد پرویز آهنگساز و آواز خوان خوش صدا و با ذوق
- نوشته : انجنیر صدیق قیام مبدأ موسیقی و فولکولور
- فضل الرحیم رحیم گفت و شنود با محترم بشیر دژم ، هنرمند با سابقه عرصهء موسیقی افغانستان
- نوشته : انجنیر صدیق قیامدرک موسیـــــــــــــقی
- آصفه"صبا "یادی از پروفیسور غلام محمد میمنگی
- انجنــــــــــــیر صدیق قیام فراز ونشیب موسیقی در سر زمین ما
- مرکه کونکی انجنیر زلمی نصرتد محترم فرهاد «دولت زی» سره لنډه مرکه!
- نگارنده : زلمی رزمی جشنواره بزرگ موسیقی افغانی درشهرهامبورگ یک استثنا بود
- میهن فدا -- محشوربه بهانه هشتاد سالگی لتا منگیشکر بخش سوم
- میهن فدا -- محشوربه بهانه هشتاد سالگی لتا منگیشکر بخش دوم
- انجنیر صدیق قیام سرقت آثار ادبی دیگران گناه نابخشودنی است
- میهن فدا -- محشور به بهانه هشتاد سالگی لتا منگیشکر
- فضل الرحیم رحیم خبرنگار آزادچهارمین جشنواره ء اهدای جوایز تلویزیون آریانا، به بهترین های هنر موسیقی افغانستان، در شهر هامبورک المان
- رزمیآشیانه
- فضل الرحیم رحیمآیندهء درخشان در انتظار جوانی بنام احمد پرویز ، آواز خوانی با صدای سحر انگیز
- انجنير سيد احسان واعظی خرابات و نقش آن درسيمای فرهنگی کشورمان
- داکتر خاکستر تکه تکه تکه میشم
- زلمی رزمی دنیای هنروهنرمندان
- نگارنده : زلمی رزمیزما درهمه مرگ را زاد ایم
- رستم پیمانعلل "جاوید"انگی آمدظاهر
- هـ. دوستگُرمانی، یا شاگرد شدن نزد استاد موسیقی،رسم پسندیدۀ نگهداشتنی
- سيد مرتضي حسيني شاهترابينگاشتهاي برای "آخرین ملکهی زمین"
- نگارنده : زلمی رزمی به مناسبت درگذشت ( بلبل بدخشان )
- امان معاشر خبر نگار ازادگیتار نواز یما شپون در شهر وانکوور کانادا
- امان معاشر خبرنگار ازادسخنی با مجید قیام رییس مرکز فرهنگی و خانه مولانا در شهر وانکوور کانادا
- امان معاشر نمایشگاه نقاشی ستار صبوری در کنفرانس صلح جهانی در کانادا
- عبدالقدیر میرزاییگزارش از اهدای جوایز به هنرمندان موسیقی افغانستان در کالیفورنیا
- فضل الرحیم رحیم حشمت خان ،با همه ارزو ها نیکی که برای شگوفانی سینمائی کشورما داشت چشم از جهان بست
- فضل الرحیم رحیم داکتر واحد نظری ، دایرکتر ، سناریست و طنز نویس موفق کشور ما در بلجیم
- فضل الرحیم رحیم حفیظ کروندگر ، اواز خوان پرتلاش و با استعداد
- دوکتور بشير افضلي وخانم ايلزا افضليسلطان و چهار دزد(پردهُ سوم)
- امان معاشرموسیقی میراثمز گنجینه سی
- دوکتور بشير افضلي وخانم ايلزا افضليسلطان و چهار دزد( پردهٌ دوم)
- امان معاشرتنبوره بابه قیران
- دوکتور بشير افضلي وخانم ايلزا افضليسلطان و چهار دزد
- امان معاشر ستاره هنری از سمنگان در اسمان هنر موسیقی ما درخشید
- دوکتوربشير افضلي وخانم ايلزا افضلي روباه مکار پر د ۀ پنجم
- فضل الرحیم رحیماستاد جلیل زلا ند ، شخصیت سرامد و ماندگار در موسیقی افغانستان
- فضل الرحیم رحیم فلم سیاسی و انتباهی پروفیسور روی صحنه امد
- دوکتوربشير افضلي وخانم ايلزا افضلي روباه مکار پردهّ سوم و چهارم
- نوشته : امید آذرخشپروفیسور امان الله " حیدرزاد"هنرمند والایی از تبار "مانی" و "بهزاد"
- فضل الرحیم رحیم حفیظ بخش ، غنچهء پرباری دست پرودهء شهنشاه غزل ، زنده یاد استاد رحیم بخش
- دوکتور بشير افضلي و خانم ايزا افضليپر د ه د و م
- فر ستنده : نذ یر ظفر نما یشگاه آثار تا ریخی افغا نستان سوال بر انگیز است
- دوکتور بشير افضلي و خانم ايزا افضلير و با ه مکا ر
- عبدل نصرت یک لحظه خاموشی
- ماريا دارو راحًیً چی وژارؤ په چیغو چیغو
- ترجمه از فرانسه توسط حمید محوی اتورانک هنر و هنرمند
- نويسنده: سيد مرتضي حسيني شاهترابينقد فيلم بادبادكباز يا گديپرانباز
- مترجم: انجنیرحفیظ اللــه زریـــر گنجینۀ در کابل
- زلمي رزمينگاهی به زندگی، شيوۀ کار وآثارزنده ياد ( نينواز)
- فضل الرحیم رحیم البوم " مادر" اولین کار هنری پیمان حبیب زی
- نو شته نذ یر (ظفر)سفیر دلها
- پشتون – ص – نبردموسيقي ،نوروزورسالت هاي ملي وميهني
- برگردان از یوسف آرینتا" تکسی در تاریکی" برنده اوسکاربهترین فلم مستند
- سعدشصت ساله گي ظاهرهويدا مبارک باد
- نگارنده: زلمی رزمیحضورزنان افغان درصحنه های تياتر
- سيد مرتضي حسيني شاه ترابينفوذ باليوود در افغانستان
- ترجمه ونوشته از :ظاهر دقیقجنگ چارلي ويلسون
- فضل الر حیم رحیم درسوگ و اندوهء شخصیت فرهنگی کشورما مرحوم ضیا قاریزاده
- نویسنده ظا هر دقیق تبصره وانتقاد یک هزاره مهاجر افغان از فلم گدی پرانباز
- فضل الر حیم رحیم گنجینه و پُند ک،اثر استثنائی هنر موسیقی کشور ما
- فضل الر حیم رحیم بصیر حید ر ، سینما گر موفق کشور ما
- فضل الرحیم رحیم مريم شريفي هنرپيشه موفق سينما
- اسد بودافرشتهاي با ناخنهاي سبز
- اسد بودا نسلكشي و منظره
- گزارشگر: ماریا یقینفیلم کوچه نارنجی
- فضل الر حیم رحیم گفت وشنود با دوشیزه رویا مالک، هنر پیشه سینماء خارج از کشور ما
- فضل الرحیم رحیم ظاهر هویدا ، با گامهای استوار از هنر موسیقی تا هنر هفتم ( سینما)
- فضل الر حیم رحیم با فريدون نيازی آشنا شويد
- فضل الر حیم فلم سیاسی و انتباهی پروفیسور
- فضل الر حیم رحیم بزرگداشت از شصت ویک سالگی صاحب صدای سحرانگیز ، هنر مند نسلها احمد ظاهر و بیست هشتمین سالروز مرگ ان سرود گر جاویدان
- مهدی حق وردی طاقانکِیتحلیل سریال جواهری در قصر
- سید احمد ضیا نوریبه یاد نابغه و پروفیسور هنر موسیقی و آواز خوانی در افغانستان
- فضل الرحیم رحیم سخنان چند پيرامون موسيقي تکنو
- اسدالله کشتمند امیر جان صبوری «نیک مردی از تبار نیکان»
- تهيه وترتيب - صباحاول مي سرود هاي جاودانه
- فضل الرحيم رحيمبه ياد بود از استاد رفيق صادق فقيد
- فضل الر حیم رحیمفیروزه نشانهء از مقاومت در برابر غم و درد روزگار
- فضل الر حیم رحیم آشنايي با کارتونيست چيره دست کشورما
- نیلاب سلامتأملی بر "عطر" یا "سرگذشت یک جنایتکار"
- فضل الر حیم رحیمهنر کهکشانی
- فضل الرحیم رحیم شب موسیقی رپ
- فضل الر حیم رحیم پنجه های سحرآميز شيفته محشر مي کند
- فضل الر حیم رحیمساربان به زادگاهش برگشت
- حضرت ظریفی 60مین سالگرد تولدو 27 مین سال روز وفات احمد ظاهر
- فضل الرحیم رحیمبه بهانهء بیست وهفتمین سال مرگ بلبل شوریدهءکشور
- فضل الرحیم رحیم طنین آوازی که بارور شدن موسیقی کشور را نوید میدهد
- گزارشگر مشعلخبر فرهنگي
- فضل الرحیم رحيم ياد نصرت پارسا را گرامی ميداريم
- ساجدهازدرياي آرام شعرتاموج نوازشگر موسيقي
- فضل الرحیم رحیم آشنايي با کارگردان فلم گل محمد و درمحمد
- فضل الر حیم رحیم با سخي رحيمي آواز خوان خوب آشنا شويد
- زریر راوش سرود باستان
- فضل الرحیم رحیم اميد هنری فردای ميهن ما
- ارسالي سمسورهنر، حقيقت و سياست
- ارسالي سپيده صدفبابانوئل شخصيت جذاب سينماي جهان
- منيرسپاس بلخيتراوش اصالت ترنم و اسرار عشق
- زهره يوسفيرفيق ِ صادق ِ مردم
- ارسالي بنفشه ميتراگوگوش در گفتگو با روزنامه اينترنتى «روز»: از زندان تهران تا قفس لس آنجلس
- تهيه و تدوين از عبدالعزیزجهت نگاه مختصری به سير موسيقي در افغانستان
- استادصباحهنر و خلا قيت هنری
- آزمونچارلی چالین
- تهيه و تدوين از استاد صباحهنرشرقي وغربي دربرگ هاي تاريخ
- زهره يوسفيپژواک در لايتناهي عشق و احساس
- ارسالي فرزاد ساحلسه جنبه نقد هنری
- ا ستا د صبا ح احمد ظاهرجا ودا نه مرد موسيقي کشو رما
- زهره يوسفيو بازهم ضايعه ی و اينبار هم جبران ناپذير
- تلخيص ا ز داکتر صيقلمروري برفيلم «اسكندر كبير» ساخته اليور استون
- تهيه و تدوين از استاد صباحهنربي مانند ، نامه چارلي چاپلين به دخترش وجالبترين مصا حبه پسرچارلي چاپلين
- رستاخيزامروزما را با ارثـيه سياه خود تباه کرديد فردا يمان را به خو د ما وا گذ ا ريد !!!