گوگوش در گفتگو با روزنامه اينترنتى «روز»: از زندان تهران تا قفس لس آنجلس
ارسالي بنفشه ميترا ارسالي بنفشه ميترا

هيچ نمى گويم، نمى خواهم سعيدى سيرجانى بشوم

براى من ديگر اوج گرفتن دير است

 

 

 

آن وقت ها به او مى گفتند: شاه ماهى هنر ايران. حالا شده است «گل بانو». آن وقت ها، تهران بود، حالا لس آنجلس. نه تهران، برايش تهران ماند؛ كه شد زندان صدايش؛ نه لس آنجلس، لس آنجلس، كه شد جايى كه «بايد مواظب باشى كمتر بهت صدمه بخوره.» تهران كه بود، ماندنش عجيب بود. ۲۱ سال، كنج يك آپارتمان، با صدايى زندانى كه «سقف» پيدا كرده بود. وقتى هم رفت، رفتنش عجيب بود: «آنقدر سريع اتفاق افتاد كه فرصت فكركردن» پيدا نكرد. با آدمهايى عجيب. با اسم هاى مستعار، و با قرار دادهايى در جيب كه «از بازى در فيلم» شروع شد و به «چند تا كنسرت» رسيد. حالا گوگوش، فائقه آتشين، دور از مسعود كيميايى، همسرش، در كاليفرنياست. در لس آنجلس. هنوز هم شعر مى خواند، كتاب مى خواند، اخبار ايران را دنبال مى كند: و هنوز كه هنوز است، نمى خواهد يك چيزهايى را بگويد: «سعيدى سيرجانى را اينجا نابود كردند. بعد او رفت به ايران و به آن سرنوشت دچار شد. براى همين من در اين زمينه نه صحبت كردم، نه مى كنم». با گوگوش، از آنچه مى خواهد، سخن را آغاز مى كنيم.

 

گوگوش در كاليفرنيا چه مى كند؟

گوگوش در كاليفرنيا تلاش مى كند موانع را از سر راهش بردارد. البته چند روزى است بعد از دو سال كه از طريق دادگاه جلوى فعاليت و خواندنم را گرفته بودند توانسته ام از قيد قراردادهاى تحميلى آزاد شوم و خوانندگى را از سر بگيرم.

 

و زندگى چگونه مى گذرد؟

نسبت به آن تنش هائى كه در ۲۱ سال گذشته، به دليل وجود فضاى اجتماعى سياسى حاكم بر ايران داشتم، زندگى ام در آرامش بيشترى مى گذرد. در كنار فرزند و نوه هايم. البته اينجا هم تنش هست، ولى تنش هاى اينجا بيشتر فردى و شخصى است. بايد مواظب باشيم به خودمان و دورو برى هايمان صدمه كمترى برسد.

 

لابد انتظار نداشتيد كه در اينجا با اين مسائل رو برو بشويد.

چرا، اتفاقا من در ايران كه بودم، هميشه اين چيزها را در ذهنم پيش بينى مى كردم. همين اتفاقاتى را كه در اين دو سال برايم افتاد و اصلا همين چيزها بود كه مانع مى شد پا پيش بگذارم. مى گويند هرچه را براى خودت تكرار كنى، برايت اتفاق مى افتد. و من گاهى فكر مى كنم آنقدر اين چيزها را به خودم گفتم و تكرار كردم، كه عاقبت اتفاق افتاد.

 

ولى به هر حال اين چيزها ساخته ذهن شما نبود. وجود داشت.

بله وجود داشت. واقعى بود. در اطراف من آدم هائى بودند كه براى مال اندوزى از هيچ كارى، فروگذار نمى كردند. حتى به قيمت جعل و دروغ.

 

درست است كه آن آدم هائى كه در آمريكا و كانادا برايتان ايجاد مشكل كردند، با ايران هم ارتباطاتى داشتند؟

اگر بگويم آن كسانى كه در ايران فعاليت هنرى مى كنند، با اين افراد در اين سوى آمريكا، رابطه هاى اطلاعاتى دارند، باور كردنى است؛ ولى من نمى خواهم اين باور را داشته باشم.

 

اصلا آن «كسانى كه در ايران فعاليت هنرى» مى كنند، چطور سراغ شما آمدند؟ چه شد كه بعد از آن همه سال، فكر كرديد از ايران بياييد بيرون؟

اگر بگويم كه اين اتفاق براى من چنان سريع روى داد كه فرصت فكر كردن براى قبول يا ردش را پيدا نكردم، شايد باور نكنيد. تا قبل از آن، يعنى تا شش هفت ماه پيش از آن، باز از طرف كسان ديگرى هم از اين پيشنهادها به من مى شد كه نمى پذيرفتم. حتى نمى خواستم با آنها برخورد بكنم كه پيشنهاد را از زبان شان بشنوم. از مسعود خواهش مى كردم با آنها صحبت كند و در عين دادن جواب منفى، اصولا ببيند آنها چه كسانى هستند.

 

چه كسانى بودند؟

ظاهرا از همين هائى كه كنسرت مى گذارند. ولى من به هر حال پيشنهاد آنها را نپذيرفتم، ولى به يكباره از طريق مسعود به من پيشنهاد كردند كه در فيلم بازى كنم.

 

از طرف برادران شايسته در هدايت فيلم؟

بله، من هم قبول كردم و با هم قرار داد بازى در چهار فيلم را بستيم. شايسته اول اصرار داشت كه اسمش برده نشود، بعد وقتى قرار داد را بستيم، در ميانه كار ديدم ديگر خودش را كنار كشيده و مرا سپرده به آقايى به نام خوش زبان.

 

يعنى شايسته قرار داد را بست و گفت اجازه بازيگرى شما را هم مى گيرد؟

بله، ولى بعد گفت بايد بيرون از ايران كار كنيم تا جلوى مزاحمت ها و اشكالاتى كه مى تواند پيش بيايد، گرفته شود. گفت بهتر است اينجا نباشيم، كار را تمام مى كنيم و اينها را در برابر عمل انجام شده قرار مى دهيم. همان كارى كه براى ديگر هنرمندان قديمى كرده بودند. به هر حال چند روز بعد از بستن قرار داد، مسعود از قول شايسته گفت دلت مى خواهد در حين بازى در فيلم، چند كنسرت هم بدهى؟ من خيلى سرسرى و عادى گفتم: آره، چرا كه نه. اگر بشود كه خوب است. بد نيست!

 

بد نيست؟

فكرش را بكنيد، من يك عمر، شب ها چه خواب هائى كه نديده بودم و حالا مى گفتم: بد نيست! خلاصه به همين دليل اصلا نمى دانستم در قرار داد ما درباره كنسرت قرار است چه چيزى گذاشته شود. ظرف يك هفته اين قرار داد هم بسته شد و ظرف دو سه روز، پاسپورت من آماده شد. آن هم در حالى كه من طى بيست سال، حداقل پانزده سال دنبال گرفتن پاسپورت بودم و نشده بود. پول را كه داديم، پاسپورت را دادند.

 

فكر مى كنيد اگر در اين رابطه نبود، با وجود دادن پول، به شما پاسپورت مى دادند؟

اگر مى دانستند كه براى چنين كارى است، نه، نمى دادند.

 

نه، حتى به صورتى كلى تر. براى سفر؟

نمى دانم مى شد يا نه، چون هر بار كه مراجعه مى كردم، مى گفتند اينقدر بدهكارى و روى گذرنامه ات ممنوعيت وجود دارد. آن پول را به دارايى بده، كاغذ رفع ممنوعيت را بياور تا ما پيگيرى كنيم. من هم نه اين پول را داشتم، و نه اصلا پرداخت آن را قبول داشتم. هميشه مى گفتم: اين پول را به دارايى بدهكار نيستم. بعد هم اگر بدهكار بودم، شامل مرور زمان شده، و اگر هم نشده، وقتى شما مى گوييد صداى زن حرام است، چرا مى خواهيد پولش را بگيريد؟

 

يعنى ماليات بر عمل حرام، منعى ندارد

بله، هزارتوى عجيب و غريبى است. نمى دانم، شايد هم قسمت اين طورى بود.

 

خوش چهره در ايران چكاره بود؟

(با خنده) خوش چهره، نه، خوش زبان. خوش چهره يك آقايى است كه قرار بوده در كابينه جديد وزير اقتصاد باشد.

 

بله، ببخشيد

خوش زبان در ايران بود، و از اول به اسم ديگرى به من معرفى شد. البته نمى خواهم نبش قبر بكنم، ولى يك جورى در دفتر شايسته بود كه به نظر عادى نمى رسيد.

 

چه شكلى بود؟

شبيه آقاى خيابانى كه در گروه ورزش تلويزيون است.

 

ولى او كه نيست؟!

نه، شبيه برادر دوقلويش بود. كت و شلوار تميزى هم مى پوشيد.

 

شما هم سئوال نمى كرديد كه آقا شما چكاره ايد، يا حتى از شايسته نمى پرسيديد كه او كيست؟

چرا شايسته گفت ايشان در كانادا اقامت دارند و امور مربوط به سفر ما را انجام مى دهند، ولى درواقع اصلا كار به اين چيزها نكشيد. همه كارها، شايد در طول يك هفته انجام شد. من اول بار او را در مقابل اداره گذرنامه ديدم. آمده بود كه به گفته خودش، پاسپورت مرا بگيرد و همان روز براى گرفتن ويزا به سفارت كانادا ببرد. بعد ها خبردار شدم كه جاى من، در پاسپورتم امضاء كرده. يعنى نوشته بود گوگوش، در صورتى كه امضاء من گوگوش نيست. بعد هم با پاسپورت من رفته بود پاريس تا براى برگزارى كنسرت قرار داد ببندد، بعد از دو سه روز هم برگشته بود ايران. بعدها كه ما كانادا بوديم، يك آقايى در پاريس به نام عباسى سرو صدايش درآمد كه «گوگوش از طرف جمهورى اسلامى آمده، قبلش هم مى خواستند با من قرار داد ببندند كه من اين كار را نكردم.»

از سر و صداهاى اين آقا در پاريس بود كه من فهميدم آقاى خوش زبان به جاى رفتن به سفارت كانادا، به فرانسه رفته و پاسپورت مرا هم نشان اين و آن داده كه ببينيد گوگوش دارد مى آيد. اين هم پاسپورتش. خلاصه من پيش از آن به خاطر مجموعه احوالات روحى و كمى وقت، اصلا سئوال نكردم، فقط شب آخر، و قبل از بيرون آمدن از خانه، شهرام ناظرى به من زنگ زد و گفت خيلى راجع به تو با آقاى خوش زبان حرف زدم. من گفتم: خوش زبان كى هست؟ او پاسخ داد يك آقايى است و بعد هم با مغلطه، سر و ته حرف را هم آورد و جمعش كرد.

 

با هم از تهران بيرون آمديد؟

بله، اين آقا همراه ما بود به اضافه يك آقا و دو خانم ديگر. من هيچ كدام را نمى شناختم. فقط شايسته در فرودگاه به من گفت شما خيالتان راحت باشد. من خودم را به شما مى رسانم.

 

گفتيد دو خانم و...

بله يك دخترى بود كه مى گفتند عكاس است و قرار است دستيار شخصى من باشد. من گفتم چطور كسى كه من اصلا او را نمى شناسم، مى تواند دستيار شخصى من باشد؟ ولى به هر حال او بود و هرجا هم مى رفتم با من بود.

 

چه مدلى بود؟

يك خانم جوان. از همين ها كه عشق فرنگ رفتن دارند. گويا دوست دختر آقاى خوش زبان هم بود. آن يكى هم كسى بود كه باز همراه دوست دخترش آمده بود و كنسرت هاى كانادا را برگزار مى كرد. خلاصه بگويم كه من در برابر عمل هاى انجام شده زيادى قرار گرفتم. بعد كه به كانادا رسيديم، يكى از دوستان بچگى مسعود همراه همسرش كه يك وكيل آمريكايى بود، پيش ما آمدند و آن قرارداد را به انگليسى برگرداندند. البته در ترجمه انگليسى يك چيزهايى هم تغيير كرد.

 

مثلا چه چيزهايى؟

مثلا نوشته بودند ۵۲ كنسرت در يك سال، يعنى من هم بايد فيلم بازى مى كردم، و هم هفته اى يك كنسرت مى دادم، ماراتن خواندن. من هم چون سال ها بود كه اين كار را نكرده بودم، ديگر حتى نمى دانستم ۵۲ كنسرت در سال يعنى چه. آن هم با چه دستمزدى. دستمزد شش هفت كنسرت در ازاى دادن ۵۲ كنسرت. در واقع از نادانى خودم بود. نمى دانستم.

 

آقاى كيميايى هم نمى دانستند؟

نمى دانم كه مى دانست يا نمى دانست، ولى قاعدتا اگر مى دانست، نبايد مى پذيرفت، چون كار خودش به تعويق مى افتاد و به اين دليل نمى خواهم قبول كنم كه او مى دانست.

 

بله نمى شد هم ۵۲ كنسرت داد و هم ۴ فيلم بازى كرد.

همين طور هم شد ديگر. بعد مدام به من مى گفت: پس فيلم من چه شد؟ همه چسبيده اند به كنسرت تو و كار من در هوا ول شده. من هم نمى دانستم كدام طرف را بگيرم. عاقبت هم كار كنسرت را ول كردم و دنبال ساخت فيلم به كوبا رفتيم. دو ماهى هم آنجا علاف بوديم، تابالاخره شايسته آمد و گفت كه اجازه نمى دهند.

 

در واقع بازى بود همه چيز.

بله، بله.

 

از آن شبى بگوئيد كه از ايران آمديد. شب آخر.

شب عجيب و غريبى بود. اصلا نمى دانم چطور چمدانم را جمع كردم، به هر حال فكر مى كردم برمى گردم. خوشباورانه عمل كردم و بچگانه. در فرودگاه وحشت عجيبى داشتم كه نكند جلوى مرا بگيرند. حتى موقعى كه سوار هواپيما شديم، باز هم فكر مى كردم الان مى آيند و مرا پياده مى كنند. هواپيما هم كه اوج گرفت، با خودم گفتم الان با بيسيم دستور بازگشت مى دهند و مى گويند در هواپيما، مسافرى هست كه نبايد پرواز كند...

 

ايرانى هاى زيادى، آدم هاى كاملاً معمولى، در اين سال ها، همين حس را تجربه كرده اند.

بله مى دانم. خيلى حس عجيبى بود. يك ترس دلنشين. البته بعدش دلنشين شد.

شايد هم سفر كردن را فراموش كرده بوديد.

آره، واقعا. عين بچه هائى بودم كه براى اولين بار مى خواهند به سفر بروند. اصلا خودم را فراموش كرده بودم. وقتى با من حرف مى زدند، درباره كنسرت يا چيزهاى ديگر، عين عقب مانده ها نگاه مى كردم. يعنى اين اتفاقات دارد براى من مى افتد؟ من بايد بروم روى صحنه؟ چه تجربه اى بود!

 

پايتان را كه گذاشتيد روى خاك كانادا چه؟

گيج و گنگ بودم. انگار مرا به ديوار كوبيده باشند. نمى دانستم چه اتفاقى دارد مى افتد.

 

و اتفاق افتاد. رفتيد روى صحنه. يك صحنه به ياد ماندنى. گريه مى كرديد و چه بسيار آدم ها كه با شما گريه كردند. مى ديديد آن آدم ها را؟

صحبت مردم و من نبود. من بين مردم بودم و مردم روى صحنه. با هم گريه مى كرديم. با هم مى خنديديم. يك حال استثنايى بود كه فكر نمى كنم در تاريخ موسيقى دنيا اتفاق افتاده باشد. يعنى يك خواننده براى مدت ۲۱ سال اجازه خواندن نداشته باشد. صدايش را توقيف كرده باشند. فكر كنيد من تمام اين سال ها نخوانده بودم، حتى در خلوت. اصلا نمى دانستم آيا صدا دارم؟ مى توانم بخوانم؟

 

به نظر مى آمد كه صدايتان را هم زندانى كرده بوديد. در زمزمه هم، صدا از يك حدى بالاتر نمى آمد

دقيقا. هر وقت مى خواستم يك چيزى را زمزمه كنم، آنقدر يواش مى خواندم كه كم كم فكر كردم صدايم سقف پيدا كرده. صدايم رفته. اصلا فكر مى كردم ديگر نمى توانم بلند بخوانم. اصلا نمى دانستم چطورى بايد رفت روى صحنه. چكار بايد كرد..

 

و در اولين كنسرت ها، به نظر مى رسيد حركت كردن يادتان رفته

نه، يادم نرفته بود، مى ترسيدم حركت كنم.

 

حالا راحت شده ايد؟ موانع ذهنى كنار رفته؟

از حدود ده روز پيش كه بالاخره توانستم از شر اين درگيرى هاى اينجا و اين آقايان راحت شوم، بله راحت شده ام.

 

ماجراى آن درگيرى ها چه بود؟ در كجا ريشه داشت؟

همان طور كه گفتم در قرار داد نوشته بودند ۵۲ كنسرت در يك سال. بعد به كمك آن وكيل آمريكايى، در متن انگليسى، قرار براين گذاشته شد كه تا يك سال هرچه كنسرت گذاشتند، گذاشتند، اگر نگذاشتند، ديگر قرارداد تمام شود. اما آقاى خوش زبان، قبل از اينكه يك سال تمام شود، از طريق چند واسطه با يك كمپانى آمريكايى قرارداد بست كه من براى آنها ۱۹ كنسرت بگذارم، آن هم در حاليكه من ديگر با او قراردادى نداشتم.

 

ارتباط اين آقاى قاسمى با مسئله چه بود؟

امير قاسمى و مسعود جمالى همان دو نفرى بودند كه بدون داشتن نمايندگى از طرف من، و براساس مذاكره با آقاى خوش زبان قرارداد را با آن كمپانى آمريكايى بسته بودند. ۷۰۰ هزار دلار هم پول گرفتند، كه ۲۰۰ هزار دلار را براى خودشان برداشتند و بقيه را هم دادند به آقاى خوش زبان. خوش زبان هم كه مى دانست به پايان زمان قراردادش با من رسيده...

 

اسم شايسته در قرار داد بود يا خوش زبان؟

در كانادا وقتى قرار داد را به انگليسى نوشتيم، مجبور شديم اسم خوش زبان را وارد قرارداد كنيم.

 

اصلا نمى خواهم به اين مسئله فكر كنم. حاضر نيستم. اصلا نمى خواهم به آنجا برگردم. يا بايد خواند، يا نخواند.

 

اوضاع ايران را دنبال مى كنيد؟

ديدى كه گفتم خوش چهره كيست.

 

و گنجى؟

(با بغض) شديدا. مدام برايش دعا مى كنم. دلم مى خواهد آن چيزى كه در ارتباط با گنجى همه ما را مى ترساند و همه هم سعى مى كنيم به آن فكر نكنيم، اتفاق نيفتد. من به اين پايمردى درود مى فرستم.

و او دارد پرپر مى زند

(گريه مى كند) يعنى از دست كسى كارى بر نمى آيد؟

 

 


October 23rd, 2005


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
مسايل هنری