شماره نهم سال پنجم ماهنامه مشعل
قوس 1386 نوامبر 2007 قوس 1386 نوامبر 2007

 

 

اينها همه قربانيان جنگها اند

 گزارشگر ناهيد بشردوست

در مزدحم ترين ساحه  شهريعنى فروشگاه  قرار دارم ، جايي که از نگاه جغرافيايى در ميان شهر تمرکز داشته و روزانه صدها و حتا هزاران تن از همشهريان در اينجا براى اخذ مخارج اوليه شان ،تراکم کرده و از مواد خوب و تازه که بالاى کراچى هابه فروش ميرسد ،خريدارى ميکنند.

اين شهر که در اين  اواخر اندکى از هجوم جنگها ى خانمانسوزنفس به راحتى کشيده يکى ازشمارمحدود ولاياتيست که ميليونها معيوب، بيوه و يتيم را در آغوش گرفته و آيينهء ازانعکاسات  خاطره هاى تلخ و ناگوار اين تعدا د از باشنده گان اين ملک گرديده است .

در هر گوشه و کنار شهرهزا را ن تن با چوبدست و بايسکل هاى معيوبيت ديده ميشود که به نا چارى، دست به گدايى زده ، عده يي از زنان بيوه و بى بضاعت که اطفال معصوم را وسيله در آمد فراهم آورى پول براى بقاىحيات شان ساخته اند در کناره هاى چهارراهى هاو سرکها به چشم ميخورد که اطفال کوچک شانرا با تن هاى برهنه در زير اشعه سوزان خورشيد و سرماى زمستان خوابانيده و دست نياز بسوى عابرين دراز نموده اند .

شازيه دختريست حدودشانزده يا هفده ساله، وى که عقب بايسکل معيوبى زنى که چادرى بسر داشته و سرش را بروى دسته بايسکل گذاشته در کنار يکى از جاده هاى مزدحم و پر گرد و غبار شهر ايستاده با چشمهاى نگران وسيماى افسرده بسوى عابرين نگاه ميکند و دهنش را با چادرى پوشانيده است. صدايش به مشکل تشخيص ميشود . بسوى زن اشاره کرده ميگويد :

اين زن مادر م است ! سه سال است که مريض است، پدرم در جنگهاى زمان مجاهدين راکت خورد و فوت کرد تا که مادرم جور بود، براى ما کار ميکر د؛ اما حالا که مريض است مجبور است گدايى کند . صداى نحيف زن به مشکل از زير رو بند چادرى شنيده ميشد  که ميگفت :

 ـ پنج سر عيال دارم، نان خوردن شانرا ندارم همه اولادهايم نان خور هستند، پس از لحظه مکث در حالي که اشکهايش را با گوشه چادرش پاک ميکند باصداى لرزانى ميگويد :

ديگر زناني که من مى شناسم شان، دست به کار هاى خراب ميزنند اما من گدايى را بهتر دانستم .....

اين اعتراف زن، مرا بياد (گل بى بى) انداخت، زنى که يکروز او را در يکى از دکانهاى شهر هنگام خريدارى امتعه ديدم  با نام او نيز در همانجا  آشنا شدم ،گل بى بى تنش را با لباس نسبتاَ جديد و منظمى آراسته بود و به ناخنهاى دستها و پا هايش رنگ ناخن سرخ، زده بود .اما چادرى فرسودۀ  راکه انگار ميخواست با اينکار ترحم و يا توجه بيننده را بخويش جلب نمايد، بسر نموده بود.

دستش را بسوى دکاندار دراز کرده و با لحنى مزاح گونه که تشخيص نه شد چى ميگويدو تنها صداى خنده او را شنيدم زمينه تعجب مرا فراهم ساخت! اندکى در خريد امتعه تعلل از خود نشان دادم تا بدانم که اين زن که گدا نيست پس کيست ؟

مرد فروشنده وقتى مرا مصروف ديد، دست سفيد و زيباى بي بي گل  را فشا ر داده و بگونه شفر برايش گفت: امروز نى، يکروز ديگر. زن خند ه مستى زده ميخواست از کنارم رد شود، بى آنکه امتعه خودر ا خريدارى کنم، نقش پاى او را گرفته، بدکان ديگر از پى او شتافتم . اين حرکت اوبه دکان ديگر و فروشنده آن دکان نيز تکرار شد. از دکان برآمد. او را رها نکردم ، ميخواستم با اوهم صحبت شوم اما از سرک گذشت و در ايستگاه انتظار تکسى ايستاد .من هم از عقب اوروانه شده درست در کنارش ايستاده پرسيدم :

 ـ کجا ميروى ؟زن بدون تامل گفت ،سرک آخر تايمنى. چند تکسى آمد وگذشت اما در يکى از آنها که در ست در مقابلش برک زد، بي آنکه سوالى کند سوار شد و در سيت کنار دريور نشست ،من هم اجازه خواسته در سيت عقبى نشستم او مثليکه از قبل با دريور ميشناخت با او يکسر شوخى ومزاح ميکرد ،وقتى سرک آخر تايمنى رسيد او پايين شد اما من در موتر ماندم تا از دريور در باره اين زن بپرسم، دريور با تاثرشايد راستى يا ساختگى گفت:

ـ خواهر جان! ماهم  از خود خواهر ومادر داريم ،مشکل مردم را درک ميکنيم، اين  بيچاره ها پنج شش نفر هستند ،همه چيز شانرا جنگها از ايشان گرفت، تنها همين نفس سر کش مانده که اونها را زير گرفته است .

دانستم  منظور از( نفس سرکش) همان فساد اخلاقيست  که جنگ براى آنها به يادگار گذاشت  که آن يکى به اين پديده شوم سر خم نکردودست به گدايي زد واين ديگر که چارۀ جز همين کارنداشت در اين  راه گسيل شد و(( اينهمه قربانيان جنگها اند .))

سپس اززن پرسيدم : در کجا زنده گى ميکنيد؟

ـ بسوى عقب با زاويه نامعلومى اشاره کرده گفت:  در آنجا در ميان خانه ها ،مثل ما ده خانواده در آنجا زنده گى ميکنند که هر کدام بيچاره ها يا عليل اند يا معيوب بيوه و بيچاره ....ما همه در زير خيمه زنده گى ميکنيم ..حالى که خنک شده حيران هستيم که به کجارفته زنده گى کنيم؟ هيچکس هم پرسان مار ا نمى کند ، و پس از آنکه، آه پر دردى از سينه اش بدر شد، گفت :

بسيارى خدا ناترس ها ما را گدايى گرهاى حرفوى ميگويند ،خدا خود شانه مثل ما بسازه که از حال ما خبر شوند .

حدود بيست دقيقه در کنار آنها سپرى کردم در آن لحظات، کسى حتا يک پول سياه هم در کف دست شان نگذاشت؛ دلم براى آن دو خون شد!

شازيه همچنان باچشمهاى نگران، اينسو و آنسو را نگاه ميکرد و هر لحظه خودش را جمع  و جور ميکر د، چنان مى نمود که از اين حالتش در کنار سرک در حالي که همگان او رابا دل پاک و نا پاک نگاه ميکنند، ناراحت است . در اينجا همه تحت تاثير دستورات فرهنگ و عنعنات ايمانى و اسلامى قرار دارند؛ هيچکس نمى خواهد دختران جوان شان از چهار حصار خانه بيرون شوند تا  ديگران  اورا نگاه کنند و با حرفهاى ناشايسته و دور از ادب  او رااذيت  نموده و آينده آنها را که بايد عروسى کنند و بنام نيک خانه پدرشانرا ترک گفته به خانه شوهر بروند، زير سوال ببرد.

از کنار آنها دور شدم در مسير راه با چندين معيوب  بر خوردم ،بياد سفرى افتادم که چند ماه قبل در يکى از کشور هاى همسايه داشتم در آنجا در مدت زمان اقامتم حتا با يک معلول و معيوب بر نخوردم، همه مردمان بشاش و صحتمند و همه داراى زنده گى مرفه آبرو مند و انسانى در آنجا از فساد اخلاقى و فحشا هم خبر ى نبود در حسرت همانگونه زنده گى براى هموطنا ن خودم روان بو دم که نا گهان پسر جوانى را ديدم معيوب بود سوار لفت شد، من هم از عقب او وارد لفت گرديدم، از خصوصيات سيمايش چنين دانستم که افغان است براى يقين بيشترم با او هم صحبت شدم :

شما از افغانستان هستيد؟

پسر در حالي که چوبدستش را در زير بغلش استوارى ميداد، با لحجهه شرينى گفت :

ازهلمند هستم ! خوشحال شدم که هموطن خود را ملاقات کردم اما از اينکه در آنهمه روز ها يک تن معيوب ر ا ديدم آنهم برادر افغانم متاثر شده  پرسيدم :

شما از  کجا آمده ايد؟ با صميميت گفت :

از هلمند به پايش اشاره نموده گفت : پايم به مين پريد، همينجا آمدم پايم را قطع کردند ،حالادردش کم شده ميخواهم بروم به افغانستان اما متاثر به اينم که نمى توانم خدمتگار خوب ملت خود باشم !چرا که آرزو داشتم داکتر شوم اما چطور ؟!!!

هر دو از لفت پياده شديم مرد در کنارى ايستاد، انگار انتظار کسيست .پرسيدم  همراه دارى که ترا به وطن ببرد ؟ با تاثر گفت آن کاکايم ميايه، پدرم در همين حادثه بامن بود، اونيز کشته شد!!

همه جا قصه مرگ همه جا در نيستى و نادارى و در هر گوشه قصه غربت از وطن. گويا از شهر ماشهر تراژيدى ها ساخته شده  نويسنده و قلمبدست ما تراژيد نويس.

شعر ما داستان ما گزارش ما همه و همه تراژيد، هنوز در انديشه ام آن پسر را گم نکرده بودم که صداى مرا بخويش آورد :

((بنام خدا پيسه يکدانه نانه بتى ، اولاد هايم گشنه ماندن !))در مقابل زن که زير چادرى ژوليده نشسته بود، سه کودک قد و نيم قد بالاى پارچه فرسوده رنگ و رو رفته نشسته  بودند ، کومه هاى شان از شدت سرما سرخ گشته بود و با پارچه هاى نان که در کف داشتند، نفس شانرا آسايش ميدادند .

بوى ُپله بريان به مشامم خوش خورد، کنار کراچى پُله بريان ايستادم و يک پلاستيک آنرا به ده افغانى خريدم . دخترک کوچک آن گدا ، با حسرت خورد ن پُله بريان بسويم دويد، پاکت را بدست او دادم .

آفتاب در حال رفتن به عقب کوه ها بود ،هوا نيز به سردى بيشتر و انجماد ميکشيد. نزد زن گدا که چند عدد پول سياه در مقابلش روى دستمال چرکينى گذاشته شده بود نشستم، زن خودش را اندک عقب کشيده پولهايش را ازروى دستمال جمع کرد. پرسيدم از صبح تا حال اينجا بودى ؟

با بى تفاوتى تمام پاسخ گفت :

آن همين جا بودم .

پرسيدم : چند جمع کردى، پولهايش را به مشکل و با تعلل حساب کرد، ٢٣افغانى .

گفتم با اين پول، چى ميکنى ؟

با تاثر گفت : بچه گکم زخمى است، تداويشه ميکنم .

پرسيدم در کجا زخمى شده با حسرت فراوان در حاليکه صداى او را اشکش بدرقه ميکرد گفت :

در انفجار،شوهرم هم در همان حمله انتحارى کشته شد.

زن برخاست تا به داستان غم انگيز زنده گيش که برا ى من آغاز کرده پايان دهد من اندوه او را درک کردم و درد او را با گوشت و پوست و استخوان خود احساس کرده در حسرت آنکه چرا من نمى توانم اينها راکمک رسانم، از او فاصله گرفتم،آنجا را نيزعبور کردم مردى را که با صورت سياه سوخته ،تن لاغر و استخوانى اش را بالاى چوبدستش استوارى ميداد در کنارديگر جاده ديدم ، چند عدد کارت موبايل بدستش بود، کارتى را از او گرفتم و پولش را برايش پرداختم، کوشيدم او را اذيت نکنم،با نرمى پرسيدم :

پدر حان روز چند کارت ميفروشى ؟! سه چهار کارت .ديگر عايد ندارى؟با ترددميگويد : نى! وسپس بزودى ميگويد: آن راستى، سه صد افغاني معاش هم دارم که وزارت معلولين ومعيوبين برايم ميدهد، کارت را از مجبورى ميفروشم تا شش دانه طفلم از گرسنه گى نميرند !با حسرت فراوان به زنده گى دو مليون بيوه و يکنيم مليون معيوب  معاش سه صد افغانى  آنها، قيمت هاى  سر سام آور امتعه و پولهاى که به عنوان کمک به اين جنگزده ها در کشور ما سرازير ميشود،افتيدم. آيا چقدرآن براى اين درد مندان بيچاره مصرف ميشود ؟ اين مردم در سايه بلدنگهاى که انگاريک حصه از حقوق آنها نيز در اين ميان خشت زده ميشود، چگونه دل خوش کنند؟

آيا کسى در اين شهر است که سوال کند، چرا اين بيچاره ها معيوب، معلول و يتيم  شده اند و آياکسى است که بپرسد اين انسانها چرابه فساد و جنايت  غير انسانى کشانيده ميشوند و چرا؟ شايد هرگاه مرجعى باشد تا براى آنها زمينه بالقوه کاررا فراهم سازد،جاى هيچ سوالى باقى نماند ./

 

 

 

 

در اين شماره مطالب زير را مي خوانيد :

اينها همه قربانيان جنگها اند

 گزارشگر ناهيد بشردوست

چهاريادداشت درشش سال حکومت

به ادامه شماره پيشين

محمد ولی

سیر تاریخی    فرایند  روشنفکری در افغانستان

پروفیسور احمد ضیا نیک بین

دروغ پراگنی ها تابه چند؟هراس افگنی ها  تابکی؟

فخرزاد

سخنانی چند با نحوی گرایان

محمدنبي عظيمي

څـــانګـــــه  یو لند داستان

دريمه برخه

مفتاح الدین ساپی

ضرورت ایجاد جبهه وسیع میهنی نیروهای وطنپرست وترقیخواه

نصیر احمد صدیقی

ژوند څه شی دي؟

دستگېر خروټی

هفت ستاره

اثر لف تولستوی

برگردان از داکتر فرید طهماس

 

و مطالب جالب و خواندني ديگر...

 

 

 

 


December 19th, 2007


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شماره های مشعل