ســــــــــایه های هــَـــــــول
محمدنبي عظيمي محمدنبي عظيمي

 

  او یک آواره بود. یک پناهنده بود ، یک مهاجر بود، در سرزمین بیگانه . آدمی که نه با میل وخواهش خود کوله بار سفر بسته بود ونه به رضا ورغبت خویش آهنگ دیار دیگر نموده ودست تکدی دراز کرده. بل انسانی بود ، طرد شده ، رانده شده ، فراری وگریزان از زیر تیغ خونبار وساطور بی رحم روز گار. مهاجری که مدت ها در همین اردوگاه زیسته بود. در همین اتاق تنگ وترش وتاریک که پهنای آن دو متر ودرازای آن بیشتر از چهار متر نبود. در همین اتاق نم دار کوچک دست وپاگیر که بیشتر به قبری شبیه بود تا به اتاق ، بیشتر از سه سال را گذرانیده بود. در اتاقی که فاقد هر گونه تجملی بود، چندان که نه حصیری داشت ، نه گلیمی ونه قالیی . اتاقی که دیوار های چوبین لرزانی داشت. دیوار هایی که اشخاص تازه کار وناشی چند تخته چوب را از فرط شتاب ، با بد ذوقی فراوانی بالای پایه هایی میخکوب نموده ، چهار دیواریی ساخته ورفته بودند. دیوار های لرزانی که با باز شدن وبسته شدن درها وپنجره ها ی تعمیر، بیم آن می رفت که واژگون شوند . دیوار هایی که آواز های دعواها وبگو مگوهای پایان ناپذیر همسایه گان ، یا نجواهای شهوتناک زنان وشوهران را در هنگام شب به طور وضوح پس می دادند وناله های چپرکت های سیمین آنان را سخاوتمندانه ، به گوش پیر مردمی رسانیدند.

 

  سقف اتاق کوتاه بود وتنها پنجره ء آن که به طرف جنگل باز می شد ، هم کف اتاق بود وپیر مرد بار ها در عالم خیال از آن کار گران ناشی بی انصاف ، پرسیده بود که آیا نمی شد دست کم ، یکی دو وجبی ، پنجره را بالا تر نصب می نمودید ، تا آدم می توانست گاهگاهی که دلش تنگ می شد ، به آسمان چشم بدوزد وقرص ماه واختران بی شمار آن را نظاره کرده و نماز سبز ناجو های جنگل را به تماشا بنشیند.

 

 آری ، در همین اتاق که سردابه یی بیش نبود ، در همین چهار دیواریی که به دخمهء زندان پهلو می زد ، بیشتر از سه سال می شد که پیر مرد زنده گی می کرد. بلی در همین دخمه ؛ ولی پیر مرد بنا به دلایلی که به نزد خود داشت آن اتاق را دخمه نمی نامید. لانه نمی گفت ، کلبه نیز نمی شمرد وپیدا بود که سلول زندان هم نبود. پیر مرد آن را "زاغه" می گفت ودوست داشت تا کسانی را که در چنین اتاق هایی زنده گی می کردند "زاغه نشینان " بنامد. معلوم نبود که چرا پیر مرد چنین می اندیشید ودر این اسم گذاری چه حکمتی نهفته بود. شاید از واژه های " زاغه " و" زاغه نشین " و " زاغه نشینان " خوشش می آمد. ویا این که در آن سرزمینی که منازل ، قصر ها وویلاهای وسیع و قشنگ و رنگین داشتند، موجودیت چنین بنا ها واتاق ها یاد آور همان زاغه های گوسفندانی بود که در بیا بان ها ودشت های کشورش می ساختند وبه پیر مرد چنین تصور دست می داد که در آن اردو گاه مانند آن زاغه ها برای اردوگاهیان  ، جا نبود تا مردم دراز بکشند، جا نبود تا بایستند ، جا نبود تا بخوابند ، همه سرما زده بودند ، همه گرسنه بودند ودر همین زاغه ها یکی روی دیگری تلمبار شده بودند.

 

  پیر مرد با هر کنج وکنار، هر درز وروزن زاغه اش، آشنا بود و به نظرش می رسید که اززمان خلقت تا کنون در میان همین چهار دیواری لرزان زیسته است. به نظر او قیمتی ترین شئ اتاقش ، رفی بود با چند جلد کتابی که از زاغه نشین سلفش به یاد گار مانده ومعلوم بود که آدم فاضلی بوده است. در آن رف،  کتاب های انگشت شماری به زبان های انگلیسی، عربی وفارسی دیده می شد.در آن جمله دیوان غزلیات حافظ شیراز هم بود. کتاب مستطابی  که یگانه یارومونس پیر مرد ، دراین سال های هجرت وعسرت شده بود. یک کتاب کوچک که جلد سرخ رنگ کپره یی داشت وبه زبان فارسی برگردان شده بود ، نیز درگوشهء آن رف خاک می خورد:" مانیفست".  کتابی که در پیشانی آن نوشته شده بود :" کار گران جهان متحد شوید. " وپیر مرد خط به خط آن را ازبر بود.

 

  دهلیز کم عرضی ، اتاق اورا با سایر اتاق ها و محوطهء بیرونی وبنا های دیگر اردوگاه وصل می کرد.در تعمیری که پیر مرد زنده گی می کرد ، دوازده اتاق با ابعاد مختلفی وجود داشت که در آن ها زن ومرد ، پیر وجوان ، طفل وکودک را که از اقصا نقاط جهان ، با خیال رسیدن به سواحل آرام و " چمن زار های بهشت " با تحمل مصارف گزاف و مشقات ودشواری های راه دوروپرازفرازونشیب به آن جا رسیده ویا می رسیدند ، جا می دادند. در آن اردوگاه ، سیاه وسفید ، سرخ وزرد باهم مخلوط بودند. یکی چشمان سیاه داشت ودیگری چشمان سبز، یکی موهای خرمایی ، دیگری بلوند و آن یکی چشمان سیاه سیاه . یکی شاه بود ودیگری گدا. آدم هایی با چهره ها ، رنگ ها ، عادات ، کردار، ادأ ها واطوار گوناگون.درآن جا ، تجانسی در کار نبود ، همچنان که تمایزی هم وجود نداشت. همه مانندهم بودند وهیچ کسی ازدیگری بهتر نبود.

 

 در آن اردوگاه ، هشت بنا یا تعمیر وجود داشت. ساختمان ها شبیه هم بودند: هم رنگ وهم طبقه. هیچ تعمیری بهترین نبود. همچنان که بد ترین نیز نبود. ساختمان ها در واقع به حلقه زنجیری شباهت داشتند که یکی به دیگری ارتباط داشته واز مجموع این حلقه ها ، چیزی به نام اردوگاه پناهنده گان ساخته شده بود. در هر تعمیر دوازده اتاق خورد وبزرگ وجود داشت که متناسب با تعداد وحال و احوال افراد خانواده های پناهنده ، توزیع می شد. اتاق های بزرگی نیز وجود داشتند که می توانستند یک دلگی ( جوخه ) نُه نفری را در خود جا دهند.

 

  در هر بنا ، تشناب ودوش ، آشپز خانه ورختشویی های عمومی که مال مشترک همه محسوب می شدند ، کار سازی شده بود. تشناب ها اندک ، غیر کافی ، کثیف وبدبو بودند. کمود ها ، مدتها می شد که نشیمن گاه پلاستیکی ویا چوبی خود را به نسبت استفاده نادرست وبی مبالاتی زاغه نشیان از دست داده بودند. دوش ها و شاورها که کوچک ، تنگ ودارای سقف کوتاهی بودند ، گاه آب سرد سرد و گاه ، آب داغ داغ را بر سر وبدن این همه آدم می پاشیدند؛ اما با این وصف ، هرچه که بودند وهرطور که بودند ، غنیمت بزرگی به حساب می آمدند. چنین هم پیش می آمد که به خاطر قلت این اماکن ، دعوا ها ونزاع های کوچکی بین پناهنده گان رخ می داد ولی با دخالت بزرگان وریش سفیدان اردوگاه ، پایان می یافت وکار به جا های باریک نمی کشید.

 

اما اگراین بگو مگو ها ی روزمره را یک امرعادی در نظر آوریم که در میان حد اقل چهار صد تن رخ می داد ، با وصف اختلاف رنگ ها ، بو ها ، زبان ها ، فرهنگ ها وسلیقه ها ، اردوگاه نشینان دراکثر موارد ، همدیگر را درک می کردند ومراعات خاطر یکدیگر را داشتند. به طوری که در میان این توده های رویهم انبارشده ، نه اشکی ، نه آهی ، نه حسدی ونه بغض وکینه یی نسبت به یکدیگر وجود داشت که بدون موجب تلف کنند ویا به هدر دهند. آن ها را نیازها ، خواست ها ، درد ها وآرمان ها ی مشترک انسانی، با همدیگر پیوند می داد. اگر کسی به لقمهء نانی ضرورت می داشت ویا گیلاس آبی می طلبید ، به فوریت حاضر می کردند وکسی نمی گفت که من خود گرسنه وتشنه ام. تازه واردین تا هنگامی که کاملاً با زوایای اردوگاه ورمز وراز پیدا کردن وتهیه نمودن غذا ، آشنا نمی شدند ، مهمان زاغه نشیان تلقی می شدند وهموطنان آنان خود را مکلف می پنداشتند تا جیرهء روزانهء خود را با آنان نصف نمایند. آری ، اگر خوب به روال زنده گی وزنده گانی در آن اردوگاه دقیق می شدی ، نخستین کمون های بشری به یادت می آمد. همان جامعه یی که کارل مارکس آن را کمون اولیه می نامید.

 

  زاغه نشینان آن اردوگاه ، از مسلمان گرفته تا هندو واز گبر گرفته تا نصارا واز شاه تا گدا ، همه در روزهای معین ، مجبور بودند که به صف ایستاده شده وحاضری بدهند یا برای گرفتن معاش هفته وار خود، قطار طویل را تشکیل دهند. به نوبت ایستادن وانتظار کشیدن ، قانون زنده گی دراردوگاه بود.

 

 این بینوایان شوربخت را نه تنها همان اماکن واشیای مادی ونه تنها عواطف واحساسات بی نظیر انسانی به هم نزدیک ساخته بود، بل واژه های مشترک دیگری نیز در این نزدیکی نقش داشت :

 

 -- آواره ، بی وطن ، پناهگزین

 

  واژه هایی که تا هنگامی که نغمهء شوم جنگ درسرتاسر جهان نواخته می شدوتا فرصتی که شمشیر های آخته برای کشتن و دریدن ، در دست انسان ها قرار داشت وتا موقعی که دیگ انتقام می جوشید ونفرت وخصومت ازدر ودیوار می بارید، آن مردم بینوا چاره یی جز پذیرفتن آن نداشتند. واژه هایی که یکی با اکراه ودیگری با میل ورغبت به آن رو آورده و آن ها را پذیرفته بودند.

 

                                  ***

 

 اندوه تلخ وغریبی در آن غروب " سربی سنگین " ، در آن شامگاهی که درست پنجاه وچهار سال از زنده گی پیر مرد می گذشت ، بر او چیره شده بود ، چندان که با خود می گفت :

 

  - خدایا ، هیچ کسی یادی از من نمی کند. چه قدر تنها هستم. روز تولدم است ؛ ولی ببین ، نه کارت پستالی ، نه دسته گلی، نه کیک گلداری ، نه هدیه یی ونه میز رنگینی . مثل این که از یاد همه رفته ام. حتا از یاد واز ذهن خدای عالمیان. ولی من که زرهء حقیری بیش نیستم ، پس خداوند بزرگ را به روز تولد من چه کار؟ مگر نه این که پروردگار زمین وآسمان ، مصروف تأمل بر اعمال ، رفتار وگفتار گروهی است که به نیابتش واز نامش ، بدون هیچ گونه شرم وآزرمی ، دست ها و پا های مردم را در سرزمین من قطع می کنند ، زبان هارا می برند. وگردن ها را می زنند.  خداوندا ، آیا می توان ترا انحصار کرد ودر حجرهء مسجد یا پستوی اتاق نشیمن منزل خود پنهان نمود ؟  آیا آن ها چنین حقی دارند.؟ آیا آن ها می توانند با ملحد گفتن به کسی اورا از پرستش تو محروم بسازند؟ آیا تو خود نگفته ای که در قلب همه جا داری ، با هرکسی هستی واز هر کسی هستی ؟

 

هنوز این افکار نا به سامان پیر مرد سامان نیافته بود وبه نتیجه یی نرسیده بود که دروازهء اتاقش باز شد ومرد میانه سالی داخل گردید. سلامی داد ودر مقابلش نشسته بدون هیچ گونه تعارف ، اما و اگری ویا تمهیدی ، دست دربغل برد. بوتلی را بیرون آورد ، گیلاسی هایی را پیدا کرده لبریزساخت وگفت :

 

ایزد گنه ببخشد ودفع بلا کـــــــــــــــند

گر میفروش حاجت ما را روا کـــــند

ساقی به جام عدل بده باده تا گــــــــــدا

غیرت نیاورد که جهان پر بلا کنـــــــد

گر رنج پیشت آید وگر راحت ای حکیم

نسبت مکن به غیرکه " این ها خدا کند "

ما را که دردعشق وبلای خـــمار هست

یا لعل دوست ، یا می صافی دوا کــــــند.

 

   معلوم نیست که ابیات دیگراین غزل خواجهء شیراز به خاطر آن مرد نمانده بود یا برای نوشیدن وسوزانیدن دل وجگر خود عجله داشت که لب از گفتار فرو بست . جام خود را لا جرعه سر کشید وبه میزبانش که با خداوند درون خویش در راز ونیاز بود وپاسخ خود را اینک با شنیدن ابیاتی از حافظ در یافته بود ، نگریست واز این که اورا همراهی نکرده بود ، مکدر شد.

 

تازه وارد ، شخصی میان قد، اندکی فربه، خوش سیما ، ونیکو منظر بود. چشمان سیاه ، ابروان درشت به هم پیوسته ، نگاه گویا وخندانی داشت. همراه با اداها واطوارشاهانه یی که آدم حتا از دور به هویت وشخصیت شخیص صاحبش پی می برد وفکر می کرد که او یا یکی از آن رجل عالی مرتبت دیروز است که در هنگام قدرت از فرط غرور وکبریا بالای ار ها راه می رفت وبه آدم های خاکی نمی نگریست، یا یکی ازآن دجالان سیاست ، همان تحفه های ناب روزگار ما ویا یکی از آن تاجران بی هوش وبی حواس وبدشانسی است که کشتی های مال التجاره اش غرق شده واینک به سیم آخر زده ویا یکی از همان نظامیان سابقه است که از آن همه جلال وجبروت وعزت وحشمت به جز همین ادا واطوار شاهانه متاع دیگری برایش نمانده است.

اما آن مرد تازه وارد که " یاسین " نام داشت ، هیچ یکی از آن ها نبود. علت تشخص او در میان آن همه آدم مربوط می شد به ظاهر آراسته ، محضر نیکو، وقار وطمانینه یی که در رفتار وگفتارش وجود داشت. یاسین دوکتور طب بود وبه نظر می رسید که درمسلک خود وارد وطبیب حاذقی است. داکتر یاسین ، اهل شعر وادب وعرفان بود. اشعار فراوانی از قدما را ازبر داشت واشعار نو وسپید امروز را نیز دوست می داشت وقطعه های بسیاری را به حافظه سپرده بود. به طوری که  پیرمرد از مقدار هوش وحافظهء دوستش در بسا اوقات حیران می ماند و از خود می پرسید که خدا می داند چه قدر خاطره وشعر ونکته ولطیفه در طول سال ها ، میخ خود شان را در ذهن داکتر یاسین کوبیده باشند تا از وی چنین آدم فاضل وصاحبدلی به وجود آورند ؟

اما داکتر یاسین به همان اندازه یی که به ادبیات وتاریخ وعرفان علاقمند بود ، دلبسته وشیفتهء سیاست نیز بود. وبه همین سبب در برهه یی از زنده گیش سر نوشت خود را با سر نوشت حزب حاکم آن دوران وطنش گره زده بود.

 

 داکتر یاسین ، در آن اردوگاه تک وتنها می زیست. خانواده اش درماسکوزنده گی می کردند ومنتظر فرجی بودند که اگر از آسمان نازل شود ویاسین بتواند آنان را به نزد خود بخواند. در مدت یک سالی که در این سرزمین به سر می برد ، دو بار باوی مصاحبه یا " انتریو " صورت گرفته بود ؛ ولی تا کنون برایش جواب رَد یا پذیرش که زاغه نشینان به آن صاف وساده " جواب " می گفتند ، نیامده بود. البته برای پیر مرد معلوم نبود که وی چه "کیس " یا قصه یی برای خود ساخته و پرداخته بود. زیرا که عرف وعادت در بین مهاجرین چنان بود که هیچ کسی حتا به نزد نزدیکترین دوست خود نمی گفت که به چه علت زادگاهش را ترک نموده وبه مستنطق چه گفته وبه چه سببی حیاتش با خطر مرگ مواجه بوده است که فرار را بر قرار ترجیح داده وبه این کشور، پناهگزین شده است.  به همین سبب همچنان که پیرمرد راز ترک نمودن یار ودیار خودرا به او نگفته بود ، تمایلی هم نشان نداده بود تا از اسرار دوستش آگاه شود.وانگهی ، برای پیر مرد چه فرقی می کرد که یاسین در مصاحبه اش چه گفته است، مهم این بود که داکتر یاسین مصاحب فرزانه یی بود وتوقع موهبت بیشتری از این دست ، در آن محیط ومحاط در تصور پیر مرد نمی گنجید.

 

  داکتر یاسین گیلاس خود راکه برای باردوم لبریز ساخت ، نگاهی به پیر مرد کم حرف ، خویشتن دار، اخمو ؛ ولی دوست وهم نفس عزیز خود انداخت وگفت :

 

 - قوماندان صاحب ، چه گپ است که باز بالای زمین وزمان قهر هستی ؟ کشتی هایت غرق شده یا هنوز هم در حسرت از دست رفتن کرچ وکلاهت می سوزی ؟ چه گپ شده ؟ شنیدم که عینک بد فوکس ات را نورس جان شکستانده ، چشمانش را صدقه . خوب شد که همه را از شرش خلاص کرد. به خصوص داوود بیچاره را . اما غم نخور ، صبح که شد می رویم واز برکت وصدقهء سر دولت ، عینک نو می گیریم. غم نخور. سر زنده باشد ، کلاه بسیار است. خدارا شکر کن که نورس است تا عینکت را بشکناند. شکر کن که خانواده ات با تو است. وا به حال من که از دیدن همسر وفرزندانم ، خویشتن را به دست خود محروم ساخته ام.؛ اما خدا مهربان است . تو هم غم نخور، ان شاء الله جواب تان می آید.دنیا به امید خورده شده ، بگیر گیلاست را بنوش که این یگانه داروی غم است. بنوش وفراموش کن، مگر نشنیده ای که گفته اند، غم آدم را می خورد ، همان طوری که کرم چوب را وزنگ آهن را..

 

 


July 21st, 2007


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
معرفی و نقد کتب