ســــــــــایه های هــَـــــــول
محمدنبي عظيمي محمدنبي عظيمي

بخش چهارم

 

  آنان از مدت دوهفته بدینسو دراین اردوگاه آمده بودند. همان زن جوانی که نفیسه نام داشت با پسر خردسالش وآن زن دیگری که در آشپز خانهء تعمیر " ب " ، آش می برید وقصد داشت بی بی حاجی را با همان کارد آش بری ، آش ببرد. نام وی " فرخ لقا " بود.  صاحب یک دختر سیزده ، چهارده سالهء فربه وپسر هشت سالهء اندام داربود. کسی نمی دانست که آن دو ، بیوه زنان اند یا زنان شوهر دار. قوم وخویش هم هستند یا رفیق راه وهمراه ؟ چه کیسی دارند وچه سر گذشتی ؛ ولی تمام زاغه نشینان می دیدند که یکی از دیگری جدایی ندارند وشب وروز باهم هستند وانس والفت نمایانی به همدیگر دارند. اگر کسی به دقت وتوجه بیشتری به آنان می نگریست ومی خواست آن دو را بیشتر بشناسد ، پس از مدت کوتاهی متوجه می گردید که آن دو زن رفتار، گفتار، لهجه ، وذوق وسلیقه های متفاوتی دارند :

 

  در صورت زن جوان وزیبا ، ته ماندهء یک زنده گی مرفه واشرافی را می یافت و در چهرهء زن دیگر بقایای یک زنده گی پر عسرت وآگنده از فقرو تنگد ستی را. این یکی سر وزلف آراسته ودلربا ، چهرهء سپید وجذاب ، گردن بلند با حالت پر از شکوه ونخوت ، کمر باریک انعطاف پذیر وشاعر پسند ، پستانهای برجسته بدون آن که لغزان باشند، ساق های هوس انگیز وپیکر بس ظریف ورعنایی داشت. میدانست چه بپوشد ، چگونه آرایش کند و چه طور لبخندبزند ، دلبری کند وبه چشمان طرف زمردینش به روی طرف مقابل بنگرد یا چگونه با خرام شیوایش ، منحنی های دل انگیز تن وبدنش را به نمایش بگذار تا مردان جوان اردوگاه ، همچون پروانه به دور شمع وجودش پرواز کنند.

 

 ولی آن دیگری که به نظر می رسید از مرزسی ساله گی گذشته باشد ، سعی می نمود تا به کمک سرخی وسفیده ، لب سرین وپودر، سرمه وده ها قلم اشیای دیگری از این دست ، خویشتن را جوان تراز آن چه هست ، جلوه دهد. او اگر نقطهء مقابل دوستش نفیسه نبود ، هم تراز وهمتای او هم شمرده نمی شد. نخست ازهمه قامت نسبتاً کوتاه ، بی تناسب وچاق او با چشمان به وسمه کشیده ونگاه دریده اش که نگاه مار افعی را در خاطر بیننده اش تداعی می کرد، با آن موهای سیاه یال مانندش ، چیزی به نام زیبایی در وجودش باقی نگذاشته بود. دوم ، لکه های قهوه یی رنگ صورت ، داغ های محو ناشدهء چیچک واثر کوچکی از نیش چاقو بر رخسار چپش ، تصورزشت بودن اورا در ذهن انسان مهمیز می زد. صدای غور ومرد آزمای او نیز نشان دیگری بود از بی مهری طبیعت وجفای آفرینش در حق این زن پناهنده.  ولی فرخ لقا برای جبران این همه بی مهری ها وجفا های روزگار،از ذوق وسلیقهء خوبی هم بر خوردارنبود. مثلاً رنگ های شوخ شوخ مثل سرخ یا سبزخنجک راکه با چهرهء تیره وتاریک او هماهنگی نداشت، انتخاب می کرد.انگار نشنیده بود که" سیاه گرسرخ بپوشد ، خر بخندد." ، لباسهایی را هم که می پوشید ، تنگ وچسبان انتخاب می کرد. لباس هایی که کوهی از گوشت لخم را در درون خود جا می دادند ومانند بقچه به نظر می رسیدند. پیرمرد هنگامی که او را می دید ، از ترس پاره شدن آن بقچه ها و رسوایی عظیمی که پیامد آن می توانست بود ، غالباً روی خودرا به طرف دیگری دور می داد وبا ترس فراوان از کنارش می گذشت.  البته این یک توهم بود وفرخ لقا از آن زن هایی نبود که در کارخود بی تجربه باشد . او عمداً گره هایی بقچه را شل می کرد تا به یک تیر دونشان بزند: یکی آن که از ترکیدن بقچه جلوگیری کند ودوم این که تکه های از آن کوه گوشت را برای فروش عرضه نماید...

 

    فرخ لقا، برعلاوهء صدای غور ومردانه اش ، زبان تند وتیزی هم داشت. او همیشه متعرض بود، زخم زبان زدن عادتش شده بود و مخالفان خود را با گفتن دو کلمه از میدان بدر می کرد. حرکات جلف وسبکسرانه اش نیز به او این امکان رامی داد که با خیره سری هر چه بیشتری در برابر صف حریفان پارسای اردوگاه همچون بی بی حاجی .ماری وآن زن ارمنی خشکه مقدس واین وآن ، با استواری تمام بایستد وخمی بر ابرو نیاورد.

 

    بچه های عزب ، بیکار وبی روزگار آن اردوگاه ، از همان اولین شامگاهی که این دو زن را دیدند، زاغ سیاه شان را چوب می زدند.وسعی می داشتند بفهمند که آنان کیانند وچه پیوند وارتباطی بین آن پری کوه قاف واین دیو سیاه فلم های کارتونی وجود دارد. آنان در همان نخستین لحظاتی که نفیسه را دیده بودند ، اسمش را گذاشته بودند: " سبز پری " ، وچون اسم هیچ کدام را نمی دانستند ، بین خود نشسته بودند وبه شور ومشورت پرداخته که نام زن شیر سوخته را چه بگذارند. جواد که از همان اولین نگاه عاشق شوریده ء نفیسه گردیده بود، گفته بود: مادر آل ! رزاق گفته بود : سیاه مار دل افگار ! نجیب پیشنهاد کرده بود : شیشک ، ولی داوود با طنز نمایانی گفته بود : ونوس ! ؛ اما سرانجام از میان این همه نام ها ، " سیاه مار " را بر گزیده بودند و فرخ لقای مسکین شده بود : سیاه مار دل افگار!

 

   اگرکسی از آن جوانان می پرسید که چه حکمتی دراین نام گذاری ها نهفته است ، شاید جواب دلخواه خود را نمی یافت ؛ اما با این حال جواد چنین می گفت :

 

-         روز اول که نفیسه را دیدیم ، پتلون سبز چسبانی که پیکر دلفریبش را دلفریب تر ساخته بود، به تن داشت. نیم تنهء ماشی رنگی پوشیده بود وموهای آبشار گونه اش را با روبان سبزی بسته بود که با چشمان سبز، چهرهء سفید وقامت رسایش هم خوانی خاصی داشت. راستش او مثل پری ها شده بود، مثل پری های کوه قاف. وما که جرأت نداشتیم ، اسمش را بپرسیم ، پیش خود نامش را گذاشتیم " سبز پری " ودر همان شامی که سبزپری به اتاقش رفت ، رزاق دل وجرأت پیدا کردواز فرخ لقا با کنایه پرسید :

 

-         او پری جان ! نا مک رفیقکت چیست ؟

 

اما فرخ لقا با زبان تند وبازاری اش چنین جواب داده بود :

 

- به تو کون لچ چی غرض است ؟ برو ، بی پدر، ورنه این چوب را در کونت می زنم...

 

 اگرچه پس از این گفتگو، رزاق سرافگنده وخجل به نزد ما باز گشت ؛ ولی دیگر عقیدهء همهء ما این بود که حیف نام فرخ لقا ، معشوقهء امیر ارسلان رومی که بالای این زن گذاشته شده وهیچ گونه تجانسی با این زن بی حیا وزشت صورت نمی تواند داشته باشد. به همین خاطر تا دنیا دنیا است ما اورابه نام  سیاه مار دل افگارخواهیم شناخت.

 

 اگرچه پیر مرد، پسرش داوود را به خاطراین نام گذاری ملامت نموده وگفته بود که به کاری که به تو مربوط نیست غرض نگیر وبه زنان احترام بگذار؛ ولی هرگاه یک ناظر بی طرف پیدا می شد ومی دید که فرخ لقا همچون مار کپچه یی ازسبز پری یا  آن زمرد رخشان وآن گنج شایگان محافظت می نمایدوبا نیش زبانش عرب وعجم را برسر جایش می نشاند ، بچه های جوان اردوگاه را هرگز ملامت نمی کرد وآنهارا دراین نام گذاری حق به جانب می پنداشت.

  ساعت بعد که دیگر همه جا خلوت شده وهیمنهء یک شب سرد وطوفانی دامن گسترده بود واردوگاه نشینان را پس ازیک روز عبث دیگر به آرامش ، سکوت وخواب شبانه دعوت می کرد، پیر مرد نیزبه اتاقش باز گشت. پیر مرد از دیدن صحنهء قبلی ، به شدت منزجر شده بود. عصبانی بود وخشمگین. هیجان داشت واحساس می کرد که روحش

سر شار از گرفتن انتقام است. انتقام از کی ؟ نمی دانست ؛ ولی به خاطر می آورد که روز خسته کننده یی را پشت سر گذارده است : اول مسأله یی نورس وعینک ، پس از آن آزرده ساختن پروین وداوود ، گوش دادن به خطابهء پایان ناپذیر داکتر یاسین وپند ها واندرزهایش که مثل همیشه با شعری همراه می بود واین مسأله را هم می دانست که  پیر مرد از شنیدن نصیحت وموعظه بیزار وگریزان است.بعد، باده نوشی های بی مفهومش و روز تولد، این روز کذایی که تا همین اکنون رهایش نکرده بود. ودرفرجام آن صحنهء خونین ودلخراش.

 

 سر به بالین نهاد وکوشش نمود تا به آواز وترنم شب گوش دهد وبه خواب رود؛ ولی با آن روح وروان آشفته مگر این امر ممکن بود ؟ پیر مرد تقلا می کرد وپلک های چشمانش را رویهم می گذاشت ، می بست ، فشار می داد ، بدنش را شل می کرد، دست ها و پا ها را آزاد وراحت قرار می داد ، طاقباز می افتاد ، بالای شکمش می خوابید، از این پهلوبه آن پهلو می غلتید ولی نمی توانست بخوابد. خواب از وی گریخته بودومعلوم بود که بدین زودی ها به سراغش نمی آید . زیرا یا چهرهء خونین بی بی حاجی ، گیسوان سفیدو آشفته اش ، عینک شکسته اش ،پستان های چروکیده اش در نظرپیر مرد مجسم می شد یا حالت ترحم بر انگیز حاجی عبدل یا کارد بران آشبری فرخ لقا که بچه ها اورا سیاه مار دل افگار می نامیدند ویا جملات سبز پری که خار خاری دیگری بود وپیوسته روح وروان اورا نیش می زد :

 

  - یک مهاجر تو ، یکی من ! 

 

 این جملهء کوتاه ولی عریان تا مغز استخوان پیر مرد نفوذ می کرد ودرد طاقت فرسا وتوان سوزی را براو وارد می نمود. انگار سیاه مار با آن کارد بران آشبری اش به جان او افتاده واینک " در اوج التقای رگ وخنجر" رسیده است. حرف های سبز پری در ذهن او جان می گرفت ، قد می کشید واین حقیقت مسلم را بر او آشکار می ساخت که وی هیچ گونه امتیاز وبرتریی در پیشگاه عدالت وقانون با سبز پری وسیاه مار ندارد.

 

  پیرمرد بار دیگرسعی نمود تا به خود تلقین نماید که آن حادثه هیچ گونه ارتباطی با وی ندارد. پیر مرد با خود می گفت ، تا دنیا بوده ، تا دنیا هست وتا دنیا خواهد بود، ضعیف پامال قوی شده ، می شود وخواهد شد. زر و زور همیشه پیروز خواهند بود. آخرجوان جوان است وقوی وزورمند وگستاخ ، وپیر پیر است وضعیف ونا توان و محافظه کار. دیگر چه می خواهی ؟ می خواهی که هنوزکه هنوز است در صحنه باشی، می خواهی هنوز هم مطرح باشی ؟  درعالم خیال، بی بی حاجی را ملامت می کرد وبه او می گفت : - به قد خمیده ات نگاه کن، دست های ناتوان وپرچروکت را بنگر، دندان های مصنوعی ات اگر نباشد، آش سیاه ماررا هم جویده نمی توانی وزنده زنده قورت می کنی . توان ایستادن نداری وهنوزهم حرص می کنی وحسد می بری و در پی آن هستی که بااین عملت مردم بگویند، ماری بگوید و آن زن ارمنی هم بگوید که بی بی حاجی ، چه زن پرهیزگار، پاکدامن ومقدسی است ؟

 

  پیر مرد که این سوال ها را درعالم خیال از بی بی حاجی می پرسید ، نمی دانست که در آن دعوا حق به جانب چه کسی است ؟ پیر زن یا نفیسه ؟ گاهی به نفیسه حق می داد وبا خود می گفت، اگر کسی لباس های ترا  از ماشین کالاشویی بیرون بیندازد ، حق ترا بگیرد و تلف کند، چه عکس العملی از خود نشان می دهی ؟ گاهی هم به پیرزن حق می داد وبه پیری وزهیری او ترحم می کرد، به باورهای مذهبی او احترام می گذاشت وبا خود می گفت ، بی بی حاجی هرچه کرده وهرچه گفته ، سزاوار چنین بی عزتی نبود. دراین مکاشفه از یک طرف به زیبایی خیره کننده ء زن هرجایی ومنطق کوبنده اش می اندیشید واز جانب دیگر، چهرهء به خون نشسته ، نا توانی ، ذلت وحالت رقتبار زن پارسا را در نظر می آورد. عجب دو راهیی بود. قضاوتش خدشه دار شده بود. ودادگاه ضمیرش، راه به جایی نمی برد. از کی باید پشتیبانی می کرد؟ جانب چه کسی را می گرفت ؟ نمی دانست. اما سرانجام چون راهی به جایی نبرد، از خود پرسید : 

 

- مگر تو حسن غم کشی ؟ یا شیشه ء ناموس عالم  در بغل داری  تو؟ آخر به تو چی که چه کسی ، چه کسی راکشت ؟ یا کی حق کی را تلف نمود ؟ چه کسی بالای چه کسی تجاوز نمود؟ این قدر طیاره هایی که پرواز می کنند وهر روز ده ها تن بم را این طرف وآن طرف به نام حقوق بشر پرتاب می کنند وصد ها نفر را به دیار عدم می فرستند، جمعیت خاطرت را به هم می زنند ؟ آیا برای لحظه یی به خاطر آن قربانیان ، چنین اندوه بزرگی به قلبت هجوم آورده است؟ یا هنگامی یک طیارهء مسافر بری سقوط می کند یا کشتی تیتانیک غرق می شود یا در تخار وترکیه زلزله می شود وهزاران نفر را در کام سیاه زمین فرو می برد ، گاهی ماتم گرفته ای وخواب از چشمانت پریده است ؟ چه شد که امروز چنین شدی ؟ آیا بدبختی خودت کافی نیست ؟ مگر همین امروز، حافظ شیراز به تو نگفت :

 

گر رنج پیشت آید و گر راحت ای حکیم

نسبت مکن به غیر که این ها خدا کند

 

پیرمرد ، کورمال کورمال قطی سگرتش را پیداکرد. سگرت را آتش زد وبا این عزم جزم که همین که سگرت را دود کرد، راحت بخوابد، خویشتن را تسلا داد؛  ولی او اشتباه کرده بود، زیرا که در مرحله یی کاملی از ادراک و احساس بود. ذهنش به درستی کار می کرد ومی دانست که شب دراز است وقلندر بیدار. حیران مانده بود که چگونه آن شب را بگذراند که ناگهان چارهء کار را یافت وبه آن آویخت. آویختن به نردبان خاطرات زنده گی اش :

 

***

 


August 5th, 2007


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
معرفی و نقد کتب