ســــــــــایه های هــَـــــــول
محمدنبي عظيمي محمدنبي عظيمي

بخش پنجم

 

  میرزا عبدالله مامور متقاعد شرکت برق کابل را تمام مردم قریه می شناختند وبه او می گفتند : - مدیر صاحب برق ! اما او نه تکنیشن برق بود ونه انجیر آن ونه درآن هنگام لین برق در آن گوشهء دور افتادهء پایتخت امتداد یافته بود که مردم قریه از حکمت ها ومزایای آن اطلاع ویا بهره یی داشته باشند ومیرزا را با چنین احترامی ، حتا پس از باز نشسته شدن ، یاد نمایند ویکی دو رتبه ترفیع مقام هم بدهند. علت این احترام به خاطر آن بود که میرزا، آدم غریب پروری بود. آدم مردم داری که هرگز از نوشتن عریضه ، نامه  و تنظیم سند برای مردم آن قریه دریغ نمی کرد وحتا حاضر می شد که برای تحویلدهی مالیه ، ترتیب سند قباله ، نکاح خط وده ها کار دیگر پا به پای عارض رفته وشعبه  به شعبه حکومتی ( ولسوالی ) را گز وپل نماید وبا مامورین ومیرزا قلمهای سخت گیرویا رشوه خوار آن دوران، دست به یخن شود وحق مردم فقیر وبیچارهء آن ده را بگیرد ونگذارد که ضایع شود. بر علاوهء این خصوصیت ، میرزا آدمی بود که اگر نیم نانی می داشت با مسافری که از راه می رسید ویا در کنج مسجد بیتوته می کرد ، نصف می نمود،یا از دست آن مسافر می گرفت ، اورا باخود به منزلش می برد ، عزت واحترامش می نمود وتا پاسی از شب درپای صحبتش می نشست .

 

   میرزا عبدالله ، کارگاه کوچک آهنگری در منزل خود داشت. کار گاهی که از پدرش به ارث مانده بود. او در آن کارگاه ، نیاز های فوری خود و نیاز مندان قریه را رفع می کرد، مثلاً اگر تیغ قلبه یی می شکست ویا زنجیر ماله یی می گسست ویا بیلی وتبری درز بر می داشت ، مردم قریه به میرزا مراجعه می کردند، در پای کاوه اش می نشستند وبه صحبت های او گوش می سپردند. میرزا می گفت :

 

  - این کسب شریف را از پدر خدا بیامرزم ، آموخته ام . پدرم در کوچهء آهنگری کابل دکانی داشت واز تبار آهنگران مشهور ودلاوران نام آور آن کوچه بود. پدرم در طفولیت مرا به مکتب فرستاد ونمی خواست تا مانند خودش آهنگر شوم. او همیشه برایم می گفت ، در س بخوان ومیرزا شو، یا کوشش کن که حاکم وحکمران شوی. می گفت تو از بچهء غلام نقشبند ، کاتب بلدیه چه کم داری که هرروزبا غرورونخوت به من طعنه می زند ومی گوید : " پسرم قلندرجان رابه مکتب نجات شامل ساختم ، خواهی دید که یک روز رئیس بلدیه می شود یا نه ؟ " ، پدرم می گفت هان بچه جان، دراین کسب ها روزی نمانده است. برو مانند قلندر درس بخوان تا حکمران شوی. اما من نه حکمران شدم ونه ريیس بلدیه . معراج من، ماموریت محاسبه در شرکت برق کابل بود. پدرم که فوت نمود ومن نیز که پس از سال ها خدمت صادقانه باز نشسته شدم ، حیران مانده بودم که چه کنم وبقیهء عمررا چگونه بگذرانم. اگر این چند جریب زمین واین خانهءموروثی راکه ارث مادر"رحمت الله" بود، نمی داشتیم ، چه می کردیم ؟

در تمام مدتی که میرزا عبدالله صحبت می کرد، پسرش رحمت الله ، در حالی که پکهء کوره آهنگری را بالاوپایین می برد، چشم ازدهان پدرش بر نمی گرفت وکلمه به کلمه، گفته های پدر را در ذهنش فرو می برد. اما رحمت الله که در آن هنگام بیشتر از دوازده سال نداشت تا جایی که به خاطرمی آورد ، کوچه یی به به نام کوچهء آهنگری را نمی شناخت. از وقتی که خود را شناخته بود ، تنها همین ده را دیده بود. همین ده با صفا وهمین مردمان ساده ، مهربان وپاک طینت آن را. او فکر می کرد که در همین جا تولد شده، درهمین جا به کودکی ونوباوه گی رسیده ودر همین جا جوان خواهد شد ودر همین جا هم به رحمت حق خواهد پیوست. اما گاه گاهی خاطرهء غبار آلودی ، تصویر مبهمی ازیک خانهء قدیمی که زینه های گلینی داشت وبامهای کاهگلی، در ذهن او قد برمی افراشت وپس از لحظه یی محو می شد واز بین می رفت.

 

  میرزا عبدالله، بر علاوهء آن که خون کاسبی دررگ هایش جریان داشت ومشکلات فوری وضروری خود را حل می کرد، آدم درس خوانده وبا سوادی نیزبود. در گسترهء تاریخ وادبیات معلومات گسترده یی داشت والماری کتاب هایش،در آن روستای دور افتاده ، در هنگامی که حتا در شهر کابل کسی صاحب چنان کتاب هایی نبود ، بیانگر عشق وعلاقهء او به معرفت ومعرف شخصیت فاضل آن میرزا بود. در الماری بزرگ وپر وپیمان او که همیشه دروازه اش قفل وکلید آن در جیب واسکتش پنهان بود، آثار فراوانی از شعرا، ادبا وفلاسفهء جهان پیدا می شد. میرزا که از کار روزانه درمزرعه اش خلاص می شد وازمسجد بر می گشت وغذایش را با اشتهای کامل صرف می نمود، به سراغ الماری کتاب هایش می رفت. کتابی بر می داشت وتا دیروقت شب در پرتو اریکین ساخت جرمنی می نشست، مطالعه می کرد ویا به نوشتن مصروف می شد وبعد ها که رحمت الله بزرگ شده بود، ماما "عتیق" برایش گفته بود که پدرت را نه به خاطرآن که کبر سن داشت بازنشسته کرده بودند، بل به سبب آن که دارای عقاید سیاسی بود ودارای آرمان های چپ گرایانه، به تقاعد سوق داده بودند. ماما عتیق گفته بود که میرزا عبدالله ازهمان انقلابیون مکتب نجات بود که درحلقه های روشنفکری آن زمان مانند عبدالخالق قاتل نادر شاه ، وابسته بود وبعد ها به داکتر محمودی معروف پیوسته بود. ولی میرزا هرگز دربارهء آن فعالیت های سیاسیش حرفی نمی زد. شاید به خاطرآن که پسرش هنوز کوچک بود وخودش هم آدم درونداری که نمی خواست رازدلش را به هرکسی باز گو کند.

 

   نزدیکی وغم شریکی وهمنوایی میرزا با دهقانان فقیر وتنگدست آن قریه ودهات اطراف ، دراولین سال های اقامتش درآن جا ، اگر اورا محبوب القلوب آن ستمدیده گان ساخته بود، در عوض آتش حسد وکینهء " سکندر" خان قریه دار وزمین داران واربابان آن ده وقریه های همجوار را برضد وی دامن زده بود. ملک سکندر که ریش سیاه وگرد ، اندام فربه وقد کوتاهی داشت ، با آن دستار پشاوری و انگشتر فیروزه اش ، ملک نبود، بل یک نیمچه خدا بود. خدای ده. راه که می رفت زمین بایدشکر گزار می بودوگپ که می زد، گوش ها سپاسگزار.

 

  ملک ، املاک واحشام بی شمار وفرزندان برومندی داشت. قدرت وسلطهء او در آن دهکده ونفوذ او در قریه های همجوار وحتا شش کروهی کابل ، چیزی نبود که میرزا عبدالله آن راانکارکند ویا از آن بی خبر باشد. ملک سکندر، اورا به چشم یک دشمن می دید وخوشش نمی آمد که مردم ده اورا دوست داشته باشند وبه وی احترام بگذارند. سکندرخان بار ها کوشش کرده بود، تا حاکم حکومتی را برضد او تحریک کند ومیرزا را به حیث یک ملحد وبی دین ومشروطه خواه و از طرفداران غلام نبی خان چرخی معرفی کند. او به حاکم می گفت : این شخص از جملهء هوا خواهان محمودی ونبی خان چرخی است. ضد پادشاه است. جمهوری خواه است . شراب خور است. در خانه اش کتاب خانه دارد. دهقانان را بد راه ساخته است ودیر یا زود روزی فرا خواهد رسید که همین میرزا از همین ده وهمین ولسوالی( حکومتی ) آتش اغتشاش را شعله وربسازد.؛ اما حاکم او رابه شکیبایی فرا می خواند ومی گفت باید اسناد کافی برای زندانی کردن او پیدا کند.

 

  ملک سکندر را حاجی شمس الدین که یکی از باغداران وزمینداران بزرگ آن ده بود ، همراهی می کرد. همان کسی که نصف زمین های بالا جوی از وی بود . همو که زمین هایش محصول فراوان می دادند وباغ هایش سیب های نازک وآبدار واما قلعه اش با وصف برج ها وحصارها ی بلندی که داشتند، نتوانسته بودند، دختر جوان وماهروی او

 " سیمین " ، این یگانه لعبت زیبای قریه را از شر نگاه های حریص ، آزمند وشهوانی جوانان ده پنهان نماید.

 

  حاجی شمس الدین که کوره سوادی داشت به خاطریک امر دیگر نیز از میرزا عبدالله متنفربود. زیرا که پیش ازپیدا شدن او ، هرچه حاجی می گفت ، مردم ساده دل ده باور می کردند وهر فتوایی که می داد، می شنیدند وبه آن عمل می کردند. به طوری که هیچ کسی را یارای بحث وفحص با وی نبود؛ ولی اکنون که نه تنها مردم ، از میرزا می آموختند وبه حرف هایش باورداشتند ، جوانان مکتب رو ده هم ، از جمله پسر خودحاجی نیز گهگاهی به نزد میرزا می رفتند واز وی کسب فیض می نمودند. همین حرف ها باعث شده بودکه حاجی شمس الدین، سایهء میرزا را به تفنگ بزند وازوی به شدت متنفر باشد.

 

  یکی ازجوانا نی که ازدانش گستردهء میرزا کسب فیض می نمود ،"مسجدی" نام داشت که به شهر می رفت ومکتب می خواند. پدر مسجدی ، صوفی " حنان" دهقان بیچاره یی بود که حاضرشده بود به سخان میرزا گوش داده وپسرش را به یکی از مکتب های شهر کابل شامل نماید. جوان دیگر، پهلوان " عارف " پسر خانگل قصاب بودکه اونیز از اثر توجه میرزا به مکتب متوسطهء حکومتی ( ولسوالی ) شامل شده بود. پهلوان عارف صبح ها ذریعهء بایسکل به مکتب می رفت وظهر ها در دکان پدر می نشست وچرخ دکان را می چرخانید.عارف را ازآن جهت پهلوان می گفتند که در کشتی گیری ، نه در آن قریه نه در قریه های همجوار رقیبی برایش نمانده بود . زیرا همه را مغلوب ویا چت نموده بود. او جوان هفده ساله ، قوی هیکل، قوی پنجه و شجاعی بود. اما به همان تناسب آرام ، متواضع ومهربان بود. پهلوان در قلب دختران قریه جا داشت ؛ ولی او هرگز به سوی آنان نمی نگریست؛ زیرا که معبود او سیمین دختر حاجی شمس الدین بود.

 

***

 

 


August 12th, 2007


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
معرفی و نقد کتب