ســــــــــایه های هــَـــــــول
محمدنبي عظيمي محمدنبي عظيمي

بخش هفتم

پس ازآن روز، دیگراین عشق یک طرفه نبود، دوطرفه شده بود. سیمین هم عاشق شده بود ورحمت به خاطر می آورد که شامگاهان همین که حاجی شمس الدین برای ادای نماز شام به مسجد می رفت ، سیمین گلعذار، دربرج جنوبی قلعهء پدرش نمایان می شد. اوبا چادرحریر آسمانی رنگی که کناره ها وستاره های زرین داشت ، ازاین طرف برج به آن طرف برج راه می رفت . چشم به سوی بازار می دوخت ومنتظر می بود تا پهلوان عارف در زیر برج پیدا شود. لبخندی بزند ولبخندی تحویل بگیرد. پس از آن دستمالی به عمد از دستش به پایین  بیفتد ویا گل سرخی رها شود، پهلوان آن ها را از هوا بقاپد، به چشمانش بمالد ، بوسه زند وپس از چند کلمهء عاشقانه ، راهش را بگیرد وبرود.

 

  اما آن قدر که " بدرالدین " کــَل ، همان چرسی سرگردان ده که مردم اورا بری کل می گفتند، از راز ورمز این عشق وآن عاشق ومعشوق خبر داشت ، رحمت الله خبر نداشت. اگر رحمت شامگاهان ، سیمین را دربرج مشرف به کوهسار قلعهء حاجی شمس الدین منتظر پهلوان می یافت ، درعوض بری کل، نیمه شب ها سیمین را دربرج مهتابی قلعه که بالای یکی ازباغهای پدرش حاکم بود ، منتظرمی دید وبیتا ب وبی قرار می یافت.

 

  بدر الدین روزها می خوابیدوشبها راه می رفت. عصر که می شد، درپشت دیوار های قلعهء هندو می رفت. وبه سایه ء درخت توت کهنسالی تکیه می داد وبه دوردست ها خیره می شد تا " غلام رسول " چرسی و"حسین" تـــُـتله ازراه برسند وآتشی بر افروزند. بدرالدین تلی چرس را بالای سنگ نازک وهمواری می گذاشت.چرس را مانند خمیربرروی سنگ هموار می کرد ومراقب می بود تا نسوزد ولی پخته شود. چرس که پخته می شد ، غلام رسول از نهانگاه درخت ، چلم چرس را بیرون می کرد. در جویچهء کنار صفه آن را ازآب پر می کرد . در سرخانه اش قوغ آتش می گذاشت ، چلم را به دست بدرالدین می داد . بدرالدین، به چلم پک می زد. پک ها می زد. آب دهنش را تف می کرد، سرفه اش می گرفت. گلو صاف می کرد. باز هم پک می زد، سرفه می کرد، سرفه ها می کرد، سرفه هایش غلیظ تر وپر سرو صدا تر می شد. چندان که آدم فکر می کرد، شش هایش می ترکندودل وجگرش بیرون می افتند. چشمانش هم سرخ می شدند ، آب از دیده گانش جاری می شد وپس از همین حالت می بود که چلم را به غلام رسول رد می کرد واین دور باطل ادامه می یافت، تا آن که نشوهء ( نشه ) شان تخت می شد. نشوه ء شان که تخت می شد، از هر دری سخن می زدند، گاه پادشاه وقت وپدرغدارش را از کون سگ می کشیدند وگاهی ملای مسجد را . حرف های جزیی وپیش پا افتاده ، آنان را به خنده می انداخت. آن قدر می خندیدند تا مانده می شدند. مانده که می شدند ، روی صفه دراز می کشیدند وستاره های آسمان را در روزروشن حساب می نمودند.

 

 یاران چرسی اش که می رفتند ، بدرالدین به دیوار های قلعهء حاجی شمس الدین چشم می دوخت. زل می زد، آن قدر تا جان محمد، مزدور حاجی بیاید ودر ازای کشیدن یک چلم ، غذای خود را با اوتقسیم کند. غذا را که می خورد وجان محمد که می رفت ، عرقچین سرخرنگش را ازسرش بر می داشت. سَر شوره زده اش پیدا می شد، شوره هایش را می خارید ، می خندید ومی گفت :

 

- بابه قوی مستان ، دور قبرت گلستان !

 

سپس لحاف ژنده وپاره پوره اش را از شکم درخت برمی داشت ، بالای صفه دراز می کشید ومی خوابید. دو سه ساعتی که می گذشت ، بیدار می شد. خمار می بود. بار دیگر چلم چرسش را پر می کرد. به چلم پک می زد. پک ها می زد. سرفه می کرد ، سرفه ها می کرد، به زمین وزمان فحش می داد ، تا خمارش می شکست. خمارش که می شکست ونشوه اش که باردیگر تخت می شد، به راه می افتید . همه جا می رفت. اول به طرف قبرستان می رفت ، بالای قبری ایستاده می شد، لحظه یی می گریست وبعد بند ازارش را باز می کرد، می شاشید وبه راه می افتاد. تا صبح بالای کوچه ها وکرت ها گردش می کرد. همیشه سر گردان می بود. در مسجد جایش نمی دادند. ملای مسجد گفته بود ، او نجس است. کافر است. بالای قبر ها می شاشد. به خداوند دشنام می دهد. پادشاه اسلام را ناسزا می گوید ودرعوض  بابه قوی مستان را می ستاید. ملا می گفت ، سر ش از زدن است. بگذارید، یخ بزند. بگذارید مثل سگ بمیرد.

 

  اما میرزاعبدالله به این آدم چرسی با نظر دیگری می نگریست. با نظر ترحم. دلش برای او می سوخت. برای آدمی که محصول جامعهء طبقاتی بود. برای کسی که هیچ گناهی نداشت. برای کسی که هیچ کسی در این جهان به او توجهی نداشت. آخرکسی نبود که از دستش بگیرد وکاری به عهده اش بگذارد. تجدید تربیتش کند واز این سر گردانی نجاتش دهد. دلش می سوخت برای کسی که خانه نداشت. بستر نداشت ، غذا نداشت ، کار  ومشغولیتی نداشت . برای کسی که معلوم نبود چه گذشته یی دارد وچرا به این حال واین روز افتاده است . به همین خاطر بود که میرزا بار ها برایش بشقاب غذایی می فرستاد یا درمشتش سکه یی می گذاشت ویا در زمستان های سرد ، در جوار کاهدان منزلش ، اتاقکی با منقل پر از خوریج در اختیارش قرار می داد.  در عوض بدرالدین نیز میرزا را دوست می داشت وبه هر رازی که پی می برد ، بلافاصله میرزا را خبر می کرد. مثلاً می گفت :

 

- مدیر صاحب برق ، دیشب نا وقت های شب پهلوان عارف را دیدم که از دیوارباغ حاجی شمس الدین بالا شد وبه باغ رفت. من هم بالا شدم تا ببینم چه می کند؟اوه خدا ، پهلوان را دیدم که درکرت های گل پتونی وفلاکس خود را انداخت. گل ها را در بغل گرفت ، بو کرد وبه سروروی خود مالید . گلها را ماچ کرد وشروع کرد به گریه کردن. فکر کردم که بچهء خانگل مثل من دیوانه شده یا چرس کشیده ویا شراب خورده ، زیرا باورم نمی شد که آن پهلوان با آن زور بازو ، مثل زن ها گریه کند وفِق بزند. در همین فکر ها بودم ، دلم می خواست بروم وبگویم که اگر خمار هست ، با هم برویم به صفه و دودی بزنیم. اما در همین وقت یک دفعه دربرج قلعه ، مهتاب برآمد. مهتاب نبود ، سیمینو بود مثل مهتاب . سیمینو که پیدا شد ، پهلوان دویده دویده رفت ، درزیر برج ، ایستاده شد. سیمینو ریسمانی را پایین انداخت و پهلوان به یک چشم زدن خود را به برج رسانید. راست بگویم ، من بسیارترسیدم . از حاجی شمس الدین وبچه اش ونوکر هایش. اگر خبر می شدند، خدا می داند چه می شد ؟ شاید دنیا را خون می گرفت. هین طور نیست مدیر صاحب برق ؟

 

 میرزاعبدالله از قصهء این عشق خبر داشت. حاجی  شمس الدین هم بوبرده بود. مردم قریه نیز حرف هایی شنیده و حرف هایی می گفتند. ولی هیچ کس فکر نمی کرد که حاجی شمس الدین به پسر یک قصاب ، یگانه دختر نازنینش را بدهد. به همین سبب میرزاعبدالله چندین بار، پهلوان را خواسته واو را نصیحت کرده بود که از این عشق بگذرد وپا را از گلیمش بیشتر دراز نکند. ولی ای کاش دل به فرمان عقل عمل می کرد وپهلوان عارف حد واندازهء خود را در آن نظام می شناخت .

 

 مدتی گذشت ، عارف وسیمین ، دیگر در فکر رسوایی نبودند. آب از سر آن ها گذشته بود وهرچه دل می گفت ، همان طور عمل می کردند. حالا که عصرها حاجی شمس الدین ، برای ادای نماز شام به مسجد می رفت، سیمین دروازهء قلعه اش را باز می گذاشت. عارف دریک چشم به هم زدن ، داخل می شد. درراهرو تاریک قلعه ، سیمین را در آغوش می گرفت ، لب برلبش می نهاد، هدیه یی برایش می داد ، هدیه یی می گرفت وپس از لحظه یی همان طور که شتاب زده آمده بود ، شتاب زده می گریخت.

 

 آن روز عصر، همین که حاجی از قلعه اش بیرون شدوعارف وسیمین به هم رسیدند، ناگهان دروازهء قلعه به شدت باز شد . حاجی شمس الدین درحالی که از شدت غضب می لرزید و چشمانش را خون گرفته بود، داخل قلعه شد وعاشق ومعشوق را در سر بزنگاه بغل در بغل یکدیگر ، گیر آورد در پشت سر حاجی سه نفراز مزدوران قسم خورده  و وفادارش، جان محمد و " ذکریا " و " سرور"  که چوب های کلفت وقطوری در دست داشتند ، ایستاده بودند. حاجی با صدای غضبناکی فرمان داد :

 

 - بزنید ، این بی شرف بی ناموس را. حرامزادهء لچک را ، آن قدر بزنید که مردار شود. بکشیدش، چوب را در کونش بزنید. جوابش را من می دهم.

 

 با دیدن پدر ومزدوران آماده به فرمانش ، سیمین چیغ زد وخود را سپر پهلوان ساخت وگفت :

 

--نزنید ، برای خدا اورا نزنید. مرا بزنید. پدر جان او گناهی ندارد. ظالم ها می کشندش...

                                                                                                                          

حاجی شمس الدین که خونش به جوش آمده بود وعقل از سرش رفته ، با شنیدن این سخنان، بیشتر از پیش غضبناک شده و به پلنگ زخم خورده یی شباهت یافته بود ، از موهای دخترش گرفته واورا کشان کشان به طرف حویلی اندرونی برده ومی گفت :

 

 - فا حشه ، ماچه خر! آخر چه کرده بودم که آبروی مرا به یک پیسه سیاه فروختی . می کشمت ، می کشمت ، یا تو زنده می مانی یامن .. این لکه ننگ فقط با خون تو شسته می شود..  

 

اما حاجی شمس الدین که ازحرمسرایش بر گشت، اندکی آرام شده بود. شاید سر وصدا وافتضاحی را که پس از پخش این خبر پیدا می شد ، در نظر گرفته بود ومی دانست که پهلوان عارف از محبوبیت زیادی در قریه بر خوردار است وحامی سرسختی مانند میرزاعبدالله دارد، شایدهم به خاطر این که موجبات رسوایی خانواده اش را فراهم نکرده باشد ، تصمیم گرفته بود که با خونسردی عمل کند. پس، با صدای آرامی به پهلوان عارف که هنوز هم دهقانانش اورا می زدند وخون از سر وصورتش جاری بود، گفت :

 

  - تو یک بار دخترم را ازمرگ نجات بخشیدی ، اینک من نیز ترا می بخشم ورها می کنم ؛ ولی اگر در ظرف دو سه روز آینده ، قریه را ترک وخود را گم نکنی ، به ذات پروردگار قسم است که هم تو وهم دخترم را می کشم. حالا اگر او را دوست داری گورت را گم کن وهرچه زودتر ازاین جا برو.

 

  شام شده بود که مزدوران حاجی لاشهء خونین وپیکر زخمی پهلوان را از قلعه برون کردند وبه روی صفه یی که پاتوق بدرالدین کل بود ، انداختند ورفتند. بدرالدین با شنیدن سر وصدا بیدار شد وچون پهلوان را شناخت وحال زار او را دید ، دوان دوان به نزد حاجی عبدالله رفت وجریان را به وی قصه نمود.

                                                                                                                          

پهلوان عارف بیشتر از یک هفته در منزل میرزا عبدالله پنهان بود. مادررحمت که عارف را مانند فرزندش دوست می داشت ، دراین مدت ازوی تیمارداری می کرد. زخم هایش را می شست ، چرب می کرد، بسته می کرد، هریره تیارمی کرد ودرحلقش فرومی ریخت. شیر گرم وعسل وزردی تخم مرغ را مخلوط می کرد وبه او می خورانید، آش ولیتی پخته می کرد ، یخنی مرغ تیار می نمود وبا اصرار وابرام به اومی خورانید تا قوت پیدا کند وزخم هایش التیام یابد. از اثرهمین دلسوزی ومراقبت مادرانه بود که آهسته آهسته ،پهلوان شفا یافت ودر نیمه شبی پس از خدا حافظی با پدرش خانگل قصاب وخانواده اش قریه را ترک گفت، ورحمت ندانست که آیا آن جوان عیاربه خاطر حفظ جان خود قریه را ترک گفت ویا به خاطر زنده گی سیمین ؟

 

  پس ازناپدید شدن پهلوان عارف ، دیگر نه رحمت ونه بدرالدین ، هیچ کدام سیمین را ندیدند. دیگر از برج های قلعه ء حاجی شمس الدین وپیشانی دیوار های قلعه اش آیات درد خوانده می شد. انگار از آن چه در آن روز ها دراندرون قلعه می گذشت ، گریان بودند. وبه هر عابری که به آن دیوار ها وبرج ها می نگریست ، شکوه می کردند ویک سینه سخن داشتند.

 

***

 

 


August 26th, 2007


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
معرفی و نقد کتب