ســــــــــایه های هــَـــــــول
محمدنبي عظيمي محمدنبي عظيمي

بخش نهم

 

 درشهرکی که مغازهء عینک فروشی در آن قرار داشت ، همهمه و هیاهوی خفه یی به گوش می رسید. موتر ها ووسیاط نقلیه خاموشانه راه می سپردند ، هارن نه کردن وبوق نزدن وفریادوسروصدا راه نینداختن جزء عادات مردم بود. از هیچ کوی وبرزنی صدای موسیقی بلند نبود واز هیچ خانه یی نیز صدای گریه یا شیونی به گوش نمی رسید. نه از صفیر راکت های کورخبری بود ونه از صدای هیبتناک انجن تانک ها اثری. سرک های موتررو ، بایسکل رو و پیاده رو، ازهم تفکیک شده ومانند میدان ها واماکن عمومی از فرط پاکی وستره گی برق می زدند. حویلی های کوچک پیش روی منازل دوطرف جاده عمومی، فرش سبز مخملین داشتند. به هر طرف که می نگریستی ، چمن بود ، سبزه بود، گل بود ، خرمی وطراوت بود وعشقه های پیچانی که به ساختمان ها بالا رفته بودند وبه زیبایی هرچه بیشتر شهر افزوده. آن جا شهری بود که ساختمان های بلند هندسی شکل شیشه یی ورنگین آن، نمادی بود از آخرین دستآوردهای علوم مهندسی وتکنالوژی بشری. هرچند که آن جا ،  شهرک دور افتاده یی بیش نبود.

دراین شهر دکان ها ، مغازه ها ، سوپرمارکیت ها از کثرت امتعه واغذ یه و اشربه می ترکیدند. دم دروازه  این مغازه ها ، تابلو های اعلانات وتبلیغات وسوسه بر انگیزکمپانی ها وشرکت های معروف جهان که با ذوق وسلیقهءخاصی ، برجبین دیوار ها کوبیده بودند ویا بالای تخته های بزرگ نصب نموده بودند ، به چشم می خوردندومردم را مصرانه برای خریدن دعوت می کردند. زرق وبرق از در ودیوار می بارید ورنگ وبوی ثروت و وفور نعمت در هر کوی وبرزن آن شهر به چشم می خوردو استشمام می گردید.

 

ولی آدم های این شهر به گونهء عجیبی ، ساکت ، آرام ، خوش برخورد ومؤدب بودند.کمتر کسی پیدا می شد که هنگام گذر از مقابلت ، روز به خیر نگوید واز کلتورپیشرفته اش برایت خبر ندهد. اگر پیرمرد می بودی مانند رحمت یا جوان مانند داوود ، هرکسی که می بودی ، لبخندی به رویت می زدند. آن ها تا حد سوال برانگیزی مهربان بودند وتا همین حد خونسرد. چندان که آدم فکر می کرد، هرگزباصدای بلند حرف نزده وبالای کسی قهرنشده وبا درشتی با همدیگرشان نیز سخن نزده اند. دراین شهر، به هر جا که می رفتی، می دیدی که به عوض آدم ها ، اجسام جامد، خوش ریخت وحساب گری با تو سخن می گویند. گویی تمام این آدم ها ، مهارعقل وخرد خود را به آن ها سپرده اند. به اجسامی که کمپیوتر نام داشتند.

 

  همین کمپیوتر ها بودند که به عوض آدم ها می اندیشیدند، حساب می کردند ، می نوشتند ، رسم می کردند، نقشه می کشیدند، پلان گذاری می کردند، تجزیه وتحلیل می نمودند، نتیجه گیری می کردند وگذشته ، حال وآیندهء این آدم ها درکف دست با کفایت آن ها بود. آن چه کمپیوتر فرمان می داد ، موبه مو اجرا می شد. کمپیوتر عقل جامعه شده بود. حاکم برقلوب وعقول مردم بود. زیرا آنچه او انجام می داد ویا از ان سر می زد، حد اعلی دور اندیشی ، درایت ، دقت ، کاردانی ومدیریت بود.

 

  ازمشاهدهء آن شهرک زیبا ولی ساکت وآرام ومردمان مؤقر،آراسته ونیکو منظر آن ، پیرمرد به یاد شعری از نادر نادر پور افتاده و ابیاتی از آن را که در ذهنش بود، برای داکتر یاسین زمزمه کرده بود :

*

اینجا غرور آدمی وقامت درخت

در پیشگاه منزلت آسمان خراش

رو می نهند از خجلت به کوتهی

*

اینجا به رغم خــــلوت دریا وآسمان

شهرازصدا پراست ولی ازسخن تهی

 

    پس از خواندن این ابیات پیرمرد گفته بود، شاعر راست گفته است  .این جا نیزشهر بی سخن است. شهر بی روح است. شهر ارواح است، با همه زرق وبرقش . داکتر یاسین با تعجب به صورت دوستش خیره شده بود ولی بدون آن که پاسخی بر زبان آورد، به نظر می رسید که با گفته های پیر مرد موافق نیست. زیرابه هرطرفی که می نگریست ، نشان می داد که حظ می برد ، کیف می کند ، به نشاط می آید . او با صدای بلندواه واه می گفت وانتظار داشت تا همراه عبوسش نیز به وجد آید ونشاط خاطری پیدا کند. ولی چون پیر مردرا عبوس وغرق در افکارش یافته بود ، گفته بود :

 

  - این کافر ها چه قدر کار کرده اند؟ تاچشم آدم کار می کند، آبادی است. ساختمان هایش سربه آسمان می زنند، سرک هایش شیشه یی اند. مثل کف دست، صاف وستره وپاکیزه . از بالای یک سرک ، سرک دیگر کشیده اند واز بالای یک پل ، پل دیگر. مغازه هایشان را که دیدی ، ایستگاه خط آهن شان هم مثل یک شهر است. چی نیست که در آن جا پیدا نمی شود. کا فه ها ورستوران هایش چه قدرزیباوچه قدر فراوان. یک بلست زمین را پیدانمی کنی که بی حاصل باشد. یا مزرعه است ، یا گلستان ویا چمنزار. ببین شهر غرق در گل است. خاک نیست . گرد وغبار وچتلی وکثافت نیست . چه خوب تربیت شده اند . آدم یک نیم سوختهء سگرت را هم ، در پیاده رو پیدا نمی کند. یک ورق پاره ، یک قطی خالی ، یک پوست کیله را در کنار سرک ها واماکن عمومی نمی بینی. اگر کسی چنین چیزی ببیند ، فوراً خم می شود، هرچه که باشد بر می دارد، ودر صندوق های مخصوص می اندازد. ببین که تعداد این صندوق ها نیز بسیار کم شده است. به خاطر آن که دیگر احتیاجی به آن ها نیست. مردم عادت کرده اند به پاکی وستره گی . مردم شهر شان را دوست می دارند.

این مردم ، بسیار مهربان هستند. امتحان کن. آدرس همین عینک فروشی راازخانمی که می آید ، بپرس . ببین که ترا تا دهن دروازهء مغازه رهنمایی می کند یا نی ؟

 

 ولی تو از روح شهر حرف می زنی. روح چیست ؟ به چه درد آدم می خورد ؟ چرا واقع بین نیستی ؟ این ها برای هزاران هموطن من وتو وبرای صدها هزار مهاجر دیگر پناه داده اند. نان ، خانه وزنده گی راحت. حتا برای شان عینک می خرند. چه کسی را، این ها دوباره به افغانستان فرستاده اند؟ هرکس هرچه گفته قبول کرده اند وآن را پذیرفته اند. قصه های بیخی دروغ وواهی را. از خودت می پرسم که چه چیزی این مردم رابه این کارها مجبورساخته است؟ کمپیوتر وماشین یا همان صدای وجدان وقلب وعواطف انسانی وباور های مذهبی . بلی قوماندان صاحب ! به نظرم می رسد که تو اشتباه می کنی . من فکر می کنم که همان سوسیالیزمی را که شوروی ها نتوانستند کامیاب بسازند وما وشما خواب آن را می دیدیم ودر جهان ملیون ها نفر قربانی به پیروزی رسانیدن آن شدند ، اکنون اروپا بدون سروصدا ، بدون قربانی ، آرام آرام ساخته است و آن را تکامل می بخشد.

 

  پیرمرد ، با حوصله یی فراوان گذاشت تا صحبت های دور ودراز دوست سخندانش به پایان برسد. وانگی او عادت نداشت که صحبت کسی را قطع کند؛ ولی اگر کسی صحبت خودش را قطع می نمود، آزرده می شد، هرچند که به روی خود نمی آورد. از سوی دیگر اومی دانست که تا داکتریاسین حرف آخر خود را نزند ، دم از گفتن فرو نمی بندد. به همین سبب گذاشت تا اگر دوستش حرفی را فراموش کرده باشد، بگوید. داکتریاسین که فکر می کرد پیر مرد را مُجاب ساخته است، خاموش شد. برق پیروزی در چشمانش درخشیدن گرفت ودرحرکاتش هم غرورمشهدی نمایان شد. در همین وقت بود که پیر مرد سربلند کرد وبه او گفت : 

 

  - داکتر صاحب شکی نیست که این جا یک کشور پیشرفته ومتمدن جهان است ؛ ولی تعجب می کنم که خودت ازراه نرسیده چطور فریفتهء ظاهر آن شده ای؟ وچگونه زرق وبرق این دنیای سود وسرمایه چشم وگوش هوش وعقلت را بسته است. البته که توتازه واردی وهنوزدراعماق کوچه ها وپس کوچه های این اجتماع قدم نزده ای. آدم حق شناسی هم هستی وبه لقمهء پس مانده یی که به طرفت می اندازند، با اظهار سپاس می نگری وشادمان می شوی.اما کاش می دانستی که همین اکنون چگونه در برابر چشمان بشریت ، این طرفداران انسان ، نهیلیسم گندیدهء شان را به روی جهان سومی ها وآدم های فقیر وتنگدست آن تف می کنند. تو اگر می دانستی که در میان این آدم ها ، آدم هایی هم یافت می شوند که انسان را با پنبه حلال میکنند ، حتماً باورها ودریافت هایت تغییر می کرد.

 

 داکتر یاسین سخنا ن دوستش را قطع کرده وپرسید :

- کدام آدمها؟ همین فرشته های معصوم ، همین آدم های شریف ومهربان ؟ باورم نمی شود. نه نه درست نیست.

- داکتر صاحب ، اجازه بده به آن جا هم می رسیم. بگذار افکار خود را به ترتیب برایت بیان کنم. خوب دیگر، دورنمی رویم . همین مرا ببین ! سه سال تمام نیست که با خانواده ام بدون سر نوشت دراین جا زنده گی می کنم ؟ چه قدر باید انترویو بدهم ؟ چه قدرباید انتظاربکشم؟ یا این شرمای بیچاره را ببین که سه سال تمام در کاسهء سر آب می خورد. درست است که همه از وکیل دعوا شروع تا مستنطق وپولیس ورییس دادگاه مطابق به احکام قانون عمل می کنند ؛ اما سه سال بدون سرنوشت ماندن وجواب منفی یا قبولی را خواب دیدن هم آسان نیست ودل وجگر می خواهد.

 

 از این حرف ها که بگذریم ، ببین که چه قدر کارگر خارجی دراین کشورهای اروپایی جان می کنند ، ازویتنامی گرفته تا ترکی ومراکشی وایرانی وافغانی. درست است که مؤدبانه با آن ها بر خورد می شود؛ اما خبر داری که داوود وحشمت در برابر ده ساعت کار چند می گیرند؟ بلی ، در برابر یک ساعت کارشاقه دو روپیهء این کشورکه کمتر ازیک دالراست. اما یک اروپایی، نخست این که آیا حاضر می شود به  چنین کارهای کثیف وثقیلی بپردازد؟ دوم این که اگر حاضر هم شود، برای انجام چنین کار هایی دست کم پانزده روپیه دریک ساعت تقاضا می کند. اکنون برای یک لحظه تصور کن که اگر خارجی ها اعتصاب کنند ودست ازکاربکشند، چه واقع خواهد شد؟ من برایت می گویم: ملک ملک را بوی می گیرد. دیگرنه گل می ماند ونه سنبل.  راستی بگذارازتو بپرسم که این تعمیرهای قشنگ ومغازه های بزرگ و سرک های شیشه یی وپل های دو منزله را کی ها ساخته وچه وقت ساخته شده اند. مگر این ها محصول دوران کلونیالیزم نیستند.همان دورانی که به زوراسلحه، ثروت های جهان سوم وفقیر را می ربودند وحتا نیروی کار شان را می دزدیدند.

اگر کوه های معادن وچاه های نفت آسیا ، افریقا و امریکای لاتین قابل انتقال می بودند، باور کن که تا کنون به اروپا انتقال یافته می بودند. در حالی که خودت می دانی که اگریک روز نفت به اروپا وکشور های صنعتی جهان نرسد وکارگران ممالک نفت خیز برای چند روزی ویا چند هفته یی اعتصاب کنند، چه واقع خواهد شد ؟ 

 

پیر مرد نفسی تازه کرد، پاکت سگرتش را از جیب بیرون نمود، سگرتی برای داکتر یاسین تعارف کرد، خودش نیز سگرتی روشن نمود ، بااشتیاق کامل دود آن را به ریه هایش فرو برد واز منخرین بینی بزرگ ودرازش پس داد. به داکتر یاسین نگریست وگفت ، تا این جا که صحبت کردم با من موافقی ؟

 

  داکتریاسین جواب صریحی نداد ، من ومنی کرد وپس ازلحظه یی گفت: 

- تو در بارهء دوران استعمار وکلونیالیزم حرف می زنی. دورانی که مثلاً شرقی ها درخواب غفلت بودند واروپایی ها بیدار. این ها کار کردند، زحمت کشیدند ، به سرزمین های ناشناخته رفتند. کشتند ، کشته شدند، قربانی ها دادند. این ها برای منافع ملی خود کار کردند تا توانستند کشور های شان را به این سطح برسانند. به سطحی که به بهشت می ماند. اما آنچه تو می گویی ، بدیهیات است ومن حرفی ندارم؛ ولی من نیز از تو می پرسم که آیا همان سوسیالیزمی را که من وتو به خاطرش یخن پاره می کردیم، درین جا نمی یابی ؟ همان مدینه فاضله را که رفاه همگانی ، برابری اجتماعی ، پیشرفت وترقی ، محو استثمار فرد از فرد ، امحای فقر وتنگدستی ومرض وجهل را وعده می داد؟

 

 - داکتر صاحب عزیز،ً یقین کامل دارم که تو علت زایش سوسیالیزم را به خوبی می دانی؛ ولی من می خواهم یک بار دیگرآن را به خاطرت بیاورم : سرمایه داری نوبنیاد اواسط سدهء نزدهم تمام اروپا را تصرف کرده بود وبا بیرحمی تمام، در طول چند دههء رشد خودعمل کرده بود.توده های عظیم بینوایان را در مرحلهء صنعتی شدن به سوی فابریکه ها کشانیده بود ومانند برده گان آنان را به کار گماشته بود. بعد ها که سرمایه داری انکشاف کرد وماشین را وارد میدان ساخت، آن توده های فقیر وبدبخت بی کارشدندو ماشین باعث شد تا سرمایه داری به سوی انحصار کرن سرمایه روی آورد؛ زیرا که توان جواب گفتن به فقر وبدبختی کار گران را نداشت. البته خودت می دانی که سوسیالیزم وتفکر سوسیالیستی در همین فضا وهوا واز درون همان فقر وبیچاره گی زاییده شد. پس در جوامعی که انحصارات غول پیکر سرمایه داری، رقابت وشیوه تولید سرمایه داری حکمفرما ست وپول وتنها پول وسرمایه ، نهاد های اقتصادی آن جامعه اند وحتا شرف وحیثیت انسان در گرو آن است ، چگونه می توان از سوسیالیزم صحبت کرد. وچگونه می توان از برابری اجتماعی حرف زد ؟ آیا تو فکر می کنی که مثلاً مغازه " الدی " یا کمپانی موترهای مرسیدس بنز ، یا خطوط راه آهن ، شبکه های تلفون یا تلویزیون مال دولت و مردم می باشند؟ نه . دراین جا همهء اشیا وحتا آدم ها مالک طلق سرمایه داران هستند. وهمین سرمایه داران، سیاست اقتصادی دولت را تعیین می کنند مسایل سیاسی ونظامی ، جنگ وصلح ، تولید جنگ افزار، بدون نظر آنان حل نمی شود.

 

  پیر مردسگرت دیگری آتش زد و به صحبتش ادامه داد:

 

 - بلی دوست عزیز، همان طوری که می دانی در سیستم اقتصاد سوسیالیستی تولید باید به صورت عادلانه توزیع شود؛ ولی آیا در این جا ، چنین است ؟ تو از درد کارگران این جا خبر داری ؟ خبر داری که با گذشت هرروز، ماشین های کارآمد تری تولید می شوند وجای کارگران را می گیرند.  یک بار به شهر های بزرگ برو، ببین که چگونه بیکاری وفحشا بیداد می کند. چگونه بوی چرس وافیون ، زمین وزمان را فرا گرفته است.  تو در آن جا مردم بینوایی را خواهی دیدکه کلاه شاپوی خود را برروی پیاده رو گذاشته اند وبا چشمان اشکباربرای مردم اکوردیون ویلون می زنند. این هم گدایی به شیوهء مدرن واروپایی آن. آیا تو تصور می کنی که درین جا دزدی وآدم ربایی و کشتار نیست  ومافیا تار وپود جهنمی خود را در سر تا سر  اروپا ندوانیده است؟ درست است که در ین جا از گلخنی حمام گرفته تا وزیر موتر دارند؛ ولی موتر تا موترفرق دارد. مردم عادی هم آرزو دارند که صاحب کشتی ، هواپیمای شخصی ، صاحب جزیره ، قصرها وویلا ها باشند وغذای خودها را در مجلل ترین رستوران ها بخورند ودرمشهورترین کازینوها قمار بزنند. ولی می بینی که نمی توانند. مردم عادی تا گوشت واستخوان قرضداراند. قرضدار بانک ها وتا عمر دارند قرضدار باقی خواهند ماند وسال به سال قروض شان افزایش خواهد یافت. آری عزیزم ، تفاوت طبقاتی وجود دارد، فقیر فقیر است وغنی غنی ، درست مثل جامعه ما ؛ ولی کاری که این ها کرده اند ، این است که صدای فقر را خفه کرده اند،نه وجودش را.

 


  پیر مرد سگرت دیگری روشن کرد. دلش پر بود انگار ومی خواست توضیح دهد که چرا در کشور های جهان سوم وفقیر مردم دلباختهء سوسیالیزم می شوند وچرا تصور می کنند که با ساختن سوسیالیزم تمام آرزوهای شان بر آورده می شود ودنیا گل وگلزار می شود. ... داکتر یاسین غفلتاً صدا کرد که به مقصد رسیده اند.

 

  اگرچه دراین محاضره ، نه پیر مرد پیروز شده بود ونه داکتر یاسین ؛ ولی با این وصف هم آندو مانند دو هم نفس دیرین، نیش ونوش هایی را که در جریان صحبت به همدیگر وارد می کردند ، به هم می بخشیدند وهمین که لحظاتی می گذشت ، فراموش می کردند. این بار نیز موارد زیادی در حرف های داکتریاسین وجود داشت که باید رحمت به حقانیت آن ها گردن می نهاد ومسایل فراوانی هم در توضیحات مفصل ونسبتاً کتابی وچوکات شدهء پیر مرد، که داکتریاسین نمی توانست از پذیرش آنها اباء ورزد. ولی هرچه که بود آنها بدون تکدر خاطری به مغازهء عینک فروشی داخل شدند

 

***

 

   درمغازهء عینک فروشی، انواع واقسام عینک ها را در ویترین ها وقفسه ها والماری های شیشه یی یا بلورین با ذوق وسلیقهء خاصی چیده بودند. تنی چند از مشتریان، با حوصله و دقت مشهودی مشغول امتحان ویا انتخاب عینک های دلخواه شان بودند. مبل واثاث مغازه ، گرانبها ومجلل بود. مغازه را آیینه های بیشماری مزین کرده بود که چندین مراتبه بزرگتربه نظر می رسید. دخترزرین چشم موطلایی وپری پیکری که دامن بسیار کوتاهی پوشیده بود، در عقب پیشخوان ایستاده وبا لبخند هوس آفرینی با جوان ژولیده مویی صحبت می کرد. سخنان اورابه دقت می شنید ، لبخند می زد وبا کمپیوتری که در مقابلش قرار داشت، مصروف می شد.یکی ازدستیاران دختر زرین چشم در پستوی مغازه که از انظار به وسیلهء پرده نفیس زربفتی پنهان بود، درجهء بینایی زن سالمندی را امتحان می کرد. زن ومرد جوانی از ماشین خود کار مغازه ، قهوه داغ ومعطری رابه قیمت سه روپیهء ان بلاد برای خود می ریختند و پیر مرد را حیران ساخته بودند که آندو برای نوشیدن قهوه به این مغازه آمده اند یا برای خریدن عینک ؟

 

  داکتر یاسین ودوستش که وارد مغازه شدند ، صدای خوش طنین زنگی بر خاست. دختر زرین چشم سربلند کرد، به آن ها نگریست وگفت خوش آمدید، بفرمایید، تماشا کنید ، قهوه میل کنید ومنتظرباشید. داکتر یاسین، سه سکه در ماشین انداخت وبرای خود قهوه ریخت ولی پیر مرد که نمی خواست در ازای کاریک ونیم ساعتهء داوود یک پیاله قهوه بنوشد، به گوشه دیگر مغازه رفت وبه تماشای اعلانات وتبلیغات رنگارنگ ، کمپنی های عینک فروشی در مورد استفاده به موقع از عینک که به زبان های مختلف جهان نوشته شده بود پرداخت. در گوشه یی از مغازه تابلویی را یافت که به زبان فارسی وبا خط نستعلیق چنین نوشته بودند:

 

  " چشم از همه حواس برتر است وموهبت نگاه ونظر ونظاره وتماشا ونگریستن وچشم دوختن ودیدن، از کلام ، از لبخند ، از لمس ، از چشیدن ،ازبوییدن یعنی از همه دریچه هایی که ما را به این جهان پیوند می دهند ، برتر واسرار آمیز تر اند. "

 

  پیرمرد این جملات زیبا را در جایی خوانده بود؛ ولی فراموش کرده بود درکجا؟ به حافظه اش فشار می آورد که زن ودختری وارد شدند. زن موهای سیاهی داشت وچهرهء گندمگون ولی جذابی که خطوط گذشت درشت زمان در آن نقش بسته بود ؛ ولی دخترهمراه او جوان شیک و زیبا ورعنایی بود. دختر پتلون جین چسپانی به تن داشت . نیم تنهء سیاهی پوشیده بود. پوشاک کوتاهی که قسمتی ازشکم سفید وناف کوچک به آذین بسته اش با مروارید رخشانی را به نمایش گذاشته بود. دختر جمپر جیر سبز رنگ خودرا روی دست انداخته وتند تند ساجق می جوید. صورت سفید کوچکی داشت وحلقه های زلفان سیاهش به روی گونه ها وپیشانی بلند او افتاده بود.

 

  دخترهمین که داخل مغازه شد، به طرف ویترین هایی رفت که انواع واقسام عینک های مخصوص جوانان هم سن وسال اورا در آن چیده بودند. زن همراه او پس از نگاه گذرایی به عینک ها ، همان نوشتهءفارسی را یافت وچنان مصروف خواندن آن شد که گویی جای پای چشمان فسونگری را که روزگاری داشته است درآن نوشته می یابد. زن آن نوشته را نه یک بار، بل بارها خواند وسر انجام با صدای نسبتاً بلند برای خودش گفت : - سیمین دانشور. وپیر مرد به خاطرآورد که آن نوشته را مدت ها پیش در رمان " جزیرهءسرگردانی " خوانده است.

دختر یکی دوعینک را انتخاب کرد، به چشمانش گذاشت وبه آیینه نگریست. در مقابلش دختری را یافت با  قد بلند، پیکر و چهرهء زیبا ، شکم سپید وناف آذین بسته با مروارید درخشان؛ اما معلوم نشد که چرا از آن عینک ها خوشش نیامد وآن ها را دوباره درویترین گذاشت. عینک دیگری انتخاب کرد، بار دیگربه آیینه نگریست. پس و پیش رفت وصدها دختری همچون خود را در آیینه یافت که مانند ماده پلنگی به نظر میخورند. مثل این که ازاین انتخاب خود راضی شده بود که به نزد زن همراه خود رفت وگفت :

 

  - ما می جان، چقدر می خوانی ، چه می خوانی ؟ طرف من ببین ، ببین که این عینک ها چطور است به روی من می خواند یانی ؟

 

  عینکی که دختر پسندیده بود، عینکی بود که شیشه های سبز رنگ بیضوی شکل داشت ودسته ها وفِرم آن مثل عرصهء شطرنج سیاه وسفید وچهار خانه بود. عینکی که چهرهء زیبای دخترک را به چهرهء حیوان وحشیی مبدل ساخته بود

 

  مادر به طرف دخترش که نگاه کرد، چهره اش درهم رفت؛ اما اظهار عقیده یی هم نکرد و دخترک ناراحت شد وگفت :

 

  -- مامی جان ، چرا این قدر سیل می کنی ؟ خوشت نیامد ؟ به فکر من که بهترین عینک است. هم شیک است وهم مد روز. مثل همان عینک هایی است که گرل فرند برادرم "فریدون" به چشم می گذاشت . مثل عینک های " اکسانا " که در مسکو به چشم می کرد ومن درحسرت داشتن آن می سوختم. خیر است که قیمت است ، مامی جان یا همین عینک را برایم بخر، یا هیچ چیز نخر برای سالگره ام.

 

  - " نیلاب " بچیم ، جان مادر، توهم چی را خوش کرده ای. اگر آغایت ببیند چه می گوید؟

 

  چهرهء دخترک با شنیدن سخنان مادرش بر افروخت ، گونه های سفیدش گل انداختند ، عینک را ازچشمانش برداشت. چشمانش را تنگ کرد ، گشاد کرد. ابروانش را بالا برد، پایین آورد وبا لحن عتاب آلودی به مادرش گفت :

 

- به پدرجانم چی که من چه قسم عینک می پوشم ؟ مادر جان بهانه نکن. هرچه تو بگویی پدرجانم قبول می کند،  باز من که درپیش روی پدر جان، این ها را در چشمم نمی گذارم. صد روپیه چیست که اینقدر زر می زنی؟ مادر جان قربانکت شوم ، امشب دیسکو می روم، وعده دارم. بخردیگر ، خیراست. بخر..   

 

مادر نیلاب یا بسیار مهربان بود ویا بسیار بی حوصله که نتواست در برابر زاری والتماس وی مقاومت نماید . صد روپیه را به نیلاب داد ودر حالی که باردیگر به طرف همان نوشتهء فارسی می رفت، گفت :

 

-- همراه تو خدا بس بیاید.

 

 در تمام مدتی که نیلاب ومادرش به مغازه آمدند ورفتند ، پیر مرد وداکتر یاسین فراموش کرده بودند که در کجا هستند. چه می کنند وبرای چه منظوری به آن مغازه داخل شده اند. برای پیر مرد معلوم نبود که دوستش به چه می اندیشید وچرا دنیا ومافیها را فراموش کرده بود.از کجا معلوم که به خانواده اش ودخترش که درهمین سن وسال بود نمی اندیشید. ولی پیر مرد درفکر آن بود که آیا کلتور های به شدت ناهمگون غرب وشرق ، روزی خواهند توانست از یک آبشخور اجتماعی آب بخورند؟ پیر مرد از فرهنگ وکلتورانسان ها ، این تصور را داشت که این مقولات مجموعه یی است ازسنت ها ، آیین ها وعرف ها ونگرش هایی که انسان ها درمیان آن تولد می شوند، با آنها جوان می شوند، پیر می شوند ودلباخته ودلبستهء آن می گردند. وسر انجام اگر خوب است یا بد در میان همین سنت ها وعادت ها گیر می مانند وسرانجام می میرند. حالا که پیر مردبه آن دخترک نیمه برهنهء هموطنش می نگریست وبه نیاز های طبیعی او که مولود کلتور وفرهنگ جامعهء میزبان بود می اندیشید ، بدون این که بخواهد به سرنوشت نواسهء عزیزش نورس نیز می اندیشید وبیمناک می شد. اگر مادر نیلاب اندکی دربرابر خواست های دخترش مقاومت کره بود ، به خاطرآن بود که تسلیم پذیری او در برابر فرهنگ بیگانه با آن سن و سال آسان نبود. اما نورس که درهمین کشور تولد شده بود وپدر ومادرش نیز  جوان بودند، آیا خواهی نخواهی در دو راهی انتخاب فرهنگ ها،گیر نمی ماندند  فرهنگ بیگانه را نمی پذیرفتند. آیا روزی فرا خواهد رسید که به نورس اجازه بدهند تا چنین لباسی بپوشد و چنین عینکی به چشم بگذاردوبه دیسکو برود ؟  نزدیک بود که اشک های پیر مرد ، سرازیر شود وعنان گریه را سر دهد که داکتر یاسین اورا دکه داد و گفت ، نوبت ماست.

 

   دختر زرین چشم ، استعلامی را که یاسین به او داد بادقت مطالعه کرد، مدتی باکمپیوترش مشغول شد وپس از آن که از آن جسم جامد، دستورگرفت ، با لطف ومهربانی خاصی پیر مرد را به همکارش سپرد تا چشمانش را اندازه کند. دید چشمان پیر مرد ضعیف شده بود . نزدیک بین شده بود ونمی توانست دورراببیند ودور بینی ودور اندیشی هم صفتی بود که هرگز در درازای این پنجاه وچهار سال زنده گی اش به آن ارجی وارزشی قایل نشده بود.

 

  عینک هایی را که برایش دادند ، امتحان کرد، عینک ها نو بودند و خوش پیرمرد نیامدند نه وزن شان ونه شکل وشمایل شان. اما این عینک آخری بد نبود.مُودش قدیمی بود وپیر مرد تصور می کرد که هم به چهره اش می خواند وهم می تواند دور دست هارا با آن ببیند. دختر زرین چشم خوشحال شد ولی داکتریاسین طرفدار عینک هایی شیک تر بود که پیر مرد رد کرده بود.  دختر زرین چشم عینک را در پوشش گذاشت وبه پیر مرد تقدیم کرد ؛ ولی پیر مرد به عوض آن که تشکر کند خیره خیره به سوی او نگریست. دختر حیران ماند وپرسید دیگر چه می خواهید؟ پیر مرد گفت ، عینک های شکسته ام را. دختر زرین چشم قاه قاه خندید، زیرا عینک های شکستهء پیر مردرا به زباله دان انداخته بود. به زباله دان تاریخ .

 

 هنگام باز گشت ، پیر مرد ساکت بود. یک کلمه هم سخن نمی گفت. اندوه عمیقی  بر قلبش چیره شده بود. غم گنگی در چشمانش خوانده می شد وافسرده و گرفته بود. داکتر یاسین که به سویش نگریسته بود ، حیران مانده بود که دوستش را چه شده ؟ یک عینک شکسته واین قدرآه وافسوس. یک کلمه حرف اززبانش خارج نمی شود. خدایا چه گناهی کرده بودم که مرا دچار چنین آدم درونداری ساخته ای ؟ آستین کهنه اش را ببین واین همه کبر وغرورش را .. ولی داکتریاسین نمی دانست که در چاه ذهن ودرون دوستش چه می گذرد؟ ازکجا معلوم که او دیگر به عینک شکسته فکر نمی کند. شاید به قلب شکسته اش فکر می کند  ویا شاید هم در دهلیززنده گی چشم به راه قطارمرگ بود که امروز یا فردامی رسید واورا مانند عینک شکسته اش با خود می برد . شاید هم به زباله دان تاریخ می اندیشید ، که دیر یا زود جایش درهمان جا می توانست بود ، مثل عینک هایش. شاید هم پس از نظارهء نیلاب ودخترش احساس بی هویتی می کرد وشاید هم به امتزاج ویا اختلاط فرهنگ های شرق وغرب می اندیشید. 

 

***

 


 هنگامی که رحمت وداکتر یاسین به اردوگاه رسیدند ، شب شده بود ودر محوطهء اردوگاه کسی دیده نمی شد. ولی از زال سپورت اردوگاه که جمنازیوم کوچکی بود ، سروصدای جوانانی که مصروف بازی فتبال بودند، به گوش می رسید وآوازبرخوردتوپ فتبال باکناره های گول های فلزی کوچک و صدای شادمانهء گول گول آن ها شنیده می شد، که حکایتگر مسابقهءجالب وهیجان انگیز هرشبه بود .

 

  در دهلیز، نورس خوبرو را که درآغوش پدرش حشمت بود ، بازیافتند. نورس که پدرکلانش را دید، چهره اش بازتر وشگفته تر گردیده از آغوش حشمت گریخت وبه دامان بابه آویخت وهنوزدرآغوشش جا نگرفته بود، که به جیب هایش چنگ انداخت. خوشبختانه پدر کلانش فراموش نکرده بود که برای نورس ، شیرینی زرورق داری را که در ته آن چوب باریکی بود، بخرد. نورس اکنون یاد گرفته بود که چگونه زرورق شیرینی را جدا کند و چگونه چوبک آن را در دست کوچکش جا بدهد وچگونه محتوایش را آهسته آهسته اما با لذت فراوان بمکد. شیرینی را همان طور که می مکید، به صورت پدرکلان پیرش نگریست ، قیافهء تعجب آمیزی به خود گرفت وگفت : - او او ، واه واه ! بادست دیگرش به عینک های جدید او دست کشید وبدین ترتیب خریدن عینک های جدید رابرای پیرمرد تبریک گفت . پیر مرد روبه حشمت نموده ، پرسید :

 

- کاروبارتان چطوربود، درین جا چه گپ ها بود؟ بی بی حاجی ازشفاخانه آمده است یانه ؟

- در کار، خیر وخیریت بود. امروزبته های خشک خشخشاش را اززمین می کندیم. چندین جریب زمین است که بته های خشک در آن از پارسال مانده وبیخ آن به زمین خشک فرو رفته است. کشیدن آن اززمین برای آدم  ناخن وانگشت نمی ماند؛ اما من وداوود حیران مانده ایم که آدم پول داری مانند صاحب زمین، چه ضرورت داردکه مانند ما بته های خشک را اززمین بکشد ودستانش آبله کند وخون شود. مگر وقتی که داوود به مزاح از وی پرسید که چه جبر وستم است که تو با وجود صدها جریب زمین شخصاً کار می کنی ، گفت : کار کردن برایم مرض شده است. ازبیکاری بدم می آید، وانگهی اگر قدرپول رانفهمد، چگونه پول هایش را نگاه کرده وآن ها را زیاد خواهد ساخت.

 

 حشمت دستان نورس را که اینک با شیرینی آغشته شده بود ، با دستمال کاغذی پاک نمود و به صحبتش ادامه داد: بی بی حاجی را ، ماری جان فرخ از شفاخانه آورد. شکر خوب است و رویش را پانسمان کرده اند. من وپروین به عیادتش رفته بودیم. وضع صحی اش قابل تشویش نیست. دیگردراین جا کدام گپ تازه یی نیست. تنها آقای " کمراد" جواب منفی گرفته است. راستی بابه جان ، عینک تان مبارک باشد، بسیارمقبول است.

 

پیر مرد و داکتریاسین از شنیدن این خبر که آقای "جانسن" جواب منفی گرفته است ، به شدت متأثر شدند. مسترجانسن مردچهل ساله سیاه پوست انگولایی بود که با هر کسی که مقابل می شد به او کمراد ( رفيق ) خطاب می کرد. دهن بزرگش باز می شد ، دندانهای سفیدش برق می زدند، با آوازبلند می خندید ومی گفت : هلو هلو کمراد ومی گذشت. جانسن همیشه سگرتی بر لب داشت ، به طوری که رحمت پیر مرد به یاد نداشت که درطول این سه سال، روزی سگرت از کنج لب آقای جانسن دور شده باشد ویا خنده ازلبانش. آدم بی قید ، بی تکلف ، متواضع وافتاده یی بود. تک وتنها می زیست . گاهگاهی گیتار می نواخت ؛ ولی هیچگاهی مست نمی کرد وعربده نمی کشید. کمراد جانسن برای پیر مردقصه کرده بود که پیش از آن که پایش به حوادث سیاسی کشورش کشانیده شود ، مزرعهء کوچکی داشت . دهقانی می کرد واز آن " خاک خوب " محصول خوبی بر می داشت که برای گذران زنده گی او وهمسروپسر ودخترش کافی بود. کمراد جانسن که از خانواده اش صحبت می کرد، کوشش می نمود که اشک هایش جاری نشود، درعوض خنده می کرد وبا خنده می گفت ، از وقتی که کشورش راترک کرده وگریخته است ، هیچ اطلاعی از خانواده اش ندارد.می گفت نمی دانم " نبیلا " خانمم در کجاست وچه می کند، همان طوری که نبیلا هم نمی داند من زنده ام یا مرده ؟ البته کمراد برای رحمت نگفته بود که چرا گریخته وچه گرفتاری هایی دارد و چرا نمی تواند از همسر وفرزندانش احوال داشته باشد وپیرمردهم سنت اردوگاه نشینان را محترم دانسته ، هیچگاهی ازوی درآن موارد ، پرسشی نکرده بود.

 

  پیر مرد به خاطری از شنیدن جواب منفی آقای جانسن متأثر بود که وی را مانند شرما از سه سال به این سو می شناخت. روزها باهم درقطار های طولانی حضور وغیاب و یا جیرهء صبح وشام ایستاده وکنده به دوزخ برده بودند. وهردو به یکسان داغ بی وطنی وبی سرنوشتی را دیده وچشیده بودند. اماتأثر داکتریاسین علت دیگری داشت :

 

  در آن اردوگاه رسم بر آن بود که هرکسی که صبح از خواب برمی خاست ، اولین پرسشش این می بود که چه کسی " قبول " شده ویا چه کسی " رد " وچه کسی را دوباره به کشور زادگاهش " دیپورت " یا دوباره می فرستند. اردوگاهیان هم برمبنای همین خبرها ، آینده وپس منظرزنده گی خود را حدس می زدند. حالا هم اگرچه جواب منفی کمراد جانسن به سرنوشت داکتر یاسین هیچ ارتباطی نداشت ؛ ولی تأثیرات ژرف روحی آن در چهرهء داکتر یاسین چنان پیدا بود که از چشم تیزبین حشمت پنهان نماند. داکتریاسین فکر می کرد که هنگامی که دستگاه دادگستری برای کسی ازآن اردوگاه جواب رد بدهد ، بنابرمناسبت های نامعلومی برای او سایرین نیز تا مدتهای مدیدی جواب رد خواهد داد. البته این تنها داکتر یاسین نبود که چنین می اندیشید، سایر زاغه نشینان نیز چنین می اندیشیدند و بلافاصله این جمله در سرتاسر اردوگاه طنین می افگند :

 

  - جواب های منفی چالان شده ...

 

  اما هنگامی که به کسی جواب قبولی داده می شد ، گل ازگل زاغه نشینان می شگفت وبه  این باورمی رسیدند که در عدالت دستگاه قضایی نباید تردیدی به خود راه دهند. بنابراین همان روز آوازه می افتاد که وزارت عدلیه تصمیم گرفته است  تا همه را قبول کند وجواب مثبت دهد. پس همین که به همدیگر می رسیدند ، چه آشنا می بودند وچه بیگا نه می گفتند : جواب های مثب هم شروع شد. ان شاءالله همه ما قبول می شویم .

ولی واقعیت این بودکه جواب رد ویا قبولی کسی به کس دیگری ، ارتباط نداشت. زیرا جواب ها را ازروی کیس ها یا قصه هایی که مهاجرین در نخستین لحظهء تسلیمی شان به پولیس گفته بودند، می دادند. دستگاه دادگستری در تصمیم اش هرگز بر کسی ترحم نمی کرد. مستنطق سیاههءاعمال هریک را درداخل کمپیوترش جای می داد وقاضی قضاوت می کرد.

 

  نورس با مکیدن شیرینی چوبک دار که اینک آخرین بقایای آن را لیس می زد ، با همان منطق طفلانه اش دریافته بود که اگر دیروز عینکی را شکسته وتنبیه نشده است ، اینک دوست پیرش بدیل آن را که شکیل تر ومقبول تر است پیدا نموده است ، پس تنبیهی در کار نیست. دنیا دنیای بشکن بشکن است. پس هرچه را که به دستت رسید، بشکن. شاید به همین خاطر بود که چوبک شیرینی را شکست وبه دور افگند. سپس چشمانش پت شدند وبر زانوان پدرکلانش به خواب خوشی فرو رفت.

پیرمرد پس از خوردن غذا وتصفیهء حساب وکتاب با داوود که عرق ریزان از بازی فتبال برگشته ودستمزدش را روی میز نهاده ، عینک وی را تبریک گفته ورفته بود، در بسترش دراز کشیده وبه سقف اتاق تنگ وتاریک خود می نگریست. ولی چون سقف اتاقش دستک نداشت تا دستک هایش راحساب کند، ناگزیر گاهی به تلویزیون کوچکی که چهار وجب پایین تراز چت درکنج اتاق نصب کرده بودند، می نگریست ، گاهی به همان جنتری کهنهء دیواری که ازمیخ کجی آویزان بود وزمانی هم به رف کتابی که کتاب های انگشت شماری داشت، خیره می شد. دردیوار های لرزان اتاق عکس وتصویری وجود نداشت که به آن ها بنگرد. شیشه های پنجره کوچک نیز آن قدر پایین بودند که پیرمرد به راحتی بتواند به آسمان چشم بدوزد وببیند که ستارهء بختش سو سو می زند یا نمی زند.  از اتاق شرما هم سمفونی همیشه گی پخش نمی شد . معلوم نبود که در این سرشب شرما به چه کاری مشغول است. آیا می ترسید که اگر کارش را شروع کند ، روشنک بار دیگر شکایت کند ویا این که از پیکرتراشی خسته شده بود. به راستی هم چه قدر و تا چه وقت آدم می تواند به کار یک نواخت بپردازد. شب وروز بنشیند وپیکره بسازد. برای هیچ وپوچ . آخر این هم شد کار؟

 

  از اتاق همسایهء دست راستش " ژوانا "، بانوی کوتاه قد، سرخ وسفید وفربه بلغاریایی وشوهرش " ایوانف" صدای خُروپف بلندی به گوش می رسید ومعلوم بود که آنان پس ازخوردن غذای سنگین ومتمتع شدن ازهمدیگر، به خواب خوشی فرو رفته واکنون هفت پادشاه وهفت وزیر را به خواب می بینند. آندو سه ماه می شد که به اردوگاه آمده بودند وپیر مرد نمی دانست که درکشوری که نه جنگ است ونه سلطهء مذهب وکلیسا حاکم ومردمش جنگ سرخ ایدیولوژی هارا مدت ها می شود که پشت سر گذاشته اند، این زن وشوهر چرا فرارکرده و چگونه گذراین عاشق ومعشوق که در روز روشن ودرمحضرهمه لب برلب یکدیگر می گذارند ، به این اردوگاه افتاده است. 

 

 با اندیشیدن به علت فرار آن زن وشوهر، واژهء فراردرذهن پیر مرد شکل گرفت، برجسته شد، قامت برافراشت وناگهان به سوالی مبدل شد. پیر مرد از خود پرسید : تو چرا فرارکرده ای ؟ در این جا در میان این چهاردیواری لرزان چه می کنی وچه می خواهی ؟

 

 آه بلندی کشید وناگهان چشمانش به همان کتاب کوچک سرخ رنگی افتاد که درروی جلدش نوشته بودند : مانیفست. کتابی که در گوشهء رف بود وازدیر باز اورا به سوی خود می کشایند. رحمت از جایش برخاست، کتاب را گرفت، گرد وغبار روزگار را ازچهره اش زدود. کتاب را ورق زد ، نگاه گذرایی به عناوین آ ن انداخت ، دو سه صفحهء آن را خواند وسپس کتاب را بست ، به فکر فرو رفت وبا خود گفت ، این همان برنامهء مارکس وانگلس است ، همان برنامه یی که هنگام مرگ مارکس چونان سمفونیی در جوامع اروپایی طنین انداز بود. همان برنامه یی که پیشرفت وترقی را با منافع فرودستان جامعه همنوا می پنداشت وسال ها پس از مرگ او در قارهء آسیا نیز ره گشود وعاشقان سینه چاک فراوانی یافت. آه ، اما چه واقع شد چه پیش آمد که پس از مدت ها برخیزم  و لای این کتاب را بگشایم ؟ آیا عدم تمایلم برای خواندن دوبارهءاین کتاب در درازای این سه سال این نبود که این برنامه بلند بالا درجهان امروزی با دسایس دنیای سود وسرمایه به ناکامی انجامید ودیگرکسی تصورنمی کند که جنبهء تطبیقی پیدا کند؟

 

  پیر مردهرچه کوشید تا برنامه مارکس وانگلس را با برنامه " حقوق بشر" مقایسه کند و بفهمد که کدام مواد مانیفست باحقوق بشرتضاد دارد، چیزی پیدا کرده نتوانست . در عوض کبوتر خیالش به پرواز در آمد وبه سال هایی که برای نخستین بار با مانیفست آشنا شده واین برنامه بی نظیر را خوانده بود ، اندیشید:

 

***

 


September 9th, 2007


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
معرفی و نقد کتب