ســــــــــایه های هــَـــــــول
محمدنبي عظيمي محمدنبي عظيمي

بخش 12

 

 

پیر مرد، مرگ پدرش ، میرزا عبدالله  را به خاطر آورد. پدری را که تا زنده بود، وی را تا سرحد پرستش دوست  می داشت. اما همین که سر در نقاب خاک کشید،چندروزی وچند ساعتی به خاطرش گریسته بود؟ آیا همین  که آن موجود عزیز را به خاک سپرده بودند، چشمه های اشکش خشک نشده و احساس سبکین ننموده بود؟  انگاربار گرانی از دوشش برداشته بودند وتسلی وتفقدی از آسمان نازل شده بود. وپس از آن آیا فراموشی به سراغش نیامده بود؟ مگر نه این که ماه ها می گذشت تا اگرعیدی می شد ویا براتی که به یاد پدر ومادرش بیفتد و یا آگر آن دو موجود والا گهر را درخواب می دید، که صبح زود برسر تربت شان می رفت. دعایی می نمود، آبی برمرقد شان می پاشید و خیراتی نموده باز می گشت؟  دیگرچه ؟ فراموشی . آه اگراین ودیعه گران ارج زنده گی نمی بود، انسان با این همه غم وجفا وتهمت وافتراء وکذب ودروغ وناجوانی ونامردیی که هرروز می شنید ومی دید چه می کرد؟ ویا اگر واژه های گران سنگ، شکیبایی و بخشایش  در فرهنگ بشری رقم نمی خورد وتنها وتنها انتقام گرفتن مطرح می بود، چه می شد؟ آیا آدم آدم را نمی خورد؟ آیا به همین خاطر نیست که شاملوی بزرگ مرد ، انسان را " شرف کیهان "می نامید ؟

 

 رحمت با چنین سوال ها وپاسخ هایی که در واقع مکاشفه یی با درونش بود، باردیگربه زاغه اش باز گشت. آرامشی به وی دست داد. مدتی دست زیر الاشه نشست. آن روز رادیوی بی.بی سی را نشنیده بود.تلویزون را روشن کرد تا اگر خبر مهمی باشد، بشنود. درتلویزیون ، این جا فلم قدیمی ویسترن ساخت کمپنی گلدن مایر را که قهرمان آن "گلن فورد" کاوبای بود وبا تردستی تفنگچه می کشید واوباشان را می کشت ، نشان می دادند. آن جا موزیک تند وبلند جاز، آمیزه یی از سکس وبدعت وهزاران زن ومردی که برای آواز خوانان ونوازنده گان سر و کون شور می دادند ودست می زدند، به نمایش گذاشته شده بود.  هزاران زن ومردی که همراه با آهنگ ونوای ساز، وجود شان را به راست وچپ شور می دادند و می رقصیدند. دخترانی که به هیجان می آمدند ، جامه بر تن می دریدند، و دیگران پیکر نیمه برهنه ء شان را دست به دست  تا سکوی آواز خوانان می رسانیدند. درآن جا مردمانی را می دیدی با چهره های رنگ کرده ، موهای سیخ سیخ ، با حلقه های فلزی در گوش ها وبینی ها وزبان ها،  با عینک های رنگارنگی را که نمونه اش را نیلاب خریده بود، ازآزادی بی حد وحصرنسل تا گلو غرق در ابتذال، دنیای سود وسرمایه نماینده گی می کردند.

 

کانال دیگر کانال فلم کارتونی بود. هم برای اطفال وهم برای کلان سالان. پایین تر ، اخبار جهان پخش می شد. از سحرگاه تا دیر گاه شب. تکرار در تکرار. در چینل دیگر ، یکی از همان فلم های غرب وحشی را نشان می دادند. که آدم وهوا با دیدن آن خجالت می کشیدند. در آن جا مرد و زن برهنه یی بودندکه هرچه می خواستند در پیش روی چشمان حریص تماشاگران با همدیگر انجام می دادند. ازبوسیدن تا بوییدن و هم آغوش شدن. درچینل های دیگر، اعلانات تجارتی بود وتبلیغات پر خرج کمپنی های دنیای سود وسرمایه . اعلان های متنوع ورنگارنگی که با همان یک نگاه آدم می توانست به محتوا وماهیت ونقش تبلیغات در جهان سرمایه داری پی ببرد وحاجت به باز کردن لای کتاب کاپیتال کارل مارکس نیفتد. در هفتمین کانال فلم " تیتانیک " را نمایش می دادند. آخر های فلم بود. کشتی بزرگ پارچه پارچه شده و در آب فرو می رفت. عده یی نجات یافته بودند وبرخی همان طوری که تکه پاره های کشتی را چسپیده بودند، به امید نجات دست وپا می زدند. قایق ها ی شناور برای نجات مغروقین در آن ظلمات شب در جستجو وتکاپو بودند . قهرمان فلم همان جوان عاشق ، یگانه وسیلهء نجاتش را به معشوقه اش سپرده بود ودرحالی که از کنارهء آن تخته پاره محکم گرفته بود، از دختر می خواست تا مقاومت کند ، چیغ بزند، تکانی به خودبدهد. کمک بخواهد ونگذارد که یخ بزند. اما دیری نگذشت که قهرمان را یخ زد ودراعماق آب فرو رفت، قایق نجات سررسید، دختر را پیدا کرد وفلم به پایان غم انگیز خود نزدیک شد.

 

 رحمت طبع رمانتیک داشت. از دیدن چنین فلم ها خوشش می آمد. رمان های شیرین عاشقانه را می خواند وبه هیجان می آمد. شعر را دوست می داشت و زیبایی را تحسین می کرد. رحمت این فلم را چندین بار دیده بود. هم به خاطرداستان جالب پرحادثه اش وهم به خاطر آن که ترکیب صورت دختر فلم ازجهاتی شبیه صورت سارا بود، مگرچشمانش که سبزبودند وموهایش که خرمایی ومانند شب سیاه نبود.

 

پس از پایان فلم ، تلویزیون را خاموش کرد ومدتی با مجله وجرایدی که داکتر یاسین برایش آورده بود، مشغول شد. در مجموع از آن نشرات خوشش نیامد. زیرابیشتر این نشریه ها به یک تنظیم ویا گروهی مربوط بودند. هر نشریه امیر ورهبر تنظیم خود را ستوده وامیر تنظیم دیگر را خاین ودست نشاندهء اجنبی معرفی کرده بود. کمتر مطلبی پیدا می شد که افق های نوینی را برای آیندهء کشور شان نشان بدهد. طرح نوینی داشته باشد ویا پیشنهادی که به جنگ وخون ریزی خاتمه داده شود وکشتی راه گم کردهء سرزمین شان را به ساحل مراد رهنمون گردد. در آن مطالبی که خوانده بود، صفای قلبی نیافته بود. روشنگریی ، دلسوزیی، احساس مسؤلیتی درقبال سرنوشت مردم در هیچ نوشته یی نبود. در عوض اتهام ودروغ وناسزا بود که بر سرخلایق می بارید. نغمه های شقاق ونفاق طنین انگیز بود . پدر کشی وانتقام گیری پایان نداشت وغرض ومرض از سرتا پای آن نشرات می بارید. مثلاً هفته نامهء " امید " چاپ امریکا ، حریفان پشتوزبان خود را چنین کوبیده  بود:

 

   ای دل نفسی به دوست همدم نشدی /  درخلوت خاص عشق محرم نشدی / سندی فضول وطالب وپنجابی/ این ها همه شدی ولیک آدم نشدی.

 

ومجلهء" آیینه افغانستان " چاپ همان کشور، آن راکنایه یی نسبت به خود انگاشته وچنین پاسخ داده بود: 

 

ای نوکر مسعود که کم سودی / در کابل ما بدون ماوا بودی / گاه بلخ وگهی به تالقان بگریختی / اخلاق ذلیل داری که دایم تخطی/ این پند ز" ترجمان " بیاموزی /  توهین منما به قوم که آخر سوزی .

 

 خوب دیگر، این اوج ابتذال بود. دلش برای یاسین می سوخت که هم پولش به هدررفته بود وهم مجبور بود که ناسزا ها ودشنام های دوطرف را بخواند وبرای شفای آنان دعا کند. دلش سگرت می خواست. اما لحظهء پیش آخرین دانهء سگرت را دود کرده بود. سگرت هایش خلاص شده بود. یک هفته نمی گذشت که یک گرز سگرت ال. ام  قاچاقی حاجی اسماعیل را خلاص کرده بود. در بسترش دراز کشیده  وقصد نمود که تا فردا سگرت نکشد. اما پس از چندلحظه گلویش را خارش گرفت.  به نظرش می رسید که وجودش نکوتین می خواهد. ذهنش را نداشتن سگرت پر کرده بود. چطور ممکن بود که بدون سگرت سر به بالین نهد. اگر نیم شب دلش سگرت می خواست چه می کرد، سگرت از کجا پیدا می کرد؟ نه نمی شد، باید بر میخاست ومی رفت درپی سگرت..

 

 دربیرون هوا سرد وگزنده بود وباد مانند شلاق به صورتش می خورد. باران سیل آسا می بارید وآسمان با صدای هیبتناکی می غرید وخط ونشان زرین رسم  می کرد. خوشبختانه ماشین خودکار سگرت ،  کار می کرد ورحمت مجبور نبود تا زن روسیی را که " کاتیا " نام داشت وسگرت قاچاق می فروخت از خواب بیدار کند وسگرت بخرد. سگرت را که از ماشین خود کار گرفت، شتابان به طرف زاغه اش برگشت. تر شده بود ومی خواست هرچه زودتر از دهلیز بگذرد. ولی هنوز چند قدمی نرفته بود که ناگهان صدای گفتگوی خفه یی

اورا به خود آورد ودر جایش میخکوب نمود. صدا از اتاق ملا ابراهیم شنیده می شد که می گفت :

 

 - بگیر، این پنجاه روپیه است. دیگر چه می خواهی ؟

-  پیسه گک ات را در جیبت بگذار. من از تو پیسه نمی گیرم.

- پس چراآمدی ، چرا ایستاده ای ، بیا بنشین ، اینجا در پهلویم.

- نی ، تا شرط من را قبول نکنی ، نمی نشینم .

- تو یک دفعه بنشین ، باز گپ می زنیم. راستی چه قدر مقبول شده ای. مثل ماه شب چهارده..

- دروغ نگو. من ومقبولی ؟ اما حالا که این قدر شله هستی ، می نشینم. اوهو ودکا هم خورده ای . دهنت بوی می دهد.

- اینه تو هم بخورکه گرم شوی.

- نمی خورم ، بسیار بد خور است...

 - بخور، بخور. این قدر ناز نکن.  

صدای سرفهء زنانه یی بر خاست. صدا می گفت :

- بسیار تیز بود، گلویم را سوختاند. کوک داری ؟ اوه بسیار خودرا پیش پیش نکن. در سینه هایم دست نزن. صبر کن. تاشرط را قبول نکنی ، نمی مانم . یک پیک دیگر هم بریز!

- شرط گفته ، شرط گفته ، کشتی مارا. دیوانه ام ساختی. آخر شب تیر می شود.. .

 

- شرط این است که اگر بامن دوستی دوام دار می کنی ، خوب . اگر برای یک شب می خواهی وباز مرا ایلا(رها ) کنی ، هیچ تو وهیچ من.

 - دیوانه رهایت چرا کنم. من که دیوانه نیستم. به چه مشکل ترا پیدا کردم تا از هرشب بیرون رفتن خلاص شوم. تو هم غیر از من کسی را پیدا کرده نمی توانی که از تو ونفیسه حمایت کند. افغان افغان است وایرانی ایرانی. ازخاطر شما خودرا به بچهء حاجی نزدیک کرده ام. ازافغان های دیگر هم بیغم باشید.

- راست می گویی ؟

- چه وقت دروغ گفته ام. از تو ونفیسه خوشم می آید.

- نفیسه هم ازتو تعریف می کند. یک شب روانش می کنم. اما به شرط این که بچه حاجی را چنان درس بدهی که توبه کند .ازدشمنی بامن دست بردارد.

- گفتم که بی غم باش. نترس. بیا بیا . ..

 صدای بوس وکنار آن ها که برخاست، رحمت شرمناک وخشمناک به اتاقش رفت. شرمگین به خاطرآن بود که به وسوسه درونش تسلیم شده ودربرابر اتاق دیگران ایستاده واستراق سمع کرده بود. خشمگین بدین مناسبت که چرا آن زاهد زهد فروش را پیش ازاین نشانخته بود وهم از این سبب که بالباس مرطوبش دقایقی آن جا ایستاده بود واینک از فرط سرما می لرزید ومی پنداشت که سرما خورده باشد.

 

***

 

روز دیگربا همهمهء بلندی که ازبیرون شنیده می شد، از خواب برخاست. در دهلیز آمد وشدی نبود وپیدا بود که زاغه نشینان ازآن طوفان سهمگین دوشین به استقبال خورشید رفته اند. رفته اند تا پر وبال شان را گرم کنند و لحظاتی کشورهای آفتابی وآسمان نیلی شان را به یاد آورند. اگرچه آن همهمه لحظه یی پیرمرد را نگران ساخت وفکر کرد که اندکی غیر عادی است ، بااین وصف با خود گفت : هر موضوعی که باشد، مسلماً به من مربوط نیست. مهم این است که دیشب سرما نخورده ام. لحظاتی در اتاقک دوش ، تنش را با آب گرم شستشو داد ودر همان لحظات به فکرش گذشت که چگونه در این اتاقک تنگ وکوچک که سقفش هم چندان بلند نیست ، آدمی توانسته  است که خود را داربزند؟ آیا جای دیگرییدا نمی شد؟ اگر عبدالله در آخرین لحظات از خودکشی منصرف می شد ، بسیار ساده بود که پاهایش را به کناره های دیوارها بچسپاند؛ خویشتن را کمی بالا بکشد وبا دستانش ریسمان دار را بازنماید. پس معلوم می شود که عزمش جزم بوده وشاید هم اتاقک لاگر آن ها سقف بلندی داشته است. اما یادم است که این شعیب جثهء کوچک وقامت کوتاهی داشت ولی نمی دانم عبدالله دارای چه قد وقامتی بوده است.؟

 

آه که چه عزم جزمی داشته است ، این عبدالله . چه نیروی شگرف روحیی ؟ چه قدر حیرت انگیز است و تا چه حد دشواراست ، گذشتن از سر! اما من هم عجب آدمی هستم. آخربه من چی که عبدالله خود را به دار آویخت وغلام رسول ازپایهء برق ؟ آخ ، چی چتیاتی می گویی پیر مرد  ؟ اصل مسأله این است که آدم خود را کشته بتواند. مهم عزم کشتن است ، نه جای ومحل وطریقهء کشتن. پس اگر تو خود را روزی می کشتی وعزمت جزم بود ، حتا درهمین اتاقک نیز می توانی این کاررا بکنی. فقط شهامتش را پیدا کن وضرورتش را...

 

   لباس که پوشید وشیر داغ همیشه گی هیل دار را هم که نوشید، احساس نمود که تر وتازه شده وسر شار ازنیروی زنده گی است. لبخندی زد وبا خودگفت ، عجب دیوانه یی هستم. آخر تا هنگامی که آدم می تواند، زنده بماند ، چرا خودش را بکشد. مگر نه آن که مردن و خود را کشتن همیشه در دسترس است. مهم زنده گی کردن است ، مبارزه کردن است. مگر نه آن که زنده گی موهبت بزرگ آفرینش است . مگر نه آن که تنها یک بار زنده گی می کنی . بگذار معاندان طعنه دهند ولی تو اهمیت نده . خوش باش ولذت ببر. اما باش به آیینه بنگرم  که چند سال دیگر زنده خواهم ماند ؟ ده سال دیگر، مگر کافی نیست ؟

 

   مدتی به نوشتن نامهء نیمه تمامی پرداخت، نامه یی که دوروز می شد آغاز کرده بود ولی نمی توانست آن را به انجام برساند. نامه ازآن نامه هایی بود که روی دل آدم می ریزد وآدم نمی داند جز دعا وسلام چه بنویسد؟ با دوجمله که من خوب هستم ودرآرزوی صحتمندی شما واین جا هوا سرد است و در آن جا چطور؟  مگر می شود به کسی نامه نوشت ؟ نه.  باید چند جملهء احساس بر انگیز می نوشت ، اندکی از گذشته ها ودوستی هایی که باهم داشتند و اندکی هم می نالید از درد دوری وهجران، تا نامه نامه می شد وبه فرستادن می ارزید.

به همین سبب آن چه را که دو روز پیش نوشته بود، سخت ناسخته یافت. دلش خواست آن راپاره کرده وازنو بنویسد ، اما حوصلهء دوباره نوشتن را در خود نیافت. ناگزیر چند سطری به آن اضافه کرد ویادش نرفت که هم واژهء "با احترام" را در پای آن بنویسد وهم واژهء" ارادتمند" تان را وامضاء کند. نامه را درلای پاکت گذاشت واز اتاق بیرون شد تا تکت پستی بخرد وآن را به صندوق پست بیندازد.

 

  چاشت روز بود، افغان های اردوگاه درمیدان اصلی نزدیک به دروازهء عمومی جمع شده بودند. چهره های آشنا وناآشنای دیگری هم دیده می شدند. دو عراده سرویس در مدخل اردوگاه ایستاده بودند. پیرمرد اندکی تعجب کرد ولی توقف ننمود، تاازکسی بپرسد که چه واقع شده است. از غرفهء معلومات اردوگاه تکت پستی خرید وآن را با دقت وسلیقهء خاصی در گوشهء راست بالایی پاکت چسپانید. سپس پاکت را در صندوق سرخ رنگ پستی انداخت ونفس راحتی کشید. اما هنوز چند قدمی نرفته بود که سینه اش به سینه ء داکتریاسین خورد.  داکتر یاسین گفت :

 

- رفیق رحمت، پیش پایت راببین ، در آسمان چکر می زنی یا درزمین ؟ با این شتاب کجا می روی ، خبر داری که چه گپ شده است ؟

 - سلام داکتر صاحب ! چه گپ شده است ؟

- یک نفر افغان خود کشی کرده ، خودرا در زیر چرخ های قطار سریع السیر انداخته . امروز جنازه اش را دفن می کنند. رفته بودم که ترا خبر کنم ، اما در اتاقت نبودی ...

 

  رحمت با شگفتی وحیرت وناباوری فراوانی به چهرهء یاسین نگریست . همین دیشب بود که خبر خود کشی عبدالله را شنیده بود وهمین چند لحظه پیش بود که دربارهء مرگ و زنده گی اندیشیده وارزش زنده گی را دریافته بود. حالا عجیب نبود که مرد دیگری بر خلاف تحلیل ها وارزیاب هایش مرگ را بر زنده گی ترجیح داده بود. آهی کشید ودر حالی که درونش سخت منقلب وآشفته بود ، داکتریاسین را سوال باران کرد:

 

 - چرا خود را کشته ، چگونه کشته ، چه وقت کشته ، درکجا کشته ، چی نام داشت ؟ چه کاره بود ؟

- برایت گفتم که خودرا زیر ریل انداخته ، نامش را نمی فهمم ، این را هم نمی دانم که چرا خودش را کشته ،  تا حالا کسی را نیافته ام که علت خودکشی او را بیان کند. اما تو چرا می لرزی ؟ این قدر وحشت چرا کرده ای ؟ مگر تو یک نظامی جسور نبودی ؟ اوه سرویس حرکت می کند وتو هنوز بالا پوشت را نگرفته ای ؟ آخر می روی یا نه ؟ چرا هاج  و واج مانده ای ؟


رحمت با عجله به اتاقش بر گشت. لباس پوشید وبه اتاق پروین رفت تا بگوید کجا می رود وبرای چه می رود. اتاق بسته بود و پروین ونورس، در آن جا نبودند. بدبختی کوچکی بود؛ ولی مهم نبود. مهم آن بود که مردی خود کشی کرده بود و او نمی دانست که چرا و به چه مناسبت ؟ .... آه باید بدوم ، اگر ندوم سرویس ها را گیر کرده نمی توانم...

 

  رحمت فاصلهء تعمیر تا سرویس را با سرعتی که از وی در آن سن وسال اتنظار برده نمی شد ، دوید. یاد روزهای جوانی اش افتاد که درتیم فتبال معارف توپ می زد. اما حالا وقت این حرف ها نبود. باید سعی می کرد که تا حرکت سرویس ها خود را به آستانهء دروازه اردوگاه برساند. انجن های سرویس ها روشن شده بود که رسید. داکتر یاسین برایش جا نگه کرده بود.  سرنشینان سرویس ها نه تنها افغان ها بودند ، بل تعدای ازایرانی ها ازجمله آقای فاضل ، ترک ها، عراقی ها وکردها نیز در جملهء راکبین آن بودند. تعداد افغان های داخل سرویس بیشتر بود وبه همین سبب گفتگو های آنان بیشتر به گوش می رسید. یکی از قبول شدن وخوشبختیی که بر خلاف تصورش  به او وخانواده اش رو آورده بود، حرف می زد، دیگری از جواب منفیی که گرفته بود، شکوه ها داشت. کسی از داستان ساخته گیی که برای مستنطق گفته بود سخن می گفت وقاه قاه می خندید و آدم دیگری از مخاطبش می پرسید که در بارهء جنگ های جدیدی که بین طالبان واحمد شاه مسعود در دند شمالی رخ داده بود، برایش قصه کند. مخاطبش می گفت :

 

-آفریِنِ مسعود، به راستی که شیر است ، شیر!  اگرمسعود نمی بود طالبان کل افغانستان را می گرفتند ودنیا هم مجبور می شد که آنان را به رسمیت بشناسد. طالبان نیم شمالی را سوختاندند . مردم را به زور وجبر از خانه های شان بیرون کردند . مگرهمین مسعود بود که مقاومت کرد ونگذاشت طالبان در عمق شمالی پیشروی کنند.... 

 

شخص دیگری که درست پشت سر رحمت وداکتر یاسین نشسته بود ، می گفت : او برادر کدام کسی را نمی شناسی که به  پشاور حواله بدهد ؟ نرخ دالردرآن جا چند است ؟ بدینترتیب سرنشنیان سرویس از هر دری سخن می زدند ، جز، دربارهء مردی که خود ش را درزیر چرخ های قطار سریع السیر انداخته بود. انگار آنان فراموش کرده بودند که برای چه جمع شده اند وبه کجا می روند؟ هنگامی که پیرمرد به این مسایل می اندیشید ، با خود می گفت که این هم یکی از همان پیآمد های شوم وویژه گی های هجرت وبی وطنی است که انسان تنها وتنها دربارهء خود ودشواری ها وپرابلم های زنده گیش می اندیشد وبس.

 

  سرانجام سرویس ها پس از طی مسافت نسبتاً طولانیی به مدخل قبرستان رسیدند وایستادند. اما آن جا که موتر ها ایستادند هیچ شباهتی به قبرستانی که رحمت پیرمرد درزادگاهش دیده بود، نداشت. این جا باغ با صفایی بود . باغی با سرک های اسفالت شده ، چمن زار ها ی خرم ، گل ها وریاحین ، درختان سایه گستر ، حوض ها وفواره ها ی آب ومزارهای امواتی که بالای سر هرکدام شان لوح سنگیی بر پا بود واز روز آغاز وپایان زنده گی هر خفته یی خبر می داد واسم وشهرت وکنیت اورا باز گو می نمود.

 

  دراطراف سرک ها ، پایه های برق که با لامپ ها ونیون ها مجهز بود، دیده می شدند وبه آدم این فکردست می داد که در آن جا شب ها نیز مانند روزها روشن است واموات در تاریکی قرار نمی گیرند واحساس تنهایی نمی کنند. در مدخل این قبرستان ، تعمیر قشنگی به چشم می خورد که برای مراسم تکفین ونیاز های ضروری اختصاص داده شده بود. سالون وسیعی داشت با تشناب ها ی زنانه ومردانه وآشپز خانه ومسجد کوچکی برای مسلمانان آن دیار..

 

در مقابل این تعمیر، سکوی مرمرینی از مرمر سیاه وسفید موجود بود که تابوتی از چوب صندل را بالای آن گذاشته بودند. تابوت غرق در گل وبرگ بود وچهار نفرآدم هم قد شاپو به سر وفراک پوش دراطرافش ایستاده ؛  مگرچنان سرد وخاموش وبی حرکت که تو گویی تندیس هایی اند از شوالیه های خونسرد قرن هژدهم فرانسه .شوالیه های خاموشی که به جز از شمشیر هیچ کم وکسری با اسلاف خود نداشتند.

 

 جمعیت تشییع کننده گان جنازه که به سکوی مذکور نزدیک شدند ، فراک پوش شاپو به سر دیگری از تعمیری که ذکرش بگذشت ، بیرون شد ، بالای سکو ایستاد. کاغذ تایپ شده یی را از جیبش بیرون کشید وچنین خواند :

" دوستان !

اجازه بدهید تا مراتب تسلیت وتأثر عمیق خودرابه خاطر مرگ جانگداز آقای محمد عارف ، پناهندهء افغان از جانب خود واز جانب اداره ء مهاجرین کشور مان ابراز نمایم. متأسفانه وی  یک هفته  پیش با حرکت جنون آسایی ، خویشتن را در مقابل چرخ های ترن سریع السیر انداخت ودر گذشت. ما  دراین حادثه کسی را مسؤول نه پنداشته و تمام مخارج تکفین وتدفین اورا به عهده گرفته ایم. خداوند اورا بیامرزد. تسیلت مرا یک بار دیگر قبول فرمایید."

 

حرف های شوالیه که تمام شد، سوال های زیادی در ذهن حاضرین شکل گرفت. زیرا کسی نمی دانست که این محمد عارف کی بود، چه کاره بود وچرا خودش را کشت. یا این که آن کسی که در تابوت قرار دارد واقعاً محمد عارف است ؟ آیا سر پوش تابوت را بر می دارند ؟ نماز جنازه اش راکسی می خواند، یا همینطوری دفنش می کنند ؟ ملایی یا پیشنمازی هست یا نی ؟ اما لختی نگذشت که مرد محاسن سفیدی که عرقچین سفیدی بر سر وتسبیحی در دست داشت ، از میان حضاربیرون شد. بالای همان صفهء مرمرین بالا شد وخطاب به تشییع کننده گان جنازه گفت :

 

- برادرهای مسلمان السلام علیکم. همان طوری که آن جناب گفتند ، این برادر متوفای مامحمد عارف نام دارد. با ما در یک کمپ زنده گی می کرد.من او را می شناختم وشهادت می دهم که شخص خدا پرست ، نیکوسرشت ونیکو کاری بود. بیچاره تک وتنها زنده گی می کرد . بی کس وبی کوی بود. مسافر بود. خداوند این بیچاره را ببخشد. آمین. انا لله وانا الیه راجعون !

 

مرد محاسن سفید ، دعا کردوهمه آمین گفتند ولی ازمیان جمعیت شخصی بیرون شد ، بالای همان صفه رفت وگفت :

 

- او برادرهای مسلمان! ما وشما باید روی میت را ببینیم. ما وشما چه می فهمیم که دربین تابوت کی است؟ زن است یا مرد. اگر نبینیم ومتیقن نشویم که این شخص محمد عارف بوده است نماز جنازه ما وشما باطل می شود . روا نیست که نبینیم کی را دفن می کنیم. ازطرف دیگر روزی کدام قوم وخویش این مسکین پیدا شود واز ما وشمابپرسد که روی میت را دیدید ویقین حاصل نمودید که وی محمد عارف است ، چه جوابی می دهید؟ دیدن روی میت یک عرف مسلمانی است . بگویید برادر ها ، راست می گویم یا دروغ ؟

 

سخنان آن شخص را حاضرین تایید کردند ولی شخص فراک پوش کلهء اش را به طرف چپ وراست دور داده گفت : اطمینان می دهم که این جسد ، جسد محمد عارف است. باز کردن تابوت ضرور نیست ، ضرور نیست.

امتناع شوالیه ازبرداشتن سر پوش تابوت ، سبب خشم حاضرین گردید . به طوری که مجبور شد تا اجازهء بازنمودن پیچ ومهره های تابوت را بدهد. در داخل تابوت کسی به نام محمد عارف وجود نداشت. در عوض جمجمهء له شده ، دودست خونین ازبازو قطع شده ، قبرغهء شکسته  با ساق یک پا به چشم می خورد. دیگر نه گوشتی بود ونه پوستی .

 

  رحمت با دیدن آن استخوان ها وحشت کرد. رنگش پرید ، اب دهنش خشک شد ، لرزه یی سراپای وجودش را فرا گرفت واشک از چشمانش جاری گردید. داکتر یاسین نیز دست کمی ازوی نداشت و حاضرین نیز وحشت نموده ، توبه توبه میگفتند  و  کلمهء شهادت را برزبان جاری ساخته بودند. چند تایی هم دشنام وناسزا به فراک پوشان وبه ادارهء مهاجرت که به عارف نام مذکور جواب قبولی نداده بود، نثارمی کردند. عده یی هم سند ومدرک می خواستند که هویت صاحب آن استخوان ها را که به نام محمد عارف جمع شده ودرتابوت گذاشته شده بود ، ثابت سازد. در اوج همین احساسات وتأ ثرات بود که ملا ابراهیم در بالای سکوی خطابه ظاهر شد وگفت :

 

- برادر های مسلمان ، وقت می گذرد. همین جسدی را که می بینید از برادر ما وشما محمد عارف است . خداوند اوراغریق رحمت بسازد. این مسأله حاجت اثبات ندارد. اسناد هویتش پیدا شده وبه نزد پولیس است. درسند عکس همین برادراست  که جواب رد گرفته بود و خودرا به زیر ریل انداخته بود که توته تو ته وخمیر شده است . یک هفته می شود که او را پیدا کرده اند . این برادر ها چه ضرورتی دارند که دروغ بگویند وچند تا استخوان را دربین تابوتی بگذارند تا ما وشما دفن کنیم. بیايید که نماز جنازه را بخوانیم.

  سخنان او که تمام شد ومرد محاسن سفید نیز که حرف های اورا تایید کرد ، جمعیت نیز موافق شدند وتابوت را بردوش گرفتند وبه راه افتادند. در پیشاپیش جنازه همان چهارنفر فراک پوش کلاه شاپو به سر، با گام های موزونی قدم برمی داشتند. چنان قدم بر می داشتند که انگار در رژه نظامی اشتراک دارند. رژه یی که تنها موزیک کم داشت. ساحهء نسبتاً دوری پیموده شد ، تا سر انجام به قبرستان مسلمانان رسیدند. آن جا که در گوشه یی از باغ وسیع وبا صفا ی خانه ء مرده گان قرار داشت ، محوطهء کوچک خشک وبی آب وعلفی دیده می شد که نه حوض داشت ونه فواره یی . تنها چند ردیف قبر خاکی به صورت غیر منظم از دل زمین بالا شده بود که برسنگ مزاربرخی از آنان به زبان های  فارسی ، عربی ، ترکی، کردی ، انگلیسی بعدازنام خدا و محمد وکلمهء طیبه ، اسم  وشهرت وسال تولد ومرگ آنان نوشته شده بود. بالای برخی از سنگ های مزار ، تکه پاره های سرخ وسفید وسبز بسته بودند وبالای قبر ها ارزن ریخته بودند. پس معلوم بود که مهاجرین مسلمان سیاه پوست وسفید در همین جا به خاک سپرده می شدند.

 

 تابوت  مرد ی را که خود را در زیر چرخ های ترن سریع السیر انداخته بود ، در همان میدان خاکیی که متعلق به مسلمانان بود گذاشتند. مدتی گذشت تا مرد محاسن سفید ، قبله را تشخیص دهد. هنوز معلوم نبود که چه کسی نماز جنازه را خواهد خواند. ملای ترکی که معمولاً دراین قبرستان می آمد ونماز جنازه را می خواند ، غایب بود. مرد محاسن سفید حاضر نبود که نماز دهد وبنا براین ملا ابراهیم رقیبی نداشت.

 

  ملا ابراهیم پیش شد. نیت نماز جنازه را به حاضرین آموخت. بار دیگر باز گو نمود. تکبیر گفت ونماز را خواند. دعا کرد و تا آخر مراسم به خاک سپاری، افسقال جمعیت گردید. رحمت با چهرهء بر افروخته وخشمگین به ملا می نگریست.  دلش می خواست از دست او بگیرد وقفاق محکمی بر رویش حواله کند. وبه حاضرین بگوید که دیشب با کی بود و در پس پرده چه می گفت وچه می کرد. دلش می خواست به آنان بگوید که این شخص مفسد فی الارض است ونماز پشت سر او وبه امامت او روا نیست. ولی معلوم نشد که چرا از تصمیمش منصرف شد . به گوشه یی رفت و از دور ناظر صحنه گردید.

 

  قبری که دیوار هایش را با دستک ها وتخته های چوب پوشانیده بودند با دو ریسمان کلفت که به وسیلهء آن تابوت را تا اعماق قبر پاین می کردند، با چند تا بیل و تودهء خاک پیش از پیش حاضر شده بود تا استخوان های محمد عارف را در آن بگذارند. ملا ابراهیم دعایی خواند واشاره کرد که تابوت را در قبر پایین کنند. تابوت را که گذاشتند به هدایت او خاک ها را با لایش ریختند ، آن قدر ریختند که آن چند تا استخوان هرگز نتواند از زیر آن بیرون شود. بعد پشتهء کوچکی را که درست شده بود با دستهء بیل مالیدند و آب ریختند. ملا ابراهیم سنگ های سر وپای قبر را در خاک فرو برد وآیاتی از قرآن خواند و دعا کرد وحاضرین نیز آمین گفتند وبه طرف مدخل خانهء مرده گان به راه افتادند.

 

 از اسقاط وخیرات وحلوای سر قبر در مراسم تدفین کسی که خود را در زیر چرخ های ترن سریع السیر انداخته واستخوان هایش را چند لحظه پیش به خاک سپرده بودند ، خبری نبود. زیرا ازیک طرف در آن دور وپیش نیازمندی وجود نداشت واز سوی دیگرمحمد عارف نیز کس وکویی نداشت که چنان امرخیری را سازمان بدهد.

 

 در بیرون خانهء مرده گان ، همین که رحمت پیر مرد می خواست به سرویس بالاشود ، ناگهان سنگینی دستی را بر شانه اش احساس کرد. سر بر گردانید . شخص سالمندی که ظاهر آراسته یی داشت ،بغل گشوده بود ومی گفت :

 

  - شما رحمت جان نیستید، بچهء مدیر صاحب برق ؟ مثل این که مرا نشناختید ؟

 

 رحمت با دیدن آن مرد آهی از تعجب کشید ، خیره خیره به سوی مرد ناشناس نگریست . باورش نمی شد . فکر می کرد، خواب می بیند ودر عالم رؤیاست. چشمانش را مالید . نه خواب نبود، در مقابلش مسجدی ایستاده بود. مسجدی دوست دیرینش . دوست ایام جوانی اش. همان که باری حاضر شده بود نامهء رحمت را به سارا برساند. آنان یکدیگر را در آغوش گرفتند . چندین بار همگر را بوسیدند واشک شادی وسرور رابه خاطر یافتن همدیگر افشادند. رحمت به سخن آمد وگفت :

 

- مسجدی عزیز ، تو کجا واینجا کجا؟ خواب می بینم یا بیدارهستم. خوب چه وقت آمده ای ؟ کجا زنده گی می کنی ؟

- رحمت جان خوشحال شدم که ترا بعد از بسیار سالها یافتم . من وخانواده ام چند سال می شود که دراین کشور آمده ایم ودرهمین شهر زنده گی می کنیم. همین حالا خبر شدم که او خود را در زیر چرخ های ترن انداخته ، با عجله آمدم ولی ناوقت رسیدم …

 

 مسجدی را سیل اشکی که از چشمانش روان شد ، اجازه حرف زدن نداد. درهمین هنگام هارن سرویس نیز     بلند شد ونگذاشت که رحمت علت گریه ء دوستش را بپرسد. سرویس به راه می افتاد ورحمت مجبور بود که داخل  شود. تنها همین قدر موقع یافت که به مسجدی بگوید در کدام اردوگاه ودر کدام اتاق آن زنده گی می کند. در سرویس احساس آمیخته با غم وشادی اورا فرا گرفته بود. از یک سو مردی را که تک وتنها بود وهیچکس او را نمی شناخت وکسی ازانگیزهء خودکشی اش آگاه نبود، با عالم تأثر واندوه دفن کرده بودند وازسوی دیگر اینک با یافتن دوست دوران نوباوه گی وجوانی اش ، موجی از خوشی وسرور در قلبش راه یافته بود. 

 

  رحمت وقت کافی داشت تا در سرویس در بارهء مسجدی بیاندیشد . وی تقریباً وجود داکتر یاسین را از یاد برده بود. وجود کسی را که با اشتهای کامل پنیری را که در لای نان گذاشته وبا خود آوره بود ، تناول می کرد. پیر مرد با خود می گفت ، این مسجدی پسر صوفی منان تا هنوز هم جوان مانده ، چه قدرآراسته وپیراسته ومؤدب به نظر می رسد. خدایا چند سال می شود که او را ندیده ام ؟ شاید بیشتر از سی سال. آخرین بار همان روز مظاهره بود. همان روزی که سرودستش شکسته بود ولی چه خوب حرف می زد و چه خوب همه را تحریک کرده وبه احساسات آورده بود. بعد ازآن کجا شده بود، کجا رفته بود، چه می کرد؟ یک روز عثمان گفته بود که مجاهد شده ، در کوه بالاشده ، دار ودسته پیدا کرده والبته که من تعجب کردم ، آخر چطور امکان داشت که کسی که سی سال پیش پرچم مبارزه طبقاتی را بلند کرده بود ، با مجاهدین همراه شود. اما او چرا گریه می کرد؟ کاش این سرویس لعنتی می گذاشت تا اندکی حرف بزنیم . کاش سبب گریه اش را می دانستم. کاش ….

 

 


  پیرمردهمین که به اردوگاه رسید، به سراغ نورس رفت. هردو برای دیدن یکدیگر بی تاب بودند. پیرمرد در آرزوی بوسه های شیرینی که ازرخسار نواسه اش می گرفت ، می سوخت ونورس به خاطر گرما و محبتی که در آغوش پدر کلانش وجود داشت وجیب های کلان و پروپیمان او، بی قرار بود. هنگامی که پیر مرد دخترک زیبا را در آغوشش  فشرد و به گونه های چون برگ گلش بوسه  زد وبه قصه های کودکانه اش که با هیجان تمام و با زبان طفلانه اش بیان می کرد ، گوش  سپرد، فکر کرد که انسان چه قدر باید ناسپاس باشد که با داشتن چنین موجود عزیزی به فکر مرگ وخود کشی بیفتد. به همین سبب بوسهء آبدار دیگری از گونهء نورس برداشت وبا خود گفت : نه ، دلم نمی خواهد که بمیرم. هیچ فلسفه یی وهیچ مسأله یی نمی تواند مرا با فکر مرگ آشتی دهد. معنا ومفهوم مرگ ، نیستی وفنا است. نابودی مطلق است. ابدیت است. تاریکی است وسیاهی. این مسأله هم ثابت نیست که پس ازمرگ انسان بار دیگرزنده خواهد شد. اما من عاشق زنده گی هستم. عاشق روشنایی هستم. عاشق دو چشمان روشن همین نورس نورسیدهء خود هستم. روشنی همین جاست. در همین چشمان، درهمین نگاه وهمین لبخند.

 

  پس از صرف غذا وقصهء تلخ ودردناک آن روز برای حشمت و داوود وفهمیدن این مطلب که در آن روز هیچ واقعه یِی دراردوگاه رخ نداده ، نه کسی جواب قبولی گرفته ونه کسی جواب رد، واز وکیل دعوایش نیز خط وخبری نرسیده است ، به اتاقش رفت تا دمی بیاساید و خسته گی روز را از تن به در کند. دربسترش دراز کشید وبلافاصله به خواب عمیقی فرو رفت..

 

  دوسه ساعتی که گذشت ، احساس سرما نمود وبیدار شد. کسی لای پنجره را باز گذاشته بود وسرمای اواخر ماه حوت درفضای اتاق رخنه کرده بود. از جایش بر خاست ، پنجره را بست وبه ساعتش نگریست. هنوز ده شب بود. باردیگر دراز کشید ؛ اما دیگر نتوانست  بخوابد. افکار نا به سامانی در مخیله اش هجوم آوردند وآدم های بسیاری با او گفتگو می کردند. یکی از آنان مسجدی بود. همان دوست شفیقی که روزی وروزگاری به نسبت بی دست وپایی وی ، پیشنهاد کرده بود تا نامهء سارا را برایش تقدیم کند وبه او بگوید که آن جوان لاغر قد بلند که در گوشهء سرک ایستاده است ، ترا تا سرحد بی سرحد دوست می دارد. اما لختی نگذشت که چهرهء مسجدی درسایهء ذهنش رانده شد وسیمای زیبا ی سارا درذهن واندیشه اش نمایان شد.چهرهء دلفریب اودربرابر ديده گانش برجسته شد ، قد کشید وپیر مرد را با خود به روزگاران بسیار دوری برد. به روز هایی که مثل همین حالا اواخر ماه حوت بود وزمستان بخیل وحسود ، هرچه درآستین داشت ، بیرون می ریخت تا بهاررا بد نام بسازد و از رسیدن به موقعش جلوگیری کند.

 

  در یکی از همان روزها که بهار مثل همین حالا دیر کرده بود، دررادیو اعلان کرده بودند که فارغان صنوف دوازدهم لیسه های مرکز به تاریخ معین به مکاتب خویش مراجعه و حاضری بدهند. درروز موعود که همه همصنفان آمده بودند و رحمت نیز در میان شان بود، ساعتی به احوالپرسی وگله وگذاری وخنده ومزاح گذشت. مدتی هم بالای این مسأله بحث کردند که آنان را برای چه منظوری خواسته اند؟ یکی گفت که نتایج امتحان کانکور اعلان می شود. دیگری می گفت که آن ها را به داشگاه کابل می برند تا با دانشکده ها ورییس و هوا وفضای آن جا آشنا شوند. هرکسی حدسی می زد وگمانی می برد؛ ولی از منظور اصلی مقامات مکتب ووزارت معارف کسی اطلاعی نداشت.

 

 پس از مدت ها انتظار، سر معلم مکتب که معلم تاریخ هم بود ، با صورت سرخ ، کلهء کم مو ولبخند همیشه گی بالای صفهء عریض سنگیی که به بنای اصلی مکتب می انجامید ، ظاهر شد . دوسیه ء زیر بغلش را گشود و گفت :

 

 - شاگردان عزیزی را که نام های شان را می خوانم ،  درآن گوشهء میدان ایستاده شوند.

 

 ... اما این سرمعلم هم عجب آدم مهربانی بود. عجب قصه های شیرینی در آستین داشت . چه فکاهی هایی که نمی گفت وچه قهقهه هایی که نمی زد. او ازته دل می خندید. چنان بلند می خندید که دانه های درشت عرق بالای پیشانی وکلهء سرخ کم مو یش پیدا می شد. استاد دستمال اتو کرده اش را با ژست خاصی از جیبش می کشید ، عرق هایش را پاک می کرد و می گفت : "  از دست شما جوان مرگی ها روز ندارم.."

رحمت همان طوری که دراز کشیده بود ، قصه های زیادی از آن استاد جلیل را به خاطر آورد. قصه هایی که باورکردنی نبودند و با واقعیت های زنده گی مغایرت داشتند. اما با وصف آن هم چون انسان مهربانی بود وهیچ گاهی با شاگردانش به درشتی سخن نگفته بود ، بچه ها قصه هایش را می شنیدند وتا اخیر داستان پلک هم نمی زدند. استاد قصه هایش را با آب وتاب وشد ومد وبا زبان فصیح و رسایی بیان می کرد. قیافهء حق به جانبی به خود می گرفت. جدی می شد ، به هیجان می آمد و آدم به این صرافت می افتاد که آن چه استاد می گوید ، حتماً اتفاق افتاده وقهرمان آن نیز همین استاد بوده است.

 

  پیر مرد با یاد آوری آن خاطرات لبخندی زد وبه یاد یکی از قصه های معروف استاد افتاد. قصه یی که همه شاگردان استاد آن رامی دانستند وبا شنیدن آن پنهانی می خندیدند. آن قصه را استاد در اولین روز های بهار یعنی نخستین درس خویش برای بچه ها تعریف می کرد. قصه یی که دربیان آن استاد عجب استاد بود وچه شیرین می کاشت :

 

  " ... روز دوم جشن استقلال بود، روزرسم گذشت شاگردان معارف در حضور اعلیحضرت ذات شهریاری. رسم گذشت در غازی استدیوم بر گزار می شد. من مهمان شهزاده نادر جان درتپهء پغمان بودم. کمی تینس کردیم. بعد آب بازی نمودیم. حمام سونا گرفتیم . حمام آفتاب گرفتیم. قدم زدیم واز هردری سخن می زدیم که پیشخدمت مخصوص آمد وبه عرض حضور والاحضرت رسانید که غذا آماده است. دراتاق نان بالای میز بزرگی انواع واقسام غذا ها را چیده بودند. از مرغ بریان گرفته تا کباب های سیخی وشامی وکباب جگر وگرده وکباب کبک وبودنه . ازقابلی گرفته تا نارنج پلو وزمرد پلو و آش و آشک ومنتو ومستاوه . از قورمه سبزی گرفته تا گلپی وبامیه وکوفته های بزرگ وتخم دار ولعاب دار( هنگامی که استاد به واژهء کوفته می رسید، مشتهایش را تا می توانست باز می نمود، آب دهنش را فرو می برد ومی گفت : هر کوفته بود، اینه اینه. وبچه ها هم آب دهن شان را فرو می بردند، مشت های شان را باز می کردند ومی گفتند: هر کوفته بود، اینه اینه )،  مصروف غذاخوردن بودیم وبا خود می گفتم که بچهء غریب ، نه ترس! بخور که بازدرخواب نمی بینی .. درهمین وقت ، تلفون زنگ زد. حضور والاحضرت گوشی را برداشت وپس از لحظه یی گفت : بلی ! استاد همین جا تشریف دارند. بسیار خوب همین حالا اورا می فرستم ...

 

 شهزاده نادرجان همین که گوشی را گذاشتند ، گفتند : سردار آغا رییس المپیک بود . امروز مسابقهء تیم ملی ما وتیم پخته کار ازبکستان شوروی است. این مسابقه را حضور اعلیحضرت وشاه خانم نیز تماشا می کنند . مسابقه هنوز شروع نشده است. اما سردارآغا می گوید که یکی از بچه های تیم ملی مریض شده است. دیگر کسی نیست که جایش را پر کند. فقط استاداست که می تواندبه عوض او بازی کند . اگر اورابفرستید حتماً پیروز می شویم و رنگ ما دربرابر حضور ملوکانه زرد نمی شود.

 

  با شنیدن این حرف ها که از دهن مبارک شهزادهء افخم جاری شد، خون در عروقم به جوش آمد. به حال خود نفهمیدم . مثل دیوانه ها بیرون شدم ، بایسکلی را که در گوشه یی ایستاد بود ، سوار شدم وبا چند رکاب خود را به غازی ستدیوم رسانیدم. لباس تیم ملی مثل همیشه در تنم بود. شینکاک به پا کردم وداخل میدان شدم...

 

به نیمهء اول بازی ده دقیقه مانده بود. تیم ما دوگول خورده بود ووضع بسیار خراب بود. اما بچه های تیم ملی با دیدن من جان تازه یی گرفتند وهنوز پنج دقیقه نگذشته بود که پاس مقبول از" زینو " برایم رسید. شوت کردم. گول شد وغریو شادی  وشعف از تماشا گران برخاست. به طرف لوژ نگریستم، دیدم که ذات شهریاری نیز از فرط خوشی اشک می ریزند و دست ملکه صاحب را سخت می فشرند. چند لحظه بعد سردار آغای جوان مرگ که حکم میدان خود را ساخته بود ، پنالتی گرفت . شوت کردم : گول . باز هم به لوژ نگاه کردم ، دیدم که اکثر جنرالان و کارمندان  ووزرا ، کلاه های خود را از فرط خوشی به هوا پرتاب کرده اند.

 

  پس از تفریح در نیم  میدان بودم که یک توپ جانانه برایم رسید. به خیالم " شیر" پاس داده بود. از همان جا شوت کردم : گول. باز هم غریو شادی وکف زدن ها وکلاه انداختن ها. به لوژ نگاه کردم ، دیدم که اعلیحضرت بادست مبارکش برایم بوسه می فرستند. .. چه درد سر تان بدهم که هر توپی را که برایم می رسید وشوت می کردم ، گول می شد. پنج گول زدیم. چهار گول من زدم ویک گول را شیرکله ، کله کرد. همین پنج گول بود که استادیوم را یک پارچه آتش ساخته بود. مردم کف می زدند، واه واه می گفتند. من وبچه های دیگر را بالای شانه های خود، سوار کرده بودند واین طرف وآن طرف می دوانیدند. پس از پایان بازی ما را درلوژ به حضور اعلیحضرت بردند. حضور مبارک همین که مرا از دور دید ، آغوش گشود وسر و رویم را غرق بوسه ساخت. بعد به طرف وزیر معارف نگریسته وخطاب به وی فرمودند: " استاد .. . نه تنها افتخار معارف ، بل افتخار کشور است. .. دو ماهه معاش بخششی برایش منظور است" این بگفتند وساعت بنددستی شان را ازدست خود کشیده وبر دست من بسته کرده وگفتند که این ساعت یادگار پدر شهیدم اعلیحضرت غازی است، آن را گرامی بدار.. "

 

  هنگامی که سخنان استاد به این جا می رسید،به وجد می آمد. چهره اش سرخ تر می شد. اشک هایش سرازیر می شدند وفرق سر لخم و بی مویش غرق عرق می گردید. استاد دستمالش را با نزاکت وژست خاصی از جیبش بیرون می کرد، لایش را می گشود ، سر وصورتش را پاک می کرد. بینیش را با صدای بلند فین می کرد ، به چهرهء شاگردانش می نگریست ومی گفت :

  - "جوانمرگ ها هیچ خنده نکردید " ، لبخندی می زد وبه چهرهء متعجب وناباور شاگردانش مینگریست. ولحظه یی نمی گذشت که با غریو خندهء شاگردانش مواجه می شد و همراه با آن ها خودش نیز به قهقهه می افتاد واشک مانند سیل از چشمانش جاری می گردید.

 

 برگردیم به آن روزی که بهار درراه بود وزمستان بخیل نمی خواست که به موقع برسد:  آن سرمعلم عزیز همان طور که نام ها را می خواند ، بر سبیل عادت ، لبخند هم می زد وبا دستمال اتو کرده اش عرق های سر وصورتش را که مانند ژاله  حتا درآن روز سرد زمستان مزاحمش می شدند ، پاک می کرد، نام رحمت را نیز خواند وگفت : رحمت ولد عبدالله صنف دوازدهم الف ولبخندی تحویل رحمت داد. رحمت بدون آن که علت آن همه لبخند های زورکی استاد را بداند، به همان قطاری که نام های شان خواندشده بود وتعداد شان به چهل نفر می رسید ، پیوست. پس از خواندن آخرین نام ، سر معلم به ادراهء مکتب رفت ولختی نگذشت که با دو نفر افسر وچند نفر سرباز مسلح باز گشت. سر معلم آن چهل نفر را به آن ها سپرد و برای شان دست تکان داده گفت " بچه ها خدا حافظ . هرجا که باشید نان تان گرم وآب تان سرد. "

 

  افسران آن هارا به صف بستند ، اسمای شان رابا لیستی که دردست داشتند ، تطبیق نمودند وچون کم وکسری نیافتند ، یکی از آنان گفت : " شی گرز" ، بچه ها چیزی نفهمیدند . بعضی ها که فهمیدند به طرف راست دور خوردند . کسانی که نفهمیدند ، از جای خود نجنبیدند وباعث شلیک خندهء بچه هایی که آن طرفتر فارغ وآسوده ایستاده بودند، شدند. در داخل صف نیز این موج خنده سرایت کرد وحالا بخند که نخند. افسران، نظم به هم خورده را با شکیبایی دوباره تأمین کردند ، دوباره آنان را به صف بستند و توضیح دادند که شی گرز یعنی چه؟  پس از آن افسر بلندرتبه با صدای خشک نظامی بار دیگر فرمان داد ، شی گرز! ( به راست ) ! بچه ها به طرف راست دور خوردند وصف شان تبدیل شد به قطار رفتار. در پیش روی شان دونفر سرباز قرار گرفتند و همین که فرمان مارش داده شد ، سربازن به حرکت افتادند و بچه ها نیز از جا کنده شدند.  آنان راه بسیاری را طی کردند تابه حربی پوهنتون ( دانشگاه نظا می ) رسیدند. این دانشگاه را در سالهای قبل مکتب حربیه می گفتند ، اگرچه مکتب نبود و در سطح بالاتری از مکتب بود ودربالاحصار کابل موقعیت داشت.

 

 با رسیدن به آن دانشگاه ، بلافاصله ایشان را به سلمانی خانه یی که سلمانی های حاضر وآماده یی داشت بردند. سلمانی ها به سرعت دست به کار شدند و دریک چشم به هم زدن سر های همه را تراشیدند. شخصی که مو های رحمت را می تراشید، اتفاقاً چهره اش شبیه به خلیفه معراج بود. ولی  درکارخود ، چنان خبره بود که  سلمانی ده ، شاگردش هم نمی شد.  پس از این عمل برق آسا که موهای نازنین شان را برباد داد ، رحمت وآن جوانان متحیرو متعجب یا به اصطلاح نظامی های آن زمان " عجمی ها " را به نزدیک دیپو ها  بردند والبسه ء کهنه ، چرکین وبویناک پشمی نظامی ، با بوت های ساقدارکهنه برای شان توزیع نمودند. همان افسر بلندرتبه که آنان را تسلیم شده بود گفت ، یک ساعت وقت دارید که لباس بپوشید. اگر خرد یا کلان باشد بین هم تبدیل کنید.

 

  بوت هایی که به رحمت رسیده بود ، بسیارکوچک بود واگرچه رحمت در همان اولین نگاه متوجه شده بود، اما جرأت نکرده بود که اعتراض کند. دریشی نیز به یال وکوپال او موافق نبود. درین مورد نیز چیزی نگفته بود؛ زیرا که " زمری " هنگام چنین عرض حالی ، یک قفاق جانانه دریافت کرده بود. فرمانده به او گفته بود:

 

-آغا زاده این جا خانهء عسکری است. دراین جا کسی چناق دلخواه شکستانده نمی تواند. نازدانه گی تان را در خانهء تان کنید.برو گمشو این بوت ها را با رفیق هایت  تبدیل کن.

 

 از قضا لباس ها وبوت هایی را که برای حفیظ داده بودند ، آن قدر گشاد وکلان بود که به درد رحمت می خورد ولباس های رحمت به قد واندام کوچک حفیظ که از مکتب نجات آمده بود ، تک وپتره بود. لباس ها را که پوشیدند ، عجب قواره های خنده داری پیدا کرده بودند . مثلاً پتلون محمد شاه آن قدر کوتاه بود که از بوت وگیتس اش بالا پریده بود . چندان که آدم فکر می کرد که نیفه هایش را برزده وهمین حالا بیلی می بردارد وبرای آب دادن تاک ها می رود. یا جمپر شریف چنان کلان ودرازبود که به نظررحمت می رسید، چپن پوشیده است. کلاه ها هم که برکله ها زار می زدند وهیچ تعریفی نداشتند.

 

  همین که ملبس شده بودند، آن ها را درمیدان وسیعی که میدان اجتماع یاد می شد، برده بودند. همان افسری که زمری را با سیلی زده بود ، آمده وبه آنان هشدار داده بود که حالا قوماندان عمومی دانشگاه نظامی می آید وبا شما سخن می گوید. زینهار اگر کسی شور بخورد یا صورتش را بخارد ویا مگسی را کِش کند ویا پلک بزند وبه چپ وراست نگاه کند ویا به طرف زمین ویا آسمان بنگرد. زینهار اگر کسی بالای یک پا لنگر وجودش را بیندازد ویا با پهلو فیل ( نفر پهلویش ) اش پُس پُس کند. مسأله دیگر این که در مسلک نظامی دلیل گفتن ممنوع است. هیچ گنجایش ندارد. دیگر این که در اینجا هرچه برایت می دهند ، بخور وهرچه برایت می گویند ، بشنو وقبول کن وانجام بده .  فرمانده پس از ایراد این بیانیه پرسیده بود، فهمیدید ؟ کسی جواب نه گفته بود. قوماندان برآشفته وگفته بود: در این جا هر کلمه یی که از شما پرسیده می شود ، باید تکرار کنید. فهمیدید؟ بچه ها با یک صدا گفته بودند، فهمیدیم. فرمانده گفته بود ، درست نفهمیده اید. باید بگویید : فهمیدیم صاحب !

وبچه ها تکرار کرده بودند: فهمیدیم صاحب !

 


 قوماندان یا فرمانده ء دانشگاه نظامی که از دور معلوم شده بود، افسر مذکور تیارسی ( آماده باشید ) گفته بود. بعد جملهء دور ودراز دیگری که رحمت معنای آن را ندانسته بود به زبان آورده بود. جملاتش که ختم شده بود، موزیک نغمهء دلپذیری را که رحمت در روز های جشن استقلال می شنید ، نواخته بود. بعد فرمانده کل دانشگاه در وسط میدان ایستاده شده وبه سلام محصلین پاسخ گفته بود. قوماندان ایشان را خوش آمد گفته وبه آنان نوید داده بود که افسران آیندهء ارتش افغانستان خواهند شد.

 

 سخنرانی قوماندان که سر انجام با دعای صحتمندی وطول عمرودوام سلطنت پادشاه جوانبخت خاتمه یافته بود، موزیک نغمهء آشنای " لوی سلامی " راکه در مکتب نیز گاهگاهی رحمت شنیده بود، نواخته بودند ومحصلین درهر وقفهء آن فریاد زده بودند : " عمر دی دیرشه پاچا. " ( عمرت دراز باد پادشاه ) .

 

***

 

  دردانشگاه نظامی هوا وفضای دیگری حاکم بود. درآن جا هنوز از دموکراسی لرزان ومتزلزل بیرون خبری واثری دیده نمی شد. رحمت به هرطرفی که نگاه می کرد، جای پای یک انظباط خشن و آهنین نظامی را حس می کرد ومی دید. وبا هرکسی که روبرو می شد ، زنهاری ویا هشداری می شنید که نباید در بارهء درختان سخن بگوید یا دربارهء ماه و دریا؛ زیرا در آن جا قانون خشن وتغییر ناپذیر " اطاعت کور کورانه " از اجرای اوامر قوماندانان وآمران حاکم بود وبس وخلاص.

 

  چهار صبح که می شد، شیپور برخاستن از خواب نواخته می شد. شیپور زن ، خرد ضابطی بود به نام  " عمرا خان " ، آدم پخته سال ومیانه قدی که سرد وگرم روزگار چشیده وغدر کاروان را دیده بود ومی دانست که در کدام ساعتی چه نوایی به شیپور بدمد که اگربه دل هم ننشست ، اقلاً دل آزار نباشد. با شنیدن این نغمهء کشدار وطولانی که در دل شب بر می خاست ، محصلین اگررحمتی نثارش نمی کردند ، طعن ولعنتی نیز به آدرسش نمی پراگندند. زیرا که حتا به تنبل ترین وخواب آلوده ترین آن ها امکان می دادکه تا هنگام سرکشی افسر( ظابط ) نوکریوال ازجا برخیزندوبه پوشیدن یونیفورم خویش توفیق یابند. ساعتی برای وضو گرفتن و ادای نماز صبح تخصیص داده شده بود. درست یک ساعت پس از آن شیپور ( طرم ) عمرا خان بار دیگر به صدا در می آمد. ونالهء کوتاه وحزینی سر می داد. معنای این ناله ، این بود که محصلین دانشگاه در همان ساعت پنج صبح که به نظر رحمت نیم شب بود ، به صنف های خود بروند و" مذاکره " نمایند. البته منظور از مذاکره این نبود که محصلین باهم سخن بزنند وبه مذاکره بپردازند. بل منظورآن بود که درس های شان را مطالعه ومرور کنند. البته رحمت بارها از خود پرسیده بود که مگر نمی شد ، نام این قسمت برنامه روزانه را به عوض مذاکره " مطالعه " می گذاشتند؟  در جریان این دوساعت ، کسی حق نداشت با دیگری سخن بگوید. کسی حق نداشت ، که به جزازمطالب نظامی، کدام مجله یا کتابی را مطالعه کند. کسی نمی توانست سرش را بالای میز بگذارد وبه خواب برود. یا از جایش بر خیزد ، در پشت پنجره بایستد وبه تماشای شفق زیبا یی که در حال دمیدن می بود، بپردازد ویا نظاره گرطلیعهء بامدادی باشد.

 

  ساعت نخست مذاکره با تأنی ودشواری می گذشت ؛ ولی گذرانیدن ساعت دوم چندان دشوار نبود. زیرا که پس از گذشت دقایقی از کافه ها ، سماوارها ورستورانت های "دروازهء لاهوری" آواز نغمه های فلم های هندی بلند می شد و به صورت واضح به گوش می رسید.  بسیاری ها صحنه های عاشقانه ء فلم هایی را که دیده بودند به خاطر می آوردند، کیف می کردند  وحظ می بردند. رحمت یاد گرفته بود که چگونه ساعت اول را با خیال سارا بگذراند ، با او گفتگو نماید ، از وی گلایه نماید وبپرسد که دراین سه ماه تمام کجا بوده ، چه می کرده وبرای چه حتا برای یک بار دروازهء آبی عشق را به رویش باز ننموده بود. .. ساعت دوم مذاکره را یاد وخاطرهء روز هایی پر می کرد که با سارا به سینمای بهزاد رفته بودند ، در آن جا همین آهنگ هارا شنیده بودند ودر همان جا برای اولین بار لب بر لب هم گذاشته بودند.

 

  ساعت هفت صبح که می شد ، ختم مذاکره با به صدا درآمدن شیپور عمرا خان اعلان می شد. با شنیدن این صدای دل انگیز به میدان " اجتماع " می رفتند. به صف ایستاده می شدند واگرکسی کمی دیر می جنبید وتا ختم شیپور خود را به صف نمی رسانید، مجبور بود که در هر حالتی که بود وبه هر جایی که رسیده بود، توقف کند وبی حرکت ایستاده شود تا ضابط نوکریوال برسد ، علت را بپرسد وجزای متناسب با جرمش تعیین کند. یا همین طوری از زبانش این چند کلمه بپرد: " پروت "، " زحف " یعنی به زمین خود را بینداز وبه سینه خود را کش کن. یا بگوید :" استقامت تپهء زمرد مارش مارش! " یاجزا های دیگری بدهد. مانند : " کلاهت را به دهنت بگیر، هردو دست ویک پایت را بالا کن" اما اگر افسر تند خویی مانند دلاور خان می بود، می گفت :

" تا اخیر هفته از ساعت یک الی سه شب پهره جبری هستی " یا می گفت " در رخصتی ازرفتن به خانه محروم هستی . " البته که محصل مجرم حرف های افسران مذکور را تکرار می کرد و می گفت " .. محروم هستم ، صاحب ! "

 

 آن روز پای رحمت بیچاره هنگام دویدن به سنگ خورده بود. به زمین افتاده وبلا فاصله بر خاسته بود. همین مسأله باعث شده بود که با چند ثانیه تأخیربه صف تولی ( واحد نظامی ) اش بپیوندد. بهادر خان مانند اجل معلق بالای سرش پیدا شده و گفته بود : " پروت! " ، رحمت پروت کرده بود ولی امر را تکرار نکرده بود، به همین سبب عقوبت های بسیاری دیده بود که اکنون با یاد آوری آن ها لبخند می زد ولی می اندیشید که در آن سخت گیری ها وخشونت ها ، رمز وراز وحکمت فراوانی  نهفته بود که در آن موقع به نظرش مسخره جلوه می کرد.

 

  همین که حاضری گرفته می شد وراپور خیریت به قوماندان تولی ونوکریوال عمومی دانشگاه تقدیم می شد، نیم ساعتی محصلین را می دوانیدند ویا حرکات ورزشی را بالای شان انجام می دادند. بعضی روزها آنان را به چمن حضوری کابل برای دویدن می بردند. مردم ایستاده می شدند وبه تماشای ایشان می پرداختند. بسیاری روز ها عثمان و خواهرانش از بالای بام به تماشایش می پرداختند وبرایش دست تکان می دادند. حرکات ورزشی که خلاص می شد ، روانهء اتاق غذا خوری ویا به اصطلاح نظامی های آن زمان " طعام خانه " می گردیدند. درآن جا چای نیمه شیرین شب مانده وچرب وسرد ونان سیاه سیلو با قاشقی ازمربا انتظار شان را می کشید .

 

  اما این مربا هم عجب داستانی داشت وعجب حکایتی . مربا را دراز گوشی که جثهء کوچک ولاغری داشت ، می آورد. الاغی که از بس به نزد قراردادی مربا رفته وبا مربا برگشته بود ، چه در نزد محصلین وچه در نزد رهگذران وبازاریانی که هرروز او را می دیدند به نام " خر مربا " معروف شده بود. آن خر اگرچه خر بود ؛ ولی هرگزبه خربان ویا محافظی ضرورت نداشت. او از هوش و استعداد خارق العاده یی بر خوردار بود. حیوان، همین که موقع معین مربا آوردن را تخمین می کرد، خود به خود به دهن دروازهء آشپز خانه می آمد،صدا می کشید، هنگ می زد، بی قراری می کرد، سُم به زمین می کوبید وحتا دولگده بردرو دیوار آشپز خانه ضربه می زد وکاسه ها وکوزه ها رامی شکست تا متوجه اش می شدند وبارجامهء مربا یعنی بشکه های بزرگ مسی را برپالانش می گذاشتند وبا قفاقی راهش می انداختند. حیوان با نگاه حق شناسانه یی به این  توجه پاسخ می داد ، نفس به راحتی می کشید، سرش را به زیر می افگند وبه راه می افتاد. او از بلندی بالاحصار کابل پایین می شد وبدون آن که کوچکترین اعتنایی به سربازان نظام قراول ( دژبانی ) که بدون اجازهء شان حتا پرنده یی جرأت خروج از آن جا را نداشت بنماید،  راهش را می گرفت ومی رفت.

  از سرازیری بالاحصار که پایین می شد، به دست چپ می پیچید.می رفت ومی رفت وبه جادهء میوند می رسید. جاده را که می دید ، بازهم به طرف چپ می پیچید، می رفت ومی رفت ودیری نمی گذشت که به پایان چوک می رسید ودر برابردکان قراردادی مربا ایستاده می شد. " گل آغا" ی قراردادی همین که او را می دید ، بدون تعارف واما واگر ، بارجامه اش را می گرفت  بشکه ها را از مربا پر می ساخت ، بالای پالانش بسته می کرد ومشتی بر کفلش نواخته رخصتش می نمود. حیوان نگاه حق شناسانه ء دیگری نثار گل آغا می نمود و سرش را به زیر افگنده راه دانشگاه نظامی را در پیش می گرفت. او هیج وقت منتظر محصل نوکریوال نمی شد. زیرا این قدر شعور داشت که بداند محصل نوکریوال هزار ویک کار دیگر دیگر دارد، مانند گرفتن گوشت ، ترکاری ، میوه وده ها قلم جنس دیگر از قراردادی های دیگر. بنابراین حیوان سررا خم می انداخت ، می آمد ومی آمد. راه رفته را مانند کف دستش بلد بود. راست برو ، بازهم راست ، حالا به چپ . برو برو، اینک به راست بپیچ. این هم بالا حصار.

 

  به آشپز خانه دانشگاه که می رسید ، می ایستاد. مدتی پا به پا می کرد تا متوجه اش شوند. اگر کسی متوجه اش نمی شد ، باز هم هنگ می زد، بازهم جفتک وخیزک می زد. بار مربا را که از دوشش بر می داشتند ، هنگ بلندی از خوشحالی می کشید، دمش را تکان می داد، گوزی به هوا رها می کرد وچهار نعل به طرف نیزار های پایین تپه می تاخت وتا ساعت نهُ روزبعد،  در آن جا گم می شد. والبته کسی نمی دانست که در درازای این مدت این حیوان مظلوم بی صاحب چه می خورد وچه می نوشد ؟

 

  ساعت هشت صبح ، درس ها شروع می شد. درسها در داخل صنف  یا " درسخانه " - به اصطلاح نظامی های آن زمان – پیش برده می شد ویا در بیرون که به آن " اراضی " می گفتند. درسها به صورت عموم برای رحمت خشک وبی روح به نظر می رسیدند وتا مدت های زیادی برایش قابل هضم ودرک نبودند. او از نقشه هایی که به آن ها " خریطه " می گفتند ودرآن ها تیر های سرخ وآبی یکدیگررا به نابودی وفنا تهدید می کردند، چیزی نمی فهمید. او از آن تانک ها وتوپ ها وهواپیما هایی که با همان رنگ ها در آن محیط کوچک خریطه جا داده شده بودند واز آن بیرق های سرخ وآبی سر در نمی آورد ونمی دانست که منظور رسام از رسم این همه علایم واشارات چیست ؟ او ازدیدن آن همه آدمک های مسخره یی که هیچ نمادی از آدمیت در بشرهء شان دیده نمی شد؛ ولی در برابرهم صف کشیده بودند، بیزاربود وهنوز نمی فهمید که چرا جنرالان پاچه سرخ وافسران یخن سبز در هر کلمه و جملهء خود واژهء " دشمن " را به کار می برند. دشمن کدام بود، سرخ یا آبی وچرا ؟

 

  پیر مرد سگرتی برای خود روشن کرد و همان طوری که به آن پک می زد، به یاد روزی افتاد که درس " انداخت " از کلا شینکوف داشتند . همان روزی که برای اولین بار ماشهء تفنگ را فشرده بود. استادِ مضمون انداخت ، بهادر خان بالای سر ش ایستاده وگفته بود: " بالای هدف ایستاده نمبر 25 از حالت نشسته اور! ( آتش ) ". دستهای رحمت لرزیده بود.دلش هم لرزیده بود. هدف شکل انسان را داشت ورحمت نمی خواست تا بالای انسان فیر کند. استاد متوجه شده ، لگد محکمی حواله اش نموده  وبه طعنه به او گفته بود:

" ازسایه دشمن که می ترسی ، اگر خودش راببینی چه خواهی کرد؟" امارحمت با وصف خوردن لگدها  وشنیدن طعنه های فراوانی تا مدت ها نمی توانست که به مقابل اهداف نشسته ویا ایستاده ویا خوابیده ء هیچ زنده جانی آتش نماید. به همین سبب بود که بهادر خان وی را تنبل ترین ، ترسو ترین  وتربیت ناپذیر ترین بچه هایی می پنداشت که از مکتب های معارف به دانشگاه نظامی انتخاب شده بودند.

 

  رحمت روز دیگری را به خاطر آورد که در میدان تعلیم درس توپ دافع تانک جریان داشت. آن معلم که رتبهء تورنی داشت وآدم خوش قیافهء قد کوتاهی بود ، دربارهء کمالات آن توپ حرف می زد؛ ولی رحمت به ارتفاعات کوه شیر دروازه که حاکم بربالاحصار کابل بود می نگریست وهیچ توجهی به گفته های معلم نداشت. این را خدا می داند که رحمت درآن لحظات به چی می اندیشید؟ هرچه که بود ، ناگهان معلم مذکور که" برهان الدین " نام داشت وی را غافلگیر کرده وپس از آن که اسم و کنیت اوراجویا شده بود، ازنزدش سوال کرده بود:

 

 - آغازاده کجا را می دیدی ؟ تکرار کن که من چه گفتم ؟ وظیفهء این توپ چیست ؟

 رحمت که یک قدم پیش نهاده ومثل کالبدی بی حرکت ایستاده وحتا یک کلمه از سخنان معلم را نشنیده بود، گفته بود :

- شما گفتید که این توپ است. این توپ که فیر کند، مردم بی گناه را می کشد. شما گفتید که این توپ طیاره ها را ازبین می برد. شما گفتید که این توپ اگرفیرکند، مرمی اش تا ارگ می رسد و ...

 

 باشنیدن این سخنان هم استاد وهم بچه ها حیران مانده بودند. البته از ترس همان افسر خوش قیافهء کوتاه قد بود که همصنفانش ساکت بودند ورنه غریو خنده را سر می دادند، زیرا از نام توپ معلوم بود که چه وظیفه یی دارد.خشم استاد لحظه به لحظه با شنیدن سخنان رحمت فزونی می گرفت. رگ های گردنش پندیده بودند  واز نگاهش نیز پیدا بود که همین اکنون سخت ترین جزا ها را به رحمت خواهد داد.خشم او هنگامی شدیدتر شد که رحمت گفته بود، مرمی این توپ تا ارگ می رسد. شاید به همین سبب بود که استاد قفاق محکمی به صورتش زده وگفته بود : " تو هوشیار هستی یا دیوانه ؟ یا این که خودرا به در دیوانه گی زده ای تا از تحصیل دررشتهء نظامی معاف گردی. مگر هرکس که باشی این گپ را بفهم که مرا هم برهان خان دیوانه می گویند. فهمیدی ؟

- فهمیدم صاحب !

- چی رافهمیدی ؟

-  شما را برهان خان دیوانه می گویند صاحب !

پس ازآن این برهان خان واقعاً دیوانه شده بود. وی با بوت های میخدارش ، آن قدر به سر وروی وبدن رحمت زده بود که ازسر ورویش خون جاری شده  وبی هوش شده بود. پس ازآن دستور داده بود که رحمت دردرس های دافع تانک اشتراک نکند. اما مدتی نگذشته بود که برهان خان وی را بخشیده بود وشگفت انگیز هم این مسأله بود که دوستی محکمی بین رحمت واستاد برهان پدید آمده بود.

 

 ساعت دوازدهء روز بار دیگر شیپور به صدا در می آمد. این یکی ازهمان نغمه های  دل نشینی بود که در ظرف بیست وچهار ساعت، تنهادوبار نواخته می شد. یکی حالا ویکی ساعت چهار بعد از ظهر یعنی اعلان ختم درس . دراین هنگام پس ازحضوروغیاب مختصر، دروازه های بزرگ وچرب سالن غذا خوری بر روی محصلین گشوده می شد. درآن جا افسران نوکریوال اندک نبودند. آنان گوش تا گوش ایستاده بودند ومراقب بودند که کسی هنگام غذا خوردن سخن نگوید. صدای به هم خوردن قاشق وپنجه اش بلند نشود، برای دریافت نمودن یک پارچه گوشت بزرگتر با دلگی مشر( سرجوخه ) اش جنگ ودعوا نکند. ازخاطرکیفیت پایین غذا وکمبود یا نبود میوه وترکاری اعتراض نکند. و درست  مانند زندانیان ، هرچه برایش داده می شود، بخورد و دم نزند. ورنه از گوشش می گرفتند ، بیرونش می انداختند وازخوردن غذا برای دوسه روز متوالی محروم می شد؛ اما چه کسی بود که از خوردن پلو ، این مایدهء زمینی که درطول بیست وچهارساعت فقط یک بار میسر می شد چشم بپوشد وزبان به اعتراض بگشاید.

 


  بدین ترتیب رحمت عادت کرده بود که غذا را درمحیط کاملاً ساکت زیر نظر افسرا ن خشن وبا انظباط قورت دهد. او چنان مواظب حرکات خود بود که نمی خواست کوچکترین برگه یی به دست افسرانی که مواظب نان خوردن شان بودند وهر قاشقی را که به دهن می بردند حساب می کردند، بدهد.

 دروس بعد از ظهرنیز یا در صنف ها ودرسخانه ها یا دراراضی در پهلوی توپی یا تانکی ویا با مارش های جبری ، پایان ناپذیری شروع می شد. به طوری که انگشتهای پاها آبله می کرد وتخته های پشت که چانته های ریگ بار شان بود، می شارید. محصلین را اکثراً به دامنه های کوه هایی که شهدای صالحین ( تمیم وانصار) درآن جا خوابیده بودند، می بردند. ومجبور می ساختند تا در اشکال عجیب وغریب هندسی واری ، تفنگ بر دست تا قله های کوه بالا بروند ودر طول راه خون دشمن احتمالی را بریزند. یا این که آنان را به محلات انداخت به طرف شرق کابل می بردند ودرآن جا برای شان یاد می دادند که چگونه آدمک های چوبی متحرکی را که از پیش روی شان به سرعت گذشتانده می شدند وخیال مردن نداشتند، بکشند.

 

  پیر مرد همین طوری که به آن دوران می اندیشید، ناگهان به یاد همصنفی اش " حبیب چوچه " افتاد. آدمی که قدش به سختی بیشتر ازدو ذراع می شد. جثهء ضعیف ونحیفی داشت ومعلوم نبود که وی را با این قد وقامت چرا برای خدمت در صفوف ارتش برگزیده اند. اما شگفتا که همین آدم دو ذراعی ،عجب آدم تند خویی بود و عجب صدای غوری داشت. همان روزی که برهان خان معلم توپ دافع تانک ، رحمت را لت وکوب کرده بود، بچه ها بر سبیل مزاح به او گفته بودند، خوب شد که تو در گیر استاد نیفتادی ورنه حالا در گلیم عزایت نشسته بودیم. اما حبیب چوچه به قهقهه خندیده وبه ایشان گفته بود :

 

-         برهان خان کیست ؟ آن طوردیوانه هارا با یک قفاق آدم می سازم..

 

حبیب چوچه ازاین قهرمانی ها بسیار داشت. مثلاً روزی که مضمون " سوار کاری " بود وهمه در " مانژ" یا میدان سوار کاری جمع بودند. نوبت به حبیب چوچه رسیده بود. حبیب هرچه کرده بود ، پایش به رکاب اسب نرسیده بود که بالای اسب سوار شود وبر زین آن بنشینید. بچه ها خندیده وگفته بودند ، حبیب جان ، این برهان خان نیست که با یک قفاق آدمش بسازی . این اسب است ، اسب بسیار سرکش، اسپ ویله است. . بهتر است اصلاً سوار نشوی ... اما حبیب که به خشم آمده بود گفته بود: " اگر یک دفعه پایم به رکاب برسد وبالای زین بنشینم ، باز خواهید دید که اورا آدم می سازم یا نه ؟ "

 

  رحمت که در همان نزدیکی بود، حبیب را چون پر کاهی بلند کرده وبرزین نشانیده وبا کف دستش  چپات محکمی بر کفل اسب نواخته بود. اسب هم که از همان اسب های سرکش معروف به " ویله " بود ، چهار نعل تاخته وبا سرعت برق به طرف اسطبل های بالاحصار دویده بود. بچه ها حیران مانده بودند. استاد سواری که "محسن خان" نام داشت نیز انگشت تعجب به دندان گزیده بود. زیرا کسی گمان نمی کرد که حبیب چوچه در سوار کاری تا این اندازه ماهرباشد. اما اسب با همان یک ضربهء دست رحمت خشمگین شده وبه اصطلاح سوار کاران " سَر برداشته " بود. حالا اسب با سرعت سر گیجه آوری می دوید. حبیب در پشت اسب معلوم نمی شد. سر انجام اسب به اسطبل رسید . شیههء بلندی سر داد ، بالای دو پای خود ایستاده شد. سُم بر زمین کوبید وبا یک تکان حبیب چوچه را به گوشه یی انداخت وبه اسطبل داخل شد. والبته معلوم نشد که کی کی را آدم ساخته بود..

 

  پس از ختم درس ها ی روزانه وحضور وغیاب ولوی سلامی و عمر دی دیر شه پاچا گفتن هر روزه ، افسر نوکریوال فرمان می داد : " پای دوست و پای دوست یعنی آزادی و آزادی یعنی این که تو تا ساعت شش عصر آزاد هستی که در محیط دانشگاه این طرف وآن طرف بروی یا به ورزش بپردازی ویا در سایهء درختی بنشینی وبا خاطراتت خلوت کنی ویا با دوستانت بخندی وگفتگو کنی .

 

 از روزی که رحمت را غافلگیرانه وبا جبر وفشار به دانشگاه نظامی برده بودند، بیشتر از دو ماه می گذشت وبدین ترتیب پنج ماه می شد که سارا را ندیده بود. عاشق شوریده وبی قراربا گذشت هر روز شوریده تر  وبی قرار ترمی شد؛ ولی چاره یی نداشت. سارا را گم کرده بود. باید می سوخت ومی ساخت. تمام هفته در دانشگاه بود وروز های پنجشنبه ، هنگامی رخصت می شد که سارا از مکتب برگشته وبه خانه رسیده بود. بار ها قصد نموده بود که دانشگاه رابرای همیشه ترک بگوید. اما هنگامی که به سرنوشت زمری می اندیشید ، منصرف می شد. زمری یک هفته به دانشگاه نیامده بودودرفکر آن بود که بعداز مدتی که آب ها از آسیاب ها افتاد به دانشگاه کابل ثبت نام نماید. اما در طول همان هفته آن قدرعسکر ناحیه و محصل وحتا افسران دانشگاه را برای دستگیری اش به منزل او فرستاده بودند که زمری مجبور شده بود ، دوباره به دانشگاه بر گردد.

 

 دوسه باری به کمک زمری که اینک سوراخ سنبه های بالاحصار را می شناخت ، خود را به آب وآتش زده ، ازدیوار های کوتاه ومخروبه ء قسمت غرب بالاحصار بالا شده وبه هرترتیبی که شده بود خود را به کوچهء آهنگری وسپس به کوچهء سراجی رسانیده بود. اما دریغ که دروازهء آبی رنگ منزل سارا همیشه بسته بود ودرآن هیچ گونه نشانی از آشتی ومدارا ندیده بود. انگار آن دروازه پاسبان بی مروتی بود وتو گویی با زبان حال به رحمت می گفت که سارا را فراموش کند . به همین سبب بود که رحمت مأیوس شده بود وتصور می کرد که سارا را برای همیشه از دست داده است.

 

  اما اگر رحمت سارا را گم کرده بود ، سارا نیز امید یافتن رحمت را ازدست داده بود. سارا تعجب می کرد که چرا پس ازسپری شدن زمستان وباز شدن دروازه های مکتب ها ، آن عاشق بی قرارش را که اولین بار طعم شیرین عشق را از لب هایش چشیده بود ، منتظر خویش نمی یافت. روز اول فکر می کرد که شاید رحمت به مسافرت رفته باشد ودرطول یکی دوروز آینده بر گردد. بعد این فکر در ذهنش قوت گرفت که شاید مریض شده باشد .یا شاید کدام بورس تحصیلی نصیبش شده وحالا فرسخ ها راه ازوی دور شده است. به همین سبب دلش شور می زد ، قلبش می تپید ، مضطرب وپریشان می بود واندوه ناشناخته یی بر روح و روانش چیره شده بود. کاش همدم وهمرازی می داشت تا غم دلش را به او می گفت وتسلی خاطری می یافت. دلش می خواست گریه کند ، زار بزند، شکوه کند، کاسه ها وکوزه ها را برسر سکینه بشکند. ایراد بگیرد با مادرش پرخاش کند. آخر سه ماه را به امید همین روزها گذشتانده بود وآخرش هم آن بی وفا ، معلوم نبود که کجا است وچه می کند؟

  سارا با این طوفان درون ، شب ها سر به بالین می نهاد ، خواب های آشفته می دید. رحمت را بسیاری شب ها در خواب می دید . رحمت برایش می گفت ، فردا می آیم ، همین فردا می آیم. روز بعد سارا چهرهء زیبایش را که به آراستن نیازی نداشت ، مختصری آرایش می کرد. به آیینه می نگریست . نه هیچ عیب ونقصی در آن شاهکار طبیعت نمی دید وبه همین سبب هیچ زیبا روی دیگری قادر نبود و نمی توانست محبوبش را از وی بگیرد. آری، رحمت تنها او را دوست داشت.رحمت مال او بود. تنها ازاو. پس جای هیچ گونه ترسی نبود. با همین امید ها از منزل بیرون می شد، با اشتیاق قدم بر می داشت تا به میعادگاه عشق می رسید؛ ولی دریغا که در آن جا رحمت را نمی یافت. رحمت درمیان آن همه آدمهایی که از برابر سارا می گذشتند، به سان قطره ء آبی شده وبه زمین فرورفته بود. رحمت سارا گم شده بود، گم شده بود برای همیشه...       


September 30th, 2007


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
معرفی و نقد کتب