ســــــــــایه های هــَـــــــول
محمدنبي عظيمي محمدنبي عظيمي

بخش15

 

پیرمرد پس از شنیدن گزارش داکتر یاسین وهمراها نش ودیدن حالت افسرده و اندوهناک دوستانش ، سخت متأثر شد ؛ ولی چون حرفی برای آرامش جلال و هموطنانش نیافت ، به اتاقش باز گشت. حوادث آن روز وهیجانات ناشی از آن آرامش وراحتی خودش را نیز سلب کرده بود. چه می شد که ساعتی به خواب عمیق فرو می رفت ودنیا ومافیها را می توانست فراموش کند....

 

 باهمین خیال در بسترش دراز کشید. وسعی کرد بخوابد؛ ولی اگرچه از شر روجایی های شاریده خود را خلاص کرده بود، اینک شال پشمی به گلو وصورتش نیش می زد و نمی توانست به خواب برود. سعی کرد، این مسأله را فراموش کند وبه خود تلقین کند که می تواند بخوابد ؛ ولی نمی توانست. اندیشه های گونا گونی در ذهنش راه می یافتند وچهره ها وسیما های مختلفی. تصویر فرخ لقا ونفیسه و ملا ابراهیم وجلال یکی پشت دیگر، مثل فلم صامتی از پیش روی چشمانش می گذشتند و خواب از چشمانش می ربودند . با خود می گفت :

 

 در دنیا ملیارد ها انسان زنده گی می کنند. هرکدام از خود تاریخی دارند وقصه یی. هرکسی خصوصیاتی دارد ، روشی دارد ومنّشی. اندیشه ها متفاوت است ، به طوری که دو آدم پیدا نمی شود که به یکسان بیندیشند وبه یکسان عمل کنند. خوب وبد کدام است؟ آیا این واژه ها وارزش ها ، پدیده های نسبی زمان وروز گار ما نیستند. اگر عمل دزدی را جامعه یی بد وبدعت تلقی می نماید، باید ریشه های آن را پیدا کند. ریشه هایش را بشناسد واین ریشه هارا قطع نماید. در غیر آن دزدی تا موقعی وجود خواهد داشت که یکی ازاین عوامل، مثلاً فقر وجود داشته باشد. برای کسی که خانه یا مغازه اش را می دزدند، بدون شک عمل دزدی جرم است وعملی است بد وزشت وناهنجار. ولی برای کسی که نه از سر تفنن بل از روی احتیاج به چنان ریسکی دست می زند ومثلاً با پول دزدی دوای درد مادر ویا همسر مریضش را ، یا غذای خانواده اش را که از فرط گرسنه گی درحالت نزع به سر می برند، تهیه وتدارک می بیند، به هیچ صورت یک عمل مذموم وناپسند تلقی نمی گردد؛ زیرا که مریضی راازخطرمرگ نجات بخشیده ویا خانواده اش را به نوایی رسانیده است. بنابراین، این ما هستیم که قضاوت می کنیم وعملی را خوب ویا بد می نامیم .

 

 اما این ما کی هستیم ؟ آیا هرگز خویشتن را به جای دزدی که چنان ریسکی را به قیمت زنده گی اش قبول کرده ودوای درد مادر پیرش را ازراه دزدی تهیه کرده است ، قرار داده ایم؟ آیا ما از مشکل فرخ لقا واقف شده ایم ؟ آدم چه می فهمد که این دو زن برای نجات ورهایی نزدیک ترین اعضای خانواده های شان از دوزخ پشاور، دست به خودفروشی نزده باشند. خوب دیگر، وقتی کارد به استخوان می رسد، چراآدم فریادنکشد؟ کدام زنی را دیده ای که از برهنه ساختن تن وبدنش در ملاءعام احساس لذت کند، مگر آن که تکلیف روانی داشته باشد. کدام روسپیی ازعرضه کردن جسمش ودست به دست شدن ناموسش بیزار نیست. وانگهی در این آشفته بازار سکس ولذت و دنیای پر از هیاهوی جنگ و آدم کشی ها وحق تلفی ها ، در این دنیای مملو از مواد مخدر، الکلیسم ، ایدز، همجنس گرایی و بی بند وباری های دیگر اجتماعی از کدام تقدسی می توان حرف زد؟ یا از کدام غیرتی دراین عصر سنت شکنی ها ودگرگونی های بزرگ اخلاقی صحبت نمود؟

 

  اگر داکتر یاسین برای جلال گفته بود که برادرحوصله کن و شکیبایی پیشه کن، آیا حق به جانب نبود؟ دیدی که آن هیئت حسن نیت را چه جواب دندان شکنی دادند. خوب شد تا دیگردرکار دیگران فضولی نکنند. این ملا را هم که همه شناختند . عجب رسوا شد . شاید دیگر دراین اردوگاه زنده گی کرده نتواند وگورش را گم کند. حیف که آن روز گذاشتم جنازهء پهلوان عارف را بخواند. آیا از ترس بود که صدایی از من بر نیامد؟ دراین صورت چه آدم ترسویی هستم. مگر نه ، پیر مرد ؟ مسجدی دیروز تلفون کرد که سنگ مزار را فرمایش داده است . چه آدم نازنینی است این مسجدی. باید نگذارم که پولش را بپردازد. باید با هم برویم ولوح را بالای آن گور تک وتنها نصب کنیم.

   

رحمت ازیک پهلو به پهلوی دیگرغلتید وبا خود گفت : چه اندیشه های ضد ونقیضی دارم . این افکار به درد چه کسی می خورند. خدایا این اندیشه ها ، چه قدر نابه هنجار ونابه سامان است. ولی خوب دیگر، من همینم که هستم.  راستی آیا با وصف این هم ،  اندیشه های آدم با گذشت زمان تغییر می خورند. اما تودیگربرای اندیشیدن روی مسایل مهم پیرشده ای. حالابهتر است مسجدی وپهلوان  را رها کنی ودربارهء آدمهای دیگری که ترا بهتر از مسجدی وپهلوان دوست  می داشتند، بیندیشی ؛ ولی نه حالا ، دریک فرصت دیگر. حالا بخواب . این طور بخواب ، آن طور بخواب .. اما نتوانست بخوابد. نتوانست از مرور خاطراتش که ناگهان از چاه ذهنش سر کشیده بودند، بگذرد. خاطراتی که دیگر در چین های پیشانیش ، در شیار های صورتش ودر مو های سپید شقیقه هایش جای داشتند و حکایتگر آن بودند که صاحب این خاطرات ، در این پنجاه وپنج سال زنده گی اش ، کمتر لبخندی ، به آسوده گی خیال زده است :

 

***

 

 آن روزی که فردایش عرفهء عید قربان بود، ساعتی وقت تر از موعد مقرررخصت شده بودند. رحمت به عوض این که ازدروازهء شرقی بالاحصار خارج شود وبه خانه برود، از دروازهء غربی آن که به طرف شوربازار ودروازهء لاهوری باز می شد، بیرون شده وهمراه با زمری ، واسع ودستگیر به راه افتادند. درجادهء میوند که رسیدند، شاگردان معارف ومامورین دولت را نیز دیدند که رخصت شده ، جوقه جوقه به طرف خانه های شان روان هستند، یا مصروف خریداری نقل وشیرینی وکیک وکلچه برای روز های عید.

 

رحمت همان طوری که راه می رفت وبا همصنفان ودوستانش صحبت می نمود، به سارا نیز می اندیشید. تپش های قلبش را حس می کرد وضربان های تند آن را می شنید. دختران از روبروی شان می آمدند ومی گذشتند. زمری هر دختری را که می دید، تلنگری به رحمت می زد ومی گفت : " اونه آمد، خوده سمَ کو که آمد" ولی چون دختر اعتنایی نمی کرد وبدون توجه از پهلوی شان می گذشت، به اومی گفت : " شاه کوکو جان یک دقیقه خو ایستاد شو! این ضابط صاحب عاشقت شده ."  دختر سرخ می شد، بعد می خندید . زیرلب می گفت :  " لوده " ومی گذشت. لوده گی ها ومسخره گی های زمری ادامه داشت که به نزدیک آبدهءمیوند رسیدند. دختری از روبرو می آمد ولی تا زمری صدا کند :" اونه شاه کوکو جان آمد، خوده سم کو"، رحمت سارا را شناخت وبا گام های سریعی به او نزدیک شده صدا کرد: سارا ! سارا!

 

سارا ایستاده شد. در چشمانش ودرنگاهش ، رگه هایی از بی باوری ونشانه هایی از شادمانی، به یک سان موج زدند؛ ولی این همه چند ثانیهء محدودی را در بر نگرفت. سارای حیرت زده وبی باور ولی سخت خوشبخت با لحن پر از نشاطی گفت :

 

  رحمت ، این تو هستی ، آیا اشتباه نمی کنم ، خواب نمی بینم ؟ اوه خدایا چه قدر خوشحالم...

 

دوستان رحمت که چنین دیدند، سلامی گفتند وگذشتند وآن دو دلباخته رابه حال خود گذاشتند. اواسط ماه جوزا بود، هوا گرم شده بود. روبه روی آن ها کوچهء علیرضا خان بود وشیریخ وقالبی سخت می چسپید. رحمت پیشنهاد کرد که به نزد حسین علی بروند وکمی بنشینند . سارا به ساعتش نگریست وگفت ، نیم ساعتی در اختیار داریم. برویم.

 

  دکان حسین علی قالبی وشیریخ فروش اینک پس از چند ماه ، باز سازی شده وبه کافه یی شباهت پیدا کرده بود. فضایش بازتروامکاناتش بیشتر شده بود. پسرها ودخترهای مکتب ها ، گوش تا گوش آن جا،  بالای چوکی ها نشسته وشیریخ می خوردند. هوای شیریخ فروشی را باد پکهء سقفی خنک وگوارا ساخته بود . سر وصدا فراوان بود . آوازهای گیرای احمد ظاهر و ژیلا و رخشانه ، یکی پشت دیگر، پخش می شدند. پسر ها ودختر ها می گفتند ومی خندیدند و آواز شان مانند وز وز زنبوران به گوش می رسید.

 

  رحمت وسارا که به شیریخ فروشی پا گذاشتند، هیچ کسی به آن ها توجه نکرد . رحمت به نزد حسین علی آمده وباوی احوال پرسی نمود و آن کاسب کارکشته که ایشان را ازدور دیده وشناخته بود، به سارا خوش آمدید گفته وپرسید حالا چطور هستید ؟ همرای مظاهره ها وپولیس ها ودرس ها چه حال دارید؟ اما بدون آن که منتظرپاسخ سارا شود، از رحمت پرسید: ضابط صاحب چی بیاورم ؟ چی نوش جان می کنید ؟

 

 رحمت قالبی و آب ولایتی فرمایش داد وسپس قصه های دوران جدایی راآغاز کرد :

- سارا ، خبر داری که سه ماه زمستان را چگونه بدون تو گذشتاندم ؟ باور کن که نه شب داشتم ونه روز. هفتهء دوسه بار به امید دیدن تو می آمدم ، در سر کوچهء تان ایستاده می شدم. طرف دروازهء تان نگاه می کردم. یک ساعت ، دو ساعت منتظر می ماندم وتا وقتی که بیخی یخ نمی زدم و از شدت سرما نمی لرزیدم ، خانه نمی رفتم. زمستان که تیر شد ، دلم خوش بود که در روز اول شروع مکتب ها ترا خواهم دید. اما بدبختانه یک هفته پیش از آن مارا در دانشگاه نظامی انتخاب کردند وبردند. در این دو سه ماه چندین بار از آن جا گریختم ، آمدم که ترا ببینم ولی معلوم بود که وقت ترازمن رخصت می شوی وخبر نداری که من در بیرون خانهء تان انتظارت را می کشم. باور کن که در این مدت طولانی ، مانند دیوانه ها شده وبیتابی می کردم. هر شب خیالت را دربرکشیده و می خوابیدم وسحرگاه با یاد تو وخیال تو وبه امید دیدن دوبارهء تو برمی خاستم. بعضی وقت ها فکر می کردم که مرا فراموش کرده ای ، فکر می کردم که دیگر هیچ وقت ترا نخواهم دید. این افکار آتش به جانم  می زد . بیتابی ام بیشتر می شد. طوری که دلم می خواست زنگ دروازهء تان را با شدت فشار دهم وبه هرکسی که از منزل تان بیرون شد وپرسید چه می خواهی ، بگویم " سارا را می خواهم ،سارا را،  معبود نازنیم را." اما می ترسیدم که تو خفه شوی ، آه سارا اگر می دانستی که چه قدر ترا دوست دارم ، چه می کردی ؟ راستی سارا تو کجا بودی، چه می کردی؟ بگو بگو ، مگر مرا دوست نداشتی ؟بلی دوست نداری که رهایم کرده بودی ..  

 

 دراین میان، سارا با نگاه عاشقانه اش ، مانند آدم افسون شده یی، بدون آن که مژه برهم بزند به سوی رحمت می نگریست ومنتظر آن بود که سخنانش پایان یابد. اوکه از شنیدن سخنان اخیررحمت به گریه افتاده بود وچشم های شهلایش پر از اشک شده بود، دستمال کوچک گلدوزی شده یی را که در گوشهء آن حرف " ر " با تارآبی رنگی دوخته شده بود، از جیب پیراهنش بیرون کرده چشمانش را پاک نمود ودستمال نفیس ومعطر را به رحمت داد تا اونیز گوشه های چشمانش را از اشکی که به زودی سرازیر می توانست شد، پاک نماید. سپس جرعه یی از آب سرخرنگ گیلاسش نوشید وگفت :

 

  - بسیارببخش که ما دفعتاً به جلال آباد رفتیم ومن در کابل نبودم. اما من هم  مثل تو ، شب ها وروز های بسیار تاریک ودرازی را گذشتانده ام. من هم در تمام آن مدت با تو راز ونیاز داشته وبرای باز یافتنت دست دعا بلند کرده ام. من نیزهرروز پنجشنبه وجمعه به امید دیدن ویافتن تو بالای پل بهسود رفته ودر میان هزاران جوانی که درآن جا برای گدی پران بازی وساعت تیری های دیگر جمع می شدند، ترا جسته ام. میدانی هر هفته یی که می گذشت وترا نمی یافتم ، تا آخر هفته چه قدر ملول وافسرده می بودم. به طوری که حتا از جلال آباد وهوای گوارای آن بدم می آمد وخدا خدا می کردم که زمستان به پایان برسد و سرانجام به هم برسیم. درآن روز ها فکر می کردم که تو طاقت نیاورده ، از سکینه پرسان خواهی کرد که سارا چه شد؟ کاش از او می پرسیدی . کاش می دانستی که او محرم رازهای من است. کاش ازماما برات می پرسیدی ، اما آه او هم نبود، رفته بود به مسافرت، وگرنه چطور امکان داشت که ترا ببیند ونشناسد ومنظورت را از ایستاده شدن در کوچهء ما نفهمد.  بعد ها که مکتب ها شروع شد، من هم دیوانه شده بودم. من هم فکر می کردم که شاید مرا فراموش کرده باشی . رحمت تو چرا از من سوال کردی که دوستت دارم یا نه؟خدایا این چه سوالی است  که درذهنت راه یافته است ؟ دلت می خواهد که از جایم بر خیزم وفریاد بزنم که آی مردم ، بدانید و آگاه باشید که من رحمت را دوست می دارم ؟  ورحمت هنوز پاسخ نداده بود که از جایش بلند شد وبا صدایی که به فریاد می ما نست ، خطاب به پسر ها ودخترها گفت : رحمت را دوست دارم ، دوست دارم ...  

 

  آن دو دلداه که درآن روز درحسرت بوسیدن وبوییدن همدیگر می سوختند ولی نمی توانستند به این آرزو برسند، ناگهان دست های گرم وتبدار شان یکدیگر را یافتند وچشم ها ونگاه ها به عوض لب ها یکدیگر را بوسه باران کردند. آن دو چنان محو جمال همدیگر شده بودند که اگر حسین علی عیار، آنان را به خود نمی آورد و نزاکتاً برای شان نمی فهماند که مبادا دیر شده باشد، هرگز چشم از چشم ودست از دست یکدیگربرنمی داشتند.

 

  آن عاشق ومعشوق که همدیگر را دیوانه وار دوست می داشتند پس از آن روز، هر روز پنجشنبه سوار بر هودج رویایی عشق به ملاقات همدیگر می شتافتند. اگرزمین به آسمان دوخته می شد ویا زمین دهن باز می کرد وکوه ها ودریا ها به هم می خوردند ، یا بمب اتوم منفجر می شد ، برای آن دو فرقی  نمی کرد. بنابراین هیچ چیزی وهیچ نیرویی قادر نبود ، مانع و رادع دید وبازدید شان گردد. اتفاقاً در آن ایام ولیالی نیز زنده گی با آدمیان بر سر لطف بود وبلایای آسمانی درآن مقطعی که رحمت وسارا عاشقی را تجربه می کردند، کم بود ویا هیچ نبودند. آفتاب جهانتاب هرروزبرجهان پرتو افشا نی داشت وانوار ماه برنبات وجماد به یکسان می تابید و دولتِ آرامی وامنیت عطیه یی بود که ازشاه گرفته تا گدا از آن برخوردار بودند. می شود گفت که کسی را با کسی کاری نبود، مگر آن که پا را از گلیم خویش فراتر نهد وهوا وهوس نشستن بر اورنگ شاهی در سر بپروراند.


اما آن دو که رسیدن به هم وبهره یافتن از عشق هم را بالاتر وگران بها تر از اورنگ شاهی می پنداشتند، هیچ تصوری از جفای روزگار لاکردار در سر نمی پرورانیدند.

 

  رحمت همین که روزهای پنجشنبه به خانه می رسید، سروتن را با عجله می شست ، دریشی جدیدش را که برای رفتن به دانشگاه کابل ساخته بود، می پوشید. لقمه یی غذا قورت می داد ، دست های مادر را می بوسید وبا شتاب از خانه خارج می شد. درست سرساعت به میعادگاه عشق می رسید و همین که سارا، با چهرهء چون ماه وپروین ازراه می رسید ، دست به دست هم می دادند وبدون هیچ گونه هراس ازسایه های هول ، از نگاه این یا آن غماز ویا چشم زخم این ویا آن حسود ، در کوچه ها وجاده های روشن و آفتابی عشق قدم می زدند.

 

آن دو، از پارک شهر نو ، پارک زرنگار، باغ بالا، باغ دارالامان وباغ چهلستون گرفته تا بازار عشاق ، سینماهای پارک وآریانا وزینب وبهزاد وبهارستان تا کوچه ها وپس کوچه ها ی شهر نو وشهر کهنه ، از رستورانت خیبر وسپین زر گرفته تا دکان حسین علی قالبی فروش وهرکجا که دل شان می خواست وگذر شان می افتاد، می رفتند. هرچه پیش می آمد ، می خوردند و هرچه دل شان می خواست می گفتند، مثلاً :  ازفلمی که درسینما دیده بودند شروع می کردند یا از کتابی که یکی به دیگری تحفه داده بودند، یا از اشعار فروغ فرخزاد ونادر نادر پور ویا ازتازه ترین خواندن های احمد ظاهروسلما ونینواز تا مظاهرات گاه وبیگاه ، یا از غذایی که دیشب خورده بودند واز گیلاسی که شکسته بودند ویا از خواب های سبز عاشقانه یی که دیده بودند وکاخ های  زیبایی که هرکدام در عالم خیال ساخته بودند، ساعت ها برای همدیگر قصه می کردند وشگفتا که هیچ گونه احساس خسته گی نمی کردند.

 

 سارا دختر با ذوقی بود. روح وروان شاعرانه یی داشت وقلب کریم ورووفی. ازدیدن زیبایی ها ، هنجارهای خوب و الطاف زنده گی شادمان می شد . مانند " زنبق دره " می شگفت وبه سان یک مرسل لبخند می زد. ویا مانند یک خط نستعلیق زیبا وپربهاء می شد ورحمت را وا می داشت که برآن چشم هاو گونه ها ولب ها بوسه زند واز موهبت بزرگی که زنده گی به او ارزانی کرده بود ، اظهار سپاس نماید. ؛ ولی سارا به همان اندازه از پلشتی ها ، دروغ ها وناهنجاری های زنده گی ، اندوهگین می شد و نفرتش را نمی توانست پنهان کند. یک بد قولی ساده اگر ازرحمت سر می زد، دیگ خشم اورا به جوش می آورد. یک لحظه تأخیردر رسیدن به میعادگاه را نمی بخشید ویک لمحه بی التفاتی را گناه کبیره می دانست. مثلاً اگردفتر شعری را که رحمت وعده کرده ونیاورده بود، یا نامه یی را که قول داده بود در طول هفته برایش بنویسد وبا خود بیاورد ، ننوشته ویا با خود نیاورده بود، یادراثنای قدم زدن، متوجه دختر ی که از کنار شان رد می شد، شده ونیم نگاهی به او انداخته  می بود، یا به دوستی که تصادفاً به او برخورده وبیشتر از حد یک تعارف با وی به صحبت مشغول شده می بود، سارا آزرده شده وبا تکدرخاطر می گفت :

 

- نه، این طور نمی شود. جسمت پیش من وروحت پیش دیگران.  این هم شد دوست داشتن ؟ برو، از من وتو خلاص...

 

 در چنین حالاتی رحمت به قهقهه می خندید وبا او بنای شوخی را گذاشته انگشتش را تر کرده به انگشت او  می زد ومی گفت : جُوت ! جُوت !

 

دیگر، آن دو را همه می شناختند، هم تکت فروش های رسمی وهم تکت فروش های بازار سیاه سینما ها . هم فروشنده گان پست کارت ها وهم کست فروشی ها وهم شاگرد ها وگارسون های کافه ها ورستورانت ها ، هم درختان سایه گستر بید وسپیدار وهم دراز چوکی های پارک ها . آن دو هدیه های کوچکی برای همدیگر می خریدند وبه مناسبت های مختلفی مثل روز اول آشنایی ، روز تولد ، سال نو ، عید ، جشن ، کامیابی در امتحانات ویا سالگرد عشق وآشنایی وده ها مورد دیگر به هم می دادند.  مانند : کتابچه یادداشت، قلم طلایی رنگ خود کار، سنجاق مو، شانهء سر، بوتل کوچک عطر، کست احمد ظاهر، وگهگاهی کتابی ، دیوان شعری ، عکسی ویا پست کارتی.

  درآن گردش های خسته گی ناپذیر، اختیار قدم زدن کاملاً به دست سارا می بود واین تصورقوت می گرفت که سارا می خواهد ، قدرت وسلطهء عشق خود را بالای محبوبش بیشتر از پیش تحکیم کند. البته که این موضوع  از نظر رحمت دورنمی ماند ولی هرگز باعث رنجشش نیز نمی گردید.  آن ها دراین مدت آتش اشتیاق ولهیب سوزان وصال را تنها با فشردن دستان ویا ربودن بوسه های آتشین از لبان یکدیگر شان خاموش می ساختند.  با وصف آن که مواردی پیش می آمد که باهم تنها باشند ودر خلوتی بنشینند، هرگزازحد خویش تجاوزنمی کردند . مثلاً روزی که خانوادهء رحمت به غرض اشتراک در مراسم عروسی برادر کوچک پهلوان عارف به ده رفته بودند ویا روزی که دل زمری سوخته بود وکلید اپارتمان شان را به رحمت سپرده بود؛ ولی نه سارا ونه رحمت ، دست از پا خطا نکرده بودند.

 

  در چنین حالاتی ، سارا مانند " کنتس دومورسوف " قوهء خود داری ، زهد وپاکدامنی خود را به نمایش می گذاشت ورحمت مثل " فیلکس " عادت کرده بود که فقط با بوسیدن دست سارا ویا با بوسیدن لبان یاقوت رنگش خویشتن را ارضأ نماید وچنان بپندارد که بزرگترین نعمت های جهان به او ارزانی شده است ؛ ولی اکنون که آن روزها به تاریخ پیوسته بود، رحمت دراین زاغهء تنگ وتاریک به خاطر می آورد که چگونه سارا نیز مثل کنتس دومورسوف ازآتش شهوت می سوخت وجلوه های پرازلطف اشتیاق وهوس از چشمان زیبایش شراره زده وازهجوم پیوستهء آرزوی  وصال ، پیکر زیبایش می لرزید. به طوری که برگونه هایش ، پوست صورتش ، لاله های گوش های کوچکش ، سرخی وداغی شهوت وهم آغوشی می دوید ورحمت شکی نداشت که اگر اصرار می ورزید ، می توانست خودداری ومقاومت پرحجم ، اسرارآمیز وحتا فرشته آسای سارا را درهم شکند. اما از یک سو رحمت خود تسلیم ومقهور خواست های شهوانی اش نمی شد واز سوی دیگر، این جذبات و هیجانات شهوی سارا، دیر دوام نمی کرد. ناگهان به خود می آمد ومی گفت : " صبر کن، صبر کن ، وقت این کار ها هم می رسد. همین قدر بس است.بس است. پیش از عروسی خوب نیست خوب نیست .. " آن گاه رحمت را هرچه تنگ تر در آغوش می گرفت . بوسه می داد ، بوسه می ربود ومی گفت :

 

  - مادرم ازعشق ودلداده گی ما خبر دارد. وهمین او است که اجازه داده تاروز های پنجشنبه هم به کورس زبان انگلیسی بروم. اما می بینی که عوض کورس به نزد تو می آیم. آه اگر پدر جانم خبر شود ، پوست از سرم می کند؛ ولی خدارا شکر که او آن قدردرکار وبارش غرق است که فرصت حاضری گرفتن ازمن را ندارد.

 

  - سارا ، پدرت چه کارمی کند، تو که هیچ وقت در بارهء خانواده ات چیزی به من نمی گویی ..

 

 - پدرم در وزارت خارجه کار می کند. مدیراست . ما خانوادهء بزرگی نیستیم. برادرم را در طفولیت سرخکان گرفت وکشت. خواهرم یک سال از من کوچکتر است . اوازطفولیت نامزد پسر عمه ام بود . هنوز پانزده ساله نشده بود که نامزدش دو پا را دریک کفش کرد که عروسی می کنم . عروسی که کردند ، پس از مدت کوتاهی دست اوراگرفت وبه شوروی برد. آن ها هردو در ماسکو تحصیل می کنند. شوهر خواهرم محصل طب است و" حمیرا " درانستیتوت زبان های خارجی درس می خواند. در نامه هایی که ازآن ها می گیرم ، بیشتردر بارهء نظام شوروی ومزایای سوسیالیزم می نویسند و تعریف می کنند؛ ولی آیا تو می دانی سوسیالیزم چیست  وچه مزایایی دارد؟ اگر می دانی یک روزی برایم بگو. حالا حوصلهء شنیدنش را ندارم. خوب رحمت عزیز، دیگر چه می خواهی در بارهء من بدانی ، آیا می خواهی در بارهء پلان های آینده ام برایت حرف بزنم ؟

 

 رحمت اورا دربر می گرفت ، می بوسید، می خندید ومی گفت اگر بیست بار بوسه بدهی گوش می کنم . اگر یکی اش هم کم باشد ، می روم . همرایت جُوت می کنم .. گپ نمی زنم..

 

- اوهو، بیست بوسه ؟ من طاقتش را ندارم. لب هایم می پندند، مادر جانم می فهمد. گوش کن که چه پلان دارم. چرا گوش نمی کنی ؟ بیا بیا لج نکن، اینه بگیر..

 

 بوسه هارا که رحمت می ربود، سارا می گفت:

 

- تا وقتی که به خیراز مکتب فارغ شوم ، تو هم تا آن وقت دانشگاه راخلاص کرده ، یک افسر برازنده وکاکه می شوی. همین که دریشی افسری ات را پوشیدی ، مادر وخواهرانت رابه طلبگاری ام روان می کنی. قند ودستمال را خودم انتخاب می کنم و زری دوزی می کنم . پتنوس شیرینی راهم خودم تیار می کنم. وقتی که پدر جانم بفهمد که ما یکدیگررا دوست داریم وتو از خانوادهء محترم وافسر هستی ، چه خواهد گفت ؟ هیچ چیز. صد فیصد قبول خواهد کرد. همین که شیرینی را گرفتی ، به خیرعروسی می کنیم. عروسی را درهوتل کابل می گیریم.

 

  راستی ، نگفتی که تو بچه می خواهی یا دختر؟ اگر دختر پیدا کنیم ، قهرنمی شوی؟ دخترت را دور نمی اندازی ؟ برایش شب شش می گیری. خانه را چراغان می کنی ؟ تفنگ فیر می کنی ؟ آه ، می دانم که نی ؟ آخر کدام مرد افغان است که به خاطر تولد دختر, شب شش بگیرد وخانه را چراغان کند؟اما می دانی , اگر دختر شد، نامش را چه می گذارم ؟ نمیفهمی نی ؟ نامش را می گذاریم " میترا " ! می دانی چه قدر زیباست؟ وچه معنایی دارد؟ میترا یعنی فرشتهء مهر ومحبت ، فرشتهء نگهبان راستی وعهد وپیمان و مظهر روشنایی وفروغ خورشید. خوشت آمد؟

 

  به این جا که می رسید به چشم های رحمت نگاه می کرد ومی خواست تأثیر سخنان خود را از حالت چهره اش دریابد. ولی نمی دانست که در آن چشم ها چه رازی وچه معمایی  نهفته بود که هنگامی که به سارا نگاه می کردند، سارا خویشتن را درگسترهء آن چشم ها گم می کرد. حرف ها وسوال هایش را فراموش می نمود وبا بهت وحیرت به آن ها خیره می شد. سارا هرگز ازاین رازباخبر نشد ولی همیشه به رحمت می گفت : هنگامی که به چشمان تو نگاه می کنم ، تمام مهر ها ومحبت های جهان را در آن ها می یابم.

سارا دختر سر به هوا ، خیال باف و اید آلیستی نبود که در رویا زنده گی کند وآرزو های محالی در سر بپرواند. او می دانست که رحمت ، آدم ثروتمندی نیست ، از طبقهء متوسطی برخاسته وحتا امکان آن که خانهء مستقلی پیدا کند، اندک است. به همین خاطر بود که هرگز دربارهء خانه جداگانه وموتر وزر وزیور به او چیزی نمی گفت وبه همین سبب بود که رحمت ازاین گفتگو های بی ریا وصمیمانه لذت می برد واحساس غرور می کرد.در یکی از روزها سارا به او گفته بود:

 

- می دانی ، درکدام رشته می خواهم تحصیل نمایم ؟ نه ، نمی دانی ! پس بدان که می خواهم در رشتهء طبابت تحصیل کنم؛ زیرا که هم به مردمم می توانم خدمت کنم وهم از لحاظ اقتصادی برای تو کمکی کرده می توانم ؛ اما به شرط آن که پس از عروسی ، برایم اجازهء تحصیل بدهی .

 

 رحمت خندیده وگفته بود:

 

-- نه ، اجازهء تحصیل را نمی دهم. زن ها باید در خانه بنشینند وبه امور خانه داری وتربیت اطفال مصروف شوند؛ ولی اگر تو فاکولتهء ادبیات را انتخاب کنی ، شاید عقیده ام تغییرکند.

 

 - نی , نی ! ادبیات چیست که آدم مغز خود را چهار سال تمام به خاطر آن پوچ بسازد وآخرش هم معلم شود. بعد تمام روز دختر ها مغزسرش را بخورند ودر آخر ماه همان قدر معاش بگیرد که یک دست لباس مناسب هم برایش خریده نتواند. نی رحمت ، نمی شود . نمی شود..

 

  بدینسان با گذشت هرروز، هر هفته وهرماه ، آن دو دلباخته تر، عاشق تر وبی قرار تر می گردیدند وگذشت ایام آن ها را به هم نزدیکتر می ساخت ودرمیان امواج آرزوهای دلنشینی رها می کرد ودر رودباری از خوشی ها فرو می برد.

 

***

 

 


 سالی گذشت ، رحمت اینک به صنف دوم دانشکدهء مسلک " پیاده" دانشگاه نظامی درس می خواند. درس های نظامی اگرچه مانند گذشته خشک وبی روح می نمودند؛ اما با آن هم اکنون تا حدودی برای رحمت ورفقایش قابل درک گردیده بودند. رحمت اکنون می دانست که بین وظیفهء توپ دافع تانک وتوپ دافع هوا تا چه حد  تفاوت فراوانی وجود دارد. او دیگر از قوانین ، اصول و ضابطه های مسلک نظامی تا حدود فراوانی معلومات حاصل کرده بود و دیگر با " واژه " چرا وداع گفته بود. او حالا یاد گرفته بود که چطوردربعد از ظهر ها درحالی که بادقت به چشم ها ، زبان ودستان استاد بنگرد ، دررویا های خویش هم فرو رود. سارا را در نظر آوردواحساس زمان ومکان را از دست بدهد. دیگر ازبوی ترشیدهء اتاق غذا خوری ، بدش نمی آمد واز خوردن برنج نیم خام ونیم پخته هراسی به دل راه نمی داد. دیگر یاد گرفته بود که چطور در ظرف چند لحظه کوتاه لباس بپوشد وتا رسیدن افسرنوکریوال ، اتاق خواب را ترک کند ویا این که هنوزنوای شیپور عمران خان خرد ضابط ،به آخر نرسیده باشد که خویشتن را در صف پیاده گان خاموش وساکت برساند.

 

 اما درآن یک سالی که گذشته بود در محیط دانشگاه نظامی  نیز تغییرات باور ناکردنیی رخ داده بود: با شامل شدن فارغان صنف های دوازدهم مکتب های کابل به دانشگاه نظامی و تدویر کورس های یک ساله احتیاط و پیوستن افسران مستعجل به صنف دوم آن دانشگاه ، آهسته آهسته یخ ها آب می شدند واز ضبط وربط دیروزکاسته می شد. نوعی کلتور وفرهنگ شهری در محیط دانشگاه سایه می افگند. به طوری که یونیفورم ها وپیراهن ها پاکتر ونظیف تر می گردیند . بوت ها وموزه ها رنگ می شدند وبرق می زدند. کلاه هارا به نزد خیاط می بردند وفیشنی تر می ساختند. زمری دیگر آن کلاه پکول مانندش را دور انداخته بود. فرهنگ کتاب خوانی گسترش می یافت وکانونهای بحث وفحص در پیرامون مسایل سیاسی روز در ساعات تفریح ، در زیر تپهء زمرد ویا در زیر درختان به صورت پنهانی ولی ماهرانه برپا می گردید. دیگردر برابر جزا های خلاف کرامت انسانی واکنش نشان داده می شد ودر برابرغذا های بد بو وخام وشب مانده وظروف چرکین وزنگزده و قلعی ناخورده ، اعتراض صورت می گرفت.

 

  هوا وفضای بیرون نیز خواه ناخواه تا درون دانشگاه راه می گشود. صدای حرف ها وسخنرانی های وکلای شورا به خصوص سخنرانی های پرشور ببرک کارمل وکیل مردم کابل درجلسات رای اعتماد کابینه ها ، به گوش های محصلین می رسید وخبرهای تظاهرات روزمرهء شاگردان ومحصلین معارف وکارگران ومامورین دولت به محیط بستهء دانشگاه نفوذ می کرد ودهن به دهن نقل می شد.  همهء این عوامل باعث آن می شدند که تغییرات آرام وتدریجی وخود جوش در زنده گی روزانهء محصلین پیدا شود. آنان از خواب گران بیدار می شدند. محیط دانشگاه سیاسی شده می رفت و اداره چیان دانشگاه آرام آرام به این تحولات جدید گردن می نهادند.

 

 اگر سال اول تحصیل برای رحمت به خصوص سه ماه نخست آن که از سارا خبری نداشت وراز ورمز محیط جدید را نیز نمی دانست  سال دشواری بود، درعوض اینک که هم سارا را یافته بود وهم به کیف وکان زنده گی نظامی آشنا شده بود، چندان بد نمی گذشت.

                

سرانجام آخرین سال تحصیل هم به سرآمد وروزی فرا رسید که بایدمراسم تحلیف را به جا می آوردند. درآن مراسم ، فارغان را درهمان میدان اجتماع به صف می بستند، بالای میزها ، قرآن کریم ، بیرق ملی ، تفنگ، راکت انداز وماشیندار وشمشیر می نهادند. به هر محصل سوگند نامه یی می دادند. در سوگند نامه نوشته می بود که اینجانب .. ولد .. به خداوند ( ج ) ومحمد ( ص ) وقرآن پاک وبیرق ملی و.. قسم می خورم که به پادشاه کشور، اعلیحضرت همایون المتوکل علی الله ، محمد ظاهر شاه ، چه درزمین ، چه در هوا وچه در بحر ، وفادار بمانم وخیانت نکنم . فارغان جوان هم ، چه با این جملات موافق می بودند وچه مخالف ، مجبور بودند دست های شان را بالای قرآن بگذارند وطوطی وار آن چه را که از ایشان خواسته می شد ، بیان کنند.

رحمت ، اکنون به خاطر می آورد که چگونه ازژرفای دل با محتویات آن سوگند نامه مخالف بود وچگونه منتهای کوشش خودرا کرده بود که ظاهراً آنچه را دلگیمشر بیان می کرد، تکرار نماید. پس ازهمین مراسم بود که شهادتنامه گرفتند، لباس افسری پوشیدند وبا کرچ های برهنه مراسم رژهء نظامی را به جاآورده ویک ماهه معاش بخششی ویک ماهه معاش پیشکی را گرفته ، بالاحصار را ترک نمودند.

 

 اتفاقاً آن روز ، روز پنجشنبه بود. رحمت درتنگنای انتخاب گیر مانده بود، حیران مانده بود که اول کجا برود؟ به نزد مادرش وخانواده اش ، یا به نزد سارا ؟ مادر گوهررخشنده وبی بدیل زنده گی اش بود ، بزرگش کرده بود واین همه حاصل شب ها بیدارخوابی ورنج ومحنت او بود. نه ، نمی توانست که رنجشی را درچشمان زیبای مادرش ببیند، اما سارا هم تمام  هستی اش بود . سارا هم می دانست که رحمت ، امروز افسر می شود وتا کرچ وکلاهش را نمی دید ، میعادگاه را ترک نمی کرد. در همین افکاربود که تکسیی پیدا شد وزمری آن را متوقف ساخت . رحمت دوید وبا عجله درآن نشست ، دستی به سوی زمری تکان داد وبرای راننده ، آدرس منزل خودرا گفت. به ساعتش نگریست ، هنوز نیم ساعت وقت داشت. به خانه که رسید دست های مادر وروی عثمان وخواهرانش رابوسید. وشهادت نامه ومعاشش را به دامن مادر گذاشت. مادر از فرط شادمانی می گریست ، صدقه وقربانش می شد وچنان اورا درآغوش گرفته بود که به نظر نمی رسید به همین زودی ها رها کند. ولی رحمت با تلاش فراوان مؤفق شد، از مادرش اجازه بگیرد وازخا نه بیرون شود.

 

 درمیعادگاه عشق ، همان طوری که حدس می زد، سارا را منتظر خود یافت. سارا با نگاه نوازشگر وستایش آمیزی به او می نگریست. سارا بادیدنش دستی به لباس افسری اش کشید ، به پیراهن نخودی رنگ ، کلاه پیک دارکه تا بالای ابروان همان چشمان فضول وجادوگر، پایین آمده بود، نگریست وگفت : - "تبریک می گویم . تبریک ، تبریک ! واه واه چه قدر، مقبول وبرازنده شده ای . نام خدا با این کرچ وکلاهت ، شهررا شور می دهی ودخترانش را ازحسرت دیوانه می سازی. کدام دختری است که ترا ببیند وعاشقت نشود.بیا که برویم ، ببین دختر ها می آیند، نشود که ترا ازمن بدزند .. "

 

 رحمت خندیده بودوترجیح داده بود که جواب اورا ندهد. زیرا می دانست که اگر باغ شوخ طبعی وظرافت سارا گل کند، دیگر کسی را یارای مصاف با او نخواهد بود. پس درهمان تکسیی که ازبالاحصار آمده بود، نشستند وبه رستوران " سپوژمی " در بند قرغه رفتند وجشن کوچکی گرفتند.

 

 مدت بیست روز رخصتی رحمت ، به سرعت سپری می شد. او نمی فهمید که وقت چگونه سپری می شود؛ زیرا هرروز سارا را می دید وهر روز با او بود وبا بال های اثیری عشق پرواز می کرد ولحظه یی نبود که ازیادش غافل باشد. دنیایی که او و سارا درآن روز ها در پیرامون شان می دیدند، دنیایی بود، غرق در نور و روشنایی وامید . سارا می گفت :

 

  - فقط سه ماه دیگرصبر کن. از مکتب که فارغ شوم ، مادر وخواهرانت را به خواستگاری بفرست . مادرم خبر دارد که تو افسر شده ای ، او راضی است . ان شاء الله که پدرم را نیز راضی  می سازد .

 

  اما رحمت ازجفای روزگار خبر نداشت. شاید هم آنقدر تجربه نداشت که هرچه زودتر به خواستگاری بفرستد وبا سارا نامزد شود. او از کجا می دانست که زنده گی خواب وحشتناکی برای شان دیده ودوران خوشی ها وکامرانی ها به پایان می رسد. آری ، رحمت پس از گذشتاندن رخصتی می بایست به وزارت دفاع مراجعه می کرد ودر بخش مربوط سرمی زد و خویشتن را معرفی می کرد.اما در آن جا که رفته بود، مکتوبی را برایش سپرده بودند که به اساس آن باید فردا صبحِ زود به طرف قول اردوی پکتیا حرکت می کرد ودرآن جا خدمت می نمود.

 

  رحمت وسارا ، وقت اندکی برای خداحافظی داشتند. سارا همین که از سکینه شنیده بود که رحمت کار عاجلی با او دارد، با هزار ویک بهانه از منزل بیرون رفته بود. غروب غمگینی بود ورحمت حالت آشفته وپریشانی داشت. اوبا مشکل به سارا گفته بودکه چه واقع شده است . سارا نیزازشنیدن آن خبر منقلب شده بود. سارا احساس کرده بود که کسی قلبش را دردست می فشرد. قفسهء سینه اش تنگ وتنگ تر می شود، به سختی نفس می کشد، دهنش تلخ می شود وچشمهء اشکش هم خشک می گردد.

 

  سارا نمی دانست چه بگوید، هرچه می کرد کلمات مناسبی نمی یافت که با آن رحمت را تسلی بدهد و خویشتن را نیز آرام سازد. عاقبت با دست سرد وکرختش دست رحمت را گرفته وگفته بود:

 

 رحمت جان ، اولین وظیفه ات تبریک باشد. چرا اینقدر غمگین هستی ؟ تا اخیرعمر که درآن جا نمی گذرانی. مهم نیست که از این جا می روی. این یک دوره خدمت هست. هرکسی سپری می کند. پدر جانم نیز دورهءاطراف راسپری کرده است. همین که به خیر رسیدی ، برایم نامه بنویس ، حوادث روزمره را برایم بنویس. مانند زمستان پارسال هرروزنامه نوشته کن. هرچه دلت خواست بنویس. نامه هایت را به آدرس مامایم روان کن. ماما برات کلانم کرده ودوستم دارد. چند ماه که گذشت رخصتی بگیر وبیا ، نامزدم کن. نامزد که شدیم زود عروسی کن. من هم همرایت می روم وهر مشکلی که باشد قبول می کنم. قول بده که همین که رسیدی نامه می نویسی . قول بده که به فکرم می باشی. قول بده عزیزم ، محبوبم...

 

  با گفتن این جملات ناگهان بغضش ترکیده بود. چشمه های اشکش پربارگردیده واشک های زلالش سرازیر شده بودند. رحمت نیز به رقت آمده ونم اشکی در چشمانش پدیدار شده بود. رحمت اکنون به یاد می آورد که برای گفتن  آن چند جملهء ساده چه قدر به خود فشار آورده بود. یادش می آمد که بیخی مستأصل ودرمانده شده بود. به طوری که انگارزبانش از سنگ ساخته شده بود وبه فرمانش نبود. ولی سرکشی زبان وادراک وحافظه اش دیری نپاییده و گفته بود:

 

  - سارا ممکن است که برای من پس از سه چهار ماه رخصتی ندهند. ممکن است حتا تا یک سال دیگر هم آمده نتوانم ؛ ولی آیا تو قول می دهی که تا آن هنگام منتظرم باشی؟

 

- بلی ، هیچ تشویش نکن. من از تو هستم. .تا پایان زنده گی از تو خواهم بود.

 

- من هم قول می دهم که هرچه تو بخواهی انجام دهم. هم نامه می نویسم وهم هر شب با آسمان پر ستاره نگاه می کنم ونام زیبای ترا زمزمه می کنم. هرشب درعالم خیال با تو به سر می برم وبرلبان قشنگ ات بوسه می زنم.

 

هوا تاریک شده بود که آن دودلداده ، آخرین بوسه ها را ازهم ربودند و جدا شدند. یکی با اندوه وتلخکامی فراوانی به سوی سرنوشتی می رفت که پس منظر آن تاریک ومبهم بود ودیگری با حیرت  به آن چه رخ داده بود می نگریست ولی با این امید که پایان شب سیه سفید است به سوی منزلش روان شده بود..

 

***

 

 رحمت همین که به گردیز رسید، علم وخبر ومکتوب تقررش را به بخش مربوط تقدیم کرد. لختی بعد به او گفتند که در غند "جاجی " تعیین بست شده است. غند جاجی ازمرکز صدها کیلومتر فاصله داشت ووظیفه اش ستر سرحد درآن بخش کشور بود.  تعیین بست شدن رحمت درآن غند، به معنای آن بود که حالا ازسارا بسیار دورشده بود و با گذشت هرروز آرزوی دیدنش به یک رویا ی دست نیافتنی تبدیل می گردید.

 

  اولین روز های خدمت را، در آن قشلهء دور افتاده ومنزوی که ازسرحد دولت پادشاهی افغانستان با پاکستان چندان دورنبود، اینک --گویی همین دیروز اتفاق افتاده باشد-- ، با وضوح کامل به خاطر آورد : افسران وسربازان بد لباس وخاک پری را که چهره های تاریک وآفتاب سوخته یی داشتند. کسانی که از یاد همه رفته بودند وکمترین تماسی با مرکز ودنیای خارج نداشتند. کتره ها وکنایه ونیش زبان ها ی آن ها به یادش آمد که درروز ورودش به جاجی ، به خاطر دریشی جدید نظامی ، جَل وبَل بوت های نیم ساق ، صورت تراشیده ، موهای اصلاح شده وظاهرآراسته اش ، بین آنان تبادله وبا صدای بلند به آدرس این تازه وارد گفته شده بود. یادش آمد که چگونه آنان با بی میلی واکراه مثل یک بیگانه ویک آدم اضافی به او می نگریستند. یا به هر جایی که می رفت چگونه چشمان کنجکاو وحسودی را متوجه اش می یافت ومی پنداشت که مراقبش هستند تا کوچک ترین اشتباهش را گزارش دهند وهر خسته یی را که شکست به حساب او ختم کنند. حرکات ناشیانهء اوونابلدی اش بارها وبارها باعث خندیدن شان می شد ودرآن برهوت عقده گشایی نقل مجلسش می ساختند.

 

 در درازای ماه های اول ودوم خدمتش آن قدر اورا دوانیده واز گرده اش کار کشیده بودند که دل سنگ هم به حالش می سوخت. اما ماه سوم که شروع شد ، رحمت دیگر آن افسر محجوب ، بی تجربه و خام دیروز نبود. دراین مدت او به فرماندهان وهمگنانش ثابت کرده بود که در دانشگاه نظامی ، عمری را به عبث نگذشتانده ، از فن حرب اطلاع دارد واز راز ورمز وتخنیک وکاربرد اسلحه یی که از شوروی خریده شده وتازه به غند جاجی رسیده بود ، اطلاع ومعلومات کافی دارد. او چنین شایسته گی ها را در میدان تعلیم ، دردرس های اکابر، در مواظبت از زنده گی سربازان وسایر امور نیز از خود نشان داده بود وبه همین خاطر بود که افسران سابق ، آهسته آهسته اورا تحویل گرفتند وآرام آرام درآن محیط دوستانی پیدا کرد . دوستان او افسران جوانی بودند که بعداز فراغت از امور روزمرهء زنده گی نظامی ، به اتاقش جمع می شدند، غذا پخته می کردند، موسیقی می شنیدند، گفتگو می کردند ، شطرنج وقطعه باز ی می کردند ولحظاتی هم پیدا می شد که از رحمت می طلبیدند تا برای شان در بارهء مسایل داغ  سیاسی وطن وجهان صحبت کند.

 

رحمت آهسته آهسته با محیط جدید عادت کرده بود، افسران آن جا را مردمان وطنپرست وظیفه شناس وپارسا یافته بود. افسرانی که صادق بودند ووفا دار به پادشاه ورژیم سلطنتی . پرداختن به اموردینی ومذهبی نیز کار ووظیفهء تأخیر ناپذیر شان بود. آنان افسرانی بودند ، سخت غریب وبی واسطه . بسیاری آنان از خانواده های شان دور بودندوبه همین سبب کوشش می کردند تا آخرین سکهء شان را برای خانواده های شان بفرستند وخود به حساب دولت زنده گی کنند. خدمت درحاشیهء سرحد برای رحمت دلچسب بود، به ویژه هنگامی که از موضع تاریخی " تل " دیدن می کرد، حسیات ملی اش بر انگیخته می شد وبه یاد آن ابرمردانی می افتاد که با قربان کردن جانهای شیرین شان برای گرفتن این موضع ، انگلیس ها را مجبورساختند که استقلال کشوررا به رسمیت بشناسند.

 

  اما رحمت در جایی وظیفه اش را انجام می داد که درآن جا به اصطلاح " عرب نی می انداخت "، به خاطر آن که هفتهء یک بار دوسه موتری به گردیز می رفت ومواد اعاشه واجناس ضروری غند رابار می کرد ومی آورد. ودر همین رفت وآمد ها گهگاهی نامه ها وپست های شخصی  افسران وسربازان را که به گردیز می رسید ، با خود می آورد ویا از جاجی می برد. رحمت در طول این مدت ، نه تنها یک نامه ، بل چندین نامه برای سارا نوشته بود. هرروزی که موتر" خرچ " یااکمالات ازگردیز می رسید، به هیجان می آمد. ساعت ها منتظر می نشست که اگر نامه یی از سارا آمده باشد ، برایش بیاورند.  نامه های عثمان برایش می رسید ولی نامه گرفتن از سارا ،دیگر به آرزوی محالی تبدیل شده بود.

 

 تاریکی روح او، تنهایی بی مثال و تب وتاب عشق ، مانند ماه وخورشید وزمین به هنگام کسوف دریک خط ذهنش قرار می گرفتند وکسوف ذهن اورا کامل می کردند. شب های خاموش وظلمانی به عشق واحساس او دهن کجی می کردند وماه وخورشید وزمین وآسمان با بی اعتنایی فراوانی به ندبه ها ومویه های این موجود سرگشته وعاشق بی قرار ، وظیفه یی را که درافلاک داشتند ، برروال همیشه گی ادامه می دادند. اما با این هم رحمت مایوس نمی شد. عشق سارا مانند زنبق سپیدی در گلخانهء زنده گی اش روییده بود ودر هیچ گلستان وبوستانی نظیر آن پیدا نمی شد. چشمان مست ونگاه رخشندهء سارا ، برایش چشمه های نور وشادی بودند . چهرهء جذاب وجانبخش وخندهء ملیحش که به خاطرش می آمد، کدورت ها وتاریکی های آن کسوف را می زدود. ومرحم زخم ها وداغ های قلب زخمی اش می شد. وانگهی رحمت به قول وقرار سارا اعتماد کامل داشت وبرای لحظه یی تردید نداشت که سر انجام آن گوهر بی بدیل حسن وکما ل از آن او خواهد شد.       


October 21st, 2007


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
معرفی و نقد کتب