ســــــــــایه های هــَـــــــول
محمدنبي عظيمي محمدنبي عظيمي

بخش20

  سر انجام رحمت که دیگر حوصله اش سررفته بود، از فرصتی استفاده کرده وراهی کوی معشوق شده بود. در کوچهء سراجی همان بیروبار همیشه گی حاکم بود وآدم به آدم نمی رسید. نزدیک دروازهء آبی که رسید، حیران ماند که چه کند تا سارا ازورود او به کابل خبر شود. دلش می خواست تا زنگ دروازه را به صدا بیاورد؛ ولی تردید داشت. آخر اگر سکینه دروازه را باز نمی کرد وکسی دیگری می آمد چه می گفت ؟ هم دلش می لرزید وهم دستش. درحالی که او دیگر آن جوان محجوب دیروزنبود. افسر رشیدی بود، گرم وسرد روزگار را چشیده و تجارب فراوان اندوخته . بنابراین هرکسی که می آمد می توانست با خونسردی کامل با او روبرو شود واحوال سارا را بپرسد.  رحمت سر انجام به تردید خود فایق آمده ودستش بالا رفته بود تا دکمهء زنگ دروازه را فشار دهد که ناگهان سنگینی دستی را بر شانه اش احساس کرده بود. آن دست دست مامای سارا بود که درهمان روز مظاهره با وی معرفی شده بود وسارا در همان شامگاه خدا حافظی آدرس دکان اورا برایش داده بود تا نامه هایش را به همان نشانی بفرستد.

 

   ماما برات دستش را گرفته ، به رویش لبخند زده وگفته بود :

 

  - ضابط صاحب ، مانده نباشید. بفرمایید که به دکان غریب ها برویم ویک پیاله چای با ما بیچاره ها بنوشید.

 

  ماما برات ، آدمی بود، درمرز شست وشکست . محاسن سپیدش با عرقچین سفید تراز برفش همخوانی وهم آهنگی داشت. کاسبی بود که از آبلهء دستانش نان می خورد ومنت کسی را قبول نمی کرد. انسان بزرگ منش وخوش برخوردی بود وخون پاک واصیل کابلی های جوانمرد وکاکهء کابل در رگ رگ و سلول سلول وجود او جریان داشت . ماما همین که پیالهء چای خوشرنگ ومعطری را برایش ریخت ودر برابرش نهاد،  گفت :

 

  - ضابط صاحب ، اگر یادت باشد، ترا چند سال قبل همان روزی که خواهر زاده ام سارا جان زخمی شده بود، دیده ومی شناختم. چندین بار دیگر نیز ترا دراین کوچه دیده بودم. فکر کرده بودم که تصادفاً از این کوچه می گذری . اما هنگامی که سارا همه چیز را برایم قصه کرد، وفهمیدم که باهم دوست هستید، دلم بسیار می خواست تا ترا دررسیدن به آرزویت کمک نمایم. اما متأسفانه دیگر ترا ندیدم. خوب، بچه ام ! قصه کن که کجا بودی ، چه می کردی وچرا سرو درکت معلوم نبود ؟

 

  - ماما جان، شما چه می گویید؟ تا همین امروز چهار قطعه خط به آدرس شما فرستاده بودم که برای سارا بدهید. پس چطور سرودرکم معلوم نبود ؟

 

  - نی ضابط صاحب ! فقط یک قطعه خطت رسیده ، نه چهار قطعه خطت. واین خط هم زمانی رسید که سارا به خارجه رفته بود. آدرس دکان را هم به عوض آن که 235 نوشته کنی ، نوشته کرده بودی 325. به همین خاطر داگی  ( پسته رسان ) بسیار سرگردان شده بود وباج  بروت می خواست.

 

  با شنیدن سخنان ماما برات ، آه از نهاد رحمت برآمده  وفهمیده بود که چه اشتباهی را مرتکب شده بود. یادش آمده بود که درلحظات خداحافظی هوش وحواسش سرجایش نبود وبه همین سبب  شنیده بود :  دکان نمبر325 کوچهء سراجی کابل.

 

 سرنوشت ، با زنده گی رحمت ، بازی بزرگی را آغازکرده بود. حالا دیگرحتا رسیدن ونرسیدن نامه ها هم از اهمیت افتاده بود. مهم آن بود که سارا در کابل نبود. ماما گفته بود : " سارا به خارجه رفت " آه ، چرا رفت ؟ چه وقت رفت ، برای چه رفت ، با کی رفت ، برای چه مدتی رفت ، به کدام کشوررفت ؟ اما،  ماما برات که  لحظه یی چهرهء غمزده و پر آژنگ رحمت را از نظر دور نداشت ، به فراست دریافته بود که ذهن رحمت پراز ده ها سوال است ، قصهء رفتن سارا را با لحن دلسوزانه یی آغاز کرده بود :

 

 - هنگامی که تو در وظیفه و از کابل دوربودی، سارا چندین بار، پرسید که آیا از تو کدام نامه یی برایش رسیده است یا نی ؟ او بسیار بی قرار به نظر می رسید وبرای رسیدن خبری از تو بی تابی می کرد. حتا یک بار گفت ، شاید تو اورا فراموش کرده باشی؛ ولی من برایش می گفتم که باید حوصله کند ، زیرا جاجی درآن دنیا نیست ، منطقه یی در همین کشور است ویک روز نی یک روز یا خطت می آید یا خودت پیدا می شوی. اما تقدیر وسرنوشت کار خود را کرد وسارا مجبور شد که پس از مقررشدن پدرش به حیث کارمند درسفارت افغاستان به پاریس برود. ضابط صاحب ! چرا اشک می ریزی ، دنیا به امید خورده شده ، یارعاشقان خدا است. فرانسه هم کوه قاف نیست. برایش خط نوشته کن. اگر ترا واقعاً دوست داشته باشد، به تو وفادار می ماند ویک روزی می آید.و اگرنداشته باشدهم جوابت را می نویسد. درآن صورت اورا به خدابسپار وزنده گی دیگری را شروع کن. برای تو که دختر، کم پیدا نمی شود...

 

  ماما برات پس از گفتن این سخنان ، اززیر قالینچهء پیشخوان دکانش کتابچه یی را بیرون آورده بود. کتابچه را ورق زده بود. در لای کتابچه اسناد وکاغذ ها وپاکت های گوناگونی دیده می شد. پاکت ها وکاغذ ها را به دقت نگریسته وسر انجام آن چه را که می جست پیدا نموده بود. پاکتی با حاشیه های سرخ وآبی که در روی آن هیچ نام ونشانی دیده نمی شد. درب پاکت بسته بود، اما به نظر می رسید که نامه مدت ها پیش نوشته شده وبه مامابرات رسیده است. ماما برات پاکت را به رحمت داده وگفته بود:

 

 - این خط را همان روزی که سارا از کابل می رفت ، به من سپرد واز من قول گرفت که آن را حتماً به تو برسانم. حالا خدا را شکرکه تو پیدا شدی . وامانتی ات را تسلیم شدی. این هم همان قطعه خطی است که تو برای سارا نوشته وبه آدرس غلط روان کرده بودی .

 

  رحمت که نامه ها را با دست لرزان گرفت ، با ماما خدا حافظی کرد و با قلب اندوهگین وخاطرناشاد کوچهء سراجی را ترک گفت. نامهء سارا درجیبش بود و دستی که آن را می فشرد ، داغ وسوزان شده بود. رحمت به خلوتی نیاز داشت که نه درکوچه وبازار سراغ می شد ونه در خانه اش. به همین سبب راه چمن حضوری را در پیش گرفت . درآن جا گوشهء دنجی یافت. بالای سبزه ها نشست وبادست لرزان نامه را گشود. سارا نوشته بود :

 

  "  محبوب قلبم ، رحمت ! امیدوارم به سلامت باشی !

 

تو هر غروب نظر می کنی به خانهء من

دریغ پنجره خاموش وخانه تاریک است

 

هنوز یاد مرا پشـــــــــت شیشه می بینی

که از تو دور ولی با دل تو نزدیک است

 

  اگرچه امید چندانی ندارم که به این زودی ها باز گردی، سراغی از من بگیری وبه پنجرهء خاموش وخانهء تاریک من ، بنگری ؛ اما اگرآمدی ، بدان که اگرچه از تو دورم ولی شب وروزبا تو هستم ودر خیال تو. این نامه را با نامیدی فراوان می نویسم وگمان نمی برم که روزی به دستان توبوسه زند. آخر کسی که شش ماه تمام کوچکترین اطلاعی ازخود ندهد ، چگونه ممکن است که هنوزهم مهر مرا به دل داشته باشد وروزی گذرش به کوی ما بیفتد.

 

  عزیز دلم ! از مکتب که فارغ شدم ، دلم می خواست تو اولین کسی باشی که شهادت نامه ام را برایش نشان دهم . مانند آن روزی که تو افسر شده بودی، برویم به سوی قرغه. جشن کوچکی بگیریم ، تمام روزباهم باشیم وتوشیرینی فراغت از مکتب را ازلبانم بربایی  ووعده دهی که دو سه روزبعد ازآن ، مادر وخواهرانت را به خواستگاری  خواهی فرستاد. اما دریغ که تو نبودی. زنده گی با من جفا کرده بود وخدای عشق در پی خیانت بیشتر بود. ..

 

 و اما :  می دانستم که اگردردانشکدهء  ادبیات نام نویسی نکنم ، چه به روزگارم می آوری ؟ به همین سبب درآن جا نا منویسی کردم. در امتحان کانکورمؤفق شدم. خوشحال بودم که هر گاه تو خبرشوی سرورویم را غرق بوسه می سازی. آه ای بی وفا ، کاش تو خبرمی شدی ، فقط برای یک شبانه روز می آمدی ، بوسه هایت را می ستانیدی و می رفتی. مگر نمی توانستی ؟

 

  دانشگاه کابل، به خصوص فاکولتهء ما محیط دلچسپی داشت. هم مضامین وهم بحث ها وفحص ها یی که در پیرامون درس ها انجام می گرفت برایم سخت جالب  بودند وهم چهره های پسران ودختران ولباس های عجیب وغریبی که می پوشیدند ورفتار وکرداری که ازخود نشان می دادند. اما مرا در همان نخستین روزها ، بچه ها پسندیدند و برخی از آنان سعی کردند تا جای تو را در قلبم بگیرند. غافل ازآن که جای تو تا ابدیت دراین قلب ماتمدیدهء من محفوظ است وبه یک ناخنت هم کسی را برابر نمی کنم. ...

 

 هنوز یکی دو ماهی از شروع درس ها نگذشته بود که تظاهرات ، راه پیمایی ها وکشمکش های سیاسی بر محیط دانشگاه سایه افگند و برخورد های خونین به داخل داشگاه سرایت کرد. مدتی هم نگذشت که دروازهء آن بسته شد وخداوند برای من سر نوشت دیگری رقم زد...

 

 نمی دانم برایت گفته بودم که پدرم دروزارت خارجه کار می کرد یا نه گفته بودم،  یادم نیست . اما او از جملهء همصنفان صدراعظمی بود که تازه مقر شده بود. به همین سبب صدراعظم وی رابه حیث شخص مورد اعتماد خود به حیث سکرتردوم سفارت کبرای ما در پاریس مقرر کرد. ونتیجه این شد که همهء ما همراه او رخت سفر ببندیم. اگرچه دیدن آن عروس شهر های جهان ، ودرس خواندن وزنده گی کردن درآن جا برای هرکسی می توانست یک رؤیای دلپذیر به شماربرود ؛ ولی باورکن - برای من دیگر رؤیا نبود- ، بد ترین خبری بود که تا آن روزو روزگار اززبان پدرم شنیده بودم. شاید باور کنی یا نکنی که چه خونابه ها ریختم وچه استغاثه ها به نزد مادرم ومامایم کردم ، تا پدرم را راضی را بسازند که حداقل چند ماه دیگررا هم در کابل به سربریم تا از تو احوالی برسد. اما پدرم می گفت : " برای سارا بهترین شانس برای درس خواندن پیدا شده است ، باید همه با هم برویم . وانگهی سارا دراین جا چه کار دارد که می خواهید بعد از چند ماه بیاید ؟ " اگرچه مادرم تلویحاً از عشق بزرگ ما برای پدر حکایه نموده بود؛ ولی پدربا خشونت گفته بود: " عشق ودوست داشتن حرف های پوچ وبی معنا است. چند روزی که بگذرد، هردوی شان فراموش می کنند و من نمی توانم آیندهء سارا را فدای این حرف های بچه گانه واحساساتی نمایم . "

 

 

بلی ، رحمت عزیز ، خواهی گفت ، مگر نمی توانستی به یک شکلی مرا درجریان قرار بدهی. آه ، پرسان نکو. خودرا به هر در زدم ، حتا کوشش کردم تارفیقت زمری را پیدا کرده وبه وسیلهء او برایت پیغام دهم. اما حیف که او رانیافتم. مثل این که او نیز در اطراف به خدمت گمارده شده بود. دیگرعقلم قد نمی داد که چه کنم واز کی کمک بخواهم. فقط یک چاره داشتم که چادری به سر کنم وبیایم به نزدت . اما مگر گذاشتند ؟ نه ، مادرم مراقبم بود، وسکینه هم همچون سگ وفادار تعقیبم می کرد. پلانم افشاء شد و هنوزپایم را از لخک دروازهء حویلی بیرون نگذاشته و درموتر ننشسته بودم که پدرم از موهایم گرفت وبا یک قفاق جانانه به خدمتم رسیده وزندانی ام ساخت...

 

  ... امشب ، شبی است که فردایش باید پرواز کنیم . نمی دانم که چه سرنوشتی انتظارمارا خواهد کشید. ولی باور دارم که روزی ترا باز خواهم یافت. ضرور نیست که ازتو بخواهم ، منتظرم باشی؛ زیرا چه بخواهم چه نخواهم ، تو این کاررا می کنی وبه همین خاطر است که خدای قلبم هستی.

 

  آدرسم را برای ماما برات می نویسم. هرگاه این نامه برایت رسید ، پاسخ ان را بنویس وبگو که چرا برایم نامه ننوشته بودی. می دانم که این نامه را تو با سرشک دیده تر خواهی کرد ؛ ولی عزیزم شکیبا با ش وبدان وباورکن که نام تو بر نگین دلم همیشه نقش بسته است .. دوستدارت .. سارا. "

 

  سارا درست حدس زده بود. نامه با سرشک چشمان رحمت تر شده بود واز بس که درآن نیمروز غم انگیز آن را خوانده  وبا هیجان والتهاب آن را بوئیده وبوسیده وبه دستانش فشرده بود، دیگر، آن نامه به کاغذ مندرسی تبدیل شده بود که با اندکی تغافل می شارید و ازبین می رفت . رحمت آن روز بسیار گریسته وندبه کرده بود. به طالع وبخت باژگون خویش نفرین ها فرستاده بود ، خویشتن را، زمین وآسمان را، قوماندان حضرت گل خان را، وزیر خارجهء ظاهر شاه وحتا خدا را لعنت کرده ودشنام داده بود. آری این ها همه مقصر بودند. همه ؛ زیرا که سارا را از نزدش گرفته بودند وآن یار نازنین چه آسان وچه ارزان از دست رفته بود.آه که منزل بس دراز بود ورحمت چه پای لنگی داشت :  جاجی کجا وپاریس کجا ؟ 

 

***

 


مجلس شیرنی خوری فرخنده که بر گزارشده بود، رخصتی کوتاه مدت رحمت نیز به سر آمده بود. ورحمت بدون آن که نشانی یا آدرسی ازآن غزال گریز پا به دست آورده باشد ، با قلب زخمی وخونین ، کوله بارغم بر دوش نهاده  وروانهء جاجی محل خدمتش شده بود.

 

 رفتن دوباره به همان قشلهء دور دست  ومنزوی ، اگرچه برایش دشوار بود واو را از دست یافتن به آخرین امید هایش بازمی داشت ؛ اما این حسن را هم داشت که با پیوستن به حلقهء دوستان وهمکاران شفیقش وغرق شدن در امور روزانهء زنده گی نظامی کمتر به یاد سارا می افتید وهمین طورهم شد: آب وهوای پاکیزه ، صفای کوهساران وطن، جنگل های سبز، رود بارخروشان ، طبیعت بکر ودست نخورده ازیک سو ومعاشرت تنگاتنگ باافسران جوان ، گسترده گی وظایف نظامی ، محیط مألوف وآدم های ساده وصمیمی پیرامون، خواندن کتاب هایی که از کابل آورده بود، گوش سپردن به نغمه های حزین ولی دلنشینی که از تارهای رباب همتای نظامی اش " محسن" برمی خاست وده ها مشغولیت دیگر، باعث آن شدند که رحمت به مرثیه های روحش بیشتر ازاین بی اعتنایی کند وبه از دست رفتن سارا برای همیشه از زنده گی اش و شکست عشق جنون آسایش با شکیبایی برخورد نماید.

 

  حضرت گل خان دیگرازغند رفته بود وبه جایش "محمد جان" خان ازآن سر دنیا آمده بود. قوماندان جدید در کارخود وارد وخبره بود وبا گذشت هر روز موقعیتش را به حیث یک فرماندهء لایق ، زیرک ، باانظباط ووفادار به نظام سلطنت تحکیم می کرد. او نیز همان طوری که حضرت گل خان زبان فارسی را بد تکلم می کرد ، با زبان پشتو آشنایی کامل نداشت وکم نبودند افسران وسپاهیانی که هنگام صحبت کردن او به زبان پشتو، پنهانی می خندیدند وبرخی از کلمات وجملات او را درج قاموس ذهن شان می ساختند.

 

  رحمت ، خاطرات زیادی از آن روز ها داشت . نام های همکارانش ، آمرینش ، سربازان ، چهره ها وسیما های شان ، عادات ، حرکات وحتا شیوهء سخن گفتن وطرزبرخوردوالقا ب وتخلص هایی را که با مناسبت ویا همین طوری بدون کدام مناسبت به زبا ن شان می آمد وبر یکدیگر می گذاشتند، به یاد آورد ولبخند زد. یادش آمد که برخی از آن القاب چنان دقیق گذاشته می شدند که به چهره وانداز آدم های مفتخر شده بدان القاب مو نمی زد. شگفتی آورهم این مسأله بود که بعد از گذشت چند روزی هرکسی به القاب ونام های داده شده عادت می کردند ونام اصلی شان بیخی فراموش انسان می شد. وبازهم شگفتی انگیز تر این نکته که کسی نمی رنجید وکینه یی از کسی که نامی براو نهاده بود ، بردل نمی گرفت. با یاد آوری برخی از آن القاب پیرمرد لبخندی زد وبا خود گفت ، عجب نام ها والقابی بودندآن نام ها : نواب " سوته " ، کریم " کل " ، گلاب " لــَلــَـِّی "  سرور" زرافه" ،  اسماعیل " چایجوش "،  رشاد" تکمه پران " ، رمضان " لندهور" ، بسم الله                        " خشتک"،  اسحاق " کـُـــــــــته" ، نبی" بَدو" ..

 

 یک سال دیگر نیز سپری شده بود ورحمت هنوزهم نه نامه یی از سارا دریافت کرده بود ونه آدرسی. درهمین اوج نامیدی بود که هیئتی برای انتخاب سربازان وافسران جهت خدمت به قطعهء کوماندوی قول اردوی مرکزی که در کابل موقعیت داشت ، درآن غند دور افتاده نیز آمده بود.  طالع رحمت هم که تاکنون خوابیده بود، بیدارشده بود و رحمت را به حیث یک افسر خوب ونمونه برای خدمت در قطعهء کوماندو برگزیده بودند.

 

  انتخاب رحمت برای خدمت در لوای کوماندو، درست هنگامی اتفاق افتاده بود که محمد موسی شفیق تازه صدراعظم شده ، رأی اعتماد از شورای ملی افغانستان به دست آورده وبا انبوهی ازدشواری ها مثل حل مسأله پشتونستان وحل مسأله آب هیرمند ، مواجه بود. درست  در هنگامی که سردار محمد داوود، درحسرت قدرت از دست رفته می سوخت ودر صدد آن بود که به وسیلهء کودتای نظامی ، نظام سلطنتی را واژگون کند وقدرت را به دست آورد. اما همین که رحمت به کابل باز گشته بود، بلافاصله به دکان ماما برات پیزاردوز سرزده بود. هنوز هم از سارا خبری نبود، نه خطی ونه آدرسی.

 

  لوای کوماندو در بالاحصارکابل موقعیت داشت. این لوا برعلاوهء وظایف سنگین مسلکی اش، وظیفهء تأمین نظم وامنیت در شهر کابل را نیزدرموارد خاص واستثنایی مانند سرکوب تظاهرات دانشجویی به عهده داشت وتحت نظرمستقیم جنرال عبدالولی ، داماد ظاهرشاه به انجام چنین وظایفی می پرداخت.  قوماندان لوا یکی از نزدیکان وخاصان داماد شاه بود ودرنزد وی قرب ومنزلت فراوانی داشت. به همین خاطر او فعال مایشاء بود و می توانست راسته را چپه درو کند و چپه را راسته وحضرت شمرهم غرضدارش نباشد. رحمت اینک که او را به یادمی آورد، حیران می ماند که چگونه آدم های چرب زبان ، متملق و ناتوانی مانند او را سرداران آن زمان بالا می کشیدند وبه اوج قدرت می رسانیدند. رحمت اکنون به خوبی پی می برد که سرداران به کسانی ضرورت نداشتند که مناعت طبع داشته باشند ، آزاده باشند و آراسته با دانش ودرک سیاسی واجتماعی و آگاه ازدرد و مصایب بی شمار مردم شان.

 

  رحمت ازاین قوماندان هم خاطرات فراوانی داشت. از سگ جنگی هایش ، از بد ماشی هایش ، از سیاه مستی هایش ، از بد دهنی هایش ، از زورگویی هایش واز فریب کاری ها ورشوه ستانی هایش؛ اما سعی کرد که آن ها رافراموش کند وبا تداعی آن خاطرات صفای خاطری را که به دست آورده بود، مکدر نسازد.

 

 هنوز یک هفته را در کابل سپری نکرده  وآب خنک از گلویش پایین نرفته بود که لوای کوماندو ، بنابرپلان وپروگرام مسلکی اش ، رفتار پیاده را از بالاحصار کابل تا جلال آباد آغاز کرد وقرارشد جهت تمرینات بیشترکوماندویی ، سه ماه تمام را در جلال آباد بگذراند. پس از ساعت ها راه پیمایی برای یک ساعت ، موله

( استراحت ) بزرگ داده شده بود. رحمت بوت های ساقدارش را کشیده وبه آبله های کف پنجه ها وپشت پا هایش می نگریست. قوماندان تولی به او نزدیک شده وگفته بود:

 

-         ضابط صاحب ، چه گپ شده ، مثل این که پاهایت آبله کرده اند ؟

 

  رحمت با احترام از جایش بلند شده وگفته بود: " بلی صاحب ، مثل این که بوت هایم تنگ هستند .."

 

- نی ، بوتهایت تنگ نیستند، فکر می کنم که به پیاده گردی طولانی عادت نداری. من هم در روزهای اول تجربه نداشتم . اگر بوت ها کلان هم باشند، نقص دارد. پا ها افگار می شوند وآبله می کنند.

 

- بلی تورن صاحب ، اما چیز مهمی نیست ، خوب می شوند..

- بهتر است پاهایت را با آب گرم شست وشو بدهی ، چرب کنی وکرباس بپیچانی تا بقیهء راه را طی نموده بتوانی .

 

  دلسوزی ها و رهنمایی ها ومشوره های صمیمانهء فرمانده تولی به رحمت باعث شده بود، که رحمت اعتماد وباور صادقانه یی نسبت به فرمانده اش احساس نماید. و تورن " جمعه " خان نیز که ضابط تولی خویش را آدم کم حرف ، سخت کوش و هوشیاری یافته بود، در صدد آن شده بود که سنگ بنای دوستی ورفاقت مستحکم رزمی را باوی بگذارد.  مدت ها پس از آن راه پیمایی  بود که دریک شب جمعه ، هنگامی که در باغ سراج العمارت قدم می زدند، همین که به نزدیک مقبرهء امیر امان الله خان غازی رسیده بودند وبه روح آن بزرگمرد، دعا کرده بودند، جمعه خان آهی کشیده وگفته بود :

 

 - همین مرد غازی بود که استقلال کشور را از انگلیس ها گرفت ؛ ولی می بینید که تاریخ را چگونه تغییر دادند و کارنامه های این ابرمرد را چگونه کوچک جلوه دادند..

 

 رحمت به چهرهء تیره ء فرمانده نگریسته وپرسیده بود :

 

 - منظورتان این است که محمد نادرشاه تاریخ را به نفع خود تغییر داده است ؟

 

  - بلی ؛ ولی فکر می کردم،  افسر هوشمندی مانند خودت این مسأله را بیشتراز هرکس دیگری می داند. خدا کند شما خود را به نفهمی نزده باشید وهمان طوری که من با شما بدون پرده صحبت می نمایم شما هم بالای من اعتماد کنید واز گفتن حقایق نترسید.

 

  رحمت با شنیدن این سخنان شرمیده بود واز این که پرسش بی موردی نموده بود، خودش را نمی بخشد؛ ولی این گفتگوی مختصر، باعث آن گردیده بود که رحمت ، حرف ها ومکنونات ضمیر خودرا دیگر از وی پنهان نکند.

 

 بدینترتیب ، درک های مشترک ، نقاط نظر همسان در مورد رنج های بیکران و بی درمان ومزمن زنده گی فردی واجتماعی، نزدیکی سلیقه ها وذوق ها، آن دورا به هم نزدیک ساخته بود. آنان دیگر، در اوقات غیر رسمی همدیگرراتوخطاب می کردند ودوستان صمیمی هم شده بودند. سرانجام روزی فرماندهء تولی به او گفته بود:

 

  - می دانی رحمت ، به چه فکر می کردم؟ به این مسأله که دوای درد های بیکران مردم ما درچیست، درکجاست؟

 

  - نمی دانم درکجاست ؛ ولی پدر خدابیامرزم می گفت ، که درد های بی کران  مردم را باید تشخیص کرد، ازریشه پیدا نمود واین ریشه را باید با یک ضربت قطع کرد.

 

 - بیخی درست می گفتند، آن مرحوم. بلی باید هم ریشه را پیدا کرد وهم نقطهء ضربت را...

 

-         شما ریشه ها را تشخیص داده اید، نقطه های ضربت را یافته اید ؟

 

 - بلی بلی ، نظام شاهی را باید واژگون کرد.زیرا ریشه های فساد وعقب مانده گی وفقروبدبختی مردم ما درهمین نظام پوسیده،  بیخ وبن دارند. تا این نظام سرنگون نشود ونظام جمهوری جاگزین آن نگردد ، درد مردم ما بی درمان خواهد بود.

 

***

  از جلال آباد که لوای کوماندو به کابل رسید، بهار شده بود. مثل همین حالا. همه جا سبزوخرم بود وطبیعت جلوه گری هایش راآغازکرده بود. درهمان هوا وفضای فرح بخش بهاری بود که روزی، جمعه خان برایش دربارهء کودتایی سخن گفته بود که دررأس آن سردارمحمد داوود، پسرکاکای ظاهر شاه قرار داشت. فرمانده گفته بود، به زودی این کودتا آغاز خواهدشد. گفته بود ازلوای ما نیزچندین افسر ازجمله خودم دراین حرکت مردمی اشتراک خواهیم کرد. حالا اگرتو می خواهی ونمی ترسی می توانی با ما همراه شوی ...

 

 باران بند آمده بود. جنگل که تنش را شسته بود، اینک آن را می تکانید، خشک می کرد وسرورویش را آرایش می نمود تا برای در آمیختن با زال سیه چهرهء شب،  کم وکسری نداشته باشد. برفرازجنگل، آنجایی که رحمت نشسته بود، تاج نیلگونی که درآن سایه روشن شامگاهی باتاج قیصر شباهت داشت، خود نمایی می کرد. زلفان جنگل را طبیعت شانه کرده  وبه هم می بافت.در پیرامون پیرمرد، زیبایی وجمال طبیعت  کامل  وکامل تر می شد. مشاهدهء چنین جلوه هایی از زیبایی وجمال هستی، حالت خلسه گونه یی به پیر مرد بخشیده بود.

 

 هنگامی که جنگل جامهء اثیری خواب می پوشید وبرای درآمیختن با شب آماده می شد، پیرمرد هم از جایش برخاست وبه سوی اردوگاه روان شد . او همان طوری که آهسته آهسته راه می پیمود وسینه اش را ازهوای تازه ومطبوع بهار می انباشت ، خاطراتش را نیز در بارهء آن رویداد بزرگ که در سرنوشت شخصی اش نیز تأثیر فراوانی به جا گذاشته بود، پی می گرفت :

 

   سرانجام شب موعود، فرا رسیده بود. همان شبی که سپید ومهتابی بود. شهروندان شهرکابل به خواب سنگینی فرو رفته بودند. سکوت ژرفی حاکم بود و شهزادهء ازخود راضی، خواب پادشاه شدن می دید. رحمت وفرمانده اش به بهانهء ترتیب وتنظیم افراد شان برای تمرینات رسم گذشت ( رژه ) نظامی ، در بالاحصار مانده وبه منزل نرفته بودند. آنان بی صبرانه منتظر دستورهای رهبرکودتا بودند که از طریق عضو رابط برای شان بایست می رسید. فرصت اندک بود . وقت می گذشت. اضطراب وپریشانی مرزی نداشت ، سایه های هول از پیرامون شان سر می کشیدند. نیرو های شان اندک بود. آنان یکدیگررا نمی شناختند. کودتاچیان با هم ارتباط نداشتند. وظایف شان نیز تاهنوز مشخص نبود. در عوض سلطنت ، فرماندهان برجسته وقطعات تا دندان مسلح داشت وافسران وجنرالان سخت وفادار وفداکار به خانواده حاکم. سربازان شاه با توپ ها وتانک ها وهواپیما ها مسلح بودند. وپایتخت را همچون نگینی درمحاصره داشتند. تناسب قوتها به نفع رحمت ویارانش نبود.  عمل رحمت ویارانش تنها وتنها یک عمل ماجرا جویانه بود...

 

  شاید این از خوش قسمتی ایشان بود که آن شب قوماندان لوا در بالاحصار نبود. او پس از بگیل شدن سگ محبوبش در برابر یک سگ ولگرد، خــُمی از شراب ناب نوشیده ومست والست افتاده بود. وبدینترتیب به جز از نوکریوال لوا کسی نبود که درآن شب دیجوربیدار ومراقب حرکات و جنبشی که درآن نیمه شب آغاز می شد، گردد.

 

 


    خدامی داند که رحمت به چه می اندیشید. به حکم مرگی که به دست خود برای خود امضأکرده بود، یا به شکست محتومی که در انتظارشان بود یا به پیروزی نا ممکن ؟ درهمین حال بود که فرماندهء جسورش ویرا به خود آورده وپرسیده بود:

 

- رحمت به چه می اندیشی ، به مرگ یا به زنده گی ؟ مرگ که هر روز وهر لحظه فرامی رسد. امروزنی،  فردا. اما رسیدنش حتمی است. پس آیا بهتر نیست به زنده گی بیندیشی؟ به عمل قهرمانانه یی که انجام می دهی ، به رزمی که در پیش داری، به مصافی که با پیروزی درآن، روز رهایی و رستگاری فرا می رسد. آرزوهای مردمت برآورده می شوند. دردهایی که پدرت از آن سخن می گفت ، درمان می شوند ورنج های بیکران مان پایان می يابند. آه ، اما اگر از مرگ می ترسی ، حرف دیگری است. می توانی پنهان شوی. می توانی به منزلت برگردی. اما ما می رویم وتا پای جان می جنگیم.

 

 رحمت که از سخنان فرمانده اش به رقت آمده بود، با لحن قاطعی گفته بود:

 

  - قوماندانصاحب ، نمی دانم که کدام حرف ویا حرکت من باعث آن شده است که شما چنین سخنانی بیان می کنید. بلی من ازمرگ می ترسم. مثل همه . شما هم می ترسید. ولی من ترسو نیستم. من به قوا وتعهدی که با شما بسته ام تا آخرین قطره خونم وفادارمی مانم. اگر زنده ماندیم وپیروز شدیم ویا اگرشکست خوردیم وکشته شدیم ، در همه حالات در پهلوی شما خواهم بود.

 

   پیروزی حرکت نظامی آن ها ، چندان هم مربوط به آن نبود که فرماندهء دایم الخمر لوای کوماندو، آن شب ، مست کرده وبه خواب رفته یا همین اکنون خروپف افسرپیرنوکریوال بلند شده است. پیروزی این حرکت مربوط به این امر بود که چگونه آغاز شود. نخست کجاها را باید هدف بگیرند وضربه بزنند. نقاط کلیدی وافراد وشخصیت های مهم ووفاداربه سلطنت چگونه به دست آیند وگرفتارشوند. چگونه چشمه های اطلاعات آن شهزاده ء مغرور وبی لگام را کورکنند. پیروزی آنان مربوط به آن بود که در هریک از نقاط بی شمار حرکت ، عمل وتوقف ، ابتکاربه دست شان باشد. آنان باید شرایط خویش را با یک مانورحساب شده ، سریع وقاطع بالای سلطنت خواهان می قبولاندند ودیکته می کردند. زیرا بدون در نظرداشت این مسایل ، همین که از جا کنده می شدند وبه حرکت می آمدند، پل های پشت سرشان نیز تخریب می شد.راه باز گشت قطع می گردید. آنان باید تا اخرین رمق می جنگیدند ، باید پیش می رفتند. پیشرفت حتمی بود وبازگشت حکم خودکشی را داشت.

 

 ساعت یک شب بود که عضو رابط آمده بود. نام شب را توزیع نموده ، وظیفهء تولی را تعیین کرده ودستورحرکت داده بود. جمعه خان تورن ورحمت بریدمن، بلافاصله دست به کارشده ، سپاهیان خواب آلوده وشگفتی زده را مسلح ساخته ولختی نگذشته بود که بار دیگر همرزمان شان به  سوی منزل آن جنرال خود خواه که در آن هنگام فرماندهء کل سپاه کابل بود، سرازیر شده بودند.

 

  زمین در زیرپای زنجیر های ماشین های محاربوی وتایر های ضخیم زرهپوش ها وموتر های سنگین شان ، لرزیده بود. عده یی از شهریان کابل  ازغرش مهیب موتورها وسلندرهای تانک هایی که به حمایت آنان از درون شهر خفته واعماق ارگ سلطنتی برای برچیدن نظام تکان خورده بود، بیدار شده بودند. تولی  جمعه خان ویکی از تولی های انقلابی دیگر، به ساحهء وزیراکبر خان رسیده وبا سرعت ومهارت قصر آن سردار غافل را محاصره کرده بودند.  رحمت اکنون به خاطر می آورد که آن فرعون زمان چگونه پس از شلیک دو مرمی تانک به دیوار خانه اش ، دست های خود را بالای سرش قرار داده وبه آن شبگردان جسور تسلیم شده بود. هنوز صبح نشده بود که تمام سران ارتش گرفتار شده ، قوت های نظامی کابل فلج ویاتسلیم شده وشهر کاملاً در اشغال همرزمان رحمت قرار گرفته بود...

 

  پیرمرد که به آستانهء اردوگاه رسیده بود، با تداعی این خاطرات آهی کشیده واز خود پرسید:

 

 -  دردنیا چه پیدا می شود که سزاوار وفاداری انسان باشد؟ مبارزه نمودن وپیروز شدن ، به جا ومقام رسیدن ، عاشق بودن ودوست داشتن ویا به خاطراتی که با رگ وپی انسان گره خورده اند وفادار ماندن وبه آن ارج گذاشتن ؟  

 

  همین که رحمت به اردوگاه برگشت، عده ء کثیری از مهاجرین را دید که دراطراف اتاق معلومات وکنترول جمع شده بودند. آنان با ترس و وحشت به مرد جوانی که کلهء طاس داشت وچشم های درشت وصورت درازی که به اسپ شبیه بود، خیره خیره می نگریستند. آن مرد از اهالی کردستان عراق ونامش " نوزاد " بود. نوزاد بالای دراز چوکیی درجنب اتاق معلومات که اتاقی بود برای پذیرش مراجعین ، نشسته بود. گیلنهء مملوازپترول را در پهلوی خود نهاده ، سگرت لایتری در دست گرفته وبه زبان کـــــُردی وانگلیسی با لحن تند و با صدای بلند خطاب به مؤظفین اردوگاه سخن می گفت وبه نظر می رسید که آنان را دشنام می دهد و تهدید می نماید.

 

 نوزاد همان طوری که ، به آدرس مسؤلین اردوگاه  ناسزا می گفت ، از جایش نیز برمی خاست ،  با مشت ولگد به در وپنجرهء اتاق حمله می برد. شیشه ها را می شکست. میزها وچوکی هارا بالای یکدیگر می کوبید، توته می کرد وبه بیرون اتاق پرتاب می کرد. به کسی اجازه نمی داد که نزدیکش شود. حتا به دوستان وهموطنان کـــُردی اش ، تا علت این خشم وجنون را از وی جویا شوند. کمی دورتراز اتاق یک موتر پولیس ایستاده بود ودو نفر مسلح با خونسردی تمام به او می نگریستند و مراقب حرکاتش بودند.

 

  رحمت ، نوزاد سی ساله را می شناخت. با رها باهم به بازی شطرنج پرداخته بودند و بارها در بارهء مسایل مختلفی صحبت کرده بودند. نوزاد آدم آرام ومهربانی بود. پیرمرد به یاد نداشت که آن جوان تنها وخوش برخورد را گاهی خشمگین دیده باشد. به همین سبب ، حیران مانده بود که چه امری باعث شده که نوزاد تصمیم به آتش زدن خود بگیرد. درها وپنجره ها را بشکند ویا با چنان درشتی سخن گفته وبه کسی دشنام نثار نماید.

 

  در میان حاضرین حشمت و رزاق وجواد را یافت وعلت را پرسید. رزاق گفت : " این باردوم است که برای این بیچاره جواب منفی داده اند." جواد گفت : " به حکم محکمه اعتراض دارد که چرا برای " ساعد " که هموطنش است وهردو یک جا به این کمپ آمده ویک کیس داشته اند، جواب مثبت داده اند وبرای او منفی . "

حشمت گفت : "  بابا ، هیچ گپ نیست ، کیس خودرا پخته می سازد که بار سوم هم جواب منفی نگیرد ." ازجواد آقای فاضل که در همان نزدیکی ایستاده بود،  شنید : " آقا نوزاد، بلوف می زند ومی خواد ترحم آقایون رؤساء را جلبش کند. بعد خسته می شود. بعد یکی پیدا می شود که واسه اش دل بسوزنه، دستشو بگیره وببرش به اتاق.. "، اما مؤظفین اردوگاه وپولیس ها باوی رفتارملایم داشتند.آنان با ملایمت همرایش حرف می زدند وبا احتیاط فراوانی ، حلقهء محاصره را تنگ می کردند.

 

  پیرمرد با دیدن این صحنه، سگرتی برای خود آتش زد ودر جستجوی اپیر شد، تا راز این ماجرا را از وی بپرسد. اما اپیردر میان جمعیت نبود. شرمای مهربان نیز، خدا می داند که کجا بود. داوود هم نبود، پس چه فایده ازایستادن وبه تماشا نشستن ، در حالی که ندانی انگیزهء نوزاد در به نمایش گذاشتن این درامهء خطرناک چه است وحاصل تو از ایستادن ؟ با خود گفت ، تا راز این پرده افشأ شود، به وقت وحوصلهء فراوان ضرورت است.اما قدر مسلم این است که تا من بروم ودست ورویی صفا دهم وبوسه یی از رخسار نورس بردارم ، آب از آب تکان نخواهد خورد. او همان طوری که راه می رفت وسربه زیر افگنده بود، از خود می پرسید، آیا گرفتن جواب منفی این قدرسخت تمام می شود که آن یکی مانند پهلوان عارف خودرا در زیرچرخ های قطار سریع السیربیندازد واین دیگری خویشتن رابه همین سبب آتش بزند؟

 

  درمحوطهء درونی اردوگاه ، اردوگاه نشینانی هم بودند که این جا وآن جا قدم می زدند وهیچگونه توجهی به آن چه که دردفترمعلومات می گذشت، نداشتند. یکی مصروف پختن غذا، دیگری مصروف شستن ظروف وبرخی هم مشغول خوردن نان شب بودند. رحمت در رفتار وکردار آنان چنان لاقیدی وبی توجه یی را یافت که انگاردر تمام آفاق وانفس خیر وخیریت است وامشب مرد جوانی نمی میرد..

 

 از اتاق خودش هم خندهء بلند شعف آلود نورس شنیده می شد. معلوم بود که او به مناسبت کدام مسأله یی خنده داری با ماما داوودش می خندد. در دل گفت ، عجب دنیایی ، یکی می خندد، دیگری می گرید. یک کرهء زمین ودوآهنگ ودوصدا. دروازه را که باز کرد، متوجه شد که نورس اورا دیده است. امکان نداشت که نورس آدمی با آن قد وقامت واندازبزرگ وبلند را ندیده باشد.پس دراین صورت، چرانمی دوید، سلامی نمی داد وبه گردنش نمی آویخت؟ درآن صبحگاهانی که انجنییر محمود به این اردوگاه آمده بود، نیز چنین کرده بود؛ ولی به زودی پشیمان شده بود. اما، آن روز، آن روز بود وامشب امشب است. آن روز مامایش نبود. مامایش که باشد، پدرکلان پیربی دندانش را صبر است. مامایی که می داند چه کند تا در تسخیر قلب کوچکش  بی رقیب باشد. از آن گذشته ماما یش جوان تر وتازه است وسیمایش هم دلپذیر. ماما نیرومند است ومی تواند ، ده بار نورس را بالای سرش پرتاب کند وپس بگیرد. پیر وعینکی وترشرو که نیست مامایش.

 

پیرمرد که داخل اتاق شد، عمداً به نورس توجهی نکرد. در چوکی همیشه گی اش  که در نبود او در اشغال داوود در آمده بود، نشست. نگاهی به  نامه هایی که داوود از پست گرفته وبالای میز گذاشته بود، انداخت ونیم نگاهی هم به نورس که حالا بلاتکلیف دروسط اتاق ایستاده بود. بعد گفتگوی طولانیی را با داوود شروع کرد. زیرا می دانست نورس را چنین گفتگوهایی خسته می سازد ومی رنجاند. او برای داوود، جریان چند لحظه پیش را قصه کرد وازوی پرسید که آیا از این جریان اطلاع داشت که چنین بی خیال نشسته است ؟

داوود تعجب کرد وگفت :

 

  نوزاد یکی از فعالین سازمان انقلابی " پی. کا. کا " ی کردستان ترکيه در اروپا است. بنابراین من فکر می کنم که این عمل او نه به خاطر گرفتن جواب منفی ، بل به خاطر مقاصد سیاسی صورت گرفته است." ساعد " یکی ازرفقایش که با من درمزرعه کارمی کند هم عضو فعال همین جریان است. او دوسه روزی می شود که به مدرسه نیامده است. امروز که او را دیدم گفت : " همرا ه با نوزاد و رفقای دیگر رفته بودیم برای مظاهره . ماتظاهرات بزرگ وخشونت باری را به راه انداختیم. طرفداران عبدالله اوجالان رهبر حزب کارگری کردستان مانند ما تظاهرات سرتاسری در اروپا به راه انداخته اند واز این که دولت ایتالیا وسایردول اروپایی به رهبرما ، پناهنده گی سیاسی نمی دهند، خشمگین اند. " بلی ، بابه جان ، ساعد هم بسیار غمگین بود ومی گفت باید همین شب تصمیم ایتالیا وجامعهء اروپا در مورد رهبر ما معلوم شود، دیده شود که اورا برمی گردانند به همان کشوری که از آن جا آمده بود یا به دولت ترکیه تسلیم می دهند، تا اعدامش کنند.

 

  ازوقفهء کوتاهی که در سخنان داوود پیش آمد، نورس حسن استفاده را کرد. دوید وبه آغوش پیر مرد جست زد وبوسهء جانانه یی داد. سپس دهن پیرمرد رامحکم گرفت ومانع آن شد که از داوود سؤال های بیشتری در مورد سازمانی که نوزاد وساعد درآن عضویت داشتند، بپرسد. درعوض خود نورس رشتهء سخن را به دست گرفت وگفت :

 

- بابه ژان، بُـلیم  بــُلیم ، نان بخولیم .

 

   داوود مزد آن روزش را به پدرداد وگفت ، شما بروید با نورس که نان شب تیار است. من که آمدم گرسنه بودم ونان خوردم. راستی نامهء دیگری از شعیب آمده است. شعیب نوشته است که می خواهد با بیوهء برادرش ازدواج کند. او ازمن مشوره خواسته است، نمی دانم چه مشوره بدهم . شما چه می گویید؟

 

  پیرمرد لبخندی زد وگفت : بچه ام ،میگویند،  هنگامی که دوتخته با هم جور بیایند، حاجت به دخالت کس دیگری نیست. آنان که یکدیگررا پسندیده اند بنابراین چه مانعی در این کارخیرمی تواند وجود داشته باشد. توبرایش نوشته کن که خوشبختی شان را آرزو می کنی . فقط همین قدر!

 

  رحمت مشغول صرف غذابود که شرما دَرزد ، نیم کله اش را داخل اتاق پروین وحشمت نموده گفت :

 

  - خودرا سوخت یک نفر ...

 

  همین قدر گفت ودوید ورفت وپیر مرد وحشمت وپروین را هراسان ساخت. آنان دست ازغذا کشیدند وبه طرف اتاق معلومات دویدند. دراتاق معلومات کسی نبود. آن جا خاموشی کاملی حکمفرما بود. بنابراین روشن بود که شرما این بار پیرمردرا دست انداخته است ویا غلط فهمیده وحرف های رزاق وجواد را جدی گرفته است. می خواستند برگردند که داکتریاسین را نیز دیدند که می دوید وسخت هراسان بود. یاسین گفت :

  - نوزاد پس از مدتی اتاق معلومات را ترک کرد وبه اتاقش رفت. چند لحظه یی نگذشت که دوستانش به او پیوستند. صدای تلویزیون شان بلند بود. همین که در خبر ها شنیدند که تقاضای پناهنده گی اوجالان رد شده واورا به دولت ترکیه تسلیم کرده اند ، صدای گریه وناله وفریاد توأم با فحش وناسزای آنان بلد شد. بعد دروازه باز شد وآنان بیرون شدند. نوزاد با گیلن پراز پترولش می دوید. او چنان می دوید که باد هم به گردش نمی رسید. دیگرنمی دانم چه واقع شد. به سرعت لباس پوشیدم ودردهلیزرسیده بودم که شنیدم نوزاد خودرا آتش زده است. درآن جا در سرک عمومی پیش روی اردوگاه !

 

 


  در میان سرک تعداد زیادی از مهاجرین واهالی دهکده ایستاده بودند. بوی شدید سوخته گی گوشت وپوست انسان، شامه را آزار می داد. موترامبولانس تازه رسیده بود. رفت و آمد متوقف شده بود. برخی از زاغه نشینان بلند بلند می گریستند وبرخی از آنان به آهسته گی اشک می ریختند. درروی جاده جسد نوزاد افتاده بود. جسدی که مثل یک کندهء بلوط آتش گرفته ،سوخته وسیاه شده بود. دیگر از آن پیکررشید وتنومند، تنها دوچشم او دیده می شدند که به سوی آسمان باز مانده بود.وانگشتی که به علامت تهدید بالا رفته بود ونسوخته بود.سرانجام  نوزاد را در کیسهء لاجوردی رنگ پلاستیکی گذاشتند. زنجیر آن را بالا کشیدند. در برانکارد گذاشتندو امبولانس در میان گریهء حاضرین به راه افتید.

 

 دربارهء آتشی که دردرون نوزاد بار دیگر شعله کشیده وپس از بازگشت به اتاقش وی را مصمم به آتش زدن خویش ساخته بود، شاید ساعد ودوستان دیگرش ، حقایقی را می دانستند که پولیس آنان را با خودبرده بود تاازآنان تحقیق نموده  و محضر خودکشی را ترتیب کنند. اما حیرت آور این بود که چگونه نوزاد درحالی که درحلقهء تنگ دوستانش قرارداشت وآنان اورا تعقیب می کردند، توانسته بود با آن سرعت خویشتن را آتش بزند و در یک چشم به هم زدن بسوزد. هرچه بود این مسأله را امروز نی ، فردا داوود روشن می ساخت واز ساعد می پرسید که چگونه این چنین شد. اما درحال حاضر، هرکسی چیزی می گفت . یکی عمل نوزاد راجنون محض می دانست. دیگری اورا تحسین می کرد وعده یی هم عبدالله اوجالان را یک تروریست می خواندند وملامت می کردند که بااشارهء او جوانان کرد ، خود ها را آتش می زنند.  اما جواد آقای فاضل با دیگران هم عقیده نبود. اومی گفت که عبدالله اوجالان دلیرمرد کوهستان ها وصحرا های نبرد است. به سرزمینش عشق می ورزد وبرای استقلال سرزمینی که شیر مردانی همچون نوزاد را پرورده است ، از مرگ هراسی ندارد.

 

 پیرمردنیزاز خود می پرسید، که این چگونه رهبری است که ده ها جوان کـــُـردی ، چه پسر وچه دختر،به خاطرش خود ها را کشته یا آتش زده وهنوز هم می زنند. این آدم نسبتاً فربه وساده وآرامی که نگاه مهربانی دارد ، چه کسی است که به یک اشاره اش  خود ها را به آب وآتش می زنند ودر چشمان مرگ بدون هراس می نگرند. آیا او ساحر است ، پیامبر است یا همان " پیشوا" ی جبران خلیل جبران است ؟ سپارتاکوس است یا لنین ومائو؟ ولی هرکسی که است ببین که چگونه دنیایی را به خروش آورده است. ببین که چگونه صدای اعتراض مردمش را به گوش جهانیان رسانیده است. آری ، او یک رهبراست. یک پیشوا است. این واژه های گرانسنگ ، فقط به اندام وانداز او می زیبند. دریغ که در سرزمین محبوب ما ، هرگز چنین رهبری نبوده است. رهبری که مردمش به خاطر او خودرا فدا کرده باشند وقربانی داده باشند.

 

  به اتاقش که بازمی گشت ، دید که چراغ اتاق پسرش روشن است. معلوم بود که وی مصروف نوشتن نامه به دوستش است واز آن چه در بیرون گذشته بود بی خبر است. دلش می خواست که به نزد او برود وبرایش بگوید که مرد آهنین اراده یی به نام نوزاد خودش را آتش زده وبه جاودانه گی پیوسته است؛ اما بعد اندیشید که چرا مزاحمش شوم، امروزنی فردا خبر می شود. زیرا نام نوزاد وراه رهبرش همین لحظه مانند قله یی که از میان مه بیرون شده باشد، قد برافراشته ودر انظار جهانیان ظاهر شده است. درهمین اندیشه بود که به یاد زن جوان مهاجر هموطنش افتاد که چندی پیش به خاطر ظلم وستمی که از رهبران ظالم تنظیمی دیده بود، در برابر ساختمان دفتر ملل متحد در دهلی جدید- همین طور مانند نوزاد- خویشتن را با ریختن پترول به آتش کشید. اما چه تفاوتی ژرفی بین مقاصد این دو تن: آن یکی به خاطر رهبرش خود را آتش می زند واین یکی از دست ستم رهبران وطنش . یادش آمد که آن حادثه را سرورآذرخش با سرودن چکامهء زیبایی جاودانی ساخته بود:

 

....

کنون ما مردم آزاد، ازادیم

                                                                                                                         

که با باروت یا بنزین ویا هر آن چه می خواهیم

                                                                                                                       

کناررودبار گنگ

ویا برآستان برده گان زر

به جان آتش برافروزیم

     لب خاموش وچشم تر

کنون ما برگ های آن درخت پیر بی فریاد

کنون ما برگ های مهرگان فرسوده ء ناشاد

قلم از ساقهء رگ های خود

    گیریم وبرسنگ مزار خویش بنویسم :

                                                    آزادی

 

***

 

آن شب با تمام حزن واندوه وتلخی اش گذشت وشب دیگر فرا رسید. دراین مدت قلب پیرمرد نیز گرفته تر از آسمان زمستان بود. هنوز هم از عظمت حادثهء شب پیش گیج ومنگ بود. دربسترش درازکشیده وازشگفتی وبوالعجبی های روزگار در حیرت بود. به نوزاد وآن زن شیردل افغان می اندیشید که ناگهان امر غریبی برایش اتفاق افتاد. امری که با زمان حال واحوال دنیای پیرامونش هیچ گونه تجانسی نداشت. آخرهمین دیشب مردی خود را آتش زده بود. اردوگاه ماتم گرفته وبه ماتمکده یی تبدیل شده بود،  در سراسرروزحتا تا همین اکنون صدای گریه و زاری دوستان نوزاد بلند بود ، که ناگهان نام سارا ویاد سارا وصدای دلنشین سارا در ذهنش ، روحش وگوش دلش طنین انداز شده بود. آه سارا دراین وقت شب ودراین ماتمکده چه می کنی ، چه می خواهی ؟ آه که عجب شور بختیی بود، عجب شور بختیی. اما شاید آمده باشد که به من تسلا بدهد وبگوید که گریستن بس است ، خون دل خوردن بس است. من هم هستم. لحظه یی به من هم بیندیش ای فراموشکار!

 

  وسارا که آمد احساس نمود که همیشه با او بوده ، هیچ وقت ازوی جدا نشده ونامش همچون سپیده دمی، روشنگر زوایای تاریک روحش بوده است : "  نامت همچون سپیده دمی ست که بر پیشانی آسمان می گذرد "

 

این حرف های قشنگ از کی بود ، در کجا خوانده وچه وقت شنیده بود. آه، که در این روزها چه حافظهءآزار دهنده یی پیدا کرده بود. صبرکن، بگذار کمی فکر کنم. مثل این که همین دیروز بود یا پریروز که آن شعر زیبا را خوانده بودم. باش ، یادم آمد. این همان مرثیهء  معروف احمد شاملو بود که به خاطر خاموشی ابدی بانوی سخن ، فروغ فرخزاد سروده  بود. مجموعهء اشعار شاملو را عثمان عزیز فرستاده بود . راستی که این عثمان چه آدم پرازفضیلت وچه گوهرنایابی بود. عجب جوانمردی ، ببین که با تمام تنگدستیش ، چه گنج شایگانی را خریده وبرایت فرستاده ، اما توتا هنوز یک تشکر خشک وخالی هم ازوی نکرده ای ! عجب بی انصافی ،ای پیر مرد خرف !

 

 پیرمرد پس از سرزنش کردن خویشتن از جایش برخاست. به سوی رف کتاب هایش رفت. دفتر های اشعار شاملو را از پهلوی دیوان حافظ شیرین سخن برداشت ، فهرست ها را نگریست ، دفترها را ورق گردانی کرد . سر انجام آن چه را می جست پیدا کرد وبا شاملو ، شاعر زمانه هم آواز شد:

 

  به جست وجوی تو

به درگاه کوه می گریم

درآستانهء دریا وعلف

....

به انتظار تصویر تو

این دفترخالی

تا چند

تا چند ورق خواهد خورد؟

نامت سپیده دمی ست که برپیشانی آسمان می گذرد

- متبرک باد نام تو!

                                                                                                                         

***

 


November 25th, 2007


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
معرفی و نقد کتب