ســــــــــایه های هــَـــــــول
محمدنبي عظيمي محمدنبي عظيمي

بخش28 و پاياني

 

ماه دیگری هم به سرآمد. آخرین روزهای پاییز بود. در مزارع اطراف اردوگاه ، دهقانان خرمن های محصولات کشاورزی خود را جمع آوری کرده بودند وزمین های وسیع شان را با وسایط تخنیکی قلبه می کرده  کود می دادند وتخم می پاشیدند. آسمان همیشه پوشیده از ابربود وبه ندرت رنگ لاجوردی خود
- رنگ چادرسیمین – را نشان می داد. برگ های زرد وارغوانی درکوره راه های جنگل می ریختند. جنگل هنگام غروب وصبح که مه غلیظ فرود می آمد، رنگ عوض می کرد. جامهء سیاه در برمی نمود وهراز گاهی که تکه های خشمگین ابرها به هم می خوردند، باد تندی از درون جنگل برمی خاست وهو هو کنان تا دوردست ها بال می گشود ودرموقع گذربرگ های رنگین شاخه ها را می کند ودرهوا می چرخانید. برگ ها بر زمین می نشستند وبستر جنگل را به سان قالی رنگین ونفیسی می آراستند. درجنگل سایه های هول ازسروصدای پرنده گانی که از خوف باد و طوفان قریب الوقوع به وحشت افتاده و چیغ زنان به پرواز درمی آمدند، حاکم می شد. ازشط کنارهء جنگل که به سرک عمومی می پیوست وبه رود خانهء بزرگ می ریخت، بخار سفید، لطیف وشفافی بلند می شد ودرمه غلیظی که هنوز هم پایین وپایین تر می خزید، گم می شد.

 

 پیرمرد هم که اکنون به پیشواز چهارمین پاییز ایام غربتش می شتافت،زیبایی های چشمگیر پاییز را ستایش می کرد. گردش درجنگل، درپیرامون مزارعی که اینک عریان بودند، یا درکنار دریاچه یی که از حاشیهء جاده عمومی می گذشت ، یا در اطراف نیزارهای رودخانه یی که هنوزهم مرغابی ها ی خاکستری رنگ وقو های سپید بال درآن شنا می کردند برایش بسیارمطبوع ودل انگیز بود. حالا پیرمرد قدم زدن هایش را به تنهایی انجام می داد واغلب غرق در تفکرات وغم های ناشناخته یی  می شد که ناگهان به او هجوم می آوردند. دوستانش یاسین ومحمود که اینک هرکدام از خود خانه وخانواده داشتند، فرصت نمی یافتند که دراین گردش های وقفه ناپذیر وطولانی وی را همراهی کنند. نورس نیز قبل ازظهر ها وبعد ازظهر ها به کودکستان می رفت وپیرمرد پی می برد که زنده گی چگونه آرام آرام بین او ونواسهء محبوبش ودوستان وآشنایانش فاصله ایجاد می کند.

 

دوستان دیگرش، شرما وروشنک نیز ازاردوگاه رفته بودند واینک روشنک با بی صبری منتظربود که ثمرهء عشق بزرگ شان را به دنیا آورد. جلال پس از سپری کردن نه ماه زندان، اینک آزاد شده بود وپدرش حاجی عبدل را که به تازه گی بینایی خود را از دست داده بود، تر وخشک می کرد. بی بی حاجی مدت ها در فراق ماریا گریسته بود. زن ارمنیی که به بی بی ارادت  داشت نیز اردوگاه را ترک گفته بود. بی بی حاجی اینک کمتر درصحن حیاط اردوگاه ظاهر می شد . اودررا برروی خود می بست ، دامن سجاده را رها نمی کرد. سیاه مار را نفرین می نمود ولی شگفتا که سیاه مار گزندی نمی دید وروز تا روز فربه تر، پروارترو  لجام گسیخته ترمی شد.

 

 پیرمرد اکنون پی برده بود که فرشته خانم جلال ، عشق پاک و بی آلایشی به داکتر یاسین داشته است. آن شب هم که زن ومردی را درنزدیک اردوگاه درآغوش هم دیده بود، داکتریاسین وفرشته نبودند، بل زن ومردی بودند که درمغازهء دهکده کار می کردند وکنراد جانسن آنان را به خوبی می شناخت. اتاق استاد خدا بخش اینک به کانون آموزش زبان وادب فارسی تبدیل شده بود وجوانان اردوگاه، پیرامون آن مرد فرزانه حلقه زده بودند. استاد با همان فروتنی و اوفتاده گی خاص خودش بدون گرفتن یک پول به آنان درس می داد وپس از آن که ازتدریس شان فارغ می شد تا نیمه های شب می نشست و رمانی را که بلافاصله پس ازآمدنش به اردوگاه آغاز کرده بود، می نوشت. رمان استاد هنوز عنوان مناسبی نیافته بود. یک بار که برای رحمت چند صفحهء آن را خوانده بود، رحمت احساس کرده بود که درآن رمان، داستان زنده گیش را نوشته است. اما هرچه بود از نثر مقبول و شیوهء پرداخت آن لذت برده بود. پیرمرد که آن قسمت را شنیده بود، برای استاد پیشنهاد کرده بود که نام رمانش را " دهکدهء غرور" بگذارد؛ ولی استاد بنابردلایلی که درنزد خود داشت، تا هنوز نامی انتخاب نکرده بود. شاید به این سبب که رمانش با گذشت هرروز شاخ وپنجه می کشید واز سطح قریه ودهکده تجاوز می کرد.

 

 هنوز هم کاتیا زن روسی جواب نگرفته بود وملا ابراهیم در دور وبرش می پلکید . دارودستهء فرخ لقا، همچنان مانند گذشته شهوت وفساد وتباهی تقوا را موعظه می کردند ومانند شیاطین بال های سیاه وشوم خود را برفراز اردوگاه گسترانیده بودند. رزاق رادیو ساز، هنوز هم در اردوگاه می زیست وتوفیق نیافته بود تا قرارداد کار بگیرد وبر مبنای آن نامزدش را از شهر پشاور بخواهد. اما جواد پس ازآن که منوچهر غایب شد ودیگر به سراغ سبز پری نیامد، اینک دردور وبرآن آیت حسن وجمال دیده می شد. نفیسه هم مانند روشنک آخرین روزهای بارداری اش را می گذرانید. او از فرخ لقا بریده وآب توبه برسرش ریخته بود وبه نظر می رسید که پس از تولد طفلش به پیشنهاد ازدواجش با جواد لبیک بگوید.

 

                                                                                                                   

***

 

 دریکی از همین روز های پائیز بود که روزی پیرمرد وخانواده اش را به دفتر پولیس اردوگاه فراخواندند. درآنجا کاغذ هایی را به ایشان سپردند وامضاء گرفتند. معلوم شد که همهء اعضای خانواده به جز پیرمرد که رییس خانواده بود" قبول" شده وجواب مثبت گرفته اند. درکاغذی که برای پیرمرد سپرده بودند، آمده بود : بنابر دلایل خاصی، محکمه تا هنوز نتوانسته است در مورد شما تصمیم بگیرد. تحقیقات در مورد شما ادامه دارد.

 

اما از روح آن نوشته پیدا بود که چون رحمت الله دگروال دررژیم گذشته درارتش افغانستان خدمت کرده ودرنبردهای رویاروی با مجاهدین اشتراک داشته ودرآخرین نبرد سرنوشت ساز زخمی شده بود، بنابراین می توانست ناقض حقوق بشردرکشورش باشد. این دلایل عام وبی پایه پیرمرد را به خشم آورد. ولی به زودی توانست بر خود مسلط شود. نخست پروین را بوسید وبعد حشمت وداوود را درآغوش گرفته وبه آنان تبریک گفت وبا کوشش فراوانی ازریختن اشک های شادمانی اش جلوگیری کرد. هنگامی که به اتاقش پناه برد با خود گفت : دیگرچه می خواهی ؟ آیا این یگانه آرزوی زینب نبود که پروین وداوود دراین دیاربرسند وآیندهء روشن ومطمینی پیدا کنند..؟

 

  آن روز را پیرمرد به خواندن نامهء یکی از رفقایش که وی را دعوت کرده بود تا به وطن بازگردد وبه صفوفی که به انتقام برمی خیزند ، بپیوندد ونوشتن پاسخ به آن دوست گذرانید. هنگامی که ازاین کار ها فراغت یافت به گوشه وکنار اتاقش نظر انداخت وسرانجام نگاهش به رفی افتاد که درگوشهء آن مانیفست حزب کمونیست واعلامیهء جهانی حقوق بشربالای هم گذاشته شده وانگار همد یگررا درآغوش گرفته بودند. پیرمرد ازجایش برخاست، آن دو حریف را گرفت وبه جایش نشست. نورس پشتی سرخ رنگ وکپره یی مانیفست را کنده و اوراقش را نیز آنقدر ورق زده ودر روی صفحاتش خط کشیده بود که دیگر به درد خواندن نمی خورد. اعلامیهء جهانی حقوق بشر نیز ازفرط همین خط کشیدن ها ، سیمای تاریکی یافته بود ومی بایست درزباله دانی انداخته می شد.

 

 درهمین وقت بود که نورس وپروین وحشمت وداوود، خوش وخندان وراضی وسرحال سررسیدند وپروین شروع به سخن گفتن کرد:

 

 - مردم برای تبریکی آمده وهنوز هم می آیند، مجبورشدیم تا دراتاق داکتر صاحب محفل بگیریم. بیایید که برویم.

 

 نورس باشیرین زبانی افزود: - هان بابه ژان! سال گله اس.سال گله کل ما! بیا که بُلیم.

 

 دراتاق داکتریاسین صدای موسیقی بلند بود. میز رنگینی باسلیقهء خاصی دروسط اتاق به چشم می خورد. زاغه نشینان می آمدند . یکی دسته گلی می آورد ودیگری بسته ء شیرینی وبه خانوادهء پیرمرد تبریک وتهنیت می گفت. پیرمرد با دل شکسته ولی با محضر نیکو وبا ادب وتواضع همیشه گیش به روی همه لبخند می زد وبا پیشانی بازازآنان پذیرایی می کرد....

 

***

 

 روزدیگر، همین که نورس ازکودکستان برگشت ، بر اساس عادتش اول به اتاق بابا رفت تا به او گزارش دهد که در آن روز در کودکستان چه کرده وبروی چه گذشته است. همچنان می خواست به این بابای غافل بگوید که یک عمهء دیگر نیز به دهلیز شان آمده وبا مادرش سرگرم گفتگو است. اما همین که دروازهء اتاق را باز کرد، باد تندی وزید وبه اتاق پیرمرد هجوم آورد. باد ورق های پوسیدهء مانیفست را برکند و همراه با برگ های شاریدهء اعلامیهء جهانی حقوق بشر، به اطراف اتاق پراگنده ساخت. نورس دویده دویده تا چپرکت سیمی بابه کلانش رفت وصداکرد:

 

 - بابه ژان ، بخیژ که عمه ژان نو آمده ..

 

ولی کسی به او پاسخ نداد. چپرکت بابیش خالی بود. بابیش در اتاق نبود. درچنین روزی که عمهءنو با بچه گکش آمده است ، بابهء خرف او کجا رفته است؟ اما چرا عینکش را مانده ورفته است ؟

 

  خشم مهیبی نورس را فرا گرفت. عینک را گرفت وآنقدر بالای میز کوبید تا تکه تکه شد. بعد لبهایش را چید وشروع به گریستن کرد. اما نه نورس ونه هیچ کس دیگر می دانست که پیرمرد کجا رفته است. شاید بابه کلانش خسته شده وبه جنگل مألوف رفته بود. شاید هم به نزد وکیل دعوایش وشاید هم برگشته بود به زادگاهش تا گل نسرین بچیند.

 

 ولی هنوز ظهر نشده بود که نیمی اززاغه نشینان اسم عمهء تازه وارد نورس را می دانستند.

 

- سارا

 

پایان

11جدی 1379

 

 


January 27th, 2008


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
معرفی و نقد کتب