ساعتی می شد که ننه صفورا، پس از ختم کارش درخانهء سلیمان تیکه دار، به نزد شیرین آمده بود. صفورا می خواست هم خسته گیش را رفع کند وهم پیراهن آرگندی گلابی رنگی را که شهناز زن جوان وسپید بخت تیکه دار برایش بخشیده بود، به تن شیرین کند. پیراهنی که نو ونوار بود وبه نظرنمی رسید که شهناز آن رابیشتر از یکی دوبار پوشیده باشد. صفورا می دانست که شهناز ازسررقابت با انباغ خود زلیخا ، آن پیراهن را برایش بخشیده است. آری انباغ ها با یکدیگر حسادت می ورزیدند و روزی نبود که زوال وسیه بختی رقیب شان را از خداوند نخواهند. این رشک وحسد و لج و لجبازی به جایی رسیده بود که اگر شهناز به صفورا پیراهن می بخشید ویا چند تا سکه درکف دستش می گذاشت، زلیخا بالای آتش می نشست وتصور می کرد که شهناز با دادن چنین رشوه هایی سعی می کند تا حتا زن کالاشوی وخدمتگار خانه را طرفدارخود بسازد. درعوض اگر زلیخا دست محبتی بر سر ننه صفورا می کشید و یا به چلیم کشیدن دعوتش می کرد، شهناز غصه می خورد، حالت روحیش دگرگون می شد وبه نظرش می رسید که انباغش دربارهء شلخته گی ها وبی بندوباری هایش با صفورا درد دل می کند . اما برای صفورا که برای کالا شویی وخانه تکانی درآن خانه می رفت ، چه فرق می کرد که آنان به چه می اندیشند یا چه کسی سفید بخت است ویا کدام شان سیاه بخت. مهم آن بود که هردو " بی بی " از وی خوش باشند ، به وی اعتماد کنند و چیزی برایش ببخشند.
شیرین که پیراهن را پوشیده بود، بیخی به اندازهء تنش بود. انگاربرای او دوخته بودند. تنها کمی ازکمر گشاد بود که ننه صفورا با انگشتان ماهرش توانست درظرف چند لحظه کمر پیراهن را چین بدهد و شیرین را ازداشتن چنان پیراهنی شادمان بسازد. شیرین که پیراهن را بار دیگر به تنش کرد وخودرا درآیینه دید، دلش خواست که تا شامگاه آن را از تنش درنیاورد وشام که شد با همان پیراهن به کوچه برود. از کجا معلوم که جلیل منتظرش نباشد. آخر روز پنجشنبه بود ، پنجشنبه ها همیشه ارباب وقت تر می آمد وهنوز تاریکی نمی شد که رخصتش می کرد. ننه صفورا هم می خواست تا حالا که شیرین پیراهن نورا پوشیده ، اندکی سروزلفش را بیاراید ومامور سبحان که به خانه می آید ، ببیند که چه لعبتی درانتظارش است. بیشتر ازیک سال می شد که صفورا برای تحقق این آرزو کوشش می کرد و امید داشت تا روزی چشمان مامور سبحان باز شود واز دخترش خواستگاری نماید. اما وقت می گذشت و چشمان سبحان باز نمی شد. شاید شیرین شیوهءدلبری را نمی دانست ومامور سبحان هم جرأت وشهامت خواستگاری را..
آن روز شیرین تمام کارهایش را انجام داده بود، خانه پاک وستره بود. لباس ها ودستمال های ابریشمی ارباب را شسته واتو کرده بود. غذای شب آماده بود . گلاب را که هنوزهم زخم شکمش کاملاً خوب نشده بود، غذا داده وخوابانیده بود. کار دیگری نداشت به جز آن که باربار به آیینه نگاه کند ، به قد وبالای خود بنگرد و ثانیه شماری کند که چه وقت ارباب ازراه می رسد . چند بار خواسته بود، دروازهء حویلی را باز کند ، سروگوشی آب دهد وببیند که درکوچه چه می گذرد؟ آیا سایهء اربابش ازدور پیداست؟ جلیل آمده یا نیامده ؟ منتظرش است یا رفته ؟ اما نه این کار، کار درستی نبود. اگر ارباب همان لحظه سرمی رسید چه فکر می کرد؟ اگر مرجان بقال او را می دید چه می گفت ؟ بچه های کوچه اگر وی را با آن پیراهن وآرایش می دیدند که دم دروازه ایستاده است و به کوچه می نگرد، چه فکر می کردند. نی ، هیچ خوب نبود. ولی اگر جلیل آن جاایستاده باشد، چی ؟ دلش برای جلیل می سوخت ودعا می کرد اربابش زودتر برسد . ..
از بس که منتظرماند وارباب نیامد، یادش رفت که مادرش سرو صورتش را آراسته وپیراهن قشنگی به تنش کرده است. آری ارباب دیر کرده بود وشیرین چاره یی نداشت جز این که به خود دلداری دهد و بگوید، حتماً دربانک کارزیاد بوده ویا پس از کار به نزد دوستش استاد موسی رفته است. اما حتماً می آید، حتا اگر درآن سر دنیا هم رفته باشد، به خاطر گلاب وبه خاطر من خود را می رساند. اما به خاطر من چطور می آید؟ او که هرگز به طرفم نمی بیند. خانه که می آید سرش را پایین می اندازد وحتا با من گپ هم نمی زند. اگرگپ بزند، همین قدر می پرسد که خرچ خانه خلاص نشده باشد، از آرد وروغن می پرسد ویااین که گلاب چه خورد وچه کرد؟ این ننه ام است که دیوانه شده وشب وروز در گوشم می خواند که هروقت به خانه آمد ، به طرفش ببین، به چشمانش نگاه کن، به طرفش خنده کن، همرایش مزاح کن، آزارش بده، از نزدش قهر کن، همرایش گپ نزن، ناز کن، دستت را به دستش بزن تا ازتو خواستگاری کند وزنش شوی... ولی من چه کنم این آدم شکم کته را که شب وروز یا کتاب می خواند، یا عطسه می زند. آنقدر عطسه می زند که از بینی کلان وچشمانش آب جاری می شود ومن باید بدوم و دستمال ابریشمی ونسوار بینی اش را به دستش بدهم. بینی نگو، تونل سالنگ بگو. ارمان به دلم ماند که این تونل ها یک روزی خشک شوند ومن ازغم شستن دستمال های چرک وقاق ابریشمی او بیغم شوم .. نی مادر جان، عطایت به لقایت ، خانیش را چه کنم ؟ نام ونشانش را چه کنم ، چه به دردم می خورد نام ونشان کسی ؟ یک عطسه که می زند یک قد می پرم ویک بار که بینیش را فین می کند، دل از دل خانیم بیرون می کند...
شیرین در همین افکار واندیشه هاغرق بود وهنوزپاسخ این سئوال را نیافته بود که چرا مامور سبحان از آن سر دنیا به این سر دنیا به خاطراو بیاید که دروازهء حویلی را کوبیده بودند. شیرین باخوشحالی ازجایش برخاسته وبه طرف دروازه دویده بود. اما کسی که دروازهء حویلی را می کوبید باید کس دیگری می بود، زیرا اربابش با چنین شتاب وشدتی هرگز دروازه را نکوبیده بود. اما دروازه را که باز کرده بود، مامور سبحان را دیده بود که با پاکت های گوشت ومیوه پشت دروازه ایستاده بود. مامور سبحان پاکت ها رابه شیرین داده ، سلامش را علیک گفته ، با نگاه سوزانی به طرفش نگریسته ورفته بود به داخل خانه.
مامور سبحان که شیرین را با آن پیراهن آرگندی گلابی دیده بود وبا آن چهرهء آرایش کرده وموهای شانه کرده و بوی عطری که ازتنش برخاسته بود، ناگهان نورخیره کننده یی در چشمانش ولرزشی از فرق سر تا نوک پایش احساس کرده بود. حرارت بدنش بالا رفته ومیل شدیدی برای بوسیدن و دربرکشیدن شیرین درذهنش راه یافته بود. احساسی که یک سال می شد دربرابرآن پایداری کرده بود... سررا پایین انداخته وبه چهرهء دختر ننگریسته بود . وجودش را نادیده گرفته وتصور کرده بود که با پرهیز وتقوا می توان آن میل را دروجودش کشت واز وسوسهء شیطان رهایی یافت. اما امشب این حور بهشتی با این پیراهن گلابی رنگ یخن باز، با این پستان های نورس، این موهای شبق گون واین سرخیی که بر گونه هایش سایه افگنده است ، پارسا ترین مردان جهان را هم ا زپا در می آورد وبه فکر تصاحبش می اندازد چه رسد به من که همین چند ساعت پیش شیشهء پرهیز وتقوا را چه آسان وچه ارزان شکستانده ام.
شیرین که دسترخوان را هموار کرد وغذا ومیوه را بالای آن چید، ازاربابش اجازه خواست تا به خانه اش برود. اما مامور سبحان با نگاه شهوتناکی به سویش نگریسته وگفت :
- هنوز وقت است. بیا چند دقیقه پهلویم بنشین وبامن نان بخور تا اشتهای من نیز بیاید..
- نی مامور صاحب، شما نوش جان کنید، من همرای گلاب نان خورده ام. بیخی سیر هستم. ناوقت هم شده ، اگر خانه نروم ، آغا جان وننه جانم پریشان می شوند...
- چنددقیقه صبر کن، نان را که خوردیم خودم همرایت می روم. حالا بیا نزدیکم بنشین . میوه بخور ویک دانه انار را برای من دانه کن..
- انار را دانه کرده ام. آن جاست درکاسهء چینی ، پهلوی بشقاب سیب ...
- بسیارخوب ، دانه که کرده ای ، بیا پهلویم بنشین وبخور...
اما شیرین نزدیک نیامد. دریک گوشهء اتاق نشست ، سرش را به زیر افگند و به نقش های قالین نگریست. دردلش واهمه های ناشناخته یی ازنگاه های شرربار و هوسناک اربابش رخنه کرده بود. این نخستین بار بود که ارباب به سویش با نگاه خریدارانه می دید وازوی می خواست تا در پهلویش بنشیند و غذا بخورد. خدا خدا می گفت که مادر وپدرش پریشان شوند وبه دنبالش بیایند. ...
- به تو نگفتم که این جا بیا و انار بخور... انار را برای تو خریده ام..
- دلم نمی شود، انار بی دانه را خوش ندارم...
اما، امتناع وسرکشی شیرین ، باعث شده بود تا بیشتراز پیش به نزد مامورسبحان خواستنی ترجلوه کند. به همین سبب صدایی از ژرفای وجودش برخاسته و به گوشش گفته بود: " این دختر را همین حالا ، بدون لحظه یی تأخیر باید تصاحب کرد."
درآن لحظه که مامورسبحان از جایش برخاست و به سوی شیرین درآن سوی اتاق رفت، نشوه ( نشه ) نبود. تاثیر چند گیلاس کوچک الکل بعد ازبه دار آویختن پشککی که با روزنامه انقلاب ثور بازی می کرد، کم شده بود. اما حالا او از بوی لطیفی که ازتن شیرین برمی خاست، از بوی جوانی وباکره گی اش مست بود. می خواست به غریزه یی که از اعماق وجودش شیرین را می طلبید، پاسخ مثبت دهد. غریزه یی که جز وصال آن دختر به هیچ چیزدیگری اقناع نمی شد. او درآن لحظه تصمیم خود را گرفته بود، غریزه به وی فرمان داده بود تا با زور وخشونت آن دختررا تصاحب کند. وی درآن لحظه به این موضوع نمی اندیشید که این عملش درست است یا غلط؟ غریزه مجال تفکررابه وی نمی داد. به گناه وثواب عملی که صورت می گرفت نیز نمی اندیشید. فقط احساس می کرد که موجی از خون داغ دررگهایش جاری شده است، قلبش به شدت می زند ودندان هایش از فرط هوس وشهوت به هم می خورند...
ازجایش که برخاست و به نزدیک شیرین رسید دیگر دراوج مستی وبی خبری بود... شیرین را با یک حرکت از زمین بلند کرد، درآغوش گرفت وبه سوی پسخانه رفت. شیرین خطر را حس کرده بود. دست وپا می زد، با دست های کوچکش به سروسینه ء مامور سبحان می کوبید. گریه می کرد ، گریه های شکسته و آمیخته با بیم وهول و واهمه ودرمیان گریه ها می گفت : " مامورصاحب به لحاظ خدا ، به لحاظ قرآن غرضم نگیر!.." اما مامور سبحان که از خود بی خود شده بود، می گفت : " نه، دیگر صبرم تمام شده ، دیگر نمی توانم ، نمی توانم..."
پسخانه تاریک بود، چنان تاریک که چشم چشم را نمی دید. اما مامور سبحان آن جا را مانند کف دست خود می شناخت. بسترش دربالای اتاق بود. چشم بسته آن را پیدا می کرد. به روشن کردن چراغ خواب ضرورت نبود. جمال بی نظیر شیرین پسخا نه را روشن کرده بود... تنها مقاومت دختر را باید درهم می شکست. شیرین لحظاتی با دستهایش ، با پاهایش وبا دندان هایش مقاومت کرده بود؛ اما پس ازیک قفاق محکمی که به گونه اش نواخته شده بود، به بیهوده گی مقاومتش پی برده بود. بعد صدای جر خوردن وپاره شدن پیراهن گلابی اش برخاسته بود وسپس غرش حیوانی یک مرد فاتح وکامگار وپس از آن صیحه یی تلخ ودردناک..
سبحان هنوز آن بستر خون آلود را ترک نکرده بود که صدای کوبیدن دروازه برخاسته بود. کوبندهء دروازه با خشم فراوان چکش دروازه را می کوبید وموقع نمی داد که مامورسبحان لباس هایش را پیدا کند. هم ظلمت و تاریکی دست وپاگیرش بود وهم بی دست وپایی وبی حواسی وعجله وشتابی که درچنین حالت هایی – هنگامی که دروازه را با شدت می کوبیدند – به او دست می داد و سبب می شد تا نتواند به موقع برای باز کردن دروازه بشتابد. اما اوازعملی که انجام داده بود راضی وشادمان بود. از کاری که به این ساده گی صورت گرفته بود واصولاً باید یکسال پیش صورت می گرفت، خوشحال بود. او درآن لحظه یی که دروازهء کوچه را می کوبیدند درحالی که درهمین افکار غطه ور بود، درفکر یافتن پیراهن وتنبانش نیز بود. می خواست هرچه زودتر تنبانش را بپوشد وبرود وببیند که کوبندهء دروازه کیست؟ او برای یک لحظه هم دراین فکر نبود که عمل زشتی انجام داده و باخشونت وزور یگانه گوهر هستی دختری را ربوده است. او درآن لحظات دیگر شیرین را نمی دید وبرایش تفاوتی نداشت که شیرین پس از آن عمل پلشت وجنایتکارانه درباره اش چه فکر می کند ودرموردش چه می گوید. درفکر ش گذشت که شاید زن خیرالله سرکاتب اوراق، وی را شناخته ورفته به سراغ پولیس ها وحالا پولیس ها آمده اند برای گرفتاری اش. شگفتا که هنگامی که این فکر از مخیله اش گذشت، ذهنش فعال شد ، به فکر مقاومت افتاد وبه یاد اسلحه اش که درطاق اتاق نشیمن گذاشته بود. اماهمین که صدای گریه وچیغ های بلند ننه صفورا را شنید، باردیگربه همان مرد مست کامروای گنس وگیج چند لحظه پیش تبدیل شد.
مامور سبحان که سرانجام کورمال کورمال ، لباس هایش را پیداکرده بود، می دانست که لباس هایش چپه هستند وباید آن ها را راسته کرده وبعد بپوشد.اما راسته کردن لباس ها نیز وقت می گرفت. ازسوی دیگر گلاب نیزبیدار شده بود، از همان لحظه یی که شیرین ضجه می کشید و فریاد می زد و می گفت "مامور صاحب به لحاظ خدا به لحاظ قرآن بس است ، بس است..." اما گلاب شادمان بود، به خاطر آن که سرانجام پدرش حق آن دختر دلاک را به کفش داده بود. گلاب درآن لحظات آرزو می کرد تا پدرش بیشتر قهرشود وشیرین را شدید تر ومحکم تر بزند تا غرورش بشکند وبعد ازاین درهرکاری غرض نگیرد. صدای دروازهء کوچه که بلند شده بود، از جایش برخاسته بود، اگر چه زخم شکمش درد می کرد؛ ولی باید می رفت ومی دید کیست تا پدرش مجبور نمی شد، دست اززدن شیرین بردارد.
درپشت دروازه مادر شیرین بود. مادرشیرین گریه می کرد ودرتاریکی وسکوت کوچه گریه اش گم می شد. گلاب نمی خواست دروازه را باز کند.دلش نمی خواست تا صفورا دخترش را از زیرزدن پدرش خلاص کند. برایش آسان بود که دروازه را باز کند زیرا شیرین تنبه دروازه را نینداخته بود؛ اما باز نمی کرد وپدرش هم سخت مصروف بود، مصروف زدن شیرین.. درهمین هنگام گلاب ، سایهء کسی را دیده بود که بالای دیوار افتاده بود. گلاب از دیدن سایه وحشت کرده و با جیغ بلند پدرش را صدا کرده بود، بعد دویده بود به طرف خانه ودرروی سمنت های سرک روی حویلی خطی از ادرار به جا گذاشته بود.
- شیرین جان دخترکم ، جان مادر کجا هستی ؟ چه شدی ؟ زهره کفکم ساختی ..
این صدای ننه صفورا بود که با لحن اضطراب آمیزی تشویشش را ازنه رفتن شرین به خانه ، بیان می کرد وبه طرف اتاق نشیمن می دوید. پشت سرش پدر شیرین بود که فریاد کنان وباخشونت می گفت: " اومامور کجاهستی ؟ چه کردی دخترم را؟ به خدا قسم است اگر یک تار مویش کم باشد ، می کشمت..." اما انگاردر خانه کسی نبود تا به سوال های زن وشوهر جواب دهد. چراغ اتاق نشیمن روشن و سفره هموار بود. ازغوری چلوهنوز هم بوی زیره برمی خاست واز پیالهء چای عطر هیل. سفره پر وپیمان بود وکسی به غذا دست نزده بود. ... از پسخانه صدای نالهء شیرین می آمد . صدای گریه های تلخ ودردناکش وننه صفورا نمی دانست چرا دخترش می گرید.
ننه صفورا که گریه ء دخترش را شنید، دروازهء خانه را با یک لگد باز کرده بود، هرچند نیازی به لگد زدن نبود. زیرا مامور سبحان که شیرین را به اندرون برده بود، دروازه رابسته نکرده بود. صفورا که می دانست سوچ ( کلید ) برق درکجاست ، برق را روشن کرده وپسخانه غرق نور شده بود. مامورسبحان که تنها توانسته بود ، پیراهنش رابه تن کند، درکنج اتاق ایستاده بود و از فرط گیجی نمی توانست بند ایزارش راکه گریخته بود، پیدا کند. او درآن لحظه ذهن تیره وتاریکی داشت . بادیدن صفورا وشنیدن صدای خشمآگین خلیفه غلام رسول به همان مرد مرغ دل وترسویی تبدیل شده بود که پیش از پیوستنش به سازمان جوانان بود. شگفتا که فراموش کرده بود : آدم بزن بهادری است، هرکسی را که طاووس بگوید دریک چشم به هم زدن می کشد ودرهمین امروز پر ماجرا وخونین نیز چند نفر را کشته وجنایات هولناک دیگری انجام داده است.
شیرین آن طرفتر، روی بسترمامور سبحان افتاده بود، بارنگ وروی سفید مثل رنگ وروی میت. چشمهایش بسته بودند، پیراهن آرگندی گلابیش از یخن تا دامن پاره شده بود وبه دو سوی بدنش افتاده بود. خرمنی از زلفان شبق گونش به روی پستان های کوچکش افتاده بود وتنبان اطلسی سفیدش نیز به گوشه یی..دربدنش داغ خراش ها ی ناخن ها ودندان ها دیده می شد وتن وبدنش کاملاً لچ وبرهنه بود. صفورا با عجله لحاف را برروی بدن دخترش کش کرده و سپس متوجه مردی شده بود که در گوشهء اتاق ایستاده واز فرط وحشت می لرزید.
صفورا که مامور سبحان را دیده بود، چیزی در سینه اش منفجر شده بود، موجی از خشم ونفرت در رگ رگ وسلول سلول وجودش جوشیده بود وتبدیل شده بود به یک فریاد بلند و خشمآگین وگفته بود : " نامرد! "، با همین فریاد بود که خلیفه غلام رسول داخل اتاق شده ، اول به سوی شیرین نگریسته وبعد به طرف مردی که درکنج اتاق ایستاده بود وتنبان چرکینش را دردست می فشرد.، خیره شده بود .. خلیفه غلام رسول ، مامور سبحان راکه به شکل تعجب انگیزی مانند بره یی مطیع شده بود، کشان کشان به اتاق نشیمن برده و دهن ودندانش رابا مشت ولگد خونین کرده بود. مامور سبحان هیچ واکنشی نشان نداده ، تسیلم شده وگذاشته بود تا آن پدر دردمند هرقدر که دلش می خواهد لت وکوبش کند. اما خلیفه از نفس افتاده بود، درحالی که می خواست اورا بکشد. اما با چه بکشد؟ با سنگ ، با کارد یا با چکشی که درهرهء پنجره بود؟ مامور سبحان تن به فنا سپرده بود. از دهن ودندانش خون جاری شده بود، اما هنوز هم ضربه ها را تحمل می کرد.افکار او اینک به نحو عجیبی دگرگون شده بود. از ظلم وخشونتی که کرده بود پشیمان بود وخویشتن را مقصر می پنداشت. می دانست که گوهر عفت خدمتگارش را با جبر وزور ربوده است وغلام رسول سلمانی حق دارد تا با آن چکشی که به دست دارد مغزش را پاشان کند.
ننه صفورا که از زنده بودن شیرین مطمین شده وبه اتاق نشیمن برگشته بود، اگرچه در اوج خشم ونفرت بود وبرای گرفتن انتقام از مامورسبحان می سوخت،ناگهان به این فکر افتاده بود که حالا کاری که شده ، شده است و حادثه یی که خودش در شکل گیری آن مقصربوده ، اتفاق افتاده است، بنابرآن از تهدید وارعاب مامور سبحان چه حاصل ؟ هیچ و حتا اگرشکایت به نزد پولیس می کردند وبه نزد قاضی می رفتند چه کسی به حرف های شان گوش می داد؟ اصولاً چه کسی آنان را آدم می پنداشت؟ وانگهی چند روپیه که مامورسبحان به دست پولیس وقاضی می داد، چه کسی سنهء شان را می خواند؟ ولی اگر خلیفه اندکی به خود می آمد واززدن وتهدید کردن سبحان خودداری می کرد، بهتر نبود؟ آیا بهترنبود که او رابترسانند ووادار به عروسی با شیرین بسازند. آیا این همان رؤیایی نبود که ازدوسال به این سو، درسر می پرورانید؟ بلی، حادثهء بدی اتفاق افتاده بود ؛ ولی زیرکی وهوشیاری لازم بود تاهم لعل به دست آید وهم یار نرنجد. به همین سبب دست شوهرش را که می خواست چکش را بر فرق سر مامورسبحان بکوبد، گرفته ودربیخ گوشش گفته بود :
- صبر کن، دیوانه گی نکن! چه فایده دارد که این سگ را بزنی ویک عمر درغمش بمانی .. بهتر نیست که هوشیار ...
- نزنم ؟ اگر یک عمرهم قید شوم ، پروا ندارد. اما این حرامزاده باید به جزای خود برسد...
- صبرکن! اول گپ مرا گوش کن. من می گویم که باید اورا بترسانیم ومجبور بسازیم تاهمین حالا باشیرین نکاح کند. ...
خلیفه غلام رسول با تحیر وناباوری دستش راپایین آورده و به زنش گفته بود:
- مگرچنین چیزی امکان دارد؟ آیا این حرامزاده از طایفهء دلاک زن می کند؟
- چطور نمی کند! خودش هم حرامی است.. خیالش که کسی خبر ندارد. این حرامی
رااز پته های زینهء مسجد پیدا کرده بودند.. مگر خودت نگفتی یا فراموشت شده است ؟ حالا وقتش است که به او بگوییم یا با شیرین نکاح کند ویا نه تنها دربارهءتجاوزی که به دختر ما کرده است، عریضه می کنیم ، بل همه راهم از رازش خبر می کنیم...
- ولی من به پدرش قول مردی داده بودم که این راز را نگاه می کنم...
پس از این نجوا ها وگفتگو های آشکار وپنهان ، صفورا اندکی به فکر فرو رفته وبعد با صدای بلند گفته بود :
- نی خلیفه ، خوب نیست که پولیس راخبرکنی. همسایه ها چی می گویند. یا آن راز را فاش کنی . کوچه گی ها چه می گویند؟ آیا تف نمی کنند به روی این حرامزاده ء بی ناموس ؟ توصبر کن که این مامورک کون لچ چه می گوید؟ آیا شیرین را نکاح می کند وآب وپردهء خود را می خرد؟
از شنیدن واژهء حرامزاده تیرپشت مامورسبحان لرزیده بود. رنج ومحنت کهن به قلبش هجوم آورده بود وواقعیت بی رحمی که درپیچ وخم خاطره هایش پنهان شده بود، اینک پس از سال ها باردیگر قد کشیده بود وتا سرحد شکنجه وی را عذاب داده بود. مامورسبحان پس از شنیدن این واژه درگوشه یی نشسته بود ، اشک از چشمانش سرازیر شده بود وآرزو کرده بود تا خلیفه غلام رسول چکش را برفرقش بکوبد واورا از رنجی که می برد، رهایی بخشد، ولی صدای ننه صفورا که باردیگر بلند شده بود و می پرسید: " اوحرامزاده چه می گویی ؟ " مامور سبحان به خود آمده و گفته بود :
- ننه جان ، هرچه شما بگویید ، انجام می دهم ، شیرین را نکاح می کنم ، فقط مرا حرامی نگویید...
- حرامی نگوییم ؟ پس چه بگوییم ؟ آیا این کاری که تو کردی از کردن است؟ شب وروز مسجد می روی ، نماز می خوانی ، قرآن شریف می خوانی ، آخرش هم به یک دختر صغیر که تا حالا حتا بی نماز نشده است ، مانند گاو حمله می کنی ووی رامورد تجاوز قرار می دهی. حالا اگر او شکم دار شود چه ؟ بچه اش را قنداق کنیم وبالای زینه های مسجد بگذاریم ؟ ...
معلوم نبود که خلیفه غلام رسول درآن لحظه به چه می اندیشید؟ آیا به همان روزی که هنوزنیمچه جوانی بیش نبود وصبح وقت هنگامی که ازخانه بیرون شده بود، صدای گریهء طفلی را درپله های زینهء مسجد شنیده بود وحیران مانده بود که چه گپ شده است ، می اندیشید؟ بعد دیده بود که مردی که می خواست به مسجد برود،خم شده ، طفل رابرداشته وبه چهارطرفش دیده وچون به جز وی کسی را ندیده بود، به سویش آمده وگفته بود : " بچیم به کسی چیزی نگو، قول بده ، این بچه راخدا به من داده است. رضای اوست تا درخانهء من کلان شود و زیرسایه ونام من زنده گی کند"
البته خلیفه قول شرف داده بود وراز آن مرد را به هیچ کسی نگفته بود، مگربه صفورا.
ننه صفورا که تصور کرده بود شوهرش راضی شده است تامامورسبحان باشیرین ازدواج کند، ازمامورسبحان پرسیده بود:
- چه وقت با شیرین نکاح می کنی ؟
- صبح ، صبح که شد، ملای مسجد را می خواهیم ونکاحش می کنم وعروسی را چند روز بعد...
- نی ، تا صبح مرا خواب نمی برد، همین حالا نکاحش کن..
- حالا؟ چطور نکاح کنم ؟ کو ملا ؟ کو شاهد ؟
- دستت را بالای قران شریف بگذار وقسم بخور به خدا وبه پیغمبر وبه قرآن...
صفورا که این حرف ها را گفته بود، قرآن کریم را از بالای رف گرفته به سبحان داده بود که ببوسد وقسم بخورد. مامورسبحان فراموش کرده بود که تنش پاک نیست وغسل بالایش فرض شده است ولی درعین زمان درحالتی بود که هرچه برایش می گفتند انجام می داد. .. می خواست قرآن را گرفته وببوسد که مرد سلمانی لگد محکمی به او زده وگفته بود :
- برو اول غسل کن. کونت را هم پت کن . باز بیا قرآن شریف را ببوس وقسم بخور...
اگرچه مامور سبحان تمام این دستور ها را انجام داده وقسم خورده بود که با شیرین نکاح می کند ولی کسی از شیرین نپرسیده بود که با این مردی که به عفتش تجاوز کرده است ، نکاح می کند یا نی ؟ اما اگرازوی هم می پرسیدند او درحالتی نمی توانست باشد که به این سوال که سوال زنده گی اش بود، پاسخ دهد؟ شیرین درآن لحظه به کبوتر بال کنده یی می مانست که گربهء بی رحمی پروبالش را کنده واز پرواز محرومش ساخته باشد...... درنگاهش بهت، شگفتی وحیرانی خانه کرده بود. از تحقیری که شده بود واز ستمی که بروی رفته بود، هنوز هم می گریست .. نه دلجویی ها و نه تسلاهای مادر، نه تفقد ها ودلداری های پدر ، هیچ کدام سودی نداشتند. زهر ناکامی که به ساغر رؤیاهایش ریخته بودند، کشنده بود، مهلک وهلاهل بود وشيرین را به سوی فنا می برد..
صبح هم که شده بود وملا آمده بود با دونفر شاهد، شیرین نفهمیده بود که ازوی چه می خواهند ، آنچه داشت ودرنزدش عزیزبود، ارباب ستمگرش از وی ربوده بود. دیگر زبون وزلیل شده بود، شیرین !
***
یک هفته که ازآن شب گذشته بود، شیرین دیگر آن دختر شاد وشوخ وشنگ یک هفته پیش نبود. دختر رنجوری شده بود. زرد و زار ونحیف شده بود وافسرده وپژمرده وتکیده . روز های اول به هیچ کس وهیچ چیزی توجه نداشت : نه به رفت وآمد های مادرش درپسخانه ونه به قربان قربان شدن ها ومبارک مبارک گویی های وی ونه به اشکی که ازگوشهء چشمان پدرش می ریخت ومحاسن سپیدش را تر می کرد ونه به کله کشک های دزدانه ء گلاب و اربابش. غذایی را که دربرابرش می گذاشتند، نمی خورد، به هیچ چیز دیگری ، نه به آب ونه میوه ، لب نمی زد وبه اصرار وابرام مادرش وقعی نمی گذاشت..... آرام آرام از چشمان ونگاه شیرین برق یک خشم ، درخشش یک نفرت ، پرتو یک جنون خوانده می شد. یک حس حیوانی ، یک نیروی ناشناخته فرامانفرمای روحش شده بود. او دیگر تارهای نازک سکوتی را که با گذشت هرروز ضخیم ترشده می رفتند، شکسته بود . منتها نه با زبانش، زیرا زبانش قفل شده بود وهیچ چرخشی نداشت. بل با اعمال وکردارش سکوت راشکسته بود وخشم ونفرت خود را دربرابر همه کس وهمه چیز نشان می داد.
آری ، شیرین گپ نمی زد ؛ اما بشقاب های غذارا دورمی انداخت. گیلاس ها وپیاله ها را به روی هرکسی که به نزدش می آمد ووصلتش را با مامور سبحان تبریک می گفت ، پرتاب می کرد. پیراهنش را می درید ، موهایش راغنچه غنچه می کند وبه دور می ریخت. با ناخن هایش صورتش را خراش می داد. مادرش را با لگد می زد وکاسهء شوربا را برفرق سرش می ریخت ودرچنین حالاتی یا های های می گریست ویا بق بق می خندید. اما این سرکشی های روح وجسم او دیری نپاییده بود. پس از مدتی بار دیگر به خود فرو رفته بود.آرام شده بود. دیگر چنگ ودندان به کسی نشان نمی داد ؛ اما سخن هم نمی زد. فقط تف می کرد. بالای هرچیزی ویا هرکسی که به نزدیکش می بود، تف می کرد: با شدت وبدون ترس وشرم . بعد زمانی فرا رسید که تف کردن نیز فراموشش شد. حالا دیگر، لب هایش می جنبیدند وآواز خفه یی از زیر دندان های کلید شده اش بر می خاست. آوازی که بی شباهت به چق چق گنجشکان نبود.
ننه صفورا، درروزهای نخست می پنداشت که شیرین را سرانجام خوشبخت ساخته است. وی قهر وخشم دخترش را یک امر گذرا ومؤقتی درنظرمی آورد وتصور می کرد که امروز نی ، فردا، هنگامی که خشم شیرین فروکش کند وببیند که خانم این خانه شده است ومردی مانند سبحان شوهرش است ، خوشحال وراضی وحتا ازوی سپاسگزار خواهد شد. صفورا بسیاری کارها ورفتار شیرین را به حساب ناز وعشوهء دخترانه او درنظر می گرفت وحتا با برخی ازاین کردارهایش دردل موافق بود. آری باید مامور سبحان می دانست که دختردلاک هم عزتی دارد و غروری. اگر شیرین این طور نمی کرد، تاآخرعمر جایش درپشت دیگدان می بود ، مزدور می ماند وتپک خورمامور سبحان وگلاب می شد...
اما چند روزی که گذشته بود وشیرین شروع کرده بود، به تف انداختن بر سر وصورت وی وپدرش وشوهرش ویا هنگامی که حتا دراثنای خواب چق چق می کرد ویا اصوات غیر قابل فهمی از زبانش شنیده می شد، دیگرننه صفورا یقین پیدا کرده بود که دخترش را چیزی شده است. اما چه چیزی ، آیا دیوانه شده بود یا جن گرفته بود، شیرین را ؟ /
April 13th, 2008
برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
- مترجم: پیامفصلهایی از کتاب «نقابزدایی از چهرهٔ اقتصاد: از قدرت و آز تا همدردی و منفعت عامه»
- برگردان از متن فرانسه: م. پیگیرچکیدهٔ جلد نخست «سرمایه»، اثر کارل مارکس (فصل دهم)
- برگردان از متن فرانسه: م. پیگیرچکیدهٔ جلد نخست «سرمایه»، اثر کارل مارکس (فصل نهم) ــ ۲
- مترجم: پیامفصلهایی از کتاب: «نقابزدایی از چهرهٔ اقتصاد: از قدرت و آز تا همدردی و منفعت عامه»
- برگردان از متن فرانسه: م. پیگیرچکیدهٔ جلد نخست سرمایه اثر کارل مارکس (فصل نهم) ــ ۱
- انتشارات تهران ترجمه سومین رمان خالد حسینی با عنوان «و کوهها طنین انداختند» منتشر شد
- برگردان از متن فرانسه: م. پیگیرچکیدهٔ جلد نخست «سرمایه»، اثر کارل مارکس (فصل هشتم)
- خسرو باقریپیر پرنیاناندیش
- برگردان از متن فرانسه: م. پیگیرچکیدهٔ جلد نخست «سرمایه»، اثر کارل مارکس (فصل هفتم)
- برگردان از متن فرانسه: م. پیگیرچکیدهٔ جلد نخست «سرمایه»، اثر کارل مارکس (فصل ششم)
- بر گردان از انور میرستاریکتاب بلژیک و بمب
- عزیزه عنایت مروری براثرگرانبهای نمک درشعر فارسی !
- برگردان از متن فرانسه: م. پیگیرچکیدهٔ جلد نخست «سرمایه»، اثر کارل مارکس (فصل پنجم)
- برگردان از متن فرانسه: م. پیگیرچکیدهٔ جلد نخست «سرمایه»، اثر کارل مارکس (فصلهای سوم و چهارم)
- برگردان از متن فرانسه: م. پیگیرچکیدهٔ جلد نخست «سرمایه»، اثر کارل مارکس (فصلهای اول و دوم)
- ناصر اصغریدر سالگرد قتل تروتسكی، معرفی یك شاهكار
- برگردان، تلخیص و تحلیل از داکتر خلیل ودادخوشحالخان ختک آغازگر ادبیات ملی شعری ( پشتو)
- جميله پلوشهحقوق زن در گذرتاريخ
- ناصر اصغریلنین: معرفی یك كتاب
- Sumaia Frotan افغانی
- اسدالله شفاییماموریت سقوط
- پوهندوی شیما«غفوری»رنگها و برداشت های من
- لنیندربارۀ مبارزۀ مسلحانۀ جدا از توده
- امیر کشفیبرتراند راسل در مقام فیلسوف
- ترجمه محسن فریدنی و ا. صادقینشریات و تشکیلات کارگری
- نگارش از: نذیر ظفرپرستو های شاعرانه
- لنیننامه به کمونیستهای : آلمان ، اتریش و لهستان
- مجموعه آثار لنینبه جمهوریهای شوروی قفقاز
- مجموعه آثار لنین، جلد ۲۴، ص ۵۴-۴۲نامههایی دربارۀ تاکتیکها [1]
- دگر وال انجینر نصرالله( نصرت)امنیت ملی
- دگر وال انجینر نصرالله( نصرت)پلیسان نواحی مطمئین ترین حافظان جان ومال مردم (محافظت عامه)
- دگر وال انجینر نصرالله( نصرت)قوای مسلح پلیس:همکار شاروال درتنظیم شهرها(نظم عامه)
- دگر وال انجینر نصرالله( نصرت) قوای مسلح- فصل دوم - پلیس ترافیک
- دگر وال انجینر نصرالله( نصرت) قوای مسلح- بخش دوم (پلیس وسارندوی)
- دگر وال انجینر نصرالله( نصرت)فصل هجده همقوای مسلح
- گزیدۀ مقالات از ولادیمیر ایلیچ لنیندر برخورد به خرده بورژوازی
- دگر وال انجینر نصرالله( نصرت)فصل چهاردهم قوای مسلح
- دگر وال انجینر نصرالله( نصرت) فصل سیزدهم قوای مسلح
- دگر وال انجینر نصرالله( نصرت) فصل نهم قوای مسلح
- دگر وال انجینر نصرالله( نصرت)قوای مسلح فصل هشتم
- کمونیستهای انقلابیقهرمانان فریب و اشتباهات بلشویکها [1]
- دگر وال انجینر نصرالله( نصرت)فصل ششم و فصل هفتمقوای مسلح
- اثر جان پرکینزاعترافات جنايتكار اقتصادي
- دگر وال انجینر نصرالله( نصرت)فصل چهارم و فصل پنجم قوای مسلح
- دگر وال انجینر نصرالله( نصرت)فصل سوم (قوای مسلح)
- برگردان: شيرين روشارمارکس و قرن بيست و يکم
- دگر وال انجینر نصرالله( نصرت)فصل دوم قوای مسلح
- دگر وال انجینر نصرالله( نصرت)قوای مسلح
- پراودای. ج. تسره تلی و مبارزۀ طبقاتی
- کمیتۀ از زندان تا تبعیدمدخلی بر جلد یک سرمایه
- ک. کائوتسکی نیروهای محرکه و چشم اندازهای انقلاب روسیه
- شاپور احمديبادهپيمايي با اژدها در تموز
- دگر وال انجینر نصرالله( نصرت)قوای مسلح
- شاپور احمديشعر بيقهرمان
- محمدنبی عظیمی نگاهی به برگردان دوباره کتاب تلک خرس
- شاپور احمديگزيدهي هفتگانه
- پيام پرتوىفلسطين و اسراييل- تجزيه و تحليل از نگاه چپ
- برگردان از عارف عرفانکتاب افغانستان درعقب پرده دود
- شاپور احمديدر حاشیهی متن الف
- امان معاشرروحنامه
- شاپور احمدياندامهاي نقرهاي ما چند نفر
- برگردان- محمدعارف عرفانافغانستان درعقب پردۀ دوُد)بخش ششم)
- شاپور احمديبندهاي پيشكشي فرشتهها
- برگردان- محمدعارف عرفان افغانستان درعقب پردۀ دوُد
- برگردان از عارف عرفانافغا نستان درعقب پرده دود-پی دی اف چهارم
- برگردان از عارف عرفانافغانستان درعقب پرده دود
- شاپور احمديدر پوكههاي زمهرير
- برگردان از عارف عرفانافغانستان درعقب پردۀ دود-دوم
- برگردان از عارف عرفانافغانستان عقب پردۀ دود-اول
- برگردان شاپور احمدیروبن داريو
- پوهندوی شیما غفوریمن و «لبخند شیطان»
- سید محمد اشرف فروغ سگ ها می جنگند
- شاپور احمديگاهي خاطرهي عشقي اندوهناك از زمانهاي اكنون
- امان معاشرافغانستان تخته خیز استعمار
- امان معاشر«ابرها بر شانه»
- امان معاشرسرزمین دسایس
- اسدالله جعفری امام صادق،برهان عرفان- عرفان برهان
- شیرین نظیری فعال حقوق زندخت غروب مجموعه شعر ازبانوعزیزه عنایت
- محمد عالم افتخارموفقیت بزرگ تازه برای کتاب و تئوری گوهر اصیل آدمی
- سلیمان راوشسکوت فرهنگیان { بخش 5}
- امان معاشراندمه ها اثر خلیل حیفی از چاپ برآمد
- شاپور احمديديوها و دلبندگونيپوشم
- داکتر عزیز فاریابینیمی نگاه به ( گلزمین وفا )- مجموعۀ اشعار شادروان استاد سید محمد ( دروگر )
- سلیمان راوشسکوت فرهنگیان
- محمد عوض نبی زادهجلداول کتاب مجموعه ی مقالات
- گزارنده: عزیز آریانفرخاستگاه و پرورشگاه تاجیک ها
- برگردان: ا. م. شیریدوره استالین بگواهی آمار و ارقام بخش چهارم (آخر)
- بقلم دکتر محمود صفریانسفر نامه ی دنیای ارواح پرتوی دیگری از فانوس خرد
- نگاه گر: صدیق رهپو طرزینگاهی به خاطرات محمود طرزی
- نوشته گنادی زیوگانوفدوره استالین بگواهی آمار و ارقام(بخش سوّم)
- نوشته گنادی زیوگانوفدوره استالین بگواهی آمار و ارقام
- ماریا دارومجموعه ء از اشعار دلنشین شاعر جوان محترم « نذیر ظفر » تحت عنوان « شب یلدا » تازه از طبع برآمد
- اثراستثنائی عبیدالله «حبیب»
- سلیمان راوشخُراسان (خوراسان)فصل سوم کتاب نام و ننگ
- عزیز آریانفرنگاهی به کتاب «میراث ایران»ِ ریچارد نلسون فرای
- امان معاشرمعرفی کتاب
- سلیمان راوشخُراسان (خوراسان)بخش دوم
- مصلح سلجوقینگاهی کوتاه به مجموعۀ شعر حسین وفا سلجوقی
- رضا اغنمیسفرنامه دنیای ارواح
- سلیمان راوشخُراسان (خوراسان) فصل سوم کتاب نام و ننگ
- گزارنده عزيز آريانفركتاب تذكر الانقلاب
- صدیق رهپو طرزیآخرین اثر محمود طرزی
- کوچی مسافردروغهای شاخدار
- دوکتور سید احمد جهشدر بارهء کتاب گوهر اصیل آدمی و نظریات محترمه ماریا دارو
- از قلم : ماریا دارونگاهی بر کتاب «گوهر اصیل آدمی» و فهم و هضم آن
- تهیه و نگارش: میر عبدالواحد سادات افغانستان در چنبره یی جيو اکونومی امريکا قسمت پنجم
- لیلا فرجامیرودخانه ای که از ماه می گذرد
- محمود فاضلی بیرجندیآشنایی با برگردانی تازه از یک کتاب
- سلیمان کبیر نوریجایزه ای بالاتر از « نوبل» و « اسکار»... برای کتاب گوهر اصیل آدمی
- میرعبدالواحد ساداتافغانستان در چنبره یی جيو اکونومی امريکابخش چهارم
- تهیه و نگارش: میرعبدالواحد ساداتافغانستان در چنبرۀ جیو اکونومی امریکا
- پروفیسر عبدالواسع لطیفیپا برهنه باز کشت
- فهیمی تجدید تعریف و شناخت انسان در اثر« گوهر اصیل آدمی »
- Translated from Dari by Mir Hekmatuallah SadatAfghanistan: The Land of Epics and Tragedy
- نویسنده اسپندکوهیمشوره های دوستانه
- داکتر سرگی کورگینیان بعد از سرمایه داری مانیفستِ جُنبشِ «ماهیتِ زمان»
- امان معاشرافغانستان اؤزبیکلري خلق قؤشیقلري
- گلن ال. کارلسازمان سیا به روایت بازجوی سیا-11
- میرعنایت الله ساداتآشنایی با سایه روشن
- غلام نبی اوسپرین ــ یورشدافغانستان د ادبیاتو ځلانده« غمي »
- برتراند راسلشناخت ما از جهان بیرونی
- جين هيرشفيلدلابهلاي تيغههاي زمردين
- نوشتۀ ر.رخشانیسرچشمه های مدرنیته
- قیوم بشیرقزلباش و هزاره در لابلای تاریخ افغانستان
- بنیاد عبدالرحمان برومندکشتار زندانیان سیاسی ایران در سال ۱۳۶۷
- برگردان شاپور احمديروبن داريو
- اثر جان پرکینزاعترافات جنایتکار اقتصادی
- امیلیا اسپارتکمکثی کوتاه در مورد کتاب «گردنبند مروارید»
- برگردان: ا. م. شیریفصلی از کتاب «پیراهن سیاهان و سرخها: فاشیزم عقلانی و سقوط کمونیسم»قسمت پایانی
- برگردان: ا. م. شیریفصلی از کتاب «پیراهن سیاهان و سرخها: فاشیزم عقلانی و سقوط کمونیسم»قسمت سوّم
- ترجمه از فرانسه به فارسی توسط حمید محوینقد مارکسیسم دربارۀ نظریۀ روانکاوی
- برگردان: ا. م. شیریفصلی از کتاب «پیراهن سیاهان و سرخها: فاشیزم عقلانی و سقوط کمونیسم»قسمت دوم
- برگردان: ا. م. شیریفصلی از کتاب «پیراهن سیاهان و سرخها: فاشیسم عقلانی و سقوط کمونیسم»
- سید نبیل شمیمناله های پناهجویان
- نوشتۀ ایو میشو سنجه های زیبایی شناسی و داوری سلیقه
- نجیبه آرش عجایب هفتگانهء جهان در سده های میانه
- فريدون گيلانیدر باره سه کتاب آخرم
- رضا اغنمیوصیت نامه خدا
- نگارش: ش. بامدادکودکان درجنگ
- مشعل حریردر شگفتی یک گمنام
- گزینۀ نبشته های نیلاب موج سلامگردنبند مروارید
- عبدالحسیب شریفیچاپ و انتشار دو مجموعهي شعر و يك مجموعهي داستان در تخار
- محمداسحاق فیاضیاد گل سرخ
- بزرگترین چالش در مقابل بشریتآینده طلایی
- دکتر عبدالحسین زرین کوبدوقرن سکوت
- سراج الدین ادیب«کتابخانه سیار با صدها آثار کلیدی ماندگار »
- محمود صفریانکتاب وصیت نامه خدا
- حمید محوینقدی دربارۀ : «بادام های زمینی» اثر رضا بی شتاب
- محمد اسحاق ثنا رومان پا برهنه باز گشت
- سلیمان کبیر نورییک پیغام ملی و وطنی و یک دعوت تاریخی و انسانی
- عزیز آریانفرپیرامون کتاب دولت و اپوزیسیون در افغانستان از 1919 تا 1953
- مترجم : حمید محویسومین جنگ جهانی آماده می شود: هدف، ایران
- مترجم : حمید محویسومین جنگ جهانی آماده می شود : هدف ایران
- نوشته هوشنگ معین زادهوصیت نامه خدا
- مترجم : حمید محویتأملاتی در باره ی تاریخ مسیحیت نخستین
- گزارنده به دری: عزیز آریانفردولت و اپوزیسیون در افغانستان
- عبدالو کیل کوچی کتاب ، یادی ازسر زمین شمالی قدیم
- نیلاب موج سلام« پرندگان بیبال » در آبهای سیال
- محمد یعقوب هادییادداشت های «تصویری ازگوانتانامو» تبرئه جنایات مشابه
- شباهنگ رادجنگ و اوضاع افغانستان
- آشیل بخاراییکتابی ؛ همسنگ آثار رهبران کبیر تحولات تاریخ
- سلیمان راوشسه واکنش - تکاوران تیزپوی خرد در خراسان
- نویسنده:عبدالسلام ضعیفعبور از خط سرخ [در گوانتامامو ]
- مـتـرجـــم: ابراهیم شیریاستالین و تجدد بخش پایانی
- ایرینا کورشونوفنیلوفر و آتش
- مـتـرجـــم: ابراهیم شیریاستالین و تجدد بخش پنجم
- مـتـرجـــم: ابراهیم شیریاستالین و تجدد بخش چهارم
- نوشته: گوالیم رابرتس قوهء فکری کودک تانرا بلند ببرید
- گزارنده به دری: عزیز آریانفرنبرد افغانی استالین
- گزارنده : عزیز آریانفراسناد محرم تازه افشا شده بایگانی های شوروی پیشین در باره افغانستان بخش دوم
- گزارنده : عزیز آریانفراسناد محرم بایگانی های شوروی در باره افغانستان
- ی.بیدار سر نوشت خانواده در جوامع غربی
- امان معاشرراز هستی
- میر عبدالواحد ساداتآشنایی با «مکاتیب افغانی»
- مـتـرجـــم: ابراهیم شیریاستالین و تجدد بخش سوم
- شمس حیدریاردو وسیاست در سه دهه اخیر به زبان انگلیسی
- دکتر بیژن باراننقد کتاب: آنتالوژی صدای اعتراض قلم- تابستان 2009 ایران
- مسعود حنیفخانه وخانواده ،کانون خوشبختی وسعادت
- گنادی زیوگانفاستالین و تجدّد بخش دوّم
- ژرژ پولیتزرفلسفۀ عصر روشنایی و تفکر مدرن
- گنادی زیوگانف استالین و تجدّد
- گزارنده به دری: عزیز آریانفرمهمان ناخوانده در کابل
- گزارنده به دری: عزیز آریانفربحران اعتماد سال های 1940-1941 در آسیای میانه
- گزارنده به دری: عزیز آریانفرعملیات «امان الله» و «تبت»
- گزارنده: عزیز آریانفرماجرای پیر شامی [گیلانی]
- گزارنده: عزیز آریانفرواپسین پیروزی نادر خان
- گزارنده: عزیز آریانفرخون های تازه بر زمین نوار قبایل «آزاد»
- نویسنده : مهرالدین مشید "گذرگاۀ بسته" * فریادی در دل سنگین تاریخ
- گزارنده: عزیز آریانفراشغال کابل از سوی قبایل مرزی [هند بریتانیایی] و به پادشاهی رسیدن نادر
- گزارنده به دری: عزیز آریانفرسرنگونی امان الله خان
- گزارنده: عزیز آریانفرانتقام نافرجام کمینترن در «دهلیز افغانستان»و سرنگونی امان الله خان
- میم -میهن فدا(( جنگ های کابل (( زرافهء قشنگ
- میم -میهن فداجنگ های کابل (( زرافهء قشنگ((
- عزیز آریانفربر گرفته از کتاب نبرد افغانی استالین: سیاست قدرت های بزرگ در افغانستان و قبایل پشتون
- خلیل الله عالم جنگ قصابان نبرد نابرابر
- نویسنده : دکتورغلام حیدریقینسخنی چندپیرامون کتاب « لیلی ومجنون »اثرابوبکریقین (قسمت سوم)
- دوکتورغلام حیدریقینسخنی چندپیرامون کتاب « لیلی ومجنون » اثرابوبکریقین ) قسمت دوم(
- نویسنده : دکتورغلام حیدریقینسخنی چندپیرامون کتاب « لیلی ومجنون » اثرابوبکریقین
- گزارنده: عزیز آریانفرنبرد افغانی استالین(سیاست قدرت های بزرگ در افغانستان وقبایل پشتون)
- نویسنده : پیکارجونکاتی چند پیرامون کتاب « تولدی دیگر»
- میرزا آقا عسگری (مانی)«ظهور»، کتابی برای برونرفت از خرافات
- دوکتور خلیل الله وداد بارشزمامداری امیر حبیب الله کلکانی
- نویسنده : سید عبدالقدوس سیدکتاب جنگ های کابل ۱۳۷۱ – ۱۳۷۵ خورشیدی زیر چاپ رفت
- امان معاشر اعیادمغان
- شریفیچند کوچه دورتر
- ابراهیم سهارکتاب سرنوشت غم انگیز درافغانستان
- امان معاشر بیدلستان و گلدسته
- از دکتر شعاع الدین شفا *ظهور، حکایت من و امام زمان
- رضا اغنمیبشارت
- امان معاشرشگوفه های احساس
- صدیق رهپو طرزینگاهی به کتاب آینده افغانستان
- محمد نبی عظیمیسگ شریر همسایه
- گزارنده به دری: عزیز آریانفر امير امان الله و آسياي ميانه شوروي
- ص.وفانگاهی کوتاه بر يکی دو اثر وکار کردهايی احمد فريد طهماس
- گزارنده به دری: عزیز آریانفرتاریخ در سیما ها:هنگامه انور پاشا درآسیای میانه و بازتاب آن در افغانستان
- بهرام معصومى كشور ايران، كشور كوروش و داراست
- فضل الرحیم رحیمنام عتیق رحیمی ، در فهرست برنده گان صدوپنچ سال فعالیت جایزه ادبی گنکور فرانسه
- فاطمه سعيدی (مادر شايگان)برای فرزندان من اشک تمساح نريزيد!
- صبورالله ســياه سـنگ"آوای مــاندگار زنان"
- فضل الرحیم رحیم جادوگران و مداریان
- هوشنگ معین زادهظهور
- امان معاشر خاطرات یک کارتونیست
- گزارنده به دری: آریانفر «جمهوری هراتٍ» عبدالرحیم خان [نایب سالار]
- گزارنده به دری: عزیز آریانفر«کابلستانٍ» بچه سقاء (جنوری– اکتبر سال 1929)مشی سیاست داخلی و خارجی
- ديپلوم انجنير عبدالقادر مسعودمژده به علاقه مندان کتاب
- صدیق رهپو طرزیکتابشناسی«محمود طرزی»
- نو شته نذ یر ظفرتاریخ مطبو عات افغانستان یا ضرورت ژور نا لیستان
- محمدنبي عظيمي واهمه های زميني (بخش فرجامین)
- گزارنده به دری: عزیز آریانفر نخستین نبرد سپاهیان شوروی در افغانستان در سال 1929
- محمدنبي عظيميواهمه های زميني (بخش 24)
- گزارنده به دری: عزیز آریانفرمبارزه دیپلماتیک قدرت ها در افغانستان در سال های 1919- 1921
- محمدنبي عظيميواهمه های زميني (بخش 23)
- محمدنبي عظيميواهمه های زميني (بخش 22)
- صدیق رهپو طرزی«طرزی و سراج الاخبار»
- محمدنبي عظيميواهمه های زميني (بخش بيست ويکم)
- محمدنبي عظيميواهمه های زميني (بخش بيستم)
- محمدنبي عظيميواهمه های زميني (بخش نزدهم)
- محمدنبي عظيميواهمه های زميني (بخش هژدهم)
- نوشته: محمد اسحاق فياض پشتونستان چالش سياسي افغانستان و پاكستان
- محمدنبي عظيميواهمه های زميني (بخش هفدهم)
- محمدنبي عظيميواهمه های زميني (بخش شانزدهم)
- محمدنبي عظيميواهمه های زميني (بخش پانزدهم)
- محمدنبي عظيميواهمه های زميني (بخش چهاردهم)
- مشعلازســـُـکر تا صَـــــحو
- م.نبی.عظیمی نام وننگ
- محمدنبي عظيميواهمه های زميني (بخش سيزدهم)
- محمدنبي عظيميواهمه های زميني (بخش دوازدهم)
- محمدنبي عظيمي واهمه های زميني (بخش يازدهم)
- محمدنبي عظيميواهمه های زميني (بخش دهم)
- محمدنبي عظيميواهمه های زميني (بخش نهم)
- محمدنبي عظيميواهمه های زميني (بخش هشتم)
- محمدنبي عظيميواهمه های زميني (بخش هفتم)
- محمدنبي عظيميواهمه های زميني (بخش ششم)
- محمدنبي عظيميواهمه های زميني (بخش پنجم)
- محمدنبي عظيمي واهمه های زميني (بخش چهارم)
- محمدنبي عظيميواهمه های زميني (بخش سوم)
- محمدنبي عظيميواهمه های زميني (بخش دوم)
- خالد اشککم بود والی شوم
- محمدنبي عظيميواهمه های زمینی
- مشعلازسايه های هول تا واهمه های زميني
- بیرنگ کوهدامنی سایه ناظمی ، حافظ ، شاملو وفروغ درسایه های هول
- نوآم چامسکیاندر بایستنی های امپراتوری قدرت و اعتبار
- محمدنبي عظيميســــــــــایه های هــَـــــــول
- محمدنبي عظيميســــــــــایه های هــَـــــــول
- محمدنبي عظيميســــــــــایه های هــَـــــــول
- دکتر محمد هاشم فقیریتاریخ در ادبیات
- سليمان راوشنام و ننگ
- محمدنبي عظيميســــــــــایه های هــَـــــــول
- محمدنبي عظيميســــــــــایه های هــَـــــــول
- محمدنبي عظيميســــــــــایه های هــَـــــــول
- محمدنبي عظيميســــــــــایه های هــَـــــــول
- محمدنبي عظيميســــــــــایه های هــَـــــــول
- محمدنبي عظيميســــــــــایه های هــَـــــــول
- محمدنبي عظيميســــــــــایه های هــَـــــــول
- محمدنبي عظيميســــــــــایه های هــَـــــــول
- محمدنبي عظيميســــــــــایه های هــَـــــــول
- محمدنبي عظيميســــــــــایه های هــَـــــــول
- محمدنبي عظيميســــــــــایه های هــَـــــــول
- محمدنبي عظيميســــــــــایه های هــَـــــــول
- محمدنبي عظيميســــــــــایه های هــَـــــــول
- محمدنبي عظيميســــــــــایه های هــَـــــــول
- محمدنبي عظيميســــــــــایه های هــَـــــــول
- محمدنبي عظيميســــــــــایه های هــَـــــــول
- محمدنبي عظيميســــــــــایه های هــَـــــــول
- داکترغلام حيدر« يقين »سخنی چندپیرامون کتاب « تخمیس غزلیات حافظ » اثرالحاج ابوبکریقین
- محمدنبي عظيميســــــــــایه های هــَـــــــول
- محمدنبي عظيميســــــــــایه های هــَـــــــول
- محمد عوض نبی زا دهرمان گودی پران باز, بازگوئی گوشهء ازظلم وستم بر مردم هزاره
- محمدنبي عظيميســــــــــایه های هــَـــــــول
- محمدنبي عظيميســــــــــایه های هــَـــــــول
- محمدنبي عظيميســــــــــایه های هــَـــــــول
- محمدنبي عظيميســــــــــایه های هــَـــــــول
- محمدنبي عظيميســــــــــایه های هــَـــــــول
- محمدنبي عظيميســــــــــایه های هــَـــــــول
- محمدنبي عظيميســــــــــایه های هــَـــــــول
- محمدنبي عظيميسايه های هول
- محمدنبي عظيميکنزالمهملات والاکاذيب ( بخش هفتم و پاياني)
- محمدنبي عظيميازســـُـکر تا صَـــــحو
- سیامک زینلیخاک حاصلخیز برای کشت انواع تروریسم
- محمدنبي عظيميازســـُـکر تا صَـــــحو
- مترجم: غفار عريفجنگ هاى خاندان بوش؟!
- مترجم: غفار عريفجنگ هاى خاندان بوش؟!
- مترجم: غفار عريفجنگ هاى خاندان بوش؟!
- ويرايش، تهيه وبرگردان (ناهيد) نگاهي به کتاب جنگ بدون مرز، استعمار جدید جهان
- مشعـلتاجـيکـان در قـرن بـيستـم
- ارسالي فريدون يماسرنوشت غم انگيز در افغانستان
- مترجم: غفار عريفجنگ هاى خاندان بوش؟!
- مترجم: غفار عريفجنگ هاى خاندان بوش؟!
- مترجم: غفار عريفجنگ هاى خاندان بوش؟!
- نويسنده: غفار عريفبه آّن به چه عنوانى بايد قضاوت كرد!؟
- فرزاد بهنامدر تاريكي راه مي رويم
- عبدالولي منگلد افغانستان په ادبي کتابتون کې يوه بله شعري ټولګه ورزياته شوه
- احمد وحید صادقی نگرشی کوتاهی بر گوشه های از زنده گی و اندیشه های فلسفی – عرفانی مولانا جلال الدین محمدبلخی
- محمدنبي عظيمينگاهی به مجموعه ؛ داستانی : رازهای قلعهء قرمز
- سلیم سلیمیچند حرفی در باره پايان رمان « سايه های هول
- فرزاد کنزالمهملات والکاذیب
- محمدنبي عظيمي"نیم نگاهی بر ائتلاف های تنظیمی در افغانستان"
- محمدنبي عظيميواهمه های زمیني
- اکرام کمالدر اشراق نيلوفر
- چند کتاب تازه از میرزاآقا عسگری (مانی)
- کمانگيربخشی از خاطرات جنرال تامی فرانکس : فرمانده پيشين نیروهای نظامی آمریکا در افغانستان
- جواد نصرياندو قرن با مطبوعات فارسي زبان خارج از كشور در قاره آسيا