واهمه های زميني (بخش دهم)
محمدنبي عظيمي محمدنبي عظيمي

    ننه صفورا، زن محنت کشیده یی بود. زنی که چهل سال می شد درحسرت یک زنده گی بی نیاز ومرفه می سوخت. از وقتی که درچغچران چشم به دنیا گشوده بود، با فقرومسکنت آشنا وهم کاسه بود. هم درخانهء پدر وهم درخانهء شوهرمحنت دیده بود وبا نداری وتنگدستی زیسته بود. صفورا نیمی اززنده گیش را پا برهنه گذشتانده بود. از بام تا شام سراسر تپیدن ، منت کشیدن ، سگ دو زدن وگوش به فرمان این و آن سپردن، سرنوشتی بود که انگار از روز ازل برایش رقم زده شده بود.

 

 در ولسوالی ( حکومتی  ) تیوره ، درخانهء پدر که بود، چه کار هایی که نکرده بود؟ هرکاری کرده بود. از سرگین چینی تا سواره چینی گندم. هیزم کندن،گاوان وخران اربابان را به چرا بردن، خمیر کردن ، تنور را آتش کردن ونان پختن، تابه کردن، لباس شستن، لحاف دوختن، پینه کردن، خانه های توانگران را جاروب کردن وده ها کار پرمشقت دیگر..

 

  سیزده ساله که شده بود، خشک سالی و قحط سالی ، پدر ومادرش راازوی گرفته بودند. بسیاری از آشنایان ونزدیکانش را نیز این آفت آسمانی از وی گرفته بود و بی کس وکوی شده بود، صفورا. بعد که آسمان بخیل تر شده بود و بی آبی وقحطی به اوج رسیده بود، صفورا همراه با همسایه هایش ، خانه وکاشانه ء شان را ترک گفته بودند . آنان شب ها وروزها منزل زده بودند، گرسنه وتشنه با پاهای لچ ولباس های پاره وپوره به شیندند رسیده بودند وپس از آن هرکسی به راهی رفته بود که سرنوشت جلوش گذاشته بود. البته این سرنوشت بود که صفورا پس ازراه پیمایی های بسیار و رنج وتعب فراوان به کابل برسد و دریک نیمروز آفتابی به دکان خلیفه غلام رسول بالا شود ودست تکدی به سویش دراز کند. پس از آن روز همیشه صفورا به خود گفته بود که این سرنوشتش بود که پس از آشنایی با خلیفه غلام رسول ، بختش باز شود و به نکاح وی درآید..

 

  صفورا پوست تیره یی داشت؛ ولی اندام شکیل وموزونی . بلند بالا بود وجذاب و مالک دو چشم خندان وسیاه . خلیفه غلام رسول دیگر چه می خواست ؟ زن جذاب وکم توقع ومفت ومجانیی راخداوند درسرراهش قرار داده بود. زنی که سرحد آرزوهایش خسبیدن درزیر سقفی بود ولقمه یی برای فروبردن درتنور شکم و تن پوشی با پا پوشی. آری صفورا زنی بود که هرگزخویشتن را درحدی نمی یافت که با شوهرش زبان به زبان شود ویا چشم درچشم وی بیفگند و به او ازآرزوهای دلش سخن بگوید. گفته ها ودستورهای شوهربرایش حکم قانون را داشت ومدت ها حتا پس ازآن که شیرین تولد شده بود، آن ها را بدون چون وچرا واما واگر انجام می داد. درنظراو غلام رسول موجودی بود که نه تنها به او غذا می داد،  بل کسی بود که زنده گی دوباره به وی بخشیده بود. به همین سبب بود که صفورا خشونت هاولت وکوب های بدون دلیل شوهر واهانت های خشو و ننو هایش را تحمل می کرد ودم نمی زد. برای صفورا تعجب آورنبود که روزی شوهرش وی را جواب بگوید وبا زن دیگری از طایفهء خود ازدواج کند. اوحتا به شوهرش این حق را قایل بود که زن دیگری بگیرد ووی را خدمتگار ومزدورش بسازد.. ولی هنگامی که شیرین تولد شده وبه روی پدر لبخند زده بود، دیگر صفورا می دانست که برای همیشه صاحب خانه وزنده گی وشوهر شده است.

 

    آن چه بر شیرین گذشته بود، صفورا نیز تجربه کرده بود : درهمان روز آفتابی که به دکان سلمانی بالا شده بود وبعد با وی رفته بود به منزلش وشب شده بود، او نیز گوهر عفتش را ازدست داده بود. البته که صفورا زار زار گریسته بود ولی پس از یکی دو روزی  ، پس ازآن که غلام رسول این زن سیه چرده ولی مفت وجانی را به حبالهء نکاح خود درآورده بود، آن چه که  بروی گذشته بود، فراموش کرده بود. صفورا هرگز به یاد نداشت که دختری درآستانهء رفتن به خانه شویش دچار چنین وضعی گردد. در وطنش که بود، دخترهای بسیاری را دیده بود که درسن وسال کمتراز شیرین بودند ؛ ولی درصبح شب زفاف سعادت وشاد کامی از سرو روی شان می بارید. دخترانی که هرگز پیش از عروسی شوهر شان را نمی شناختند.  شب عروسی گریه می کردند و نمی خواستند با مردی که هرگز ندیده اند دریک بستر بخوابند؛ اما صبح که می شد، گل می گفتند وگل می شنیدند، ناز می کردند، لبخند می زدند وغمزه می فروختند. درهمین کوچهء نوآباد هم مگر کم بودند دخترکانی که حتا از شیرین کمترعمر داشتند وبه خانهء بخت رفته بودند..مگر کدام آنان دیوانه شده بودند؟ کدام شان راجن زده بود؟ همین شهناز زن تیکه دار، مگر صغیر نبود؟ یا همین روگل که دردوازده ساله گی شوهر کرده بود، مگربی نماز شده بود؟

 

 صفورا که به یاد روگل وبی نمازیش افتاده بود، یادش آمده بود که درهمان شبی که به مامور سبحان لگدی زده وبرایش گفته بود ، برو کونت رابشوی ، درگوشش چنین گفته بود : " ... مادر این حرامزاده را هم می شناسم. همان روز صبح دیده بودمش در پشت دیوار مسجد که کله کشک می کرد... اگربا شیرین نکاح نکند، برایش می گویم که مادرش کیست وتمام مردم را هم خبرمی کنم. "

درفرصت دیگر هر قدرصفورا اصرار کرده بود، مرد سلمانی حاضر نشده بود که ازآن راز سر به مهر پرده بردارد.اوبرای زنش گفته بود، همین قدر هم که برایت گفته ام زیادی است ونباید می دانستی که این مرد حرامزاده است. زیرا پدرم گفته بود که هیچ رازی را به نزد زنان نباید گفت.... اما برای صفورا درحال حاضرچه اهمیتی داشت که مادر و پدردامادش را بشناسد.  وی شکی نداشت که امروزیا فردا می تواند از زبان شوهرش حرف بکشد؛ اما آن چه اکنون برایش اهمیت داشت ، این مسأله بود که علامات ونشانه هایی که درچشم ها، درزبان ودررفتار وکردار شیرین مشاهده کرده بود، ریشه درجنون دارد یا و اقعاً اجنه درزیر زبان و ودربدن دخترش خانه کرده اند.

 

   بدینترتیب مدتی نگذشت که دیوانه گی های شیرین نه تنها کم نشدند بل افزون شدند وبه همین سبب صفورا دیگر باور کرده بود که درهمان شبی که مامورسبحان، دخترش را به پسخانهء تاریک برده وآن عمل شنیع رابا وی انجام داده بود، جن ها ( اجنه ) که تن برهنه اش را دیده بودند، یک دل نه صد دل عاشقش شده بودند و رفته بودند درداخل بدن وزیر زبانش .... البته صفورا که کامله زنی شده بود، مدتی سعی کرده بود تا این راز را به نزد خود نگهدارد؛ ولی اکنون که یک هفته می گذشت ، دیگر قلب کوچکش ظرفیت پنهان کردن این راز وحشتناک را نداشت. وانگهی مگر او مجبور نبود تا شوهرش را درجریان قرار دهد وبه او بگوید که چه تغییرات شگفت انگیز، وغیر عادی دررفتار وکردار دختر شان رخ داده است ؟ بلی خلیفه غلام رسول باید فکری می کرد، چاره یی می اندیشد ،راهی پیدا می کرد، برای خارج ساختن جن ها از زیر زبان شیرین...

 

   اما صفورا که دربارهء جن ها  با شوهرش سخن گفته بود، خلیفه غلام رسول خندیده وگفته بود :

  - زنکه ، مثل این که دیوانه شده ای ؟ جن چیست ؟ باز دراین وقت وزمان ؟

 - نی دیوانه نشده ام. یک دفعه دخترت را از نزدیک ببین، باز می فهمی که جن چیست .. شب تا صبح چق چق می کند، تف می کند .. آدم هوشیار تف می کند؟  یا شب تا صبح مانند گنجشکان چق چق می کند؟

 

    آن روز خلیفه غلام رسول با ناباوری فراوان رفته بود به نزد شیرین. اما شیرین را که دیده بود، نه تنها چق چق جن ها  را درزیرزبانش به صورت واضح شنیده بود، بل فهمیده بود که شیرین وی را نمی شناسد.خلیفه پلک های  چشمان شیرین  را بالا کرده وبا دقت زیادی به آن ها نگریسته بود. اما چشمان شیرین درحدقه نمی گردیند. تخم های چشمانش درست دروسط چشم خانه های شان ثابت ، بی حرکت  وایستاده  بودند. انگارشیرین هیچ چیزی جز سایه روشن مبهم وتیره یی که درمیان نقطه های درخشان مثل زرات غبار آلود درنورخورشید به رقص آمده باشند، نمی دید. اما واضح بود که درژرفای چشمانش هنوزهم چیزی مانند یک استغاثه یا التماس موج می زند.

 

     خلیفه غلام رسول اگرچه از ملاها ودعا بنویس ها شنیده بود که جن ودیو وپری وجود دارند وپس ازرحلت حضرت سلیمان درجهان سرگردان شده اند وتا روز قیامت سرگردان خواهند ماند؛ ولی درزنده گیش تاهنوزنه جنی را دیده بود ونه دیوی ونه پریی را. از طرف دیگر مردسلمانی حیران مانده بود که این جن ها چطور وچه گونه این قدر کوچک شده اند وتوانسته اند به بدن شیرین راه بیابند وبروند درزیرزبانش. آری، صفورا راست می گفت ، شیرین چه وقت چق چق کرده بود که حالا بکند؟ چه وقت تف انداخته بود که حالا، همین چندلحظه پیش به ریشش بیندازد. خدایا مگراین دخترمرا تا سرحدپرستش دوست نداشت؟ آخر در کجا بودکه با من نبود وکدام کاری بود که ازوی می خواستم واو انجام نمی داد . همین جا هم که مزدوری می کرد وآخرش رویم سیاه شد، به خاطر من رفته بود. کاش به او گفته بودم که این مامور سبحان اصل ونسب ندارد. پدرش را هیچ کس ندیده ولی من مادر وخواهرش را می شناسم. کاش به وی می گفتم که ازاین حرامزاده که خودرا لوده انداخته است ولی دردل بسیار هوشیاراست، احتیاط کند ؛ اما حالا افسوس خوردن چه دردی را دوا می کند؟ حالا این آدم داماد من شده است وآبرو وعزتش ، آبرو وعزت دخترم است.خدایا این جن ها از کجا شده اند؟ خدایا چه چاره یی ؟...

 

  غلام رسول پس از دیدن دخترش به آن حالت ووضعیت، نمازخواند و تا دیرگاهی بالای سجاده نشست وسربه آستان خدواند گذارد. قرآن کریم را تلاوت کرد، دعا خواند وبرسروروی شیرین چف کرد وباخاطرپریشان وافکارآشفته از خانه مامور  سبحان که اینک خانهء دخترش شده بود، خارج گردید وبه سوی دکانش روان شد. اتفاقاً آن روز مشتریان زیادی داشت، به طوری که یکی می رفت ویکی می آمد ودست به دستش نمی رسید، بنابراین فرصت نداشت تا به آن مصیبتی که برای دخترش وخانواده اش رخ داده بود، فکرکند وچاره یی بیندیشد. اما غروب که شد وخلیفه می خواست تا دکانش را بسته کرده وبه سوی خانهء دامادش برود، صوفی نجم الدین سماوارچی به نزدش آمد وگفت :

 

  السلام علیکم ! مانده نباشی خلیفه جان! نام خدا مثل این که امروز از پهلوی راست برخاسته بودی که بازارت چوک بود ونوبت برای ما بچه های غریب نمی رسید. چند بار لطیف را روان کردم، گفت دستت بند است. حالا چطور، ااگررفتنی هستی ، صبح می آیم ..

                                                                                                                                 

   زنده باشی صوفی صاحب ! بلی بسیار بیر وبار بود؛ اما نمی دانم چه گپ بود که نیمی از بچه های جوان ونیمه جوان -

کوچه ما آمده بودند وکاکل های شان را به قیچی می سپردند. . یا الله ، بنشین که ناوقت می شود...

  صوفی که در چوکی مخصوص نشست ، مثل همیشه صدای ترق ترق چوکی کهنه برخاست. سلمانی پیشبند آبی چرک اندود پاچ را برگردنش بست. قیچی وشانه راگرفت، دستی به موهای صوفی فرو برد وگفت :

 

  - چطور تیارکنم ، بغل های گوشت را بگیرم یا سرت را ماشین کنم؟

 - ماشین چرا کنی خلیفه جان ؟ من که عسکری نمی روم که مانند جوانان کوچه ء ما سرم را ماشین کنم. نی، ماشین نکن. کوتاه کن که به خانهء یار می روم ... اما تو چرا اینقدر گرفته وپریشان معلوم می شوی . مبادا کشتی هایت غرق شده باشند وما بی خبر مانده باشیم. یا دامادت کدام گلی به آب داده است، زیرا دراین یکی دو روز او هم بسیارچرتی وفکری معلوم می شد. خیریت خو است ؟ خدا کند سرطویانه غالمغال تان بالا نشده باشد ..

 

 خلیفه غلام رسول آه درناکی ازدل برآورده وگفت :

- برادر مادرچه غم مانده ایم وخودت درچه غم ؟

- چه گپ شده است ؟ درچه غم مانده یی ؟ گپ بد که نزدم، طویانه گرفتن رسم ورواج است..

- نی گپ سر طویانه نیست. ..

- پس سر چی است ؟ چرا اشک هایت جاری شدند.. گپ بزن خلیفه جان، هرچه دردلت است بگو.خودت می دانی که من آدم راز نگهداری هستم. گپ بزن که دلت سبک شود. من وتو که ازدیروز یکدیگر مان را نمی شناسیم، یک عمر است که با هم کنده به دوزخ برده ایم. بگو بگو، هرچه باشد یک علاجی دارد..

- صوفی جان چه بگویم ، دلم به کفیدن رسیده است. اما تو راست می گویی ، اگر به تو نگویم به کی بگویم...

 

  بنابراین، خلیفه غلام رسول ، همان طوری که موهای سماوارچی را قیچی می کرد، صندوقچهء قلبش را گشوده وقصه کرده بود که بالای دخترش چه گذشته وچطور جن ها در زیر زبانش جا گرفته اند؛ اما نگفته بود که به دخترش پیش از نکاح تجاوز شده است. سماوارچی پاکدل که روزگاری چند صنف مکتب را هم خوانده بود ونیمچه سوادی داشت ، با شنیدن این قصه متأثر شده وگفته بود :

 

 -  والله خلیفه جان، بسیار خفه شدم. تا حال خوش بودم که یک داماد آرام وفهمیده وپدرکرده پیدا کرده ای. البته دخترکت خودت صد بار بهترازروگل است. اما این قصه ات مرا بسیار درفکر برده است. آخر چطوریکی ویک بار جن دروجود دخترکت رفته وهیَن در دهنش جای گرفته ؟ تو یک بار از عیا لداری ات پرسان کن که کدام گپ دیگر نباشد. مقصدم این است که دخترکت عاشق کس دیگری نباشد...

 

 - صوفی جان ، چه می گویی ؟ شیرین بیچارهء ما را مانده وعشق وعاشقی. باز عاشق کی می توانست شود؟ ازصبح تا شام درخانهء مامورصاحب کارمی کرد. کار یک خانه راپیش می برد. مامور از نزدش بسیار راضی بود، اگراین طور نمی بود ودخترم یک دختر بازیگوش وسربه هوا می بود، مامور صاحب اورا می گرفت ؟

 

 - پس اگر گپ عشق وعاشقی نیست ، معلوم می شود که دخترک تو از چیزی ترسیده است.. اما باش ،  درتاریکی تنها نمانده بود؟ چراکه پدر خدا بیامرزم می گفت ...

 

 - چی می گفت ؟

 

- می گفت که جن ها درتاریکی خود را پت می کنند واگرکدام دختر ویا بچهء خوبصورت جوان وتنها را ببینند ، عاشق شان می شوند. پدرم می گفت ، جن ها دوقسم هستند. یک قسم شان همین که کلمهء شریف را بشنوند، می گریزند. آن ها ازبسم الله  شریف بسیار می ترسند. قسم دیگرشان بسیارچشم سفید هستند، اگریک دفعه عاشق کسی شوند، تاقمچین نخورند ازبدن کسی بیرون نمی شوند. این جن ها را جن های کافرمی گویند. جن های کافر بسیار بی رحم هستند وهیچ طلسمی بالای شان کارنمی کند. این جن ها درجان هرکسی که داخل شدند، عقل وهوشش را می دزدند وهرچه بخواهند بالای آدمیزاد انجام می دهند. ..

 

 خلیفه غلام رسول که باشنیدن این حرف ها ترسیده وموهای جانش ایستاده شده بود با ترس ولرز از سماوارچی پرسید :

- چی گپ ها می زنی؟ مگر جن ها دیده می شوند که آدم بفهمد کدامش  مسلمان وکدامش کافر است؟ تو آن ها را دیده ای ؟

 

- پدرم می گفت که آن ها خود را به آدم های دلدار ونترس نشان می دهند، زیرانفس آدم های ترسو با ددین شان می برآید . اما اگراز کسی بد شان بیاید حتماً خود را نشان می دهند. بلی خلیفه من هم آن ها را دیده ام. قصه این طور بود که درده قاضی که بودیم یک شب ، نصف شب نوبت آب از ما بود.جوان بودم ، ازهیچ چیز نمی ترسیدم وبه زور بازوی خود  می نازیدم. رفته بودم سربند وانتظار میرگل را که میرآب ده مابود می کشیدم . ماهتاب شب چهارده بود وچشمم را دوخته بودم به طرف کرت های جواری ورشقه وفالیز بادرنگ که زرد شده بودند واز بی آبی نزدیک بود بسوزند وبه همین سبب دلم خون بود ...  درهمان وقت بود که او رادیدم. او لندهوری بود که ناگهان از میان کرت جواری برخاست . قدش مثل چنار بود ، بلندتر ازچنار خانهء سلیمان تیکه دار. پاهایش مثل ستون های قصر دارالامان ودستهایش مثل راشپیل هایی که استاد سلیم نجار می سازد. چشمهایش چنان سرخ بودند که فکر می کردی از آن ها آتش می بارد، مثلی که از کورهء آهنگری گل آغای خود ما یگان دفعه آتش فواره می کند.

 


خدا نشانت ندهد خلیفه جان. خدا هیچ کسی را نشان ندهد که بادینش آدم زهره ترک می شود. من که از ترس به خود می لرزیدم ، دیم که آن لندهور به طرف من می آید. سر تا پایش پر از پشم بود، پراز پشم سفید. فقط چشمانش سرخ بودند. لندهور که به نزدیک من رسید، دست راشپیل مانندش را دراز کرد که مرا دردست گرفته ودردهانش فرو ببرد. اگر دستش می رسید یک لقمهء خامش هم نمی شدم. خدا فضل کرد. حالا من حیران مانده بودم که چه کنم؟ آیا بگریزم ؟ یا خود را درجوی آب بیندازم. اما هرچه کردم پاهایم یاری ندادند. تو گویی من را جادو کرده بود که هیچ اراده یی از خودنداشتم. درهمین وقت ناگهان به یاد گپ های پدرم افتادم که می گفت این موجودات قدبلند را دیو می گویند ودرمیان مردم به " مردآزمای " شهرت یافته اند. این ها به آدم های ترسو خود را نشان نمی دهند. پدرم گفته بود اگر آدم کلمهء خود را بخواند، وبه سوی شان چف کند، دفعتاً گم می شوند.

 

بلی ،بار دیگر دستش دراز شده بود که مرا بگیرد ، اما من هرچه می کردم زبانم حرکت نمی کرد. ازترس گنگ شده بودم، مثل سنگ شده بودم. درهمین وقت صدای نجمو نجمو از دور شنیده شد وناگهان زبان من به حرکت آمد. بسم الله شریف را خواندم وبه سویش چف کردم، دیدم که آن موجود ناشناخته قد بلند، تکان خورد ودرپیش روی چشمانم خرد شده رفت، کوتاه شده رفت و گم شد. پس از لحظه یی صدای میرگل را شنیدم که می گفت : " نجمو بچیم درکدام چرت هستی ، خوابت برده است که آدم را نمی بینی ؟ بخیز پتم را باز کن که دو دقیقه ازنوبتت تیر شده " ، اما من بادیدن میرگل از هوش رفته بودم. چند روز ازنان خوردن وآب خوردن مانده بودم. تا آن که مرا به زیارت چهلتن بردند . نذرها دادند وخیرات ها کردند تا آهسته آهسته خوب شدم... اکنون هم هنگامی که در تاریکی شب تنها کدام جایی می روم، واهمه وترس از آن موجود ناشناخته به سراغم می آید و در جانم پِــِت می براید...

 

 خلیفه غلام رسول که با دقت خاصی به این داستان عجیب وترسناک گوش سپرده بود ودرعین زمان سعی داشت موهای سر صوفی نجم الدین را مطابق میلش تیار کند ، اینک که کارش به آخر رسیده بود، از صوفی پرسید :

 

 - شقیقه هایت را کوتاه کنم یاهمین طور بگذارم ؟ عجب قصه یی کردی که همه چیز یادم رفت..اما برادر، دخترک من بچه نیست که مرد آزمای خود را به او نشان داده باشد..

 

 - شقیقه هایم را یک کمی کوتاه کن، تا نرمه های گوش هایم.  خلیفه تو هم عجب آدم ناباوری هستی ، من قصهء دیو را برایت کردم نه از جن را ... اما پدرم می گفت که جن ها حرامزاده تر از دیو ها هستند. می گفت  جن ها چست وچالاک ورند وهوشیارهستند و دیوها برعکس  آن ها تنبل وعاطل واحمق ونادان . می گفت جن ها اگرعاشق شوند، خود را به هزار شکل وشمایل جور می کنند. گاهی جوان چهارده ساله می شوند، گاهی ریش سفید صدساله، گاهی عجوزه می شوند وزمانی پری کوه قاف. اگر ضرور باشد خود ها را به اندازهء سوزن خرد می سازند وازلای درز دروازه می گذرند. پدرم می گفت که اگرکسی در گیر شان بیفتد، خلاصی اش از محالات است. خدابیامرز که جنت ها نصیبش باشد می گفت که جن های کافرجادو گر هستند. اگربخواهند با یک چف دخترها را کفتر می سازند وبچه ها را موش. اگر بالای کسی قهر شوند، می توانند وی را سنگ بسازند ویا بالکل خاکستر....

 

   خلیفه سلمانی که هم درغم کاسبی اش مانده بود وهم درغم جن هایی که می توانستند به اندازه ء سوزن خرد شوند ودرزیرزبان دخترها جا بگیرند، پس از آن که شقیقه های دوستش را کوتاه کرد و موهایش را آب زد وشانه نمود، آیینهء کوچکی را به پشت گردن صوفی نجم الدین گرفته وگفت :

 -اینه ببین که چطوراست ، پشت سرت را زیاد دست نزدم  که بیخی لچ نشود...  اما غم موهایت را بخور. فرق سرت را که شانه می کنم ، شانه پراز موی می شود. اگر از من می شنوی پشت این شامپو مامپو نگرد. هروقت که غسل بالایت فرض شد، یک دانه زردی تخم مرغ را درگل سرشوی گت کن وسرت را با آن دوسه بار بشوی. چنددفعه که شستی ،  ان شاء الله بیغم می شوی. خوب صوفی جان ، حالا قصه که کردی ، چاره اش را هم بگو. درغیرآن  این جن های حرامی آخر شیرینوی بیچاره ما را هلاک خواهند ساخت. ...

صوفی نجم الدین که پشت سرش را با دقت درآیینه می نگریست وسرش را کج وراست می کرد، گفت :

                                                                                                                                  

   - والله چه بگویم. عقلم قد نمی دهد که چطور جن ها رفته اند در زیر زبان دخترکت وآنجا نشسته اند وچق وچق می کنند. خوب برادر، یک نصیحت برایت کنم که جن ها را زیاد دَو ودشنام نزن. نشود که درفکر انتقام بیفتند و باز آب بیار وحوض را پرکن. .. دیگر این که جن گرفته گی ها را می برند به زیارت چهلتن صاحب. نذر می گیرند وخیرات می دهند. اگر خوب نشدند، می برند شان به مشرقی در زیارت میالی صاحب. می گویند هرکس که مریض یا دیوانهء خود را به آن جا ببرد واز صدق دل دعا کند، دعایش قبول می شود ومریضش شفا می یابد. البته که خرج هم دارد. کرایه رفت وآمد ، شکرانه برای مجاوران وفقیران وگوسفندی که باید درهمان جا حلال شود. ..اما خلیفه بالای پیسه اش فکر نکن. اگر نداری بالای من صدا کن.. یک گپ دیگر هم است ، شاید دامادت  زنش را ببرد به نزد داکتر، زیرا که  شاید او به جن وجن بازی عقیده نداشته باشد...اما خوب است که ببرد، شاید داکتر ها بفهمند که وی چه مرضی دارد...

 

 - زنده باشی ، صوفی جان! یک امیدی برایم دادی. ماموربیچاره هرچه ما بگوییم همان طورمی کند. اگرزنش را به نزدداکتر ببرد، کسی مخالف نیست. اما به فکر من دراین کار، داکتر ودوا هیچ تاثیری کرده نمی توانند، بهتراست که به زیارت ها برویم . .. اما اگر فرضاً شیرینو با زهم جور نشد ، چه خاکی را به سرم بریزم ؟

 

- خلیفه یک گپ من را هیچ وقت فراموش نکن. گپ این است که به کرامات اولیا نباید شک کنی. نشنیده ای که گفته اند: " ازکرامات  سخی جان کوربینا می شود." ، نمی دانم کی برایم گفت که " و لی " هایی بودند که بالای دیوار می نشستند وبه دیوار می گفتند : " راه برو ! " ودیوار اطاعت می کرد وراه می رفت. کس دیگری برایم دربارهء شیخ هایی قصه کرد که به پشت پلنگ ، آدم راه گم کرده وغریبی را نشانید وبه پلنگ فرمان داد تا آن شخص را به کاروان برساند . حال توهم شک نکن. بازاگر دخترکت جور نشد، همان ساعت وهمان مصلحت. من یک ملای زبده را که در لوگر زنده گی می کند، می شناسم که مرده را زنده می سازد. اما خدا کند که دراین انقلاب به پاکستان نگریخته باشد. اما هرجایی که باشد ان شاء الله شاگردم لطیف اورا پیدا می کند، چراکه ازیک قریه هستند. لطیف چند دفعه گفته است که اگرچه آن ملا پیسه بسیار می گیرد، اما جن هارا زنجیر پیچ می کند، چنان زنجیر پیچ که تا روز قیامت خود را شور داده نمی توانند...

 

  صوفی نجم الدین همان گونه که از درون آیینهء پیش رویش به صورت اندوهگین مردسلمانی می نگریست، دست درجیب فرو برد ومبلغی بیرون کرد وپس از شمردن آن را به خلیفه غلام رسول سلمانی داد و گفت : " اینه برادر، چیزی که درجیب من بود، خیرات سرت! یک هزار افغانی است. همین پول را بگیر وخرچ کن. اگرکدام روزی پیدا کردی خوب، اگر نی ، صدقه سرت. بگیر بگیر، شرم نکن. اگر در روز های بد به همدیگر خو د نرسیم وکمک نکیم ، درروز خوب که هرکس به دور آدم غمبر می زند..."

 

  خلیفه غلام رسول که به خانهء دامادش برگشته بود، اول با صفورا وسپس با مامور سبحان دربارهء این که اول  به زیارت چهلتن بروند یا به زیارت میالی صاحب ، مشوره کرده بود. صفورا گفته بود، می رویم به زیارت میالی صاحب ودلیل آورده بود که امروز زلیخا زن کلان سلیمان تیکه دار برایش گفته بود که طرف های زیارت چهلتن، جنگ شدیدی جریان دارد. زلیخا گفته بود که مجاهدین کوه های صافی را گرفته حتا درنزدیک زیارت پای مینار خود ها را رسانیده اند ودیروز نزدیک بود که میدان هوایی را بگیرند. البته صفورا نمی دانست که این زیارت ها درکجا واقع هستند، به طرف شرق یا غرب ویا شمال کابل ؟ اما چون زلیخا دربارهء زیارت میالی صاحب حرفی نزده بود، به نظرصفورا رسیده بود که بهتر است درهمان جا بروند که جنگ نیست وبا خاطر جمع دعا کنند ونذر وخیرات بدهند.

 

  مامور سبحان پس از توضیحات زن وشوهر درمورد رفتن به زیارت میالی صاحب ، تن به قضا داده وگفته بود، بسیار خوب. اما برای او تفاوتی نداشت که کجا بروند. برای وی مهم این بود که هرچه زودتر شیرین به خود آید ، جن ها از زیرزبانش بیرون شوند ،دیگر چق چق جن ها را نشنود و ببیند که زنش جور شده  ووی را بخشیده است . مامور سبحان

درآن روزها دو زنده گی داشت. یکی زنده گی قرار دادی که به نحو دردناکی او را درچنبرهء خود می فشرد واز وی مطالبه می کرد تا مانند سایر آدم ها برای پیدا کردن لقمه نانی ازبام تا شام در تکاپو باشد : رفتن به وظیفه ، پرداختن وحساب کردن هزاران رقم سود وزیان، شنیدن واجرا کردن دستورهای مدیر عمومی ومنشی حزبی بانک، اشتراک در درسهای سیاسی ومارش ها ومیتینگ های وقت وناوقت وازاین دست کارهای خرد وبزرگ دیگر.

 

    به انجام رسانیدن تعهداتی که به خاطراعتلای کلمة الله با خود بسته بود ونمی توانست لحظه یی ازاین وظایفش غافل بماند نیز دراین زنده گی اش جای خاصی داشت.  سایه های  کاووس  ( طاووس ) واستاد موسی وامیر حزب اسلامی نیز که قدم به قدم درتعقیبش بوند ووی را نمی گذاشتند تا لحظه یی  ذهنش از فضای کشت وکشتار وترور آد مهای کافر

 

وگنهکار وبی گناه ، فارغ باشد  وصد البته که دراین میان افضل هنوز هم زنده بود وچند صدمتر دور ازوی زنده گی می کرد وخیال نداشت به این زودی ها وآسانی ها شرش را از سر مامور سبحان کم کند.

 

  اما بخش دیگرزنده گی  او زنده گیی بود که درمفاهیم وارزشهای ایدیولوژیکی شکل نمی گرفت. این زنده گی معمولاً شب ها آغازمی یافت  یعنی هنگامی که مامور سبحان، تنها می ماند و به دلخواه خود زنده گی می کرد، آدمی می شد : صدیق ، شریف ، راستگو،خوش قلب ، ساده ومهربان. اودراین نیمه ءزنده گیش غالباً دراندیشه های غبارآلود ودرهاله یی از اوهام وخیالات فرومی رفت . اندیشه ها وافکاری که علی الرغم سبکی رفتار، بی خیالی ولاقیدی ، علی الرغم ابتذال ورسوایی ، توانایی پذیرش واجابت احساس وعاطفهء پرمایه را داشتند. یا به گفتاردیگر درقلبش همیشه جایی می یافت که هنوز به سنگ تبدیل نشده بود. شاید به همین سبب هم بود که پس ازآن ستمی که بر شیرین روا داشته بود، اینک نه تنها اورا همسرخود می پنداشت ، بل از ژرفای قلبش می ترسید وحاضر بود تا به خاطرشفای او تا آن سر دنیا هم که ضرور باشد، برود وهرچه درکیسه دارد، تاسکهء آخر مصرف نماید.

 

  مامور سبحان اگرچه به وجود خداوند، ایمان خلل ناپذیرداشت وقرآن را کتاب خدا ومحمد را رسولش می دانست واگرچه فرایض دینی اش را با خلوص نیت کامل انجام می داد و برتقدم روح بر ماده وازلی بودن آن هیچ شکی نداشت ؛ اما هنگامی که شنیده بود با رفتن به زیارت ها، دیوانه ها هوشیار می گردند وجن زده ها صحت یاب، حیرت کرده ودر شک وتردید فراوانی فرو رفته بود. اودرچنین حالاتی به یک انسان واقع بین وریالیست تبدیل می شد، چندان که نمی توانست قبول کند که از استخوانهای پوسیدهء کسی که صد ها وهزاران سال پیش درگذشته است ، چنان کراماتی ظهور کند که بتواند شیرین عزیزش را به حال عادی برگرداند. اما باین همه مامور سبحان تفال بد نمی زد واگراعتقاد به کرامات استخوان های میالی صاحب داشت یا نداشت ، حاضر شده بود که همراه با شیرین وخسر وخشویش به آن زیارت برود وتمام مخارج را به عهده بگیرد.

 

***

 

  شیرین که بدون هیچ پرسش ومقاومتی  درموتر تکسی نشسته وسر بر زانوی مادر نهاده بود، نمی دانست که او را به کجا وبرای چه می برند. او دیگر ضعیف تر ازآن شده بود که از خود مقاومتی نشان بدهد. جن ها دیگر تمام وجود او را تصرف کرده بودند وبرعقل وخردش فرمان می راندند. مرض مانند خوره ، روح جوان وبا نشاط او را می خورد ومانند اختاپوت در سلول سلول وجودش ریشه می دوانید. درنگاه مات، سرد ومردهء شیرین که گهگاهی وازروی تصادف با نگاه سرنشینان تکسی متلاقی می شد، تلخی ها وشرنگ های تمام عالم خوانده می شد. نگاهی که با تمام کم فروغی اش ، روزنه یی بود برای محاکمهء پدرومادرآزمندش  ومامور سبحان شهوت پرست که اینک شوهرش بود؛ اما شیرین آرام وساکت شده بود ودیگر درفکر جسارت وگستاخی به هیچ کسی نبود. سکوتی داشت که آهسته آهسته پیر می شد وبرکتیبهء ذهنش همان یک صدا ویک سرود می رقصید : چق چق ...

 

  آنان صبح وقت به راه افتاده بودند وهنوز ظهر نشده بود که به زیارت رسیده بودند. هوا خوشگوار بود وعطرگل نارنج محوطهء زیارتگاه را پر کرده بود. زیارتگاه درفضای بازی قرارداشت . حویلی نسبتاً بزرگی بود، آب پاشی شده وجاروکشیده با چند درخت نارنج ولیمو وچارمغزوحشی وخرما وچند تا گلبته یی که مانند گلاب ، گل می کردند ومردم به آن  گل ها " رعنا " و " زیبا " می گفتند. درگوشه حویلی چند تا دیگدان خرد وبزرگی به چشم می خورد که بالای برخی از آن ها  دیگی می جوشید. حویلی پر بود ازملاها وحافظ های قرآن وشیخ ها وقلندرها وملنگ ها ودرویش ها و دعا نویس ها وزیارت کننده ها واطفال پابرهنه یی که به دور هرتازه واردی حلقه می بستند وصدقه می خواستند. زیارت در وسط حویلی قرارداشت. دورادور گنبد زیارت ، اتاق های تاریک وکوچکی بود. اتاقهایی که سیاه بودند ودود زده وبدون در ودروازه،  همچون غاری در دل کوهی ودرآن غارها آدم هایی پر از پشم ومویی بالباس های پاره پوره وچرکینی و هریکی از آنان بسته به زنجیر ومیخ آهنینی . آدم هایی که با دیدن هر تازه واردی ، قوله سر می دادند یا بلند بلند می گریستند ویا به قهقهه می خندیدند ویا دشنام می دادند وهرکدام را بدون شک حکایتی بود وسرگذشتی ...

 

 قدوم تازه واردان را هم مجاواران ، هم متولیان ، هم حافظان قرآن ، هم تعویذ نویسان ، هم فروشنده گان وهم دیوانه گانی که درغل وزنجیر بودند، برای لحظه ء کوتاهی با سکوت استقبال کرده بودند. سرها وچشم ها ونگاه ها به سوی شان متوجه شده بود ، انگار خواسته بودند تا دیوانه را درمیان آنان تشخیص دهند. اما آنان که در کار تشخیص دیوانه گان از هوشیاران  کار آزموده شده بودند، در میان آن چهارتن به زودی آدم دیوانه را شناخته بودند ودست ها دراز شده بود برای گرفتن خیرات وصدقه ازآن دیوانه : دست های متضرع ، دست های سمج ، دست های نحیف ولرزان ، دست های هراسان ، دست ها ی خشن وزورمند که دست های ضعفا را پس می زدند و جای شان را می گرفتند...پول های مامور سبحان که خلاص شده بود ونیازمندان به نوایی رسیده بودند، مرد عمامه به سری به ایشان نزدیک شده بود، مردی که ریش سیاه وسفید داشت وعبایی وقبایی وتسبیح کهربایی و هیبتی وصلابتی وفصاحتی  وبه خلیفه غلام رسول گفته بود:

    - برادرعزیز در بارگاه میالی صاحب خوش آمدید! چه حاجتی دارید؟ من مجاوراین زیارت هستم. ...

 به عوض خلیفه غلام رسول، ننه صفورا به حرف آمده وبا لحن گریه آلود واستغاثه آمیزی گفته بود :

 


- مجاورصاحب، ما از راه بسیار دور ، هیَن از کابل آمده ایم به دربار میالی صاحب. دخترکم را جن گرفته ، از روزی که با این آدم نکاح شده است – مامورسبحان را نشان داده بود – چند تا جن درزیرزبانش پیدا شده اند که شب وروز با خود گپ می زنند، یعنی چق چق می کنند. از وقتی که این جن ها پیدا شده اند، دخترکم از گپ زدن ونان خوردن وخوابیدن مانده است. حالا او هیچ کسی را نمی شناسد. نه شوی خود را ونه من وآغایش را. مجاور صاحب از خدا می شود واز شما، یک چاره کنید، یک دعا بخوانید ، یک تعویذ بدهید ، یک شویست بدهید، هرقدر شکرانه که بخواهید می دهیم، مقصد که این دختر جور شود..  دست های تان را ماچ می کنم. به لحاظ خدا ، از خدا می شود واز شما....

 

  - دست های مرا نبوسید. گریه هم نکنید. بس است، میالی صاحب قهر می شود.. من فهمیدم که جن ها بر سراین ضعیفه چه آورده اند... اِن شاء الله مشکل تان را خداوند بزرگ حل می کند ومیالی صاحب واسطه می شود. میالی صاحب کرامات بسیار دارد. هرکس که با نیت پاک وصدق دل به این جا بیاید ، نا امید نمی رود... خوب حالا بیایید که برویم به زیارت، بالای مرقد مطهر میالی صاحب ودعا کنیم، بعد گپ می زنیم.. اما باید بپرسم که وضو دارید؟ اگر وضوی تان شکسته است ، باید بروید درآن سرحویلی، نزدیک چاه . درآن جا برای مرد ها جدا بوریا زده ایم وبرای زن ها جدا. اما اگر این همشیره وضو نگرفت، خیر است، عذرش موجه است..

 

  حضرت میالی صاحب درمیان قبر دراز خاکیی که کناره های آن را خشت پخته گرفته بودند وبر روی مزارش سنگ های کوچک ولشم دریایی را ریخته بودند، خفته بود. قبرش کهنه و سالدیده بود وبر سر قبرش تخته سنگی ایستاده کرده بودند از مرمر سیاه وسفید ودرآن سنگ کلمهء شریفه ء طیبه را با خط کوفی حک کرده بودند.سنگی که اگرمامور سبحان حضورذهن می داشت،جای پای هزاران لب وزبان را که دربسترزمان به آن لوح سنگی گذاشته شده بود، حس می کرد، اما او درافکار جانسوز دیگری غرق بود و هیچ باور نداشت که ازآن قبر کهن معجزه یی سرزند و جن های شیرین را اززیر زبانش بیرون براند. درپشت لوح مزار، توغ های بلندی از چوب بانکس که درآخر آنها کلمهء " الله " را از مس ساخته بودند ، نصب شده بود وازتوغ ها صدا تکهء سرخ وسفید وسبز وآبی آویزان بود. درآرامگاه آن شخص خفته، کمی دورتر ازقبر، تاقچه یی بود که درآن چند جلد قرآن کریم را با تکه های رنگین پوشانیده وغرض استفادهء قاریان ومتولیان وزایرین گذاشته بودند. چند تا شیطان چراغکی که از تیل شرشم پربود، اینطرف وآن طرف می سوخت و فضای آرامگاه را روشن می ساخت.

 

  دراطراف مرقد، چند مرد ریشوی عمامه به سرنشسته بودند وبا صدای بلند وآهنگین قرآن می خواندند. آنان چنان مجذوب صدای خویش بودند وچنان وجود خویش را تکان، تکان می دادند که مامور سبحان تصورمی کرد، از آن چه دراطراف شان می گذرد، بی خبراند. درسقف آرامگاه یک جفت کبوتر لانه ساخته بودند.لانهء شان درست بالای مرقد بود. گنجشک ها هم این سو وآن سوی سقف آرامگاه لانه داشتند. گنجشک ها که می پریدند وباز می گشتند وصدای چق چق جوجه های شان بلند می شد ، نگاه حیران وپریشان شیرین درپی شان می گشت. گنجشک ها که می رفتند ومی آمدند، گهگاهی از آن بالا بالا های آرامگاه ، خسی یا پرکاهی از منقار شان به زمین می افتاد ودرست بالای سینه ء شخصی که میالی صاحب گفته می شد و درآن جا خفته بود، می نشست. دیگر در آرامگاه نه زینتی بود، نه تجملی ، نه کاشییی ونه رنگی ونه روغنی ...

 

   ننه صفورا که داخل آرامگاه شده بود، بوت هایش راکشیده بود، هرچند که درآن جا نه فرشی بود ونه قالیی یا پا اندازی..این کار را به خاطری انجام داده بود که مجاور گفته بود به آستان آن قدس سره باید بدون کشف رفت. صفورا که مرقد آن مرد خفته رادیده بود، نتوانسته بود از ریزش اشک هایش جلوگیری کند. دلش می خواست که بلند بلند وپرصدا گریه سر دهد وتمام غم های  دل روزهای پسین را برسر قبرمیالی صاحب خالی کند...برای صفورا بارها پیش آمده بود که به زیارتی برود، بندی بسته کند وحاجتی طلب نماید. حالا نیز از روی اخلاص واز تهء قلب ، سنگ مزاررا بوسیده بود ، به توغ ها دست کشیده بود وبه لته هایی که از توغ ها آویزان بودند، رخسارش را مالیده بود وآن تکه هایی را که سال ها از عمر شان می گذشت بوییده وبوسیده بود. بعد مشتی از خاک سر فبر را گرفته وبر سر وروی خودش وشیرین مالیده بود وبه خشت های اطراف قبر نیز سر ساییده بود...

 

 صفورا همهء این کارها را از روی اعتقاد وباور ژرف دینی اش انجام داده بود، تا شیرین راکه  به آواز قاریان قرآن  گوش نسپرده بل به چق چق گنجشکان گوش سپرده بود، برای بوسیدن توغ ها وتکه ولته ها ی رنگین آن آرامگاه تشویق کند. اما شیرین تسلیم محض بود. درفکر هیچ اعتراضی نبود. مدتها می شد که او لعبتک بی اراده یی شده بود که رضا وتسلیم جزئی ازخصلتش شده بود. ضربه یی که شیرین خورده بود، کشنده بود. کاری که بااو کرده بودند، هرگز دراندیشه اش نگنجیده بود..

   

     درواقع شیرین اینک اندیشه یی نداشت. اگر داشت درقالب واژه ها نمی گنجید. این تصاویر بودند که درذهن او شکل

 می گرفتند. اوسایهء تصویر ها را می دید، نه خود آن هارا. بسیاری از سایه ها را تشخیص نمی توانست کرد. سایه ها بیگانه ، نا آشنا وشکل های درهم وبرهم پندارش بودند. شیرین نمی دانست که چرا ازوی می خواهند سنگ های زیارت وتوغ ها ولته ها را ببوسد. او درآن لحظات باهمه وهرچیز بیگانه بود. با تصویرها وشکل ها وسایه ها یی که از جلو چشماش می گذشتند هیچ آشنایی نداشت وانگارهرگز مامور سبحان را ندیده بود. مامور سبحان درچاه ذهنش دفن شده بود. دفن شده بود با عطسه هایش و نسوار بینیش ودستمال های ابریشمی هراتی اش... پدرش را هم نمی شناخت. تنها مادرش صفورا تصویر مبهمی بود درذهنش ، سایهء غبار آلودی از یک خاطرهء دور، از دوردست های پندار. تصویری پیچیده در هاله یی از گرد وغباروتنیده درلایه های مخملین ورنگین خواب ورؤیا ... اما با این همه،  ننه صفورا با شکیبایی توانفرسایی ، لجاجت دخترش را درواگویی پیهم، یکریز وپایان ناپذیرچق چق های کریهش تحمل می کرد. اشکش جاری می شد وکاسهء صبرش به آخر می رسید.

 

 پس از آن که مجاورزیارت ، اورادی خوانده ودعایی نمود وقاریان قرآن نیز که اینک نوتهای مندرس ده افغانی گی را در دست های شان فشردند ، مامور سبحان متوجه شد که جن ها هنوز هم درزیر زبان شیرین هستند ودرنظر ندارند، بدین ساده گی وآسانی شیرین را به حال خود بگذارند، بنابراین بیشتر از پیش معتقد شد که از آن آدم خفته نباید انتظار هیچ کراماتی را داشت. ولی ننه صفورا که می پنداشت با همان یک چف وکف دخترش صحتمند می گردد و هنوز هم می گریست ،اینک گوش به سخنان مجاوربا تجربه وخوش بیان زیارتگاه سپرده بود:

 

   - خواهر جان، گریه نکنید. تشویش نکنید، خدا مهربان است. راه های دیگری هم هست که اِن شاء الله این اجنه تسخیر می شوند. تا حالا فکر می کردم که این اجنه مسلمان اند وبه زیارت اعتقاد دارند وکلام خدواند را که بشنوند از بدن دختر تان میروند؛ اما نی ، این اجنه کافر ولعین ومکار اند. چنین جن هایی به چشم دیده نمی شوند، تصویر شان درآیینه ظاهر نمی شود. این ها ازهرسوراخی می گذرند وقادر هستند تا خود ها را به شکل مار یا موش وگربه وحتا خسک در آورند. اماشماتشویش نکنید، ما دراین جا ملای جن گیری داریم که می تواند، ان ها را سنگسا رکند ، قمچین بزند واززیرزبان این ضعیفه آن ها را بیرون کند..

 

 مامور سبحان که با دقت به این سخنان گوش سپرده بود، ناگهان سخنان او را قطع کرده وپرسید :

 

 - شما گفتید که جن های کافربه چشم دیده نمی شوند، پس چیزی که به چشم دیده نمی شود، چگونه سنگسار می شود؟ آیا فکرکرده اید که ما احمق هستیم وبه این گپ ها باور می کنیم ؟

 

 -- استغفرالله ، استغفراللِه منها ! کی گفت که خودت خداناخاسته ابله هستی ، من گفتم ؟ نه من وچنین جسارتی ؟ اما جناب ! آن چه که گفتم از سر اخلاص بود، دلم سوخت برای زوجهء شما وجوانی اش. فکرمی کنم که شما باید مامور دولت باشید وبه این حرف ها باور نخواهید کرد؛  اما من همینقدر می گویم که اجنه کافر به وسیلهء دوا وداکتر از بین نمی روند. آن ها تنها به وسیلهء طلسمات تسخیر می شوند. ملا عباس جن گیر اوراد وعزایم جن گیری را از پدر پدرش آموخته ، قصیده ها پخته کرده ، شب ها تا سحر با اجنه سخن گفته ، با آن ها بحث وفحص کرده ، جنگ وجدل کرده ، تا ایشان را تابع خود ساخته است. بلی ، ملا عباس می تواند با چشمان خوداجنه کافر را ببیند وبا آن ها سخن بگوید. اما ما وشما نمی توانیم چرا که قصیده پخته نکرده ایم واوراد وعزایم جن گرفتن را کسی برای ما یاد نداده است.  اما ملا عباس می خواهد تا زوجه ء شما درحجره تنها باشد. زوجهء تان را به زنجیر بسته کند وبا سنگچل ها به بدنش وار          ( ضربه ) کند . شکرانه اش هم دوصد افغانی می شود که پیش از پیش می گیرد، حالا خود تان می دانید ولاغیر...

 

   واما،  سخنان مجاور را ننه صفورا با وحشت وهراس نمایان قطع کرده وگفت : 

 

  - ملا صاحب مجاور صاحب ! شما چه می گویید؟ دخترم را با یک مرد بیگانه دراین غارهای تاریک تنها بمانم؟ نی ، امکان ندارد. دخترکم دیوانه است ، دیوانه تر می شود. با زاین سنگسار کردن چیست ؟ آیا باسنگ می زند دخترم را؟ هنوز مجاور زیارت پاسخی نداده بود که مردی به آنها نزدیک شده بود. آن مرد عمامهء سفیدی بر سر داشت وپیراهن وتنبان خاکستریی دربر. ریشش سیاه وانبوه وشکل صورتش گرد وطبق گونه بود. لب های گوشتالویش می جنبید ودانه های تسبیح صدفی درازش را با حرکت لب ها به طور موزون پس وپیش می کرد. آن مرد که نزدیک آنان رسید، ناگهان ایستاد، به صورت شیرین نگاه کرد وگفت :

 

 - من ملا عباس هستم. هیچ جنی درجهان وجود ندارد که نام مرا بشنود واز ترس قالب تهی نکند. من می دانم که این ضعیفه دختر تان است ودرزیر زبانش اجنه خانه کرده اند و آرزو دارند تا ابدالابد در همان جا باقی بمانند. بلی، من

 

حاضرم که این سیاه سر را به آن غار برده وجن ها را سنگسار کرده وازهرنـــُه سوراخ بدنش خارج کنم... اما آیا کسی شروط مرا برایتان گفته است ؟

 

 ننه صفورا با لحن گریه آلود پاسخ داد:

- بلی ، همین حالا این ملا صاحب گفت که شما از ما چه می خواهید. اما من دخترم را تنها درآن غار تاریک مانده نمی توانم،  باید من هم باشم. اگر نباشم خدامی داند که درآن تاریکی باز چی برسرش خواهید آورد...

 

 - من ؟ من هیچ غرضی به او ندارم. اما اگر تنها باشد خوب تر است. ... حالا که شما نمی خواهید، شما هم بیایید. کوشش می کنم تا این اجنهء کافر وخبیث را که ذره ذره خون این ضعیفه را می چوشند ، سنگسار کرده واز وجودش خارج کنم. اِن شاء الله ورحمان که درظرف یک ساعت جن ها تسخیر می شوند.../

 


April 21st, 2008


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
معرفی و نقد کتب