واهمه های زميني (بخش چهاردهم)
محمدنبي عظيمي محمدنبي عظيمي

 - داکترصاحب ، بیدارهستید ؟

 - چه گپ شده است ، خیریت است؟

 - ببخشید، متخصص صاحب که مزاحم تان شدم. یک زن خون پر وخون چکان را آورده اند...پولیس ها می گویند که این زن دیوانه شده ، چند نفررا با کارد زده وخانه اش را دَر داده است. .. داکتر صاحب عبید که نوکریوال سرویس جراحی است ، می گوید چون این زن دیوانه است باید درسرویس عقلی وعصبی بستر شود. حالا من حیران مانده ام که چه کنم؟

 

   - عجب ؟ حالا پولیس ها وآن زن درکجا هستند ؟

   - درپایین ، دراتاق عاجل که شما آن را یگان وقت اورژانس Urgence می گویید..

   - اورژانس ؟ بسیارخوب ، شما یک بستر برای مریض آماده کرده ، پایین بیایید...

 

  نجیبه نرس مهربان ، خوب صورت اما ترشیدهء سرویس عقلی وعصبی که گفت " بسیار خوب، دراتاق 26 بستر داریم " وبا عجله ازاتاق بیرون رفت ، داکتر اشرف آبی به رویش زده موهایش را شانه کرد وهنگامی که از اتاق خارج می شد، هرقدرفکر کرد، به یادش نیامد که چه وقت آن واژهء فرانسه یی اورژانس رادرحضور نجیبه استعمال کرده است..

 

   دراتاق عاجل، دو مرد که ملبس با یونیفورم پولیس بودند، دست های زنی را که می خواست خود را از چنگ شان رها کند، گرفته بودند و به چیغ ودادش وقعی نمی گذاشتند. چهرهء زن آغشته به خون بود و پر از خراش هایی که حکایتگر یک زورآزمایی نابرابر می توانست بود. موهای سیاه زن، آشفته ، جر خورده وآلوده با خون های دلمه بسته وخشک شده بود. در چشمان سیاه ونگاه سرگردانی که از این شخص به آن شخص می افگند ، نه تنها گستاخی وشرارت خوانده می شد، بل موجی از نفرت وبی باوری نیز هویدا بود. زیر چشمان زن آماسیده وپف کرده بود. کنج های لبانش کشداربودند ولی هنوز هیچ شیاری درصورتش دیده نمی شد. معلوم بود که هنوز به مرز سی ساله گی نرسیده وسالها وقت به کار است که خطی وخط هایی بر چهره اش بیفتد ومردم بگویند : چه "  زن سی ساله" زیبایی؟

 

  داکتر اشرف پس از دیدن آن زن،  درهمان اولین لحظات با خود گفته بود: " اگر این زن چهرهء تمیزی می داشت ودرجای دیگر وموقعیت دیگری می بود، شاید این پولیس ها به این شکل باوی برخورد نمی کردند." 

 

 آن زن با دیدن داکتراشرف، جیغ زدن وشیون کردن ودشنام گفتنش را شدت بخشیده بود. سعی کرده بود تا دستان خود را از دست پولیس ها رها کند. شاید آن زن به او می فهماند که اگر دستانش آزاد می بودند، می توانست سیلی محکمی به رویش بزند و با ناخن های تیزش صورتش را پر از خراش کند. اما این کار ها را که کرده نتوانسته بود، آب دهنش را جمع کرده با خشم وغیظ فراوان به سوی داکتر اشرف تف کرده بود. البته که داکتر اشرف از این صحنه ها زیاد دیده بود وهرگز آزرده نمی شد. به همین سبب پس از پاک کردن رویش ، لبخند خواب آلوده ولی گلایه آمیزی به روی زن زده واز یکی از پولیس ها پرسیده بود :

 

  - این زن کیست ؟ چه نام دارد وچرا وی را به این جا آورده اید ؟

 

  آن پولیس که جوان نورسیده یی بود وهنوز خط وخالی نداشت به سوی همقطارش نگریسته وساکت مانده بود. پولیس دیگر که از علایم شانه هایش معلوم بود، خرد ضابط است ، با صدای غور وکلفت خود پاسخ داده بود :

 

  - رفیق داکتر! این زن دیوانه شده ، یا خود را به دیوانه گی زده است ، ما نمی دانیم. آمر صاحب نوکریوال گفت که شخصی را که شوهرش بوده یا ایورش با کارد زده وکشته ، خواهرش را زخمی ساخته ، خانه اش را آتش زده است. ببینید که ما را هم پرت وپوست کرده است. اینه جای دندان هایش که دربازوی من گوررفته ، سعید تو هم جای ناخن های این شیشک  درگردنت را به داکترصاحب نشان بده ...

 

  - ضرورنیست. من همه چیز را دیدم وفهمیدم. اما شما چرا می خواهید که سرویس عقلی وعصبی این زن را تسلیم شود؟ کی گفت به شما ؟

 

 - داکترصاحب جراح گفت . او آمد واین زن را معاینه کرد وسر خود را شور داد وبرای ما گفت که این زن پاک دیوانه است ... گفت ورفت ویک نرس را روان کرد، نرس هم که اورا دید گفت، بیمار روانی است. می روم متخصص صاحب روانشناس را خبر می کنم.

 

 - داکترعبید گفت که این خانم دیوانه است ؟ او از چه می فهمد که این زن دیوانه است ، مگر او روانشناس است؟ خیر است شما چند لحظهء دیگرهم منتظرباشید، تا من بروم باوی صحبت کنم. اگر مرا قانع ساخت که این زن دیوانه است، اورا تسلیم شده درسرویس عقلی وعصبی بستر می کنم. درغیرآن این مریض سرویس جراحی است ، باید درآن جا برای یک شب بسترشده و بعد رخصت شود. زخم هایش سطحی است و کدام تکلیف مهمی ندارد... شما پریشان نباشید ، ما این مسأله را بین خود حل می کنیم.

 

 - پریشان نباشیم ، چطورنباشیم؟ یک ساعت می شود که آمده ایم ، مریض عاجل را آورده ایم وهنوزبالای تسلیم شدنش باهم جنگ می کنید. این چه قسم شفاخانه است، کسی پیدا نمی شود که زخم های این زن را پانسمان کند. این شیشک اگردیوانه هم نبود، حالابا چنین برخورد شما دیوانه شده است. دیگر صبرما به آخررسیده ، اگر فوراً او را بستر می کنید خوب ، درغیرآن با زبان همین تفنگچه با شما گپ خواهیم زد ..

 

 داکتراشرف که اسلحهء افسرپولیس را متوجه خود یافت، صلاح ندید که بیشتر ازآن به گفته های خود پافشاری کند. هرچند دلش می خواست ازآن خرد ضابط بپرسد که چرا به او " رفیق داکتر" می گوید، آیا تصور کرده است که هرکسی که دردستگاه دولت کار می کند؛ عضو حزب شان است ؟ شاید ترسیده بود که نپرسید وکوتاه آمد. لابد از پولیسی که چشمان سرخش از بیدار خوابی و ناراحتی اش خبر می داد به خصوص از دستش که برماشهء تفنگچه بود. آری پیش از آن که تیری از تفنگچه رها می شد، باید آن زن را بستر می کرد. از آن خرد ضابط شکی نبود که تیری رها کند. چرا عاقل کند کاری که بار آرد پشیمانی ؟ مگر حافظ نگفته بود : هرچند که ناید باز / تیری که بشد ازشست .

 

  داکتر اشرف پس ازآن که به نجیبه دستورهای لازم را داد وگفت سرو صورت آن زن را با تکهء مرطوبی پاک کرده وخراش های صورت وزخم های دست وپایش را پانسمان کند، به اتاقش رفت تا از قطی سگرتش که فراموشش شده بود، سگرتی بردارد و این رویداد ناراحت کننده را فراموش کند..

 

 اما هرچه کرد نتوانست تا برخورد بی ادبانهء افسر پولیس را فراموش کند. ازسوی دیگر موضوع دیگری که به ناراحتیش افزوده بود ، این بود که چطور وچرا داکتر عبید مریض جراحی را نپذیرفته واز گرفتن مسؤولیت سر باز زده بود. داکترعبید جراح قابلی بود. حرفه اش شگافتن سطح پوست وگوشت ، پاره کردن ، بریدن وبخیه زدن بود وهست. اما روانشناس کسی است که با چاقوی جراحی سر و کاری ندارد. روانشناس بدون پاره کردن وبریدن پوست وگوشت ، آن چه را که ازدیده های دیگران مخفی است می بیند. به همین سبب وی عصبی بود وازخود می پرسید که چه شده است که وی مریض خودش را تسلیم نگرفته است. اما حالا هرچه شده ، شده بود. این مسأله تاصبح روشن می شد.عجالتاً باید سری به اتاق شماره 26 می زد واحوال بیمار را ازنجیبه می پرسید..

 

  داکتر اشرف که به اتاق شماره 26 داخل شد، نجیبه را نیافت؛ اما سر وصورت بیمار را همان طوری که هدایت داده بود، تمیز نموده ، زخم هایش را بسته کرده و دوای مسکن و خواب آور را به وی تزریق نموده بود. داکتراشرف خم شد، نبض مریض را گرفت وبه ضربان قلبش گوش داد. مریض به خواب راحتی فرو رفته بود،آرام نفس می کشید وبه نظر می رسید که هیچ دردی احساس نمی کند.  داکتراشرف خشنود شد وهنگامی که می خواست از اتاق بیرون شود، نگاه سریعی به مریضان دیگر انداخت. سه مریض دیگر هم در آن جا بودند. شمسی ، سلما وشیرین ... شیرین کاملاً از یادش رفته بود. شیرین که به یادش آمد ووی را دید، آشوبی نیز دردلش پدید آمد. شیرین خوابیده بود، اما نفس هایی که می کشید ، موزون ومنظم نبود.نفس هایش  تندبودند وسریع وگاه کوتاه و بلند . حالت چهره اش نیز تغییر یافته بود . چهره اش دیگر سفید نبود . گونه هایش گلگون شده بودند. گاه چین کوچکی درپیشانیش دیده می شد وگاهی گرهی برابروان سیاهش. سرش دیگر بی حرکت نبود وآرام آرام به سوی راست وچپ شور می خورد.

 

 شیرین به کسی التماس می کرد انگار! نی می گفت، لابد ! زیرا گوشه های لب زیرینش با حرکت سرش خط نامریی رسم می کردند وتا دوطرف زنخش کشیده می شدند. درچنین حالتی ، لب هایش شور می خوردند وحرف های بریده بریده ونامفهوم ازدهنش خارج می شدند. داکتر اشرف که او را به آن حال دید وبا دستمالش عرق پیشانیش  را پاک نمود باخود گفت : دخترک را بسیار ترسانده اند. بیچاره هنوز هم می ترسد؛ ولی چیزی نیست ، چیز مهمی نیست ؛ چیز مهمی نیست " ، داکترآهی کشید وبه بستر دیگری نگریست که دختر جوانی به نام سلما درآن خوابیده بود. سه ماه می شد که سلما به خاطر شکست دریک عشق پرشور، خود را به زیر موتر سرویس افگنده بود. به زیر سرویس کهنه ولقه یی که با هرگازی که راننده به آن می داد، دود تلخ دیزل سوخته را به سر و رو ودهن ودماغ عابرین می پراگند ولی با سرعت زیادی طی طریق می کرد. راننده سرویس دختر را درآخرین لحظه دیده بود. سرویس را زده بود به زرهپوشی که درآن جا ایستاده بود، به زرهپوش روس ها .

 

تصادفاً رانندهء روسی زرهپوش وسرنشینانش نبودند، رفته بودند برای خرید وفروش . برخی از آنان اسلحه می فروختند ودرعوض چرس وتریاک می خریدند. آنان دیگراخت شده بودند با مردم کوچه وبازار. سلما بیهوش شده بود؛ ولی  آسیب بدنی اش کم بود. تنها اختلال حواس پیدا کرده بود. یادش رفته بود که چرا وبه چه خاطر می خواست خود کشی کند. نام کسی راکه دوست می داشت نیز فراموش کرده بود. .. درروزهای اول مریضیش حتا نام خود را هم فراموش می کرد وبارها ازنجیبه ونرس دیگری که عزیزه نام داشت ، پرسیده بود که نامم چیست؟ ازآن پس ،  خدا می داند چرا دلش می خواست تا برهنه بخوابد وچرا خوشش می آمد که با پیراهن حریرخوابش یا لباس بدن نمای دیگری دراتاق و به دهلیزراه برود وقدم بزند. مادرش که می آمد واورا درآن وضع می دید، از شدت شرم به خود می پیچید ، گریه می کرد ومی گفت : دخترم دیوانه شده است..

 

 اما داکتراشرف لبخند می زد ومی گفت : " چیز مهمی نیست ، چیز مهمی نیست .." دوماه که گذشت سلما عاشق یک جوان ستاژیر دانشکدهء طب کابل شد. ستاژیر یک روز که اورا نیمه برهنه دیده بود، ابرو درهم کشیده وگفته بود: " نه شرم مانده ونه حیا دراین زمانه .. مثل بی بی حوا ، لچ ولق راه می رود و چرتش هم خراب نیست. فقط دیوانه خانه شده باشد، این شفاخانه .." پس از آن روز، دانشجوی دانشکدهء طب ( پزشکی ) به اتاق شماره 26 نیامده بود. اما سلما که اینک آرام آرام روبه بهبودی می رفت وخویشتن را باز می یافت، دیگر آن دختر بیهوش و پریشان حواس نبود. هرروز که هنگام ویزیت مریضان می شد، خود را می آراست واز اتاق بیرون می شد وبه هر ترتیبی که ممکن بود، درسرراه آن دانشجو قرار می گرفت. به وی سلام می داد، لبخندی میزد وگله می کرد که چرا به اتاق شان سرنمی زند.

 

  شمسی زن میانسالی بود. خردجثه وصاحب پوست تیره یی بود. شش ماه می شد که درآن اتاق بستر شده بود. آنقدر دیوانه نبود که اورا به دارالمجانین تحویل بدهند ؛ ولی هوشیار هم نبود که رخصتش کنند. دوبار سعی کرده بود تا دختر اندرش را به آتش افگند. یک بار هم خودش را آتش زده بود که نجاتش داده بودند. یک سال می شد که میل سوختاندن وآتش زدن در وجودش زبانه می کشید. گوگرد را که می دید، می شگفت واز خود بیخود می شد. آتش را که می دید به وجدمی آمد وسعی می کرد که هرچیزی را که دردسترسش قراردارد به آتش افگند. دراین مدت چندین بار گوگرد را ازاتاق نوکریوال دزدیده بود. یک بارپرده ءاتاق را آتش زده بود وباردیگر روجاییش را. معلوم نبود که چه دردی دارد وبه چه خاطرهم خودش می سوزدوهم دیگران را می سوزاند؟ می گفتند داستان نویس بوده و دردانشکدهء ادبیات درس می داده  وداستانهای کوتاهش درمطبوعات کشور به نشرمی رسیده است. نجیبه یک بار هنگامی که بوی سوخته گی را استشمام کرده وبه سوی اتاق دویده بود، شنیده بود که شمسی می گفت : " همهء تان رادر می دهم ، همهء شما اشرار را آتش می زنم.... "

 

  داکتر اشرف که به شمسی نگریست ، آهی کشید. حیف وافسوس خورد وبا خود گفت ، هیستری ضد مجاهدین وضد روس ها روزتاروز فراگیر تر می شود واین زن روشنفکر نیز قربانی آن است. از اتاق که خارج می شد بار دیگر نگاهی به سوی تخت شیرین افگند. خدایا! تراش صورت این دخترک جن زدهء بینوا ومعصوم چقدر وبه چه نحو شگفت انگیزی به صورت وچهرهء راشل وروزالین شبیه بود.

 

 ازاتاق شماره 26 که بیرون شد ، با صحنهء غیرمنتظره وجالبی مواجه گردید. پولیس هایی که آن زن مجروح ومصدوم را آورده بودند، منتظرش بودند وبرگ تسلیمی می خواستند. داکتر اشرف باید می نوشت وامضاء می کرد که آن زن را تسلیم گرفته اند. اما کدام زن را ؟ نام آن زن را نه پولیس ها می دانستند ونه نجیبه و نه خودش . خود آن زن نیز که تحت تاثیر مواد مخدربه خواب عمیق فرو رفته بود، تا صبح به هوش نمی آمد. مشکل داکتر اشرف این بود که نمی فهمید از تسلیمی چه کسی تصدیق کند. اما پولیس ها، رها نکردنی اش نبودند وپافشاری داشتند تا هرچه زودتر سند تسلیمی را امضاء کند. با این همه داکتراشرف حاضر بود کوتاه بیاید :

 

 - همینقدر بگویید که نام آن زن چیست تا برای تان رسید بدهم ...

 

 افسر پایین رتبه یی که بالای داکتراشرف اسلحه کشیده بود، با عقب نشینی داکتراشرف جدی ترشده می رفت ومی گفت : نام هردیوانه را مگر ما باید بدانیم ؟ پس شما برای چی هستید. خیراست، شما همینقدرنوشته کنید که یک زن دیوانه را تسلیم شده اید. همینقدر وبس وخلاص !

 

 - بنویسم که زن دیوانه را تسلیم شدم؟ اگرهوشیارباشد کی جوابش را می دهد ؟

 

 - هوشیار باشد، هنوز خوب؛ ولی من برای تان می گویم که بیخی دیوانه است. اگر دیوانه نمی بود ، چطور خانهء خود را آتش می زد وشوی خود را می کشت؟ بگیرید، بگیرید، رفیق داکتر، امضاء کنید وبگذارید که ما برویم پشت کار وبار خود. ماکه بیکار نیستیم مثل شما که درنوکری تان خواب می کنید ونیم ساعت باید انتظارکشید تا ازخواب بیدارشوید...

- نی ضابط صاحب، من آدم هوشیار را دیوانه گفته نمی توانم. این یک اهانت است به شخصیت حقوقی یک انسان. اما خواب وبیداری من به شما مربوط نیست..


 - قهر نشوید رفیق داکتر، اینطورکه است ، پس نوشته کنید که یک زنی را که معلوم نیست هوشیاراست یادیوانه تسلیم شدید.

 

 - درسرویس عقلی وعصبی تا معلوم نشود که یک شخص کاملاً به روان پریشی دچار هست، کسی را بستر نمی کنند.

 

 - پس دیوانه را بستر می کنند، بسیار خوب ! اما رفیق داکترمثل این که شماهم از بس با دیوانه ها سروکارداشته اید، دچار تکلیف عصبی وروانی شده اید. ببینید، از یک طرف می گویید که آن زن دیوانه نیست ، از سوی دیگر می گویید که دیوانه است،پس اگر دیوانه است، هوشیار نیست واگر هوشیار است، دیوانه نیست . حد وسط دراین میان وجود ندارد، دارد؟

 

- چرا ندارد؟ موضوع آبستنی نیست که بگوییم آن زن آبستن است وحکم قاطع بدهیم. زیرا یک زن یا آبستن می باشد ویا نمی باشد. نیمه آبستن گفته نمی توانیم. این زن درحال حاضر نه هوشیار است ونه دیوانه . او دریک حالت بد روانی قرار دارد. او عصبانی است وخشمگین وسخت پرخاشگر. ولی آیا هر آدم عصبانی وهیجان زده دیوانه است ؟ نی ضابط صاحب ! او دربرزخی بین این دوحالت قرار دارد، فهمیدید ؟

 

 -رفیق داکتر! والله وبالله اگرفهمیده باشم که چه می گویید ومنظور تان از این حرف های بی معنا چیست؟ اماشنیده ام که شاعری می گفت : " من مست وتو دیوانه ، ما را کی برد خانه ؟ " ، حالا اگر کسی پیدا می شد ومی گفت که از ما دونفر کدام ما مست است وکدام ما دیوانه ، چه قدر خوب می شد. اما باش، اگرنوشته کنید که یک زن دیوانه مزاج را تسلیم شدید، خوب نمی شود رفیق داکتر؟

 

  داکتراشرف هنوز موقع نیافته بود که دربارهء آدم " دیوانه مزاج " یا به گفتهء معتمد نقدی ومعاش شفاخانه " دلاور" که نیمه دیوانه را " گودیوانه " می گفت ، برای افسرپولیس توضیحی بدهد که فرماندهء افراد پولیس از راه رسید . پولیس ها بادیدن فرماندهء شان به حالت آماده باش ایستاده شدند. فرمانده با داکتر اشرف دست داد وگفت اسمش عبدالجباراست وفرماندهء یک تولی پولیس است درحوزهء امنیتیی که این واقعه درآن جا رخ داده است. داکتر اشرف نیز که ته ماندهء یک خشم را از چشمانش می زدود ؛ خویشتن را معرفی کرد وبدون آن که شکایتی ازخرد ضابط نموده باشد ، به نجیبه دستورداد تا برای مهمان چای بیاورد.

 

  نجیبه که پیالهء چای را دربرابرش گذاشت وداکتر اشرف هم که سگرتی برایش تعارف کرد، پیشانی فرماندهء پولیس باز شد و شروع کرد به سخن گفتن دربارهء حادثه یی که رخ داده بود. فرمانده می گفت که نام آن زن " سنبل " است وخانه اش درکوتهء سنگی . شوهرش شخص مشکوکی است که تحت پیگرد پولیس قرار دارد؛ اما هیچ وقت درمنزلش پیدا نمی شود. ..

 

 داکتراشرف باشنیدن این سخنان از فرمانده عبدالجبار پرسید :

 

 - پولیس های شما گفتند که همین امشب این زن شوهرش را کشت.. همین سنبل کشت.. نامش را سنبل گفتید ؟

 

 - بلی نامش سنبل است. اما آن شخصی را که سنبل به قتل رسانیده است، برادر طاووس است نه خود طاووس . این بچه ها از حقیقت قضیه خبرندارند. این ها همین قدر وظیفه داشتند که سنبل را به یک شفاخانه برسانند ورسید بگیرند وباز گردند. اما اصل قضیه این طور بود که سنبل را برادر خرد طاووس از دوران کودکی دوست می داشت، زیرا همبازی اش بود. اما طاووس باوصف آن که ازاین عشق خبر داشت، با سنبل ازدواج کرد . عشق سنبل چنان دررگ وپی برادر اندر طاووس که الیاس نام داشت جاگرفته بود ، که اورا همیشه تعقیب می کرد و منتظر فرصتی می بود تا هم کام دل به دست آورد وهم انتقامش را ازطاووس بگیرد..

 

  دکتر اشرف سگرت دیگری به فرمانده عبدالجبار تعارف کرده سگرتی برای خود نیز آتش زده وچون احساس نموده بود که با شخص مهذب وافسربا تربیت وسخن شنوی صحبت می کند ، گفته بود :

 

 - درروانشناسی به این حالت روانی ، اصطلاح کمپلکس یا " وازده گی " وساده تربگویم عقده های روانی نام گذاشته اند. این وازده گی ها که درذهن انسان انباشته شوند، سبب برهم خوردن نظم روانی وبروز عقده می گردند. این چنین اشخاص را بیماران روانی می گویند. بیماران روانی دراثر تداوی روانکاوی ،امیال وازده ء شان از " ناخود آگاهی " به " خود آگاهی " میل پیدا می کنند وعقده رفع می شود.  قوماندان صاحب ببخشید که سخن تان را قطع کردم، فقط می خواستم توضیح بدهم که چرا الیاس نام دردرازای این همه سال ها ، با وصفی که می دانست سنبل به برادرناتنی اش شوهرکرده است، هنوز هم درپی کام جستن وانتقام گرفتن بوده است .. خوب خواهش می کنم به صحبت تان ادامه بدهید.

 

- از توضیحات شما تشکر می کنم. اما درمورد این حادثه باید گفت که الیاس مدت ها کشیک می دهد تا چنین موقعیتی را به دست می آورد. سنبل در را برروی وی می گشاید ولی موقع نمی یابد تا دروازه را به روی برادر شوهرش بسته کند. الیاس با تفنگچه اش وی را تهدید می کند و از وی می خواهد تا مطابق دستورش عمل کند. سنبل منظور او را درک می کند ولی می گوید باید صبرکند تا اطفالش به خواب بروند. این سخنان را خواهر خرد سنبل برای ما قصه کرد. او گفت که بارها الیاس را دیده بود که دردهن دروازهء خواهرش کشیک می داد. اما سنبل هیچ اعتنایی به وی نمی کرد. حیف که این دختر نیز درهنگام حادثه به خواب رفته بود وازبقیهء ماجرا همان قدر اطلاع داشت که ما داریم..

 

  - اما این سربازان شما می گویند که خواهر سنبل نیز زخمی شده وخانه هم توسط سنبل طعمهء حریق گردیده است.

 

  - اگر این بچه ها گفته باشند که کس دیگری را نیز سنبل زخمی کرده است ، همان داستان یک زاغ و چهل زاغ را نقل کرده اند. اما خانه هم مثل این که دراثنای کشمکش بین الیاس و سنبل آتش گرفته باشد. زیرا درآن منطقه امشب برق نبود وشاید منقل زغال چپه شده باشد ویا اریکین سرنگون گردیده باشد. اما الیاس با ضربات کارد به قتل رسیده بود ولچ وبرهنه بود وآلت مردیش را هم بریده بودند. اگر خانه آتش نمی گرفت وهمسایه ها به ما اطلاع نمی دادند ، شاید سنبل به همکاری طاووس می توانست جسد را از خانه اش بیرون کند وبه گوشه یی بیفگند..

 

  - پس دراین صورت این زن چه گناهی دارد؟ آیا او از ناموس خود دفاع نکرده است ؟ به هرحال ما اورا مرفین پیچکاری کرده ایم وتا فردا قادر نخواهد بود تا با شما گفتگو کند وبه سوالات تان جواب دهد..

       

       - نی ما عجله نداریم که او را از این جا خارج کنیم . حتا درنظر داریم که یکی دوهفته درهمین جا بستر باشد. منظور ما این است که رد پای طاووس را پیدا کنیم. من فکر می کنم که طاووس حتماً کسی را به نزد او می فرستد وتماس می گیرد. اما این موضوع به نزد شما باشد ورییس شفاخانه . اکنون اگر اجازهء شما باشد من می روم؛ ولی خرد ضابط عبدالله را می گذارم که سنبل را زیر نظر بگیرد. سعید برایش همین حالا لباس ملکی تهیه می کند ومی آورد. درست است متخصص صاحب ؟

 

 با رفتن قوماندان حوزه امنیتی ، شب نیزبه آخر رسیده بود. شب تاریک،  اول سایهء غلیظی شده بود وسپس سایهء کم رنگی وپس ازآن دامن کشیده وبه نهانگاه خویش برگشته بود. درعوض طلیعهء بامدادی دمیده ومریض ها تک تک از خواب برخاسته بودند ودیری نگذشته بود که شفاخانه به زنده گی مزدحم هر روزه اش بازگشته بود.

 

***

 

   یک هفته از بستری شدن شیرین می گذشت. دراین مدت شیرین غالباً خواب می بود یا درحالت رؤیا به سر می برد. چشمانش را هم که باز می کرد، کسی را نمی شناخت ، هیچ کس را ، حتا مادرش ننه صفورا را. صفورا هرروز با هزاران مشکل به شفاخانه می آمد. به کمک نرس ها به زخم های قمچین ملا حسام الدین جن گیر مرهم می گذاشت؛ پشت وپهلوی دخترش را چرب می کرد، صورتش را می شست وپاک می نمود. موهایش را شانه می کرد. قربان وصدقه اش میرفت وبلا بلایش را می گرفت وتمام محبت های یک مادررا  نثارش می کرد. ولی شیرین هیچ نمی گفت ، هیچ ، حتا یک کلمه . فقط چق چق می کرد.

 

  شیرین را درآن روزها سیروم می دادند. آمپول های گوناگونی را به بدنش تزریق می کردند. دواها خواب آور می بودند وشیرین پیوسته به خواب می رفت. بیدارهم که می شد برای رفع نیازی می بود که صفورا با فراستی که داشت، درک می کرد ونجیبه ونرس های دیگر از روی تجربه به آن نیاز پی می بردند. صفورا که شیرین را چنان می یافت، احساس گناه می کرد، می گریست ومی پنداشت که دخترش هرگز بهبود نمی یابد. صفورا تصورمی کرد که امروز یا فردا جن ها آخرین قطرات خون دخترش را خواهند مکید واز وی جز کالبد زرد وزار باقی نخواهند گذاشت. ننه صفورا را هرقدر نجیبه تسلی می داد ومی گفت که داکتر اشرف دررشته اش فوق العاده ماهر است و او اطمینان دارد که شیرین را تداوی می کند ، نمی پذیرفت. به دلداری های شمسی وسلما نیز وقعی نمی گذاشت. دل مرده ، پژمرده وسرافگنده می بود . احساس بدبختی می کرد و خویشتن را نمی بخشید.

 

  اما شیرین از همان شبی که درچاه عمیق وتاریکی سقوط کرده بود، دستخوش اوهام فراوانی شده بود. غالباً با موجودات ریز نقش واثیری که به او چنگ ودندان نشان می دادند درحالت جنگ وستیز می بود. همین دیشب ، یکی از همان موجودات را که چشمانش مانند سوراخ سوزن کوچک بود، با چاقویی که برای سیچ چیدن درجیب پیراهن چیت گلدارش نگاه می داشت، کشته بود. با چاقو ضربات کاری و مرگبار فراوانی بر شکم آن موجود وقیح وارد کرده ، شکمش رادریده بود؛ ولی از شکم آن موجود ناشناخته ، موجود دیگری به همان شکل وشمایل بیرون شده بود. شیرین  آن موجود را نیزکشته بود . بعد موجود دیگری از شکم این موجود پدیدار شده بود. شیرین کشته می رفت . آنقدر کشته بود که چاه را خون گرفته بود، همه جا را خون گرفته بود، سطح خون ازدیوارهای چاه بلند تر شده  به بیرون سرایت کرده بود. دنیا پر از خون شده بود. دنیا پر از خون همین موجودات ریز نقش واثیری شده بود. چاه هم از همین موجودات ناشناخته که چشم های تنگ داشتند وبینی های بزرگ، پر شده بود...

 

 شیرین آنقدر کشته بود تا دستهء چاقویش شکسته بود، تیغهء چاقو از دستش افتاده وگم شده بود. بعد اشباح اثیری چق چق کردن راشروع کرده بودند. صدای چق چق شان چاه را پر کرده بود. از چاه هم به بیرون سرایت کرده وگوش آدمیان را کرساخته بود. صدای چق چق های شان به آسمان هفتم نیز رسیده بود و گوش های ملایک را نیز کرساخته بود، لابد به گوش خدا نیز رسیده بود.. .. حالا دیگر شیرین در زیرسنگینی تنه های ملیون ها موجود ناشناخته قرار داشت. احساس می کرد که کمرش می شکند و وجودش خرد می شود.دلش می خواست چیغ بزند، کمک بخواهد. مادرش را صدا کند؛ اما صدا درگلویش می شکست . دلش می خواست با کسی حرف بزند ، می خواست با یکی ازهمان موجودات حرف بزند. می خواست ازآنان بپرسد که برای چی اذیتش می کنند ونمی گذارند، حرف بزند.       می خواست فریاد بکشد وبگوید : " بس است، بس است، مامور صاحب بس است، کشتیم ، نزن نزن، درد می کند ..." اما صدایش ازگلویش بیرون نمی شد. یکبار که بیرون شده بود، فقط تا زبانش رسیده بود وجن ها نگذاشته بودند تا صدایش را دیگران بشنوند. اما با اینوصف یکی از آنان صدایش را شنیده بود وهمو بود که اکنون با قمچینش شیرین را می زد و می پرسید که چرا فریاد کشیده و شکایت کرده به نزد خدا ؟ او با قمچین به جانش افتاده بود. قمچینش در هوا می رقصید ، در هوا خط می کشید، درهوا چرخ می زد، هوا را می شگافت ، سوت زنان پایین می آمد وبه بدن شیرین می نشست وهنگامی که بار دیگر به هوا بلند می شد، پاره یی از پیراهن نازک شیرین را می کند و شیاری از خون بر جا می گذاشت.

 

  اکنون هم که شیرین پس ازیک هفته به هوش آمده بود، نفهمیده بود که درکجاست. ذهنش به درستی کار نمی کرد. درذهنش تصویری از یک پوچی شدید و یک فضای مه آلود ومواج روییده بود. احساس می کرد که وجود ندارد. شیرین تصور می کرد که مرده است، فکر می کرد که آن موجودات اثیری وناشناخته خونش را با شلاق ریخته و با دندان های تیز شان مکیده اند. به نظرش می رسید که ملافه های سفیدی که تا زنخش بالا رفته وتنش را پوشانیده بودند، چیزی جز کفنش نیست. شیرین کفن را دیده بود، کفن را می شناخت شیرین.. کفن را همان روز ی دیده وشناخته بود که فضیله زن مامور سبحان را با آن پیچانیده وبه تابوت گذاشته بودند ، زن های همسایه در اطراف تابوت نشسته ومی گریستند. چقدر گریهء شان پرغصه بود وچقدر تلخ وپرسوز. اما چرا دراین جا کسی نمی گرید؟ آیا من نمرده ام؟ لابد گریه کرده اند، بسیار گریسته اند ، همان طور پرازغصه وتلخ واز سوز دل. آه پس حالا مرا درگور گذاشته اند وخاک بر سرتابوتم ریخته اند. لابد به همین سبب است که احساس خفقان می کنم. ....پس حالا همه رفته اند به خانه ، همه رفته اند که پلو چرب وخوشمزه یی را که آغایم پخته کرده است ، بخورند وبرایم دعا کنند..

 

  اگرمن مرده ام ، پس این جا باید قبرم باشد. جلیل می گفت که کوچهء ما تاریک است، مثل قبر تاریک است. چشم آدم جایی را نمی بیند.می گفت ازهمین سبب خیر است که افتادی. گناهت نیست . حالا که درقبر هستم چرا چشمانم را باز کنم. چه فایده دارد؟ مگر همه جا تاریکی وسیاهی نیست ؟ خدایا زنده که بودم از تاریکی چقدر بدم می آمد. چقدر از پسخانه ء مامور سبحان می ترسیدم. اما شکر حالا مرده ام. اگر چشمانم هم باز شود، آن ها را نخواهم دید. آن هایی را که در همه جا راه داشتند. در همه جا پنهان می شدند ، با سنگ وبا قمچین آدم را می زدند وبا دندان های تیز شان خون آدمیزاد را می چوشیدند، نخواهم دید..

 

  خدایا این چیست که شور می خورد. مثل این که دست کسی است . کسی دستش را دراز کرده تا یک لقمه ام کند. خدایا این دست چه کسی است ؟ دست دیو است ؟ همان دیوی که قصه اش را در شب های زمستان پدرم می گفت؟ پس آن چاقویم چه شد ؟ اما من چه می گویم. مگر من نمرده ام؟ اگر مرده ام پس چگونه حرف می زنم. مگرآغایم نمی گفت که مرده ها حرف نمی زنند؟ مرده ها فکرنمی کنند ، مرده ها درد نمی کشند، مرده ها گریه وخنده ء کسی را نمی شنوند؟ دراین صورت پس چرا من درد می کشم ؟ کجایی ننه جان، مادرجان، بیا وبه من بگو ، آیا من مرده ام یا زنده ؟ اگر مرده ام پس آن نکیر ومنکر چه وقت می آیند وگناهان من را برایم باز گو می کنند. اما من که هیچ گناهی در زنده گی نکرده بودم، پس چرا می آیند؟


 اما این واهمه های زمینی دیری در ذهن شیرین نپاییده بودند. واهمه هایی که از بو ها ، از صدا ها ، از آهنگ ها ، از گفتگو ها بیزار بودند و ناگزیر می شدند تا با شنیدن ویا حس کردن آن ها به نهانگاه ذهن شیرین باز گردند. مثلا ًدر اتاق بوهای بسیاری بودند که حافظهء شیرین را بیدار می کردند ووی را به یاد زنده گی می انداختند: بوی الکل، بوی تنتورید، کلوروفورم وتینچر، بوی عرق تن وبدن زن های خفته ، بوی گل های مرسلی که بالای میز سلما بود، بوی هیلی که از پیالهء چای سنبل برمی خاست، بوی عطری که عزیزهء پرستار به موهایش زده بود وبوهای خوش دیگری که از میان درخت ها وسبزه های باغ شفاخانه بلند می شدند ونسیم بامدادی آن ها را از لای درزهای پنجره های بسته وباز به داخل اتاق شماره 26 می آورد ومی افشاند.

 

  صدا ها هم نمادی از زنده گیی بودند که همین چندی پیش شیرین را به زنده گی پیوند می دادند. صدا های خفه ، آهسته و صدا های بلندی که یا از اتاق به گوش می رسید ویا از دهلیز به اتاق داخل می شدند و همهمه هایی از بیرون ، از دور دست ها و از دل شهر . هرصدایی حالتی داشت وآهنگی وطنینی : آمرانه ، صمیمانه ، ناراضی، پر تضرع ، گلایه آمیز ، پرخاشگر، هیجان زده ، بغض آلود ، شاد و شعف آلود. صدای کرپ کرپ کریهای بوت های زنانه ، غژغژ موزه ها وبوت ها ، صدای برهم خوردن دروازه ها وپنجره ها، آژیر امبولانس ها ، آواز لاری ها ، تانک ها ، زرهپوش ها وهوا پیما ها ی نظامی ومسافربری هم، شیرین را به یاد زنده گی می انداخت و خواه ناخواه واهمه های زمینی را ازذهنش دور می کرد. دراتاقی که شیرین بستر بود نیز گفتگویی شنیده می شد:

 

 - سلام عزیزه جان، امروز خودت نوکری هستی ؟

 - بلی سلما جان!

- خبر داری که امروز رخصت می شوم ؟

- بلی ، خبردارم. تمام کارهایت را خلاص کرده ام. داکتر صاحب اشرف کاغذ هایت را امضاء کرده ، من هم دوا هایت را از دیپو گرفته ومی آورم... همین که دواهای مریض ها را به اتاق های دیگر تقسیم کردم ، می آیم وکالا هایت را جمع می کنم. کسی پشتت می آید، یا کدام تکسی برایت بخواهم ؟

 

 - بلی ، اگر تکسی بخواهی بد نمی شود. راستی یک کاری برایم می کنی ؟

 - چه کاری ؟ هر کاری که بگویی اگر ازدستم پوره باشد به سروچشم اجرا می کنم ..

      - دوروز می شود که مصطفی را ندیده ام . هیچ درکش معلوم نیست. خدا می داند چه گپ شده است. اگر دیدیش وپرسان مرا کرد، این خط را برایش بده ، اما هوشت باشد که خودت نخوانی...شیطان !!

 

  - مصطفی جان ستاژیر را من نیز ندیده ام. اما به چشم خطت را برایش می دهم. بیغم باش. خودم هم نمی خوانم، بیغم باش ... به چشم به چشم سلما جان، بیغم باش !

 

  - چشمهایت درد نکنند ...

 

اگرچه شیرین معنای کامل این حرف ها را نمی فهمید؛ اما امتزاج همین گفتگو ها وصدا ها وبو ها بود که برلایه ها وسایه های هول وهراسی که بر ذهن او نشسته بودند غالب آمده و وی را به زنده گی باز گردانیده بود...

 

 واما چشم های به غبار نشسته اش را که شیرین باز کرده بود، دیده بود که آن جا قبرنیست ، تابوت نیست ؛ بل اتاق بزرگ وروشنی است که با آفتاب درخشان یک صبح تابستانی مفروش شده است. شیرین اول به چشمانش باورنکرده بود؛ ولی آفتاب را که دیده بود ، واقعیت غیر قابل تردید زنده گی وزنده گانی به ذهنش هجوم آورده بود. حیرت کرده بود، نیم خیز شده بود، بدنش را بی خیال بالاکشیده بود وبر بالشی که درپشت سرش قرارداشت تکیه کرده بود. این اولین باری بود که شیرین با وضوح کامل چهره های هم اتاقی هایش را دیده بود . بوی آدمیزاد را استشمام کرده بود، صدا های آنان را شنیده بود وواقعیت روزمره درذهنش تداعی شده بود. واقیعتی که  دردرونش جوشیده واز میان دستانش سرخورده ولغزیده بود.

 

شیرین که ذهنش را باز یافته بود، احساس گرسنه گی کرده بود. دلش ضعف رفته بود، خشکی دهنش رااحساس کرده بود اما هنوز قادر نشده بود تا کسی را صدا بزند ومنظورش را بیان کند. دریغا که مادرش نبود. با مادرش به آسانی می توانست راز دل بگوید. درعوض دو زن ناشناس باهم گپ می زدند. دو زن دیگر نیز بالای چپرکتهای شان نشسته بودند. یکی شان چای می نوشید ودیگری سگرت می کشید. آیا می توانست از آنان خواهشی نماید؟ اما نیازهای زنده گی شیرین دست از سرش برنمی داشتند وشیرین را مجبور می ساختند تا حرف بزند. اما شیرین مدتها می شد، حرف نزده بود، تنها چق چق کرده بود.هرچند درذهنش می گذشت که در این جهان چیز ی به نام" آب" وجود دارد؛ اما نمی توانست آن را بر زبان بیاورد وبگوید : " آب "، زبانش خشک شده بود انگار، مثل یک توته چرم. زبانش به اراده اش نبود. 

                                           

نافرمان شده بود. .. هرچند واژهء آب از درونش وازژرفای ذهنش  سرمی کشید،  ازگلویش بالا می رفت ، به دهنش راه می یافت ؛ ولی به زبانش که می رسید در همان جا خفه می شد ومی مرد وبه بیرون نمی رسید. زیرا زبان دستور مغزش را انجام نمی داد، خواهش وجودش را رد می کرد. بی اعتنا وخیره سر شده بود، زبان شیرین! لابد زبانش به فرمان همان موجودات سمج ، نابکار وریز نقش بود و نمی توانست فرمان شیرین را مانند گذشته پذیرا شود..  اگرچه شیرین اکنون چق چق نمی کرد.

 

اما این حالت چند لحظه یی طول نکشیده بود. این تشنگی بیش از حد بود که شیرین را وادار ساخته بود تا با صدای بلند وناگهانی فریاد بزند : " آب ، آب " ، اما این صدا همان طوری که پر زور وپر قوت بود، دردناک واستغاثه آمیز نیز بود. صدای نحیفی بود که برای نخستین باردر زنده گیش اینقدر بلند شده بود. انگارپاسخی بود به آن کسی که گفته بود: " خواب ها سنگین نیست / تو صدایت / پایین است ."

 

 از شنیدن این صدا، اول عزیزه ، شگفت زده شده بود. با حیرت به چهار سو نگریسته وسپس به سوی بستر شیرین دویده بود. سلما و شمسی هم تعجب کرده بودند. پولیسی که برای محافظت سنبل در بیرون اتاق پاس می داد نیز با شتاب لای در را گشوده وبه سوی چپرکت سنبل نگریسته بود. داکتر اشرف که برای خدا حافظی با سلما به اتاق شماره 26 نزدیک شده بود، نیزاین صدای بلند را شنیده وبا تندی وهیجان داخل اتاق شده بود..اگرچه در واقع شیرین حرف مهمی نزده بود ، تنها آب گفته بود، حتا آب نخواسته بود؛ اما همین که شیرین پس از یک هفته به هوش آمده وصدای انسانی اش را باز یافته بود، شادی و سرور فراوانی دراتاق پخش کرده بود.

 

  شیرین که گیلاس آب را لاجرعه سرکشید وتا قطرهء آخر نوشید، لبخند محوی در گوشهء لبانش شگفت وبه سوی عزیزه نگریست. شاید  دلش می خواست از عزیزه تشکر کند؛ اما چیزی نگفت وبه همان لبخند اکتفا کرد وچشمانش را بست تا بار دیگر به خواب برود؛ ولی داکتر اشرف که حالا داخل اتاق شده بود، ممانعت کرد ونگذاشت بخوابد. او با خوشوقتی تمام بالای بستر شیرین نشست ، پلک های شیرین را با انگشتانش بالا گرفت ، به حدقه ومردمک چشمانش نگریست وبا دقت فراوانی به آن ها خیره شد.اکنون در چشمان شیرین دیگر چیزی یافت نمی شد که باعث نگرانی باشد. چشمهایش زنده شده بودند، هوشیارمی نمودند ومی درخشیدند. حالا چشمهای شیرین لبریز از سوال بودند، از سوال و از هول وهراس. چشمانی که اکنون داکتر اشرف به آن ها می نگریست ، چشمانی بودند ، درمانده ، سرگشته ، مبهوت وملتمس ... پس مریضی شیرین نمی توانست جنون باشد ... نی جنون نبود، به هیچوجه . دیگر در آن چشمان سیاه داکتراشرف هیچ نشانی از جنون نمی دید. آری،  شیرین عقل وهوشش را باز یافته بود..

 

   داکتر اشرف ، پس از معاینهء دقیق چشم ها وگوش دادن به قلب وشمردن ضربان  واندازه کردن فشار خون وی ، آه رضاییت آمیزی کشیده و با لبان پر از لبخند به عزیزه دستور داده بود :

 

  - فوراً برای مریض صبحانهء قوی ومکلف حاضرکنید. سیرومش را همین لحظه قطع کنید. آمپول های مخدر را هم دیگرتزریق نکنید. تنها در صورتی تزریق کنید که مریض دچار حمله گردد. حالا خوشبختانه حالت روحیش خوب است. مریض به تقویه جسمی وروحی ضرورت دارد. چند قسم تابلیت وشربت برایش می نویسم . کوشش کنید تا حرف بزند . هرچه می خواهد باید بگوید. اگر گریه کرد، مانعش نشوید. بگذارید تا عقده هایش باز شوند. همرایش قصه کنید، کوشش کنید تا بخندد.اما مجبورش نسازید تا راز دل خود را برای تان بیان کند. مادرش را پیدا کنید وبه وی مژده دهید که دخترش به زودی شفا می یابد...

 

  سلما که این سخنان را شنیده بود، حرف داکتر را قطع کرده  وپرسیده بود:

 

  - داکتر صاحب ! پس جن ها چه شدند ، گریختند ؟

 

 داکتر اشرف به قهقهه خندیده وگفته بود : " بلی ، جن ها گریختند. آن کابوس وحشتناک دیگر برای همیشه گریخته واز ذهن وروان شیرین پاک شده است. .. خودت هم یک روز ی می خواستی خودت را بکشی. تو هم درآن لحظه دچار یک کابوس شده بودی. دچار یک شوک عصبی شده بودی. این دخترهم شوک دیده بود. بسیار ترسیده بود، یا دقیقتر بگویم ، بسیارترسانیده بودند، این بیچاره را... اما حالا بحران رفع شده است. او به دلجویی وتسلا وشفقت نیازدارد. .. خوب اگر ازتو خواهش کنم که پیش ازرفتن به خانه ، سروصورت وموهای این دختر را بشویی وکمی مرتب نمایی ، قبول می کنی ؟ "

 

***

داکتر اشرف ، بسیار می خواست که آن روز تا هنگام عصر در شفاخانه باشد وبر تمام حالت ها ورفتار و گفتار شیرین شخصاً نظارت کند؛ اما حیف که نمی توانست. کار های بسیاری داشت که برای همین روز گذاشته بود. هفتهء پیش که داکتر نوکریوال بود، سنبل را آورده بودند، شب تا صبح نخوابیده بود. به خانه که رفته بود مانند یک نعش روی تخت خوابش افتاده بود وتمام کارهایش فراموشش گردیده بود. اما امروز مجبور بود سری به بانک ملی بزند.. زیرا نامهء راشل  پس از یک ماه انتظار رسیده بود: راشل رفته بود به سویدن تا درکنفرانسی اشتراک کند. درآن کنفرانس سخنرانی کرده بود. برایش کف زده بودند. رساله اش را که درباب حدیث فطرت جانوران حقیر نوشته بود، تحویل گرفته بودند وبرایش جایزه داده بودند واینک راشل چکی برای هزینهء مسافرت دامادش به فرانسه فرستاده ونوشته بود : " .. اگر چه می دانم که تو به پول هیچ ضرورتی نداری، اما خواهش می کنم تا این مبلغ را قبول کنی. چک را باز نگردان. کوشش کن به هرشکلی که می توانی به نزدم بیایی .."

 

  داکتر اشرف باید سری هم به پسته خانه می زد. عادت داشت که در چنین روزهایی که رخصت می بود، به آن جا برود ونامه هایی را که برایش می رسید از پست بکس شماره 360 دریافت کند. چاشت هم مهمان بود. خواهرش گلالی آشک پخته می کرد. گلالی یکی از همکاران خود را نیز دعوت کرده بود. گلالی گفته بود ، همکارش زن بیوه ولی بسیار جوان وزیبایی است که می تواند شریک زنده گی خوبی برایش گردد. گفته بود شوهرش قاضی بود. بیچاره را یک روز شام در نزدیک وزارت عدلیه ترورکرده بودند. گلالی از نزدش خواهش کرده بود که حتماً به نزدش برود. گفته بود اگر از آن زن خوشت آمد که خوبِ خوب ؛ ولی اگر خوشت نیامد، چه چیزی را ازدست خواهی داد؟ عصر هم باید به نزد سیامک قاچاقبر، همصنفی دوران مکتبش می رفت. با او وعده کرده بود در رستوران خیبر. شاید او می توانست دربارهء سفری که – هنوز تصمیم قاطعی درباره اش نگرفته بود – در پیش داشت برایش معلو مات دهد. داکتر اشرف چند بار خواسته بود تا از طریق قانونی سفر کند ؛ ولی عریضه اش را حفظ کرده بودند وبرایش اجازهء مسافرت نداده بودند...

 

 داکتر اشرف پس از پرداختن به این کار ها باید به شفاخانهء چهارصد بستر اردو نیز می رفت . از سر راهش دسته گلی می خرید ودیدار کوتاهی از مصطفای ستاژیر می کرد. مصطفی دو روز پیش درمکروریان راکت خورده بود. یک پارچهء راکت به چشمش خورده وپارچهء دیگرگوشش را کنده وبه هوا پرتاب کرده بود. خوب شد که از این حادثه سلما خبر نداشت .آخر، ازعشق پر شور سلما به مصطفی چه کسی بود که خبر نداشت؟ اما حالا چه واقع خواهد شد؟ سلما با آن دانشجوی یک چشم ویک گوش ازدواج خواهد کرد؟ اوه عجب دنیایی است وعجب فلک شعبده باز وتردستی ..

 

   داکتر اشرف که مصطفی را عیادت کرد، هنوز ده صبح نشده بود؛ اما او شتاب داشت تا هرچه زودتر به بانک ملی وپسته خانه ء مرکزی برود وکارهایش را خلاص کرده به خانه برگردد. ریشش را بتراشد ، دوش بگیرد، پیراهن پاکی بپوشد وبرود به منزل خواهرش گلالی برای آشک وبولانی خوردن. ولی هنوز درچهار راهی صحت عامه نرسیده بود که راه بندان شده بود. مثل این که کدام مهمان خارجی می آمد یا یکی از اعضای بلند پایهء حزب حاکم ، یا صدراعظم یا فرمانده ارتش چهلم شوروی ویا سفیر آن دولت به میدان هوایی کابل می رفتند ویا از میدان هوایی به داخل شهر باز می گشتند. چنین راه بندان هایی هر روز ودرساعت های مختلفی درهرگوشهء شهر اتفاق می افتاد. چند تا تانک وزرهپوش روس ها که از خیابان های شهر می گذشت ، ترافیک را ه ها را می بست و راه بندان برای دقایقی صورت می گرفت..

 اما داکتراشرف چاره یی نداشت جز آن که حوصله نماید و وقت را با دود کردن سگرت و اندیشیدن دربارهء مسأله های فراونی که درذهنش خطور می کرد، بگذراند...

 

  اما شگفتا که از میان آن همه مشغولیات ذهنی ، ناگهان چهرهء سنبل ، زنی که برادر شوهرش را کشته بود، در برابر چشمانش ظاهر شده بود. سنبل بی گناه بود یا گناهکار ؟ تفکر دربارهء نوع وچگونه گی حادثه برایش اهمیتی نداشت. نظیراین حادثه را بارها دیده و شنیده بود؛ ولی آن چه برایش مهم بود، قضاوتی بود که یک انسان در بارهء انسان دیگر می کرد. مثلاً قضاوتی که آن افسر خرد رتبهء پولیس نموده بود. همان خردضابطی که حتا مصراعی از یک غزل معروف مولانای روم رابه یاد داشت و خوانده بود؛ چه قدر دربارهء آن زن قضاوت شتاب زده داشت. آری یک هفته گذشته بود؛ ولی هنوز هم این افسر سنبل را دیوانه می پنداشت.. یا قضاوتی که بر مبنای همین اظهارات ، فردا یا پس فردا دادستان یا ثارنوال دربارهء سنبل کرده واورا دیوانه معرفی می کرد و درنتیجه قاضی کسی را که باید به جرم کشتن یک انسان، دست کم به حبس ابد محکوم می کرد، بنا بر دلایل دیوانه بودنش ، مجبور می شد از زندان رها کرده و او را به تیمارستان معرفی کند..


 اما با چنین  قضاوتی آیا عدالت در محضور نمی افتاد؟ مگرنه آن که سنبل از شرافت خود دفاع کرده بود و باید بدون آن که حکم بر دیوانه گیش داده شود ویا قاضی برایش حبس ابد یا حکم اعدام صار کند،  بدون قید وشرط از بند رها گردد؟ این گونه دادگری ها وقضاوت ها ازنظراشرف عادلانه نمی توانستند بود، زیرا که ریشه های جرم وعلت هایی را که سنبل را به کشتن برادر شوهرش وا داشته بودند، به بررسی نمی گرفتند . این افسر وآن دادستان وقاضی می بایست یک خطا کاررا که تحت تاثیر چه انگیزه هایی ، وتحت چه شرایطی وبه چه منظوری مرتکب خطا شده است، محاکمه کنند...

 

 داکتر اشرف ، آخرین سگرت " ال. ام " خویش را که پس از بیست وچهارساعت بیدار خوابی و تپیدن ودویدن برایش باقیمانده بود، آتش زد. راه بندان هنوزهم ادامه داشت. نا رضایتی مردم اکنون با هارن های ممتد وگوشخراش متبارز شده بود . مردم فحش می دادند و کین ونفرت آنان فراگیر شده می رفت وآرام آرام برروح وروان داکتر اشرف نیز می خزید. اشرف مدتی به فحش ها وگفتگو ها وهارن ها گوش سپرد؛  ولی چون به عبث بودن این گونه واکنش ها وهیجان ها باور داشت ، اندیشه ء قبلی اش را پی گرفت وبا خود گفت : بشری که در قضاوت خود تابع احساسات ، تابع ناراحتی های روزمره ، تابع دشمنی ها ودوستی ها ، تابع وضع مزاجی وصحی و تابع احتیاجات ومنافع مادی خویش می تواند بود، چگونه خواهد توانست به صورت بی غرضانه وبی طرفانه ، آن طوری که لازمه ء یک دادگری عادلانه است ، قضاوت کند؟ آخر، دادگری یک انسان خطا کار ، در بارهء یک خاطی  چگونه می تواند عادلانه باشد؟ ..

 

  داکتراشرف در همین افکار مستغرق بود که صدای انفجار مهیبی بر خاست. موج انفجار آن قدر شدید بود که موتر فولکس واگن سرخرنگ او راازمین بلند کرد.. سرش به شیشه ء موتر خورد ، سگرت از دستش افتاد، داشبرد موترباز شد وآن چه در داخل آن بود، بیرون ریخت. یاسین شریف را نیز که گلالی درلای آفتاب گیر موتر مانده بود، پایین انداخت. دهنش خون شد ودرد شدیدی در زانوهایش احساس کرد..  اما لختی نگذشت که به خود آمد. خون دهنش را به بیرون تف کرد، گوشه های لبش را پاک نمود . یاسین شریف را پیدا کرد، بوسید ودر جیب بغلش گذاشت.

 

 به بیرون که نگریست دید که مردم چگونه وحشت زده شده اند وهرکس به هر طرفی می گریزد. داکتر اشرف می دید که ترس از مرگ چگونه عابرین ورهگذران را دستپاچه ساخته و نمیدانند کجا بروند وچه کنند تا ازنعمت زنده گی محروم نشوند. آنان می دویدند، با تمام قوت ونیرویی که در بدن داشتند ، از مرگ فرار می کردند. به سویی می دویدند که به زعم شان درآن جا مرگ نبود؛ اما مرگ از آسمان می بارید. درهر نقطه ودر هرگوشه کمین می گرفت وهرکس را که دلش می خواست به کام خود فرو می برد..

 

 راکت دوم که آمد، تبنگ لبلبوفروش مقابل تعمیر بانک خون را به هوا پراند. دست ها و پاهای لبلبو فروش پیر هم به هوا پریدند. جوان بایسکل سوار اجل گرفته یی که از ان جا می گذشت در جویچهء کنار سرک افتاد. رانندهء رگشایی که از مرگ می گریخت  ورگشایش را در پیاده رو می دواند، با یک پایهء برق تصادم کرد. رگشایش چپه شد وازحرکت باز ماند. چند موتر آناً مشتعل شدند. صدای چیغ های وحشتناک زن وکودکی برخاست. بعد صدای آژیر وهارن امبولانس ها وموترهای اطفائیه ازدور دست ها شنیده شد؛ اما صدای انفجار های پی در پی بعدی آن صدا ها را خاموش ساخت. انفجارها در یک خط منحنی رخ می دادند. گاهی در زمین های زراعتی کلوب عسکری، گاهی نزدیک رادیو تلویزیون، زمانی در شش درک یا کارتهء وزیر اکبرخان و گاهی هم در میان خانه های مردم. .. دریغا که راکت ها به ارگ نمی رسیدند ولی مردم بیگناه را درو می کردند. ..

 

  کابل غرق خون شده بود وداکتر اشرف به هر طرفی که می نگریست جز اجساد ولاشه های انسان هایی که درمیان سرک ها و پیاده رو ها وجویچه ها وبرشاخه های درختان افتیده ویا آویزان مانده بودند، چیز دیگری نمی دید... دیگر دربرابرچشمانش  روشنی روز درز برداشته  و چشم روح ودلش تاریک گردیده بود. شهر پر از بوی باروت ، بوی اجساد سوخته، بوی بنزین وبوی خون بود. برکف پیاده رو ها ودرحاشیهء سرک ها کفش ها وکلاه ها ودستار ها وچادرها وچادری ها وبکس ها وکتاب ها وبقچه ها ولبلبو ها پخش و پراگنده بودند. آدم های زنده ، حیران وسرگشته ومبهوت ومقهور حادثه گردیده بودند، چندان که کسی کسی را نمی شناخت وکسی درفکر نجات جان دیگری نبود. هرکس تنها برای نجات خود می اندیشید وبه هیچ موضوع دیگری به جزفرار از مرگ فکر نمی کرد..

 

 داکتر اشرف که از دیدن این همه قساوت ووحشی گری وخون آشامی کسانی که به دستور شان راکتچی ها کابل ومردم بیگناه آن را به موشک بسته بودند، تقریباً به مرز جنون رسیده بود، ناگهان درآن صحرای محشر، جوان نورسیده یی را دید که به پیاده رو افتاد. از فرق جوان خون می ریخت وتلاش می کرد تا پایهء چراغ برق کنار سرک را از روی سینه اش بردارد. جوانک چندان از داکتر اشرف دور نبود و داکتر می دید که لب هایش می جنبند و خواستار کمک مردم است. آه مثل این که فریاد می کشید؛ اما فریاد خاموش. زیرا صدایش به گوش کسی نمی رسید. اصلاً کسی نبود که صدایش را بشنود. نجات دهنده یی نبود.. هیچ کس نبود به جز از داکتر اشرف. جوانک چهرهء سفیدی داشت ، چهار شانه وتنومند بود وبه نظر داکتراشرف رسید که اورا می شناسد ودر کدام جایی دیده است. درکجا؟

 

   به پیشانی آلوده با دود باروت خود که دست زد، یادش آمد که او را با یک همسن وسالش که می لنگید، همین امروز درنزدیک دروازهء تیمارستان ( دارالمجانین ) علی آباد دیده بود. آنان با پولیس دروازه سرگرم گفتگو بودند. در جستجوی کسی بودند، انگار. حتا خواسته بودند که ازوی نیز که از آن جا می گذشت پرسشی نمایند. .. اوه آیا همو بود؟

بلی خودش بود. چنین جوانک خوش سیما و خوش منظر را چه کسی می تواند به خاطر نیاورد؟ ولی آن جوانک هرکسی که بود، درخون می تپید. وداکتراشرف نمی توانست نظاره گر مردن وی باشد... اما او عجب گیر مانده بود. نیم تنه اش در زیر پایهء سنگین سمنتی برق بود ونیم دیگر پیکرش در زیر سنگ ها وآواری که از اثر انفجاربالای او ریخته شده بودند.

 

  جوانک از درد فریاد می کشید. خون قی می کرد واشک واستفراغ به بیرون می ریخت. داکتراشرف با تمام نیرویی که داشت سنگ وریگ وخاک را کنار می زد. .... ضرور بود که بیخ پایهء یرق را آزاد کند تا پایه شور بخورد وآن جوان بتواند خود را اززیر آن بیرون بکشد. اما آن تل بزرگ خاک وسنگ را چگونه می توانست بادستانش خالی کند. دست کم ، چند تا مرد زورمندی به کار بود با چند تا بیل وکلند ویا بلدوزری ! دیگر، ناخن هایش خون شده بودند، دست هایش زخمی شده بودند ، عرق از سر وصورتش جاری گردیده بود ودرمنتهای یأس ودرمانده گی هنوزهم خاک ها را به یکسو می زد که ناگهان چند دست دیگر نیز به یاری اش رسیده بودند. آنان سربازانی بودند از کندک تجمع اردو که حادثه درست در پیش روی قرارگاه شان اتفاق افتاده بود. اگرچه آن جوان سرا پا خونین بود وپاره گی ها وشگافته گی های بدنش فراوان بودند ؛ ولی به نظرداکتراشرف می رسید که به جزاز شکسته گی پاها ، صدمهء مهمی ندیده است.

 

  سربازان که آن جوانک را نجات بخشیدند وبه داکتراشرف سپردند ، با شتاب برای نجات مجروحین دیگری که صدای ضجه ونالهء شان به گوش می رسید، شتافتند. داکتراشرف ازبکس دستیش آمپول مسکنی پیدا کرد وبه بازوی آن جوان تزریق نمود. بعد پیراهنش را پاره کرد وزخم هایش را بست . سعی نمود راهی پیدا کند و به سرعت به سوی نزدیک ترین شفاخانه براند. اما درعقب موترش ، سیلی از موتر ها ایستاده بودند. نمی شد به عقب برود ، باید بسیار انتظار می کشید تا امکان پیش رفتن ویا  دور خوردن برای موترش پیدا می شد. او درآن لحظات کشندهء انتظار ، مشغول یک نوع درون نگری بود. مصروف یک نوع تحلیل وتجزیه ذهنی. ازخودش می پرسید که اگر این نو جوان می مرد، چه کسی مسؤول مرگش شناخته می شد. آیا خودش که درموتر نشسته بود وآخرین تشنج های او را مشاهده می کرد، یا آنانی که راکت فیرکرده بودند ؟ یا کسانی که به موشک اندازان مرگ پول داده بودند؟ یا حزب ودولت حاکم  و یا سرنوشت وتقدیر؟ داکتر اشرف درآن لحظات درجایگاه یک قاضی نشسته بود. می خواست ازآنانی که با حکومت جنگ داشتند بپرسد که اگرآدم کشی بد است ، پس شما چرا خود آدم می کشید ؟ اگردولت گناهکار است ، آیا شما به بیگناهی خود یقین دارید؟

 

  چاشت روز شده بود که راه بندان ختم شده بود. اکنون سیلی از آمبولانس ها آژیر کشان دررفت وآمد بودند . کشته وزخمی فراوان بود وداکتراشرف می دانست که تنها درشفاخانهء علی آباد به کمک داکتر عبید می تواند مریضش را داخل بستر کرده واز تداوی اش مطمین گردد..

 

  به اپارتماش که رسید ساعت سه روز بود. چشمانش سیاهی می کردند. خسته ومانده شده بود. دیگر یارای آن را نداشت که دست ورویش را بشوید ویا لباسش را عوض کند. همان طوربالای تخت خوابش افتاد وبلا فاصله به خواب عمیقی فرو رفت./


May 25th, 2008


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
معرفی و نقد کتب