واهمه های زميني (بخش 23)
محمدنبي عظيمي محمدنبي عظيمي

  داکتراشرف درقلهءآن کوه بلند، مرارت های بسیاری کشید. دوسال تمام را درهمان پوستهء " تانک " گذرانید تا اسنادش ترتیب شد. قرار بود که بقیهء خدمت نظام را درهمان شفاخانه یی بگذاراند که شیرین روزی وروزگاری در آن جا بستر بود. اسناد هنوز به قوماندانی کندک نرسیده بود ؛ ولی گلالی به وسیلهء شفیع سرباز که هنوز هم درکانتین لوای دوم سرحدی خدمت می کرد، اطمینان داده بود که اسنادش را ازریاست تشکیلات فرستاده اند به قوماندانی عمومی قوای سرحدی کشور. .. البته باید صبر می کرد تا کاغذ هایش پس از طی سلسله مراتب به لوا می رسید واز لوا به کندک وسپس به تولی. خانه عسکری بود آخر وهرچیز از خود نظم وترتیب داشت ، نمی شد که کسی درکابل اسنادش را تسلیم شود وبه دست شفیع سرباز بسپارد. نی چنین چیزی امکان نداشت.

 

  گلالی باز هم برایش پول فرستاده بود وکالای گرم وسگرت وکتاب و شراب ناپلیون بناپارت. داکتراشرف با شکیبایی تلخی منتظر بود که چه وقت این دور باطل تکمیل می گردد واز این دایرهء بسته پا بیرون می نهد. او دراین مدت به یک سرباز کار کشته وآزموده تبدیل شده بود وبا همسنگرانش حسین علی وجلیل در همان موضع ماشیندار ثقیل خدمت می کرد. اما پیرمردی که خرش راگم کرده بود، مدت ها می شد که ابریق رحمت را سرکشیده بود. پیرمرد فدای بی احتیاطی و خوشباوری خود شده بود:  روزی خری را در کمرکش تپهء مقابل دیده بود، خر لاغر ونزاری را که بعینـُه مانند گمشده اش به نظرش آمده بود. خر را که دیده بود، بدون معطلی به سویش دویده بود، چنان تند وسریع که آهو به گردش نرسیده بود. اما در نیمه های راه گلوله های تیز بال دشمن به او رسیده و بدنش را مانند غربال سوراخ سوراخ کرده بود..

 

  دراین مدت تولی فرمانده ظاهر، درخط پیشترین لوای دوم سرحدی در استقامت جنوب خوست قرار داشت. فرمانده ظاهر رتبه های نظامی را یکی پشت دیگر درو کرده و تورن شده بود. به داکتر اشرف وحسین علی نیز مدال داده بودند وبه آن ها گفته شده بود که اگر آرزو داشته باشند تا خردضابط شوند، می توانند عریضه بنویسند. داکتر اشرف خندیده بود ولی حسین علی درخواستش را توسط وی نوشته و منتظر فرمانش بود.

 

 دوهفته می شد که دشمن حملات خود را شدت بخشیده بود. اکنون آن ها ازراکت های " سکر " زمین به زمین وموشک های زمین به هوای " ستنگر " استفاده می کردند... شهر ومیدان هوایی خوست پیوسته زیر فشار بود. هوا پیما های نظامی با مشکل ودشواری فراوان به میدان هوایی می نشستند وبر می خاستند. برخی از آن ها هدف راکت های ستنگر قرار می گرفتند و بلافاصله منفجر شده وسقوط می کردند. جبهه با کمبود مهمات ومواد سوخت واعاشه مواجه بود. بسیاری وقت ها این ضروریات را مجبوراً ازهوا ذریعهء پراشوت پایین می انداختند که غالباً به دست دشمن می افتید. حرکات نظامی دشمن شب ها شدت می یافت .. هزاران گلوله ومرمی توپ وتانک وموشک رد وبدل می گردید وطیاره های شکاری وبمب افگن های پیشرفته شوروی وافغان صدها تن بم را بالای مواضع مخالفین خود می ریختند. فرماندهی جبهه از اهمیت کلیدی ارتفاعاتی که داکتر اشرف وهمسنگرانش ازآن دفاع می کردند، کاملاً اطلاع داشتند و می کوشیدند تا پیوسته آن پوسته را تقویت کنند.نیروهای طرف مقابل دولت را ارتش پاکستان کمک می کرد وهزاران ملیشه وصد ها افسر نظامی به صفت مشاوردر جبهه مقابل دیده می شدند..

 

 درآن روزها که داکتر اشرف به عقب می نگریست، دریایی از تانک ها وتوپ ها وسربازانی را می دید که برای حمایهء آن خط دفاعی درتک وپو بودند و وی خویشتن را درآن لحظات " خسی درمیقات " ویا زرهء کوچکی درمیان این اقیانوس  آدم ها وتانک ها یی می پنداشت که درتاریکی فرو رفته بودند. او اگر از یک طرف  کوچکی وحقارت خود را حس می کرد، از سوی دیگر احساس اعتماد واطمینانش بیشتر می شد وتصور می کرد که دردشوارترین لحظات نبرد ، او وهمرزمانش می توانند به آن نیروی بزرگ متکی باشند و به کمک آن نیرومطمین...

 

  آن شب داکتراشرف وجلیل پس ازخوردن غذا با همرزمان شان، به سنگر باز گشته بودند. داکتراشرف ماشیندار ثقیل را تطهیر و امتحان کرده بود. ماشیندار به درستی کار می کرد، مهمات هم به قدر کافی در سنگروجود داشت.. حسین علی سه صندوق مرمی را درشرید های فلزی پرکرده وپهلو به پهلوی هم چیده بود. آن ها دیگر کاری نداشتند ، جزاین که صبرکنند تا آب جوش بیاید ، چای را دم کنند ومانند هرشب درهنگام چای نوشیدن با هم گفتگو ودرد دل کنند و برای هزارمین باربه جنگ سالاران وحامیان آن جنگ لعنتی ، نفرین بفرستند..

 

   هنوز چای آماده نشده بود که  داکتراشرف سگرتی برایش روشن کرده وازدریچهء ترصد به فضای وسیع ، مه آلود وتیره یی که دربرابرش گسترده بود، نگریست. دربیرون خاموشی کاملی حکمفرما بود. درپیش روی خط مدافعه تا آن جا که چشم کار می کرد، چیزی دیده نمی شد؛ اما در دور دستها طیف پیچیده یی ازسایه ها یی که گاهی ظاهر می شدند وگاهی محومی گردیدند، به نظرش خورده بود؛ اما آیا این خطای چشم نبود ؟ به همین سبب  با دقت بیشتری به سایه ها نگاه کرد، بعد دوربین را گرفت وبه مدد آن چندین بار کوه ها وتپه های مقابلش را دید زد. اما هیچ حرکت وجنبشی ندید. درجبهه هم کاملاً آرامش بود. هیچ صدایی جز هیاهوی باد های وحشی شنیده نمی شد ... باد برگ های درختان وبته های کوهی را از شاخه ها جدا می کرد، برگ ها را به راست وچپ به حرکت درمی آورد وبرگ ها سوار بر رخش سرکش باد خش خش کنان به طرفین رانده می شدند، بالا وپایین می رفتند وسرانجام به زمین می نشستند. زمستان در راه بود وباد ها سرود پیروزی را سر داده بودند. جلیل اینک چای را دم کرده بود. گیلاس های رخدار روسی را آبکش کرده ومنتظر بود که چای رنگ بکشد تا مورد شماتت همسنگرانش قرار نگیرد.

 

 حسین علی تازه آمده بود ومی گفت :

 

 - مثل این که امشب هیچ گپ نیست ، چای را که خوردیم ، خواب می شویم..دیشب خُه یک دقیقه هم نگذاشتند که بخوابیم این حرامزاده ها .. تو چه می گویی داکترجان ؟  

 

 - راست می گویی ؛ ولی من ازهمین آرامی می ترسم. هرقدر فیر که باشد، بهتر است، درآن صورت خیال می کنم که جبهه زنده است وهمه بیدار هستند؛ اما امشب باید به نوبت خواب کنیم. پهره اول از جلیل ، بعد تو ودرآخر من..خوب چه می گویی علی جان ؟ ... اوهو جلیل ترا که همین حالا خواب برده است، پس این چایت چه شد؟

 

 - اینه چای تیار است..خوب رنگ کشیده .. اما من خواب نبودم، به فکر آن بودم که شما درهمین روز ها به کابل می روید واز این پهره وپهره داری خلاص می شوید، وا به جان من وعلی جان که در همین سنگریا پیر خواهیم شد ویا کشته وزخمی...

 

 - علی جان چه می گوید، این جلیل؟می شنوی! یادت هست که می گفت داوطلبانه عسکر شده وآمده که انتقام خون پدر ومامایش رابگیرد.. اما حالا مثل این که پشیمان شده است، این طور نیست جلیل جان ؟

 

  - نی پشیمان نشده ام ؛ اما این جنگ لعنتی خلاصی ندارد. تاکی کشتن کشتن؟

 

  حسین علی، که پیالهء چایش را پــُـف می کرد تا سرد شود، گفت :

 

 - جلیل بچیم دل نینداز! خدا مهربان است. تاچشمت را پت کنی وبازنمایی ، یک سال تیر می شود، به خیر ترخیص می گیری ومی روی به کابل. اماترخیص که گرفتی چه پلان داری ؟ تا حال برای من وداکتر صاحب چیزی نگفته ای؟ آیا مکتب را ادامه می دهی یا کار می کنی ؟

 

 - نی مکتب نمی خوانم، دلم می شود که کارمند وزارت امنیت دولتی شوم ، دربخش مبارزه با باند های دشمن. زیرا که هنوز انتقام خون پدرم را نگرفته ام... اما مثل این که یک صدااست، شما هم شنیدید؟  یک دقیقه صبر کنید که بیرون شوم تا ببینم چه گپ است؟

 

 جلیل دردرازنای این ایام ولیالی خدمت درجبهه ، ازیک نوجوان خام  به یک جنگجوی آتشین وباتجربه تبدیل شده بود. حالا وی بی ترس وبی هراس درزیر باران مرمی وگلوله ء دشمن می دوید ومی جنگید ، مهمات می آورد ، لین های تلفون صحرایی را که از اثر اصابت مرمی ها قطع شده می بودند، درهمان گرما گرم پیکار پیدا وبه هم وصل می کرد، زخمی های سنگر نشینان چپ وراست موضع شان را به دوش می گرفت وبه بلنداژ تولی می رسانید. انقطاع ماشیندار ثقیل را برطرف می ساخت ، غذا می پخت ، آب می آورد، وفرصت که می یافت زمین را می کند، کلند می زد و با بیل خاک های آن را بیرون می ریخت وسعی می کرد که سنگررامستحکم ترسازد وبه موضع تسخیرناپذیرمبدل کند.

 

جلیل اکنون نمی لنگید، پاهایش خوب شده بودند. حالا دیگر بلند قدتر، تکیده تر، ورنگ پریده تر شده وازهمان نخستین ماه  نشانهء ایستاده گی دربرابرغم از دست رفتن شیرین درچهره اش آشکارشده بود. جلیل درهنگام حملات دشمن نامریی اش، چنان جوشان وخروشان می شد که ازسرغیظ می خندید، قهقهه می زد، هورا می گفت ودندان های مرتب وسفیدش را نشان می داد. اما برعلاوه این کلمات ، جلیل از حس شنوایی حساسی نیز بهره مند بود، به طوری که صدای به هم خوردن بال های مگس ها یا زنبور ها وپشه های موذی را می شنید. رویش گیاهان، صدای باز شدن گلبرگ های گلهای کوهی را احساس می کرد وآوازخش خش برگ های درختان سرو وکاج وارچه را استماع می نمود. خفیف ترین شرفه را گوشهایش می شنیدند وجلیل را به واکنش وا می داشتند. این امتیاز هم یکی ازهمان امتیازاتی بود که جلیل رادرمیان سنگر نشینان آن پوسته برجسته ساخته بود وفرمانده ظاهر وی را همیشه تحسین وتشویق می کرد ومی گفت برای سربازانی که در قطعات ( واحد های ) کشف خدمت می کنند، چند خصیصه از اهمیت بزرگی برخوردار اند: شنوایی وبینایی فوق العاده  وسرعت وابتکار عمل..

 

  جلیل که ازاتاقک سنگر بیرون شد وخود را به دیوار خندق ارتباط چسپانید وفشرد، درلحظات اول صدایی نشنید ، فقط باد بود که زوزه می کشید وبرگ ها را در هوا می رقصانید؛ اما او از این هیاهوی باد فریب نخورد. نفسش رادرسینه حبس کرد، گوشهایش را که تیز بودند، تیز تر کرد وتمام حس شنواییش را به کمک طلبید.. بلی ، صدایی بود، صدای نظیر به هم خوردن سنگچل ها وفشرده شدن ریگ ها در زیرپای آدمی یا جانوری واندکی بعد صدای خفهء برخورد قنداق تفنگی با تنهء درختی . سرش را که بالا کرد ودردرون تاریکی نگریست ، همان طیف ونوار خاکستری رنگ انبوه سایه هایی را دید که داکتر اشرف چند لحظه پیش دیده وپنداشته بود که آن سایه ها ، نقش های درهم وآشفتهء پندارش هستند وفاقد هرگونه ارتباط با جنگ ودرگیری وزد وخورد.

 

 درهمین هنگام ناگهان ازآخرین سنگر دست راست خط مدافعه، فشنگ سرخی به هوا پرتاب شده بود وسایه ها با دیدن آن فشنگ قد کشیده بودند.. اسلحه شان دهان گشوده بود وسنگر نشینان نیمه خواب ونیمه بیدارپوستهء تانک را به رگبار بسته بودند...اما حادثه چنان سریع وناگهانی رخ داده بود که جلیل موقع نیافته بود تا به واژهء " خیانت " و " فروش " پوسته فکر کند. ترس از کشته شدن وبه اسارت افتیدن موهای بدنش را ایستاده کرده بود وزنجیرهء اندیشه هایش را از هم گسیخته بود. درآن لحظه تنها همین قدر که اگر می توانست خود را به موضع برساند، کمال آرزویش بود...

 

    جلیل از همان جا، مشاهده کرد که ماشیندار داکتراشرف می غرد ومی خروشد. حسین علی هم ماشیندار" پیکا" را بردوش گرفته وبه سایه های آدم هایی که ازچپ وراست وجلو به طرف موضع پیش می آمدند، انداخت می کند، چیغ می زند ومی گوید : " حرامزاده ها .. پدرلعنت ها، بی شرف ها ، حالا نشان تان می دهم.." ، ولی حرفش به آخر نرسیده بود که ناگهان برق راکتی برخاست ، راکت دریک چشم به هم زدن از دریچهء ترصد موضع ماشیندار گذشت، به دیوار مقابل اصابت کرد، منفجر شد و اتاقک ( موضع ماشیندارثقیل ) را درهوا بلند کرد. جلیل هنوز به موضع نرسیده بود، درهمان خندق ارتباط بود که دنیا به دور سرش به گردش آمد و آخی گفته بی هوش نقش زمین شد. اما پس از لحظه یی که به هوش آمد مشاعرش را باز یافت و متوجه شد که آسیبی ندیده است، ماشیندار را گرفت وبه سوی سایه های آدم هایی که اینک با گستاخی وجرأت فراوانی به موضع تخریب شدهء ماشیندار نزدیک می شدند، آتش گشود وبا خشم جنون آسایی سایه ها را درو کرده به سوی دوستانش دوید. حسین علی را پارچه های راکت سوراخ سوراخ کرده بود...داکتر اشرف به پشت افتاده بود و نفس نمی کشید. سنگر ازبوی خون وبوی مرگ لبریزشده بود وجلیل کسی نبود که بخواهد به آسانی بمیرد.  بنابراین باید ازآن جا دور می شد، باید از محاصرهء مرگ فرار می کرد و تن خود را از این بوی وحشتناک می تکانید، زیرا دیگرهیچ چیز وهیچ کس نمی توانست از سقوط پوستهء تانک جلوگیری نماید.

 

 این افکار که تند وتیز درذهنش هجوم آوردند سبب شدند تا به یاد باریکه راهی بیفتد که در آخر خندق ارتباط به سمت چپ می پیچید وبعد درمیان دو تپه از نظر پنهان می شد. جلیل این راه را خوب بلد بود. چندین بارازهمین راه به چشمه یی که زیاد دور نبود ، رفته وآب آورده بود. چندباردیگرهم ازهمین راه رفته بود به قرارگاه کندک ...اگر از همین راه خمیده خمیده می رفت وهیچ صدایی ازوی بلند نمی شد،می توانست ازاین بو، ازبوی مرگ بگریزد. این از طالع خوب وبخت بیدارش بود که مهاجمان در اطراف بلنداژ فرمانده ظاهر جمع شده ، تفنگ های خود را به هوا انداخته ونعرهء تکبیر سرداده بودند.. آنان یکدیگرخود را درآغوش گرفته ، فیرهای شادمانه می کردند واز فرط غرور و شادمانی سراز پا نمی شناختند. .. جلیل از بالای جسدی که چند لحظه پیش کشته بود، بدون احساس هیچ گونه ندامتی گذشت. طول خندق ارتباط را طی کرد ودرآخرین پیچ خندق، صدای مردی را که به زبان عربی سخن می گفت شنید. مرد عرب با یکی از مها جمان به تندی سخن می گفت و ازلحن سخن گفتنش پیدا بود که از بی نظمیی که بعد از فتح دامنگیر آنان شده است ، سخت خشمگین است.

 

  جلیل با دیدن آنان درجایی که بود، متوقف شد، سرش را دزدید، نفسش رادرسینه حبس کرد ودر دو راهی یک تصمیم گیر ماند...چه باید می کرد؟ برمی گشت یا آندو را از سرراهش بر می داشت ؟ اگربرمی گشت به سوی نیستی می رفت، یا دربهترین حالت اسیر می شد وننگ و رسوایی استقبالش می کرد.اما اگر جلو می رفت ، شاید زنده می ماند وبه کاروان زنده گان می پیوست. شاید هم به افتخاری نایل می شد که با کشتن آن مردبیگانه ومخاطبش نصیبش می گردید. جلیل که دست به ماشه اسلحه اش برد ، مرد عرب وی را دید ؛ اما نتوانست دهن با زکند وجلیل رابه مرد همراهش نشان دهد، گلوله های ماشیندار پیکای جلیل دهنش را دوخته بودند. ضربهء سریع دیگر جلیل، مردی را که مورد عتاب مرد عرب قرار گرفته بود، به زمین انداخت. مردمغضوب نیز فرصت نیافت تا فریاد بکشد، فریادش را گلوله ها خاموش کردند ، صدایش درگلو شکست وبرای همیشه خاموش شد. ..

 

  اکنون جلیل می توانست بدود وبگریزد؛ ولی این کاررا نکرد.درآن لحظه موجی از خشم سوزان اورا فراگرفته بود. چندان که مرد عرب را با لگد زد وسپس با قنداق ماشیندار به مغزش کوبید و آن را متلاشی ساخت. آنگاه خم شد وجیب هایش را پالید وبدون آن که از این کار دلآزار، مشمئز شود، محتویات آن را گرفت وبا شتاب به سوی همان باریکه راهی گریخت که درمیان دوتپه گم می شد وبه چشمهء آب می رسید. درراه جلیل با قدرت وتمام نیرویش می دوید، هرچند پاهایش هنوز هم به ورزیده گی لازم نرسیده بودند. اما می دانست که همین حالا همه از کشته شدن آن مرد عرب و مرد همراهش خبر شده اند و درصدد یافتنش به هر سو می دوند، تعقبیش می کنند واگر دستشان برسد، بدون ذره یی ترحم تیربارانش می کنند...

 

 اکنون بادهای وحشی آرام شده بودند، ابرها پراگنده شده وزمین را نور نقره یین ماه روشن ساخته بود. به چشمه که رسید ، دیگر نفسش بند آمده بود. صورتش غرق در عرق بود، زانوانش می لرزیدند ودرد کشنده وکــُهنی درساق پایش پدیدار شده بود، قلبش دیوانه وار صدا می کرد و ازفرط خسته گی نای ایستادن نداشت. بیشتر ازدو کیلومتر را با سرعت سرگیجه آوری همراه با ماشیندار پیکا و با چند تا شارجور پر دویدن ، کاری بود که درحالات عادی هرگز ازعهدهء جلیل دردمند بر نمی آمد. اما حالا وقت غره شدن وبالیدن به خود نبود، فقط می بایست اندکی درلب چشمه می نشست ، آبی به صورتش می زد وچند جرعه یی از آن آب زلال می نوشید..

 

 از سراشیبی تپه که پایین می شد، به نظرش می رسید که برفراز درخت ها وبته ها یی که دردامنه تپه قرار داشتند در پرواز است. آب شیرین وگوارا، لحظه یی آسایش، احساس بی خطری را به وی بخشیده و حالت روحیش رابهتر ساخته بود. به عقب که می نگریست ، باورش نمی شد که به این ساده گی وآسانی ازکام مرگ بیرون شده باشد. به همین سبب هرچند دیگر اضطرابی نداشت؛ ولی احساس غرور وسرفرازی هم نداشت. در پشت سرش پوستهء تانک می سوخت، بهترین رفقا وهمرزمانش کشته شده بودند. حسین علی دیگر هرگز خردضابط نمی شد . بیچاره چقدر آرزو داشت تا افسر شود، به بهسود برگردد ولــَیس ها ی( علایم افسری )  زرین خردضابطی اش را به پدر ومادر پیرش نشان دهد. داکتر اشرف هم هرگز به کابل باز نخواهد گشت ودرآن شفاخانه یی که شیرین بستر بود، خدمت نخواهد کرد. آه که چه انسان های نازنینی بودند، این همسنگرانش. حیف شدند، حیف ! تــُف به تو ای زنده گی ...

 

  سپیده دم بود که جلیل به ستاد کندک رسید. فرمانده کندک از آن چه درپوسته گذشته بود، معلومات کافی نداشت. تنها همین قدر می دانست که بیسیم پوستهء تانک خاموش است ،  صدای فیرهای اسلحه ثقیل را هم شنیده بود واکنون می خواست تا قوای احتیاط را به طرف پوستهء تانک سوق دهد. قوماندان کندک سخت پریشان بود، خط ترس از سرزنش وتوبیخ ومجازات همین حالا درپیشانیش دیده می شد؛ اما با توضیحات جلیل که گفته بود دستهایی از درون درتسلیمی خط مدافعه به مخالفین نقش داشته اند، علایم تعجب درچهره اش آشکارشده بود... به هرصورت،  شاید همین امر سبب می شد که موقعیت سرزنش آمیزش به یک موقعیت توجیه پذیر تبدیل گردد... پس بلافاصله به قوماندان مافوقش گزارش داد که از اثر خیانت برخی ازعمال نفوذی دشمن ، پوستهء تانک همین لحظه سقوط کرد...

 

 قوای احتیاط که حرکت کرد وجلیل تنها شد، به یاد اشیایی افتاد که از جیب های آن مرد عرب ربوده بود: یک پاسپورت سودانی به نام " ابو حریره " ، یک نامهء شخصی به زبان عربی برای کسی که " عزام " نام داشت ، چند پرزه خط دیگر به همان زبان با ارقام فارسی وباعملیه های جمع و تفریق در حواشی پرزه ها، تعدادی ریال عربی، کلدار پاکستانی و  پول افغانی ، یک تسبیح صدفی، چند کلید ویک بستهء پلاستیکی حاوی پودر سفید رنگ  ویک پرزه خط دیگری که به زبان فارسی با خط کج ومعوج ودرهم برهمی درآن چنین نوشته بودند: " پنجاه هزار کلدار رسید. شبنامه ها واعلامیه ها را باهمین مبلغ چاپ ودرشهرپخش کردیم..... مطمین باشید. فقط. میثاق "

 

 جلیل با دیدن وخواندن این پرزه به فکرفرو رفت. نه به خاطر مطلبی که درآن نوشته بودند، بل به خاطرآن که بارقه یی در ذهنش درخشیده بود مبنی بر این که آن خط را درجای دیگری نیز دیده وبرایش آشنا بود. اما این خط از کی بود؟ لحظه یی به فکر فرو رفت ... هنوز ذهنش خسته نشده بود که صاحب خط را شناخت. او این خط کج ومعوج را در کتابچهءشیرین نه یک بار، بل بارها درهر صفحه یی که اغلاط املایی شیرین را مامور سبحان اصلاح می کرد، دیده بود... یادش آمد که روزی از شیرین پرسیده بود: " این خط گهُ مرغی از کیست ؟ " شیرین گفته بود خط مامورصاحب است وازخط تو کرده بهتر است وبعد به خاطر همین ترکیب گـــُه مرغی بسیار خندیده بودند. بلی این خط از همان آدم بود ، از همان آدم منفور وذلیلی که شیرین را ازنزدش گرفته ومامایش را زخمی ساخته بود...

 

 پس از آن که جلیل آن پرزه خط را قات کرد ودرلای کف آستین جمپرش فرو برد و درز آن را دوخت و پول های مرد عرب را که ابو حریره نام داشت وحق مسلم خود می دانست درجیبش انداخت، به نزد فرمانده کندک بازگشت واسنادی را که از جیب مرد عرب به دست آورده بود به وی تسلیم کرد. سپس با سرکوب نوعی احساس انفعال ازپت کردن پولها وآن پرزه خط گــُه مرغی ،  به بادی موتر کامازی که درگوشه یی ایستاده بود، بالا شد ، درکف موتر دراز کشید وبلافاصله به خواب رفت.

 

***

 جلیل که مرد عرب وهمراهش را کشت وفرار کرد، مها جمان از شنیدن رگبار گلوله ها وحشتزده وبه سرعت به طرف صدا دویدند و پس از دیدن جسد ابوهریره و همراهش به جستجو وپیگرد قاتل آنان آغاز کردند، موضع به موضع وسنگر به سنگر و بلست به بلست، پیاده وسواره با موترهای پیکپ.  بعد هزاران فیر کردند، هم به کمرکش کوهساران وهم درمیان انبوه درختان ارچه وکاج وبوته های کوهی. اما هیچ کس را درهیچ جا زنده نیافتند، به غیر از داکتر اشرف که چرهء راکت به شکمش خورده بود وحالا پس از به هوش آمدن ناله می کرد وآب می خواست. دیگران یا درهمان تهاجم نخستین کشته شده بودند ویا اسیرگردیده بودند... فرمانده ظاهر هم درمیان اسیران بود...

 

 مهاجمان که غنایم جنگی را جمع کردند وبه موتر ها بار نمودند، اسیران وزخمی ها را نیز با خود گرفته و باز گشتند به همان کوهی که درمقابل پوستهء تانک قرار داشت... زیرا آنان از روی تجربه می دانستند که اگر دیر بجنبند، توسط هواپیماهای دولت به سختی بمباران می شوند و توسط قوت های احتیاط محاصره. پس ازآن که به مرکز خود باز گشتند و قوماندان آنان امر کرد تا داکتر اشرف را به خیمهء صحی بفرستند، یکی از ایشان گفت : " حیف دارو ودرمان که بالای این کمونیست خرج کنیم.." ، دیگری گفت : " برادر از من وتو کرده قومندان خوب می فهمد. شاید آدم مهمی باشد وبه درد بخورد." ، سومی گفت : " اگر آدم مهمی می بود دراین پوسته چه گـــُــه می خورد؟ یک مرمی دیگر هم درکله پوکش بزنید و همه را ازشرش خلاص کنید! " ، چهارمی گفت : " برادر ها ، اونه داکتر صاحب آمد، زخمی را ببرید به زیرخیمه .."

 

  داکتر اشرف اگرچه در حالت اغماء بود؛ ولی ذهنش کا رمی کرد وتمام این حرف ها را می شنید ومی فهمید. حتا هنگامی که وی را بالای میز عملیات انداختند هم به هوش بود و گفتگوی زن ومردی را که به زبان فرانسه یی حرف می زدند، می شنید. امابعد که وی رانرکوز دادند، فقط همین قدر به یاد داشت که درچاه سیاهی سقوط کرده بود ودیگر هیچ چیزی نفهمیده بود..مدت ها بعد که به خود آمده و بیدار شده بود، پیش از اجرای هرکاردیگر،  به شکمش دست زده بود ودر فکرحفره یی افتاده بود که دیشب درشمکش پدیدار شده بود. اما حالا ازحفره خبری نبود، شکمش را باند پیچی کرده بودند و یادگارآن حفره تنها دردهای شدیدی بود که درحول وحوش شکمش حس کرده بود. بعد این اندیشه از ذهنش گذشته بود که این دستگاه آفرینش با چه بی خیالی وبی مبالاتی وبی مسؤولیتی این شکم رادرست کرده است. آخر چنین مخزن بزرگی واینقدر بی دفاع وبی حفاظ و بی پوشش ؟

 

  از این فکرها که خلاص شده بود، نگاهی انداخته بود به اطرافش. خیمهء بزرگ وجا داری راتشخیص داده بود وده ها نفر زخمی را که پهلو به پهلو درزیرآن جا داده بودند. نشان صلیب سرخ را هم دیده بود در یخن چپن سفید یک زن مو طلایی . بعد به یاد دیشب افتاده بود و به یاد همان سایه ها یی که در پشت سنگ ها وبته ها ودرختان کاج وارچه می خزیدند وجا به جا می شدند.. آهی کشید وافسوس خورد .. کاش دقت بیشتری می کرد، چای را نمی نوشید وگرم قصه وگفتگو با همسنگرانش نمی شد. حسین علی را دیده بود که چگونه کشته شده بود؛ ولی خدا می دانست که آن جوان بیباک که عاشق شیرین بود، زنده مانده بود یا نی ؟جلیل درمیان اسیران نبود؛ اما فرمانده ظاهر رادیده بود، با گردن افراشته وچهرهء برافروخته. .. اما این زن موطلایی این جا چه می کند، دراین جهنم ومحشر کبرا؟ البته که کمی پیر وآنقدرجوان نیست مثل روزالین، ولی همسن وسال راشل است. خدایا این لبخندش چقدر شبیه به او است و صدایش ورنگ چشمانش .. اما چقدر به زبان فارسی بد حرف می زند. آخر یاد که نداری گپ نزن...جبراست مگر؟

 

  باش که طرف من آمد.. ببینم چه می خواهد؟ اما چرا گریه می کند؟ نه ، نه ، ممکن نیست ، مگر این امکان دارد؟ راشل کجا واین جا کجا ؟ ..لختی بعد درمیان بهت وحیرت داکتر اشرف، زن مو طلایی بالای سرش خم شده وصورت اشک آلودش را به صورتش می مالید وبه زبان فرانسه یی می گفت :

 

  - اشرف ، اشرف ، من راشل هستم ، راشل تو. خدایا شکر، هیچ امیدی نبود که زنده بمانی. خدایا از تو سپاسگزارم...

 

 راشل حرف می زد وگریه می کرد ، دست های دامادش را به دودست گرفته بود ، دست هایش را می بوسید وبه چشمانش می مالید و صورتش را می بوسید ومی بوسید وبا مادرانه ترین  ومهرانگیزانه ترین نگاه ها به چشمانش نگاه می کرد.

 

***

 

سه ماه گذشته بود تا زخم های شکم داکتر اشرف آرام ارام خوب شوند والتیام یابند. دراین مدت ، راشل ساعت ها در پهلوی بسترش می نشست ، همرایش حرف می زد، تنزیب های زخمش را عوض می کرد ، دواهای مسکن وشربت های تقویه را به وی می خورانید، غذایش را خودش می آورد وبادقت ووسواس از وی پرستاری می کرد. برایش مجله واخبار می آورد وکوشش می کرد تا گردملال را ازچهره اش بزداید. امادرتمام این مدت حتا یک کلمه هم در بارهء روزالین صحبت نکرده بود. یک روز که داکتر اشرف ازوی پرسیده بود، چه چیزی سبب شد تا پرستار شوی وبا داکتران بدون مرزهمراه شده به این دوزخ بیایی ، راشل جواب روشن وصریحی نداده و همین قدر گفته بود:

 

  - همین طوری ... ازبس که اززنده گی کردن دردنیای ماشینی خسته شده بودم... عزیزم !

 

 روز دیگر گفته بود: - عزیزم ! چرا این قدر غصه می خوری ؟ من هم زیاد غصه خوردم ؛ ولی می بینی که برآن فایق آمده ام. حالا که دنیا پرازخشونت است وآدم ها به یکدیگر خیانت می کنند، غصه خوردن چه فایده دارد. بهترین واکنش برای من وتو دربرابر آن این است که چیزی را پیداکنیم وبه آن بخندیم ، حالا هرچیزی که می خواهد باشد..

 

 اما باوصف این حرف ها وتحلیل ها ، راشل غصه می خورد. درمانده گی وتنهاییش کاملاً هویدا بود . چهره اش تکیده و اندامش لاغرتر شده بود. بدبختانه درسن وسالی هم بود که چین وچروک های تازه ء صورتش رانمی توانست با ماساژ ویا چرب کردن کریم بپوشاند.  راشل غصه می خورد ودرمسیری افتاده بود که پیری ومرگ تنها محصولات آن محسوب می شدند. داکتراشرف همهء این حرف ها را می دانست و می فهمید که خشویش تظاهر می کند؛ اما زهری که بدنش را می آزارد و روحش را می گزد، زهر کشنده یی است که سرانجام وی را خواهد کشت. داکتر اشرف می دید که لبخند های راشل بی جان است وخنده هایش درد آلود وبی رمق . او می دانست که راشل پس ازحادثهء کشته شدن روزالین ووقوف برخیانت او از یک عقدهء ساده ء گزند وآسیب رنج می برد وبه همین خاطربود که نمی خواست دربارهء پیدا کردن کتابچه کوچک خاطرات روزالین به او حرفی بزند. بهتر بود خود را بی خبر نشان دهد، چه فایده داشت که راشل دراین باره چیزی بفهمد. راشل زن خوبی بود، به تسلا ومحبت نیاز داشت و چه بسا که مرور زمان به اوکمک می کرد وآرامش از دست رفته اش راباز می یافت..

 

  راشل که مصروف پرستاری مریض ها وزخمی های دیگر می شد، داکتر اشرف هم فرصت می یافت که روزنامه ها ومجله های فرانسه یی را که برای راشل می رسید، ورق بزند واخبار مربوط به جنگ افغانستان را با دقت خاصی بخواند. هرچند که آن خبرها کهنه می بودند ولی داکتر اشرف را از بی مضمونی نجات می بخشیدند. خبرهای مربوط به افغانستان را که می خواند، اکثراً خشمگین می شد وبه راشل می گفت : غربی ها چقدر از حقایقی که در وطن من می گذرد، بی خبر اند.مثلاً همین واقعهء سقوط یک پوسته را که درارتفاعات " سینکی " رخ داد با چه طول وتفصیل وچقدر مبالغه آمیز نوشته اند، درحالی که مخالفین دولت آن پوسته را درجنگ رویاروی به دست نیاورده بل از اثر خیانت دونفر سرباز به دست آوردند. یا وضع شهر کابل را چقدر غیر عینی باز تاب داده اند، مثلاً نوشته اند که دولت دروازه های مسجد را برروی نماز گزاران می بندد وبه همین سبب مردم آمادهء یک قیام عمومی هستند، یا قیمتی وقحطی چنان است که آدم آدم را می خورد. بههمین سبب با راشل پرخاش می کرد و به تندی سخن می گفت ؛ اما بعد ازلحظه یی همین که متوجه می شد، راشل دراین میان تقصیری ندارد، پشیمان می شد وبا صبری منتظر روزی می شد که پستهء داکتران بدون مرز برسد وراشل اخبار ومجله های تازه را دراختیارش قرار دهد...

 

 روزنامه ها را که می خواند وقات می کرد، به دالان باریکی که ردیف بستر های زخمی ها را ا زهم جدا می کرد، نظر می انداخت، به همان دالان تنگ ونسبتاً درازی که راشل ویک پرستار بلژیکی به زحمت از آن عبور می کردند وبسیاری اوقات به یکدیگر تنه می زدند. زن بلژیکی جوانتر ازراشل بود، اما زیبایی آن زن فرانسه یی را نداشت. فارسی را بهتر ازراشل حرف می زد و هنگامی که از مریضی می پرسید : " موسیو می خواست چیزی ؟ دغد ( درد ) نداشت؟ " داکتر اشرف چنان می خندید که اشک هایش جاری می شد و زخم های شکمش را از فرط خنده درد می گرفت.

 

 اگرچه پاییز آخرین روزهای خود را می گذرانید وآخرین برگهای رنگینش رافرش زمین می ساخت؛ اما هنگامی که آفتاب می درخشید ، هوای خیمه چنان گرم می شد که تنفس کردن را برای داکتر اشرف دشوار می ساخت واز راشل می خواست تا دامن خیمه را بالا بکشند... پس ازآن مدتی به تماشای چهرهء مردان زخمی خود را مصروف می ساخت.. زخمی ها آه وناله می کردند  واز دکتر اشرف می خواستند تا حرف ها وشکایت های شان را ترجمه وبه گوش داکتران ونرس ها برساند. جوانکی که جز پوست واستخوان دربدنش چیزی نمانده بود ویک پایش را از دست داده بود، مدت ها توجه داکتر اشرف را به خود جلب کرده بود. او به طور باور نکردنیی به جلیل می مانست، مانند سیبی که از وسط نصف کرده باشند. جوان پیوسته ناله می کرد، ازدرد به خود می پیچید وهنگامی که زن بلژیکی ازوی می پرسید:

" موسیو می خواست چیزی؟ دغد نداشت ؟ "، پیشانی اش ترش می شد و با رکیک ترین دشنام ها به محبتش پاسخ می داد.

 

 اما جوان مذکور را که دوای مسکن تزریق می کردند وبه خواب می رفت، داکتر اشرف موقع می یافت تا اندکی چرت بزند وبه وضع خود بیندیشد. داکتراشرف می دانست که اسیر جنگی است و اگر به خاطر راشل نمی بود ، خدا می دانست که فرجامش به چه می انجامید. ولی حالا هم وضع درخشانی نداشت، زیرا دیر یا زود ازنزدش تحقیق می کردند وشاید هم اولین سوال شان این می بود که اگر کمونیست نیستی پس چرا درارتش کمونیست ها خدمت می کردی و با ماشیندار ثقیل مجاهدین مبارز را درو می کردی ؟ شاید هم اصول دین را ازنزدش می پرسیدند ومثلاًمی گفتند: بخوان دعای قنوت را.. وانگهی آن قاضی بی رحم که حکم تیرباران فرمانده ظاهررا بدون حق دفاع به وی  داده بود- این خبررا راشل برایش آورده بود- با آن خود خواهیی که داشت چگونه باورمی کرد که وی غیر حزبی است ، کمونیست نیست و یکی از روشنفکران غیر وابسته است. او ازکجا می دانست که داکتر اشرف از جملهء کسانی است که درهردو طرف جنگ وجود دارند وبدون آن که خود بخواهند، گیرمانده وابزار جنگ شده اند.

 

 با این همه ، هنگامی که شب فرا می رسید ، به دامن خاطراتش می آویخت . شب که می شد ونفیر خواب بیماران که بر می خاست وراشل که دزدانه بوسهء خداحافظی را برپیشانیش می کاشت، به نظرش می رسید که تنها درهمین هنگام صریح تر، صادقانه تر، ساده تروشفاف تر می تواند از میان لایه های کم عمق حافظه اش سیمای زنی را پیدا کند که نمی دانست حالا درکجاست وچه می کند وبا اندیشیدن به او بود که تمام درد هایی را که در محیط ومحاط شکم بی حفاظش وجود داشت ، ازیاد ببرد. شب که می شد خاطرهء آشنایی با شیرین در ذهنش راه می گشود وبه یاد اولین روزی می افتاد که شیرین رادیده بود وتراش صورتش وی را به یاد روزالین انداخته بود. بعد به یاد لحظات معاینه روزانه در اتاق شماره 26 می افتاد وبه یاد چق چق های مکرر و سیمای معصومانه شیرین که گاهی می گریست وگاهی می خندید.

 

 شیرین اگر می گریست ویا می خندید، گریه وخنده اش  فاقد طنازی بود، حالت تحریک را نداشت ، طبیعی بود واز درد می گریست ویا از شادمانی لبخند می زد. زن ساده یی  بود . روح عریان وبرهنه یی داشت وداکتر اشرف که تن برهنهء طبیعت رامی پسندید وبه هرچه طبیعی می بود، زیبا می گفت ، نمی توانست آن گریه های صمیمی و آن لبخند های بی شایبه را فراموش کند. او به یاد می آورد که هرگزدرهیچ شبی ،  شیرین را درخیال برهنه نکرده بود ، حضور جسمانی شیرین حتا درخیالش کمتراز آن چه برای یک مرد زن مرده واجد اهمیت بود، به حساب می آمد، آن چه داکتر اشرف به آن اهمیت می داد، رد پای طلایی وسحرآمیزی بود که شیرین در روح وروانش به جا گذاشته بود...

 

  داکتر اشرف تا نیمه های شب، روزهایی را به یاد می آورد که شیرین خویشتن را می آراست ولی با زنانه ترین شرم ها می شرمید. می شرمید که آراستنش را چگونه توجیه خواهند کرد؟ ولی ازبرق چشمان سیاهش رازش افشا می شد و داکتر اشرف پی می برد که چه نیاز وچه احساسی درذهن وقلب حساسش سربرآورده که وی را وادار به آراستن کرده است. داکتر اشرف هنگامی که  خاطراتش را سبک وسنگین می کرد، دیگر هیچ تردیدی به دل راه نمی داد که شیرین تمام این کار ها را به خاطر او انجام می داده است...اما با این هم لحظاتی فرا می رسید که اعتماد به نفسش را ازدست می داد وزخم های هولناکی ، دردناکتر از آن چه راشل حس می کرد، روح وروانش را آزار می داد. او دراین لحظه ها به واقعیت گریز ناپذیری می اندیشید که نمی توانست آن را با خیال و پنداردرهم آمیزد:  شیرین زن شوهر داری بود، شوهرش هرکسی که بود حتماً وی رادوست می داشت وعشق ومحبت نثارش کرده بود. وانگهی شیرین از وی طفلی داشت که حالا باید سه ساله شده باشد. دختر یا بچه ؟ اما چه فرقی می کرد؟ از کجا معلوم که حالا طفل دیگری هم نداشته و خوشبختی اش کامل نشده باشد...

 

  دکتراشرف هنگامی که به این نتیجه گیری ها می رسید، کوشش می کرد که دیگر به شیرین فکر نکند؛ اما با این همه نمی توانست بخوابد.. فکر از دست رفتن شیرین ، اندوه نا پایداری بود که لحظه یی او را ترک نمی کرد. فکر شیرین با تمام شیرینی اش، تلخیی هم داشت  که تانیمه های شب با او می بود به طوری که اگر کسی مانند داکتر " پتی لویی " پروفیسور روانشناختی دردانشگاه سوربن ازاین سوز وگداز ها وبیدار خوابی های پیوسته به خاطر یک زن واقف می شد، بدون یک لحظه تردید، حکم می کرد که این آشفته گی های ذهنی می توانند منشاء یک بیماری روانی باشند.. اما با همهء این حرف ها هنگامی که داکتر اشرف از خواب بیدار می شد واز میان فضای تنگ وتاریک وآگنده ازبوی نفس ها وخون وعرق والکل وتینچر به بیرون می نگریست وهوای تازه را که از لای پردهء نیمه گشوده خیمه صحی داکتران بدون مرز داخل می شد ، به ریه هایش فرو می برد، چنان احساس رفاه وخوشبختی به او دست می داد که فراموش می کرد، اسیر جنگی است ودیریا زود به نزدهمان قاضی شداد فرا خوانده خواهد شد که حکم تیرباران فرمانده ظاهر را داده بود. اما داکتر اشرف درآن لحظات که هوای پاکیزه را به ریه هایش فرو می برد، تن به تقدیر می سپرد وبا خود می گفت، تنها همین لحظات درعمر آدم حساب می شوند. لحظه هایی که آدم بتواند دربارهء رویش یک گل خودروی کوهی بیندیشد ویا به پاکیزه گی هوا وعطری که از کوهساران بر می خیزد...

 

ماه چهارم که از سقوط پوستهء تانک  گذشته بود وداکتر اشرف را ازخیمهء صحی به داخل غاری که اسیران جنگی را درآن نگهداری می کردند، انداخته بودند، روزی وی را به نزد قوماندان مخالفین برده بودند. قوماندان که ریش سیاه کوتاهی داشت وشکم برآمده یی ، نگاه نافذش را بروی دوخته وپرسیده بود :

 

- نامت چیست؟

- محمد اشرف

- چه کاره بودی ؟

- داکتر..

- داکتر چی ؟

- روانشناس ..

- روانشناس ؟ او چیست ؟  آدم واری گپ بزن..

- ...

حزبی بودی ؟

- نی .

- این زن فرانسوی را چطور می شناسی ؟

- خشویم است..

- خشویت ؟ خوب هرچیزت که هست گور وگردنت ؛ ولی  چون او به مجاهدین بسیار خدمت کرده وشفاعت ترا کرده ، ما تورا می بخشیم. حالا بیا به این قرآن کریم قسم بخور که به مجاهدین خیانت نخواهی کرد. . خوب! بعداز این ترجمان داکتر های خارجی خواهی بود. فهمیدی؟

- بلی .../


 


August 3rd, 2008


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
معرفی و نقد کتب